چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد آب از داستان فروبست چون شب هشتصد و هفتادم برآمد گفت ایملك جوانبخت چون علی نورالدین بشهر اسکندریه در آمد آنجا را شهری دید خرم که موسم دی در گذشته و فصل خریف بربیع من مبدل گشته و درختان شکوفه بر سر آورده و آبهای صاف بنهرها اندر روانست و او شهری است نیکو بنا و مردمانش نغز گفتار و خوش سیما چون درهای آنشهر ببندند ساکنان شهر از هر بدی ایمن شوند و آن شهر در خوبی چنان بود که شاعر گفته سوادا و بمثل چون پرند مینا رنگ هوای او بصفت چون نسیم جان پرور بخاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤ بار بمنفعت همه بادش عبیر غالیه بر صبا سرشته بخاکش طراوت طوبی هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر نورالدین در کوی و محلت آنشهر همی رفت تا بیازار عطاران میرفت مردی سالخورده از دکه بزیر آمد و نورالدین را سلام داده دست او بگرفت و بسوی منزل خویشتن برد علی نورالدین کوچه دید رفته و آبزده و درختان سایه بر وی افکنده که نسیم بهشتی درو وزانست و در آنکوچه سه خانه بود که یکی از آن خانها ساحتی استوار و کریاسی بزرگوار داشت و ساحت آنخانه رفته و آبزده و رخامش گسترده بودند و رایحه شكوفها ساحترا معطر کرده آنگاه شیخ با نورالدین بخانه اندر شدند و شیخ خوردنی حاضر آورده بخوردند پس از آن شیخ پرسید که چه وقت از مصر بدین شهر آمدی نورالدین جواب دادای پدر دوش بدین شهر رسیدم شیخ پرسید ترا نام چیست گفت نام من علی نورالدین است شیخ گفتای فرزند تا تو درین شهر هستی از من جدا مشو که من مکانی از بهر تو خالی کنم تا تو در آنمکان ساکن شوی علی نورالدین گفتای شیخ خود را بمن بشناسان شیخ گفت من سالی از سالها ببازرگانی داخل مصر شدم متاع خویش فروخته متاعی دیگر شری کردم و مرا بهزار دینار زر حاجت افتاد پدر تو تاج الدین مرا نشناخته هزار دینار بمن داد و حجت از من نستد تا اینکه من بدین شهر آمده زرهای او را با هدیتی بفرستادم و ترا در آنروزها دیدم که خورد سال بودی اکنون اگر خدا بخواهد پاداش كردار نیك بدر ترا بتو خواهم داد چون نورالدین اینخن بشنید خرسندی آشکار کرد و بدره را که هزار دینار زر در آن بود بدر آورده بشیخ سپرد و باو گفت این را بود یعت بتو میسپارم تا بضاعت شری کنم پس از آن نورالدین چند روز در آنشهر بماند و باغها و نزهتگاهها را تفرج میکرد و بلهو و لعب و عیش و طرب همی گذاشت تا اینکه یکصد دینار که نفقه برداشته بود تمام شد آنگاه نزد شیخ عطار آمد که از هزار دینار چیزی گرفته صرف نماید شیخ را در دکان نیافت بانتظار او در دکان بنشست و بازرگانان را تفرج میکرد و بچپ و راست نظاره مینمود که عجمی استر سواری ببازار آمد و کنیز کی ماه روی و زهره جبین و سیمین تن در عقب او سوار بود و همانا شاعر در صفت زلفت و رخسار و لعل شکر بار آن گلعذار این اشعار گفته آن روی ناروی است گل سرخ بیارست و آن زلف نه زلفت شب غالیه دار است وان جعد نه جمد ست همه حلقه و بندست یوان چشم نه چشمست همه خواب و خمارست پس از آن عجمی از استر فرود آمده كنیزك را فرود آورد و بانك بر دلال زد دلال حاضر آمد عجمی گفت این كنیزك را بگیر و مشتریان بر وی بخوان دلال كنیزك گرفته او را در میان بازار بکرسی از آبنوس و عاج بنشاند و نقاب از روی او بر کشید از زیر نقاب روئی چون آفتاب پدید شد که چشم نظار گیان در و خیره ماند و زلف گره گیرش بدانسان بود که شاعر گفتههای زلف یار من زرهی با زرهگری یا پیش تیر غمزه جانان زره دری نشنیدهام که هیچ زره زهره پرورد بر روی آن صنم زره زهره پروری بالین و بستر تو زنسرین و سوسن است در چین و تاب زینت بالین و بستری آنگاه دلال با بازرگانان گفت باین گوهر برگزیده و آهوی رمیده چند خواهید داد یکی از بازرگانان در قیمت گشوده یکصد دینار گفت و دیگری دویست دینار داد و سومین سیصد دینار قیمت داد و همواره بازرگانان قیمت كنیزك همی افزودند تا اینکه بنهصد و پنجاه دینار رسانیدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست چون شب هشتصد و هفتاد و یکم بر آمد گفت ایملك جوانبخت بازرگانان قیمت كنیزك همی افزودند تا قیمت او بنهصد و پنجاه دینار رسید در آنهنگام دلال رو بعجمی کرده گفت كنیزك ترا قیمة بنهصد و پنجاه دینار رسید آیا راضی هستی که صیفه بخوانیم عجمی جواب داد کنیز خود راضی هست یا نه که من رضای خاطر او همی خواهم از انکه درین سفر مرا رنجوری روی داد و او در خدمت من فرو: من نیز سوگند یاد کردم که او را نفروشم میگر یکسی که او خود بخواهد تو با او مشورت کن اگر بگوید راضیم بفروش و گرنه مفروش در آنهنگام دل پیش رفته با كنیزك گفت ایخاتون خوبرویان بدانکه خواجه تو بیع ترا بتو واگذارده و اکنون ترا قیمت بنهصد و پنجاه دینو رسیده آیا اجازت میدهی که ترا بدین قیمة بفروشم كنیزك جواب داد مشتری بر من بنمای دلال یکی از بازرگانان که مردی بود سال - خورده بر وی بشود كنیزك ساعتی بر آن شیخ نظاره کرده با دلال گفت مگر تو کم خردی و یا دیوانه دلال جواب داد این سخن از بهر چه گفتى كنیزك گفت چگونه روا میداری که چون منی را بچنین سالخورده بفروشی که در صفت چنین مرد شاعر گفتهای آنکه بروی طالع تو شب جلوهگری کند زحل را ببرك شده که بر در تو * سنگ آید از آمدن اجل را * چون شیخ بازرگانان از كنیزك این هجای زشت بشنید در خشم شد و با دلال گفتای پلیدك ترا کاری نبود مگر اینکه مرا بشری کردن كنیزك شومی بخوانی که او مرا در میان بازرگانان هجا گوید آنگاه دلال روی بكنیزك كرده گفت ادب بیكسو منه که این شیخ که تو او را هجا گفتی شیخ سوق و محل مشورت بازرگانان است كفیزك تبسم کرده گفت مگر تو گفته مهستی نشنیده در خانه تو آنچه مرا شاید نیستبندی زدل رمیده بگشاید نیست * گوئی همه چیز هست از مال و منال آری همه هست آنچه میباید نیست پس از آن كنیزك بدلال گفت بخدا سوگند که من بدین شیخ راضی نخواهم شد مرا بدیگری بفروش که همیترسم او