برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

پدر بشنید از روی مستی طپانچه بر روی او زد از قضا طپانچه بر چشم راست پدر آمدخون بر خساره‌اش روان گشت و بیخود افتاد گلابش همی فشاندند تا بخود آمد خواست که او را بزند مادر نورالدین او را منع کرد تاج الدین بازرگان بطلاق سوگند خورد که چون با مداد شود دست او ببرم مادرش چون اینسخن بشنید محزون شد و بر پسر خویش بترسید و همواره از تاج الدین التماس می‌کرد تا اینکه تاج الدین را خواب در ربود مادر نورالدین صبر کرد تا ماه برآمد و مستی نورالدین برفت آنگاه با و گفت‌ای نورالدین این کردار زشت چه بود که با پدر خویش کردی نورالدین جوابداد چه کردم مادر گفت با ضربت طپانچه چشم راست او را نابینا کرده و او بطلاق سوگند یاد کرده که چون با مداد شود دست راست ترا ببرد نورالدین بندامت اندر شد مادرش گفت‌ای فرزند پشیمانی ترا سود نبخشد اکنون بر خیز و بگریز تا از هلاك نجات‌یابی پس از آن مادر نورالدین صندوق بگشوده و بدرۀ که یکصد دینار زر در او بود بدر آورده بنورالدین بداد و باو گفت ایفرزند هر وقت که این زر‌ها تمام شود مرا آگاه کن تا بدرۀ دیگر دهم و هر وقت که رسول بنزد من بفرستی مرا از کار خود آگاه کن شاید که خدایتعالی ترا فرجی عطا فرماید که بسوی منزل خود باز گردی آنگاه نورالدین مادر را وداع کرده خواست بیرون رود همیانی بزرگ در پهلوی صندوق بود که مادرش آن را فراموش کرده بر جای گذاشته بود و در آن همیان هزار دینار زر سرخ بود نورالدین او را برداشت و هر دو بدره بمیان بست و بسوی بولاق روان شد تا وقت دمیدن صبح ببولاق رسید و بکنار دریا شد کشتی در آنجا دید که باسکندریه روان است بنا خدا گفت مرا نیز با خویشتن بیر: ناخدا گفت‌ای جوان نکو روی منت‌پذیر هستم در حال علی نورالدین بسوی بازار رفته توشه راه خرید و بسوی کشتی باز گشت ناخدا کشتی براند و همی رفتند تا بشهر رشید رسیدند علی نورالدین زورقی را دید که بوی اسکندریه روانست در آن زورق نشسته همی‌رفت تا بقنطره که قنطره جامی نام داشت برسیدند علی نورالدین از زورق بدر آمده از باب الصدور داخل اسکندریه شد