برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

قماری فرو ریخت و آن پارچ‌های چوب را بهم پیوسته عودی شد از صنعت هنود پس از آن دخترك عود بكف گرفته تار‌های او را استوار کرد و او را در کنار گرفته راهی چند بزد و براه نخستین بازگشت و این ابیات برخواند * این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت و آهنگ بازگشت براه حجاز كرد ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان دیگر بجلوه آمد و آغاز ناز کرد زاهد مکن ملامت رندان که در ازل * ما را خدا ز زهد و ریا بی‌نیاز کرد چون نورالدین این ابیات از دختر بشنید به چشم محبت بروی نگریست و مهرش بدو بجنبید چنانکه از غایت میل نزدیك شد که عنان طاقتش از کف بیرون رود و دخترك نیز بدانسان شد از آنکه دختر بحاضران نظاره کرده نورالدین را در میان‌ایشان مانند ماه در میان ستارگان یافت که اوخوش گفتار و سرو رفتار و بدیع الجمال بود چنانکه شاعر گفته گرمشك زره‌وار بود مشك زره ور * ور سیم سمن بوی بود سروسمن بر ماه است ترا چهره و مشك است ترا زلف سرو است ترا قامت و سیم است ترابر چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و شصت و هشتم برآمد گفت ایملك جوانبخت علی نورالدین چون ابیات از دخترك بشنید از فصاحت او در عجب شد و باین دو بیتی او را جواب گفت ما اگرت عاشق شید است بگو اور میل دلت بجانب ماست بگو گرهیچ مرا در دل تو جاست بگو * گرهست بگو نیست بگو راست بگو چون علی نورالدین این شعر بخواند دخترک را میل باو زیادت شد و عشقش افزون گشت و از حسن و جمال وقد با اعتدال او در عجب گشته خود داری نتوانست دوباره عود در کنار گرفته این ابیات برخواند چه لطیفست قبا برتن چون سرو روانت آه اگر چون کمرم دست رسیدی بمیانت در دلم هیچ نیاید بجز‌اندیشه وصلت * تو نه آنی که دگر کس بنشیند بمكانت نه من انگشت نمایم بهوا داری رؤیت که تو انگشت نمائی و خلایق نگرانت چون دخترك ابیات بانجام رسانید نورالدین را از زبان فصیح و کفتار نغز واشعار بدیعة او عقل از سر می‌برد. و طاقت شکیبائیش نماند بسوی دخترك مبل کرده او را بسینه خود بکشید دخترک نیز او را در آغوش گرفت و جبین او ببوسید علی نورالدین نیز بر دهان او بوسه داد حاضران ازین کار بحیرت اندر ماندند و بر پای خاستند علی نورالدین ملتفت گشته شرم بر او غالب آمد و دست از دخترک برداشت پس از آن دخترك عود بگرفت و راهی چند بزد پس از آن براه نخستین بازگشته این ابیات برخواند حلقه زلف تو در گوش‌ای پسر عالمی افکنده در جوش‌ای پسر تاج بر سر دارم و مه در کنار * چون ترا گیرم در آغوش‌ای پسر بوسه شیرین همی پخش از عقیق باده نوشین همی نوش‌ای پسر چون علی نورالدین سخن نغز و شعر بدیع او را بشنید در نشاط و طرب شد و این ابیات بر خواند آراسته آمدی بر ما * احسنت زهی‌نگار زیبا * بگشا کمر و پیاله بستان آراسته ساز مجلس ما * امروز زمانه خوش گذاریم * بدود كنیم دی و فردا - چون علی نورالدین ابیات بانجام رسانید دخترك را فصاحت و لطافت او عجب آمد عود گرفته بهترین راه‌ها بزد و تمامت تعم‌ها اعادت کرد و این ابیات برخواند و‌ای عارض تو چون گل و زلف تو چوسنبل * من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل زلفین توقیر است برانگیخته ازعاج رخسار تو شیر است و بر آمیخته بامل بردانه لعل است ترا نقطه عنبر * بر گوشه ماه است ترا خوشه سنبل در آن هنگام علی نورالدین را غایت طرب روی داد و او را باین ابیات جواب گفت *** در عاشقی و دلبری‌ای لعبت شیرین ** من رنجه چو فرهادم تو طرفه چو شیرین پیوسته کند زلف تو نقاشی گلنار * همواره کند جعد توفراشی نسرین آرام جهانی بدو یاقوت روانبخش آشوب روانی بدو هاروت جهان بین - چون دخترك شعر نورالدین بشنید و حسن فصاحت او بدید دلش بطیید و عقلش برفت علی نورالدین را بسوی خود کشید و او را بوسه همی داد و همچنان علی نورالدین او را همی بوسید چون از بوس و کنار فارغ شدند دخترک عود بگرفت و این ابیات برخواند بی‌تو حرام است مخلوت نشست * حیف بود در بچنین روی بست دامن دولت چو بدست اوفتاد‌گر بهلی باز نیاید بدست ما بتو یکباره مقید شدیم مرغ بدام آمد و ماهی نشست و این بیت نیز برخوانده ما در خلوت روی غیر بیستیم از همه باز آمدیم و با تو نشستیم * على نور الدین دخترك را سپاس گفت و بر وی ثنا خواند دخترک در حال بر پای خاسته آنچه جامه و زرینه در بر داشت همه را برکند و در کنار علی نور الدین بنشست و بر جبین او بوسه داد و خال‌های رخ او ببوسید و زرین‌های خود بعلی نورالدین بخشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد آب از داستان فروبست چون شب هشتصد و شصت و نهم بر آمد گفت ایملك جوانبخت دخترك آنچه جامه وزرینه داشت بعلی نورالدین بخشید و گفت‌ای روشنی چشم من بدانکه هدیت بمقدار هدیت‌کننده است علی نورالدین هدیت او قبول کرد پس از آن بر وی رد نمود و چشم و دهان و عارض او ببوسید چون مجلس تمام گشت علی نورالدین بر پای خاست دخترك گفت ایخراجه بکجا می‌روی و دل‌های سوختگان بکجا می‌بری علی گفت بتوی خانه پدر همی روم بازرگانزادگان او را سوگند دادند که نزد‌ایشان بخسید علی نور الدین سخن‌ایشان نپذیرفت باشتر سوار گشته همی رفت تا بخانه رسید مادرش از بهر او بر پای خاست و گفت ایفرزند تا این وقت سبب غیبت چه بود بخدا سوگند که من و پدرت از غیبت تو بتشویش اندر بودیم و خاطر بتو مشغول داشتیم پس از آن مادرش پیش رفت و دهان او را ببوسید بوی شراب از دهان او بمشامش آمد گفت‌ای فرزند با آن همه پرهیز کاری که ترا بود چگونه باده گسار گشتی و بپروردگاه خود عصیان کردی در هنگامیکه‌ایشان در این سخن بودند پدر علی نورالدین برسید آنگاه علی نورالدین خود را بستر افکند پدرش گفت نورالدین را چه روی داده مادرش جواب داد بخواب است در آنهنگام پدر نورالدین پیش رفت که رنجوری او باز پرسد بوی شراب مشامش رسید و او میگساران را ناخوش می‌داشت نور الدین گفت ایفرزند‌تر اسفاهت بدین غایت رسیده که باده همی نوشی چون خن