برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

خرمی را مایه و بنیاد گل پس از آن باغبان دسته گلی بدیگری داد او نیز گل بگرفت و این بیت برخوانده چون هوا تاری شود بر گل فشاندا بر در چون چهان روشن شود بر ما فشاند بادگل - پس از آن باغبان دسته بداد آن پسر دسته دل گرفته و این بیت برخواند همچو دل جویان بنالیدن زبان بگشاد رعد * همچو دل بندان بخندیدن دهان بگشاد گل - آنگاه بیسر چارمین دسته گلی بداد آن پسر دسته گل بگرفت و این بیت برخواند باد آمد و گشاد نقاب از رخان گل * ابر آمد و نهاد گهر در دهان گل - پس از آن بجوان پنجمین دسته گل بداد او نیز دسته گل بگرفت و این بیت بر خواند آمد که شکفتن گل در میان باغ و آمد که نشستن ما در میان گل - پس از آن باغبان دسته گل بجوان ششمین بداد او گل بگرفت و این بیست بر خواند سو خورند بگلزار‌ها کنون مستان جام باده و مرغان بجان گل آنگاه باغبان دسته گل بیسر هفتمین داد آن پسر گل بگرفت و این بیت بر خواند با حسن باغ و فر بهار و جمال گل * نیکوست حال من که نکو باد حال گل پس از آن باغبان گل پیش پسر هشتمین آورد آن پسرگل گرفته این بیت برخواند بر نقش آزری شد و بر صورت بری باغ از بهار خرم و چشم از جمال گل * از آن باغبان پسر نهمین را دسته گلی بداد او نیز گل گرفته این بیت برخواند گل بوی و باده نوش بدیدار گل که هست امروز روز باده و امسال سال گل * پس از آن دسته گل پسر دهمین بداد او نیز این بیت برخواند * با گل نشین نغمه بلبل سماع کن پیش از رحیل بلبل و پیش از زوال گل چون دسته‌های گل بگرفتند باغبان سفره شراب حاضر آورد و بادیه زرین پر از باده لعل‌گون بسفره اندر بنهاد و این دو بیت برخواند مرغان همی زنند همه شب نوای باغ آن به که قصد باده کنی در هوای باغ با باغ و سبزه قصد قدح کن که در بهار * جانور است میل سبزه و دارا هوای باغ * آنگاه باغبان ساغر بلورین پیموده خود بنوشید و بازرگانزادگان را یك یك ساغر همیداد تا اینکه دور بعلی نورالدین رسید باغبان قدحی پیموده بدو داد نورالدین گفت تو می‌دانی که من هرگز این را ننوشیده‌ام و نوشیدن این گناهی بزرگ دارد و خدایتعالی او را در کتاب خود حرام فرموده باغبان گفت ایخواجه اگر تو او را از بهر گناه ننوشیده بدانکه خدایتعالی کریم و بخشنده است و رحمت او بر همه چیز پیشی گرفته و گناهان بزرگ همی بخشد و درین معنی شاعر نکو گفته بیار باده که دوشم سرود عالم غیب نوید داد که عام است فیض رحمت او مکن بچشم حقارت نگاه در من مست که نیست معصیت وزهد بی‌مشیت او پس از آن یکی از بازرگانزادگان علی نورالدین را بنوشیدن قدح سوگند داد و دیگری پیش آمده از و درخواست نوشیدن قدح کرد و او را بطلاق داد و یکی دیگر نیز از یاران برخاسته در برابر او بایستاد و التماس کرد نورالدین شرم کرده ساغر از باغبان بگرفت و جرعه نوشیده از دهان بازگردانید و گفت این تلخ است باغبان گفت ایخواجه نورالدین اگر چه تلخ است ولکن سود‌های بسیار دارد که او اندوه ببرد و امراض دفع کند و طعام گوارا گرداند و کم دلانرا شجاعت بخشد هست این آبی که رخ را گونه آذر دهد * تلخی این عیش را شیرینی شکر دهد و تلخی این عیش را شیرینی شکر دهد تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیشرا * آب دیدستی که رخ را گونه آذر دهد و اگر ما سود‌های او یك یك برشماریم سخن در از کشد آنگاه رضوان باغبان برخاسته صندوق بگشود و پاره شکر بدر آورده در میان قدح فرو ریخت و با نورالدین گفت ایخواجه اگر نوشیدن او بسبب تلخی بر تو دشوار بود اکنون شکر آمیختم و تلخی او برفت قدح نوش کن در حال نورالدین قدح گرفته بنوشید پس از آن یکی از بازرگان زادگان قدحی دیگر پیموده گفت‌ای علی من از مملوکان توام اینقدح بنوش دیگری قدحی دیگر پیش آورده گفت ایخواجه من از خادمان تو‌ام و یکی دیگر پاس خاطر من و یکی دیگر برخاسته سوگندش بداد القصه ده تن بازرگانزادگان هر یك او را قدمی بنوشانیدند نورالدین در تمامت عمر می‌نخورده بود از اثر شراب سرش بگردید و مستی برو چیره شد و زبانش گردید سخن گفتن نمی‌دانست آنگاه گفت ایحاضران بخدا سوگند که شما ظریف و سخنان شما نغز و مکان شما نیکوست ولی نقصانی که هست اینست که سماع و آلت طرب نداریم و باده بی‌سماع و طرب عدمش به زوجود است چنانکه شاعر گفته * اسبی که سفیرش نزنی می‌نخورد آب نه مرد کم از اسب و نه می‌کمتر از آبست * در آنهنگام جوان باغبان برخاسته استری از استران بازرگانزادگان سوار شد و ساعتی غایب گشته پس از ساعتی بازآمد و دختر سیمبر عشوه‌گر حور منظر نار پستان باریك میان که زلفکان بر شکسته و ایروان بهم پیوسته داشت بیاورد که جمد مشکینش چین برچین و زلف حلقه حلقه عنبرینش چنان بود که شاعر گفته‌ای شکسته زلف یار از بسکه تو دستان کنی * دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی گه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی هم زره پوشی و هم چو چوگان زنی بر ارغوان خویشتن را که زره‌سازی و که چوگان کنی و آندخترك آفتاب روی حله ازرق در برو چادری سبز بر سر داشت که نظار گیان را از دیدن او خرد بزیان رفتی و هوش از تن بیریدی. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و شصت و هفتم بر آمد گفت ایملك جوانبخت باغبان دختری آورد که در حسن و جمال و قد با اعتدل تو گفتی که ازین بیت منصور همانست سرو را ماند و بارش همه مشك سمنت دیده سرو كه مشك وسمنش بار بود پس از آن باغبان بآن دخترك گفت‌ای شمسه خوبان و ایخانون نیکوان مارا از حاضر آوردن تو بدینمکان مقصود اینست که با این جوان نیکو شمایل بدیع الجمال خواجه نورالدین منادمت کنی که او جز امروز بدین مکان نیامده بود دخترك گفت اگر مرا آگاه کرده بودی آنچه با خود داشتم می‌اوردم باغبان گفت ایخاترن من باز گشته آنرا می‌آورم دختر گفت بسیار خوب چنان کن با غاین گفت نشانه بمن ده دخترک دستارچه بوی داد باغبان در حال بیرون رفت و بسرعت بازگشت و با خود کیسه حریر سبز بیاورد دختر کیسه گرفته بگشود و از کیسه سی و دو پارچه چوب عرد