برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

گفتند ایخواجه نورالدین همی خواهيم يك امروز ما با تو بتفرج فلان باغ رویم علی نورالدین گفت با پدر مشورت کنم که بی جواز او رفتن نتوانم در هنگامی که ایشان در سخن بودند پدرش تاج الدین برآمد نورالدین گفت بازرگان زادگان مرا بمهمانی دعوت کرده اند که با ایشان در فلان باغ بتفرج شویم آیا دستور می دهی یا نه تاج الدین گفت آری ای پسر جواز دادم پس از آن مقداری از زر و سیم بوی داده گفت با یاران خود بتفرج شو در حال بازرگان زادگان سوار گشتند و علی نورالدین نیز سوار گشته باغی اندر آمدند و در آنجای از هر چه دل آرزو میکرد و دیده لذت میبرد مهیا بود و درهای آن باغ بدرهای بهشت همی مانست و دربان آن رضوان نام داشت و در چهار سوی آن باغ تا کها چتر زمردین بر گشاده بودند از انگور سرخش خون در دل مرجان می فسرد و انگور سفیدش رونق از نقره خام می برد و انگور سیاهش طعنه بر عنبر سارا میزد در آن باغ شفتالو و انار و امرود و به و سیب فزون از حد بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و شصت و چهارم بر آمد گفت ايملك جوانبخت بازرگان زادگان چون بباغ اندر شدند انگور های گوناگون دیدند بدان صفت که شاعر گوید چون قوس و قزح برگ رزان رنگ برنگست در قوس و قزح خوشه انگور چنانست * بی شوی شد آبستن چون مریم عمران * بی خوبتر و خوشتر از آنست زیرا که گر آبستن مریم بدهان شد این دختر رز را نه لبست و نه دهانست آبستنی دختر عمران بیسر شد و ابستنی دختر انگور بجانست پس از آن بایوان باغ در آمدند رضوان در بانرا در ایوان نشسته دیدند گویا که رضوان بهشتست و بر در ایوان این دو بیت نوشته یافتند و نه باغست این که فروس برينست درو گلبن بجای حورعین است اگر نه صحن فروس است صحنش * چرا با مشك و با عنبر عجینست پس ا با مشك و با عنبر عجینست پس از آن بباغ گرائیدند که میوهای گونا گون و از هر صنف پرندگان در آنجا بود و آبهای صاف در پای درختان روان بود چنانکه شاعر گفته و در میان جوی او آب روان همچون گلاب شاخهای گل شکفته در کنار جویبار از بنفشه مرزها گسترده دیبای بهنوز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار با هوای اوست گوئی هر چه در گیتی نسیم * بر زمین اوست گوئی هر چه در عالم بهار از درختان اندر آن مانند حوران بهشت از زمرد جامه از یاقوت و مرجان گوشوار * و بر درختان آنباغ میوها چندان بود که در وصف نمی گنجد و آن باغ را نار بیستان معشوقه گل عذار همی مانست چنانکه شاعر گفته آن نار همیدون بزن حامله ماند و اندر شکم حامله مشتی پسرانست مادر بچگان یا دو پسر زاید یاسه این نارنگر من در سیصد بچگانست - و در آن باغ سیبها و امرودهای گوناگون بودکه نظار گیانرا مدهون میکرد چنانکه شاعر گفته سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی * هم بدانگونه که گلگونه کندروی نگار شکل امرود چه گویم که بشیرینی لطف و گوزه چند نباتست معلق بر بار - و در آن باغ انجیرهای سبز و سرخ و خوشهای رطب ناظر انرا بهجت میافزود چنانکه شاعر گفته بندهای رطب از نخل فرو آویزند و نقش بندان قضا و قدر شیرین کار حشو انجیر چوحلوا گر استاد که او حب خشخاش کند در عسل شهد بکار - و در آن باغ سیبهای سرخ ٦ بر درخت چون سهیل درخشان بود که شاعر بطرز لغز در وصف آنها گفته * چیست آنقصر بی در و روزنه خیره زو پیکر سهیل یمن شكل او همچو هیئت گردون شخص او همچو کوکب روشن و در آن باغ آبیهای طوری و حلبی و رومی بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست گفت اى ملك جوانبخت آبیهای معطر و رنگین دیدند که نظار گیانرا هوش چون شب هشتصد و شصت و پنجم بر آمد بد انسان که شاعر گفته آبی پرگرد و زرد چونرخ بیدل و دیده بویش چوناف و نکهت دلبر و در آن باغ نارنج چنان بود که در وصف سخندان نمی آمد بدانسان که شاعر گفته کو نظر بازکن و خلعت نارنج ببین اینکه باور نکنی فی الشجر الاخضر نار و در آن باغ ترنجهای سیمین بدان وصف بود که شاعر گفته چون بدرخت ترنج بر گذرد باد * شاخ وی از باد و بار خفته سر گوئی هنگام عرض لشکر میرند و سجده کنان پیش او برزین مغفر - و در آن باغ خرمن خرمن ياسمين وسنبل و نسرین و نسترن و بنفشه و گلهای رنگارنگ دیدند و آن باغ را از فردوس خرمتر یافتند و پس از تفرج باغ در ایوان باغ نشسته علی نورالدین را در صدر مکان بنشاندند چون قصه گفت ايماك جوانبخت شب هشتصد و شصت و ششم بر اهدة بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست بازرگان زادگان بنشستند و علی نورالدین در صدر مکان بر فرش زرین طراز بنشست و بمتکای دیبا تکیه داد آنگاه رضوان باد بیزنی از پرنعام آورده بدو داد که بر آن باد بیزن این بیت نقش بود شیرین بدر نمیرود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس باد بیزنست پس از آن بازرگانزادگان دستار و جبه بر کندند و بمنادمت بنشستند و از هر سوی سخن همی راندند ولی در حسن و جمال علی نورالدین حیران بودند و چشم از و بر نمیداشتند چون ساعتی ،برفت غلامکی جوان که خوان طعامش برسر بود از خانه یکی از بازرگانزادگان در آمد و در خوان همه گونه خورش در ظرفهای زرین و بلورین مهیا بود چون خوان بنهادند بازرگانزادگان آمده خوردنی بخوردند و دستها بآب صاف و صابون معطر بشتند و با دستار چهای حریرش بخشکانیدند و با یکدیگر حدیث میگفتند که باغبان طبعی پر از گل بیاورد بازرگانزادگان گفتند طبق پیش آور که بزم ما را بی او رونقی نبود باغبان گفت مرا عادت اینست که گل نمیدهم مگر بکسی که هنگام گرفتن آن شعری مناسب بخواند و آن بازرگانزادگان ده تن بودند یکی از ایشان گفت گل پیش من آور تا شعری مناسب بخوانم باغبان دسته گلی بدو داد پسر دسته گل بگرفت و این دو بیت بر خواند کرد باغ و بوستانر اخرم و آباد گل خرمی با گل بوده ایم که دایم بادگل - خوش بود خوردن می روشن بزیر گل که هست بزمگاه کند پیش چون از آن همیبرد