برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

عقل رميده * آهو روشى كبك خرامی نفرستاد * دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست * زان طره چون سلسه دامی نفرستاد * پس از آن بخانه خود باز گشته بنشست و همی گریست تا خواب برو غلبه کرد در خواب دید که زین المواصف از سفر بازگشته در خانه خویشتن نشسته در حال از خواب بیدار گشت و بگریست پس از آن روی بسوی منزل زین المواصف گذاشت این دو بیت همی خواند * بخواب دوش چنین دیدمی که زلفینش * گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست * چو بوی در همه عالم بجان بگردیدم * از دست عشقش و چوگان هنوز در پیگوست * چون شعر با نجام رسانید خود را در کوی زین المواصف دید رایحه نیکو از آنکوی بر مشامش آمد باضطراب اندر شد و آتش عشقش شعله ور گشت وحید آن همیرفت که ناگاه پدید گشت و مسرور را بدید فرحی سخت او را روی داد آنگاه هیوب نزد وی آمده او را سلام داد و از آمدن خاتون خود زین - المواصف بشارت گفت و بمسرور گفت که خاتون مرا بطلب تو فرستاده بود مسرور را شادی بیاندازه روی داد و هر دو بسوی زين المواصف بازگشتند چون زین المواصف مسرور را بدید از فراز تخت بزیرآمد و او را در آغوش گرفته ببوسید و دیرگاهی یکدیگر را در آغوش گرفته همی بوسیدند تا آنکه از غایت محبت و بسیاری شوق بیخود شدند و ساعتی بیخود بودند چون بخود آمدند زين المواصف كنيزك خود هیوب را بآوردن میفرمان داد هیوب آنچه خاتون خواسته بود بیاورد و آنگاه بیاده گساری بنشستند و ایشان را کار همین بود تا شب برآمد هر یکی ماجرای خود را از آغاز تا انجام حدیث کردند پس از آن زین المواصف مسرور را از اسلام خود آگاه کرد مسرور فرحناك شده او نیز مسلمان گشت و گنیزکان نیز اسلام آوردند و به سوی پروردگار بازگشتند چون با مداد شد زین المواصف بحاضر آوردن قاضی و گواهان بفرمود چون حاضر آمدند با ایشان گفت که مرا مدت سر آمد همی خواهم که مرا بمسرور تزویج کنید قاضی صیغه بخواند و کتاب نوشت و گواهان خط بگذاشتند پس از آن مسرور و زین المواصف بعيش و نوش مشغول شدند ایشان را کار بدینگونه شد و اما يهودى شوهر زين المواصف چون مردمان شهر او را از زندان رها کردند بسوی شهر خویش سفر کرد و شبانروز همیآمد تا درمیان او و شهر خود سه روزه مسافت ماند زین المواصف ازینکار آگاه شد در حال کنیز خود هیوب را بخواند و با و گفت بگورستان یهودیان شو و قبری در آنجا بناکن و ریاحین در آنجا بگذار و آنجا را بروب و آبش بزن و هر وقت که یهودی باز آید از من جویان شود بگو زین المواصف از خشمی که بر تو داشت بمرد و الحال بیست روز از مردن او گذشته اگر بگوید که قبر او را بمن بنمای تو او را بسوی همان قبر بیر و با حیلتی او را زنده در گور کن گفتا بچشم هر چه تو گوئی چنان کنم پس از آن زین - المواصف فرش خانه را فروچیده در سردا به بگذاشت و خود با مسرور بسوی خانه او رفت و با او بعيش و نوش و لهو و لعب و خوردن و نوشیدن بنشستند تا اینکه روز بگذشت و یهودی از سفر بازآمد و در خانه بکوفت هیوب گفت کیست که در همی زند یهودی گفت خواجه تست هیوب در بگشود و سرشك از دیدگان فرو ریخت یهودی گفت از بهرچه گریانی و خاتونت کجاست هیوب گفت خاتون من از خشمی که با تو داشت رنجور گشت و با همان رنجوری بمرد چون یهودی سخن او بشنید در کار خود بحيرت اندر ماند و سخت بگریست و با هیوب گفت خاتون ترا قبر کجاست هیوب یهودی را گرفته بگورستان برد و قبری را که کنده بود بر وی بنمود در آنهنگام یهودی سخت بگریست و این دو بیت بر خواند * تلخ است شربت عم هجران و تلختر * بر سرو قامتی که بحسرت جوان برفت * همچون شقایقم دل خونین سیاه شد * کان سرو من برآمد و از بوستان برفت پس از آن باز بگریست و این ابیات برخواند * ایا شادی ندیده در جوانی * بر آ از خاک تیره گر توانی * که تا در سوك خود ما را ببینی * رخ از خونابه کرده ارغوانی * میان خاک تیره چند باشی * بزير سنك خاره چند مانی * چون ابیات بانجام رسانید با دلی محزون بنالید و بگریست و بیخود بیفتاد هیوب او را در حالت بیخودی در گور بگذاشت و او زنده و مدهوش بود پس از آن هیوب قبر را استوار کرده بسوی خاتون خود زین المواصف بازگشت و از حادثه آگاهش کرد زین المواصف خرسند و مسرور گشت و این بیت برخواند * بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن * بدین سعادت ساقی نبید لعل بیار * پس از آن بلهو و لعب وشادی و طرب همی زیستند تا اینکه برهم زننده لذتها و پراکنده کننده جمعيتها برایشان بیامد فسبحان من لا يموت (حكايت على نور الدين) و از جمله حکایتها اینست که در زمان گذشته بازرگانی بود تاج الدین نام که خداوند بنده و کنیز و خادمان بود و در شهر مصر جای داشت و پیوسته بشهرهای دور و دریاهای پرشور سفر میکرد و بسی رنجها برده و خطرها دیده و گرم و سرد سفر کشیده و تلخ و شیرین روز گار چشیده و او نکو روی و خوش گفتار و خداوند خواسته بیشمار و متاعهای از همه شهر حمصیه و بعلبكيه وسندسيه و مزوريه وهنديه وبغداديه ومغربيه و غلامان و كنيز كان ترکیه و حبشيه وروميه و مصریه داشت و با همه اینها نیکو خصال و بدیع الجمال بود چنانکه در مدحت او گفته اند * بدان رای در افشان چون شهابی * بدان دست در افشان چون سحابی * زمین مکرمت را نوبهاری * سپهر محمدت را آفتابی * و آن بازرگان پسری داشت على نور الدین نام که بماه تمام همی مانست روزی از روزها آن پسر قمر منظر بعادت معهود بدکان پدر نشسته و بازرگان زادگان بر وی گرد آمده بودند چنانکه ستارگان بماه گرد آیند و او را عارض چون دیبای شوشتری و جبین مانند ماه و مشتری و میان بسان حلقه انگشتری بود و خطی داشت مشکفام تنی چون نقره خام بدانسان که شاعر گفته * سرو سیمینی و بار سرو سیمین آفتاب جفت لاله ماه داری جفت نسرین آفتاب * آفتاب و ماه جفت لاله و نسرین که دید * یا کسی دیدست بار سرو سیمین آفتاب و در وصف او دیگری گفته است * ایابتی که چو یوسف به نیکوئی مثلی * بچهره ماه و بعارض گلی بلب عسلی * گهی بسنبل پرتاب فتنه زمنی * گهی بنرگس پر خواب مایه حیلی * القص بازرگان زادگان او را بمهمانی دعوت کردند و