برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

دانس را سوز عشق زیادت شد و با خود گفت در مثل گفته اند ما حك جسمى غير ظفرى ولا سعی فی مرامی مثل اقدامی یعنی هیچ کس تن مرا چون ناخن من نمیخارد و هیچکس در کار من چون قدمهای من کوشش نکند پس از آن از آن بر پای خاسته طعامی نیکو ساخت طعام بر داشته نزد زین المواصف شد و در برابر او بنهاد و این کار در روز نهم ايام اقامت زين المواصف بود چون راهب طعام در برابر زین المواصف نهاد او را بخوردن تکلیف کرد زین المواصف دست بطعام بوده نام خدا بر زبان راند و با کنیزکان خود طعام خوردند پس از آن راهب او گفت ایخاتون همیخواهم که ابیاتی چند از بهر تو بخوانم زین المواصف گفت برخوان راهب این ابیات فروخواند * دل ریشم بمهرت مبتلا شد ترا دید و گرفتار بلا شده دل اندر روی تو بستم ندانم ندانم تا چه رنگ آید زدستم گرفتار توام غافل چرائی چنین بی مهرو سنگین دل چرانی چون زین المواصف ابیات ازو بشنید باین دوبیت او را جواب گفت من آن سنگین دل نامهربانم که در شوخی بعالم داستانم یه نخواهم با تو پیوستن بیاری نیارم با تو کردن دوستاری چون راهب شعر او بشنید بصومعه بازگشت و در کار خود حیران بود و نمیدانست که چه کار کند پس آنشب را بخفت چون شب تاريك گشت زين المواصف برخواسته با کنیزکان گفت بر خیزید که ما از عهده چهل راهب نتوانیم آمد که هر يك از ایشان مرا بخویشتن دعوت همیکنند کنیزکان برخاستند و بچارپایان سوار گشته شبانگاه از دیر بیرون شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و شصت و دوم برآمد گفت ايملك جوانبخت زين المواصف با کنیزکان از دیر بدر آمده پیوسته روان بودند که بقافله رسیدند و آن قافله از شهر عدن بود زین المواصف شنید که اهل قافله حدیث زین المواصف همی کنند و نام قاضیان و گواهان همیبرند که در عشق زین المواصف همگی بمردند مردم شهر قاضی دیگر تعیین کرده شوهر زین المواصف را از زندان رها کریوند چون زین المواصف این حدیث بشنید روی بکنیزکان کرده گفت ای هیوب این سخنان میشنوی بانه هیوب گفت جایی که راهبان که در اعتقاد ایشان دوری گزیدن از زنان عبادتست بتو مفتون شوند حالت قاضیان چه گونه خواهد شد که عقیده ایشان اینست که لارهبانية في الاسلام ولكن تا مارا کار فاش نگشته باید بسوی وطن خویش رویم زین المواصف را با کنیزکان کار بدینجا رسید و اما راهبان دیر چون بامداد شد بسوى زين المواصف آمدند که او را سلام دهند مکان او را خالی یافتند دل ایشان باضطراب اندر شد و اندوه و ملالت بدیشان پس از آن راهب نخستین جامه بر تن بدرید و این دوبیت برخواند * و یا صاحبی این الخبر زان سرو قد سیم بر * کز عشق او گشتم تشنه لب و خسته جگر * بر کنده حال افکنده سر با كام خشك و چشم تر * کرده زغم زیر و زبر دنیا و دین و جان و تن * پس از آن راهب دویم این دو بیت بر خواند * آید بچشم هر نفس عالم ز هجرش چون جرس * بی او مرا فریاد رس شبها خیال اوست و بس * تا چند باشم چون جرس بی او خروشان از هوس * هرگز مباد احوال کس در عشق چون احوال من- آنگاه راهب سیمین این دو بیت برخواند * تا من برو مفتون شدم آگه نه که چون شدم * بادیده پرخون شدم با قامت چون نون شدم * با محنت ذوالنون شدم وز دست خود بیرون شدم * سرگشته چون مجنون شدم گرد جهان بی خویشتن * پس از آن راهب این پنجمین ابیات برخواند * ایکاش بودی آگهی و یراز احوال رهی * کر صبر دارم دل تهی در عشق او از گمرهی * وزغم نمیدارم بهی رخ کرده مانند بهی * فریاد از آن سروسهی بیداد از آن ماه ختن پس از آن راهب ششمین این ابیات برخواند * در وصل وهجرش عيش وغم در جان و جسمم تف ونم * در جزع و لعلش نوش وسم در روی و پشتم چین وخم * هرگز ندیدی در عجم نه نیز خواهی دید هم * چون وی بچالاکی صنم چون من بغمناکی شمن - آنگاه راهب هفتمین این دو بیت برخواند بی یاد او دم نشمرم جز راه مهرش نسپرم * بی او بمه در ننگرم تا عاشق آن دلبرم - از بسکه رنج و غم خورم پا کست جامه در برم خاکست دایم بر سرم در هجر آن سیمین ذقن و همچنین راهبان دیگر میگریستند و اشعار همی خواندند و اما دانس بزرگ رهبانان را گریستن و افغان زیادت شد و بوصل آن سیم اندام راه نیافت و باین اشعار مترنم شد چشمی که نظر نگه ندارد * بس فتنه که بر سر دل آرد * آهوی کمند زلف خوبان * خود را بهلاک می سپارد * فریاد زدست نفس فریاد * زان دست که نقش می نگارد * هر جا که مولهی چو فرهاد * و شیرین صفتی برو گمارد * پس از آنکه همۀ راهبانان از آن ماهروی نومید شدند چنان رای زدند که صورت او را نقش کرده در نزد خویشتن نگاه دارند و چنان کردند و پیوسته آن صورت مشغول بودند تا مرگشان در رسید و اما زین المواصف بقصد محبوب خویش همی رفت تا بمنزل خویش رسید و درها گشوده بخانه اندر شد و کس نزد خواهرش نیسیه فرستاد و خواهرش از آمدن او آگاه گشته سخت فرحناک شد و از بهر زین المواصف فرشها و حلههای فاخر حاضر آورد فرش ها گسترده حله ها پوشیدند و پرده های دیبا بیاویختند و عود و عنبر بمجمر انداختند و مکان از رایحه معطر گشت آنگاه خویشتن را بیار است و مسرور از آمدن او آگاهی نداشت و با حزن و اندوه یار بود چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و شصت و سیم بر آمد گفت ايملك زين المواصف چون خویشتن را بیاراست با کنیز کانی که بسفرشان نبرده بود بحدیث گفتن بنشست و آنچه از برای او روی داه بود از آغاز تا انجام با کنیزکان حکایت کرد پس از آن روی بهیوب کرده در می چند باو داد و فرمود که خورشی شری کرده بیاورد در حال هیوب برفت و طعام و شراب حاضر آورد خوردنی بخوردند آنگاه هیوب را بسوی مسرور فرستاد که مکان او را بداند و حالت او ببیند و اما مسرور خورد و خواب نداشت و شکیبائیش نمانده بود و هر زمان که عشق و وجد او زیاد میشد اشعار میخواند و بسوی خانه زين المواصف رفته در و دیوار همی بوسید و در آنروز بمکانی که زین المواصف را وداع کرده بود رفت و این اشعار بخواند * دیریست که دلدار پیامی نفرستاد * ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد * و سوى من وحشی صفت