از چادرها دیدند. چند نفر دویدند دور مارا گرفته بردند. پرسیدند در میان ما آشنا دارید؟ گفتم مهمان خدا هستیم، ما را به چادر بزرگ قبیله ببرید. رفیق ما مریض است، امشب مارا منزلی بدهید تا فردا ببینیم چه میشود. مارا پیش چادر نگه داشتند، پیر زن محترمهای بیرون آمد. دعوت نمود، داخل شدم، نوازش کرد. ناخوشی حسین را گفتیم. دختر بزرگ خودرا فرمود در چادر مهمان رختخواب درست کند. به ما دلداری داد، گفت از اتفاقات، ما یک مهمان طبیب فرنگی نیز داریم، با صاحب من به شکار رفته، الان میآیند. نترسید. من خودم تا دو ساعت دیگر او را معالجه میکنم. گفتم یکی از رفقای ما طبیب است، دواجات هم داریم. فقط برای ما منزل مرحمت بکنید، به زحمت زیاد شما راضی نمیشویم. قبول نکرد مارا گذاشت، حسین را برد. علفی مثل چایی دم کرد، دوفنجان داد خورد، رویش را قایم پوشید. تا حاضر شدن دوا دخترش با پیه بز پشت و زیر پای حسین را مالش داد، در چادر را انداختند، حسین خوابید.
در این بین چند نفر سواره وارد شدند؛ یکی صاحب خانه و رئیس قبیله و دیگری همان حکیم فرنگی که صورتاً به آلمانی شبیه بود، و دیگران اکراد ملازم بودند. اسم صاحب خانه جعفرآقا است. مارا خوشامد زیاد کرد. حکیم فرنگی را معرفی نمود، از شکار خود صحبت مینمود، به مرد رشید و معقولی میماند. اسلحهٔ مارا نگاه کرد، اسلحه خودش را نشان داد. میخواست اگر بفروشیم تفنگهای ته پر مارا بخرد. مأموریت خودمان را گفتیم، حکم خودمان را نشان دادیم، شناخت. بر احترام ما برافزود. حسین عرق نمود، لباسش را عوض کرد، برخاست، شوربای جوجه برای او و نهار مفصل برای ما حاضر شد، خوردیم. جعفرآقا مارا با طیب خاطر شب نگه داشت. گفت من شمارا تا یک