گذشتند، میخواستند مرا لخت کنند، چیزی پیدا نکردند. میخواستند مرا بکشند در دل خود به سید سیاه یک من گردو نذر کردم که هروقت به خانه برگشتم بدهم، تا این نذر را کردم یکی از اکراد گفت برویم فردا به پسرم عروس میآید، نمیخواهم خون بریزم… مرا گذاشتند و گذشتند. یقین در این نزدیکی اوبهٔ اکراد هست. پرسیدم چرا از دست حاکم گریختی، چه تقصیر داشتی؟ گفت قربانت شوم، من چه تقصیر میتوانم بکنم. دزد نیستم، مال مردم خور نیستم. فقیر هستم مشغول کسب و کار خود. عموزادهٔ من سرباز بود، از کرمان گریخته، حالا مرا گرفنه حبس کردند. دوتا گاو با پنجاه گوسفند خودرا فروخته دادم دست نکشیدند. بعد از دو هفته باز بردند. باغ خودم را رهن گذاشته پنجاه تومان گرفتم دادم. فرداشب پیاده گریختم که باز میآیند میگیرند. دیگر چیزی نداشتم بدهم… خدا این ملک را ویران کند و جان مارا خلاص نماید… سخن پیرمرد چنان به من تأثیر نمود که تا کنون کمتر تظلمی به من تا این درجه مؤثرشده. گفتم عموجان، نفرین نکن. من این مظلومی ترا به جایش میرسانم. به من دعا کرد و پرسید آقا، قربانت شوم حالا که زود است چرا میخواهید منزل بکنید؟ گفتم رفیق ما ناخوش شده. گفت آقا والله اگر هفت شاهی به سید سیاه نذر کنی الان صحت یابد! پیرمرد را گذاشتیم. بالای دره دو راه بود؛ یکی به سوی شمال و یکی به سوی مشرق. طرف مشرق معلوم بود که راه بسیار کاره است؛ آینده و رونده زیاد بوده، با آن راه رفتیم. مقابل، بلندی کوچکی بود به روی او درآمدیم. دیدیم از دور تقریباً در مسافت ربع فرسخ در دامنهٔ کوه چادر زیاد اکراد نمایان شد، مشعوف شدیم. حسین را قرب آبادی قوت قلب داد، رفتیم رسیدم. صد سگ درنده مارا استقبال کردند؛ حمله مینمودند، روی ما برمیجستند، پارس میزدند.