هفته نمیگذاشتم بروید، به شکار میبردم، اسب دوانی برای شما ترتیب میدادم. اما پس فردا میکوچم به خاک عثمانی میروم. گفتم چرا ترک وطن میکنید؟ گفت درست است به من نیز سخت دشوار است، اما نمیتوانم زندگی بکنم. پدر بر پدر به دولت خدمت و اطاعت کردهایم، مالیات دادهایم. تا کنون هم ما خدمت میکردیم هم دولت احترام ما را نگه میداشت، حالا کار رنگ دیگر گرفته؛ پیشکار آذربایجان، والی کردستان، آدم لخت کنان تهران مارا مجبور به ترک وطن مینمایند. نه من تنها سایرین نیز میروند. این تغییر حکام که هر شش ماه یکی عزل و دیگری نصب میشود نه در ایلخی ما کره، نه در کیسهٔ ما دینار، نه برای جهیز دختران ما قالیچه و سجاده گذاشت! هیچکس از حالت خود مطمئن و آسوده نیست. بازار نمام رواج است، هرچه میگوید و مینویسد چون بهانهٔ مداخل است مسموع است. یقین بدانید سگ نیز از جای مألوف خود نمیرود، اما چه بکنم. حب وطن اگر هم واجب است «نتوان مرد به سخنی که من اینجا زادم». اگر کوچ نکنم، آخر این ماه مرا به تبریز خواستهاند، پنجهزار تومان را از کجا بیاورم خرج دوماههٔ خود بکنم. میبینید که این زندگی ما کرایهٔ مردن نمیشود. جعفر آقا رفت بیرون. من به دکتر به زبان آلمان سلام دادم، احوال پرسیدم. معلوم شد دکتر زبان نمسه را نمیداند. چون فرانسه است بالطبع از شنیدن زبان نمسه اکراه دارد. با فرانسه جواب داد که حمد خدارا از بدبختان آلمان نیستم، از خوشبختان فرانسه هستم. گفتم ببخشید، سیمای شما بیشتر به آلمانی شبیه است. با فرانسه صحبت کردیم. سبب سیاحت اورا پرسیدم. گفت من از طرف جمعیت «باکترولوژیا»ی پاستور پاریس تعیین شدم که از آسیای روس و مخصوصاً ایران چندبار مار زهردار کشنده تحصیل نمایم. چون از سایر نقاط که