این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۸
گر بخوانی این بود سرگشتگی | ور برانی این بود برگشتگی | |||||
۱۹۰ | پادشاها دل بخون آغشتهام | پای تا سر چون فلک سرگشتهام | ||||
گفتهٔ من با شمایم روز و شب | یک نفس فارغ مباشید از طلب | |||||
چون چنین با یکدگر همسایهایم | تو چو خورشیدی و ما چون سایهایم | |||||
چه بود ای معطی بیمایگان | گر نگه داری حق همسایگان | |||||
با دلی پر درد و جانی پر دریغ | ز اشتیاقت اشک میبارم چو میغ | |||||
۱۹۵ | گر دریغ خویش برگویم ترا | کم نباشم تا یکی جویم ترا | ||||
رهبرم شو زانکه گمراه آمدم | دولتم ده گر چه بیگاه آمدم | |||||
هر که در کوی تو دولت یار شد | در تو گم گشت وز خود بیزار شد | |||||
نیستم نومید و هستم بیقرار | بو که در گیری یکی از صد هزار |
حکایت
خورد عیاری بدان دلخسته باز | با وثاقش برد دستش بسته باز | |||||
۲۰۰ | شد که تیغ آرد زند در گردنش | پارهٔ نان داد آن ساعت زنش | ||||
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان | دید آن دلخسته را در دست نان | |||||
گفت این نانت که داد ای هیچکس | گفت این نانم عیالت داد و بس | |||||
مرد چون بشنید این پاسخ تمام | گفت بر ما شد ترا کشتن حرام | |||||
زانکه هر مردی که نان ما شکست | سوی او با تیغ نتوان برد دست | |||||
۲۰۵ | نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ | من چگونه خون او ریزم به تیغ | ||||
خالقا سر تا براه آوردهام | نان تو بر خوان تو میخوردهام | |||||
چون کسی میبشکند نان کسی | حق گذاری میکند آن کس بسی | |||||
چون تو بحر جود داری صد هزار | نان تو بسیار خوردم حق گذار | |||||
یا الٓه العالمین درماندهام | غرق خون بر خشک کشتی راندهام | |||||
۲۱۵ | دست من گیر و مرا فریاد رس | دست بر سر چند دارم چون مگس | ||||
ای گناه آمرز و عذرآموز من | سوختم صد ره چه خواهی سوز من | |||||
خونم از تشویر تو آمد بجوش | تا جوانمردی بسی کردم بپوش | |||||
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز | تو عوض صد گونه رحمت داده باز | |||||
پادشاها در من مسکین نگر | گر ز من بد دیدی آن شد این نگر |