این برگ همسنجی شدهاست.
— ۶۷ —
ترسم از تنهائی احوالم برسوائی کشد | ترس تنهائیست ور نه بیم رسوائیم نیست | |||||
مرد گستاخی نیم تا جان[۱] در آغوشت کشم | بوسه بر پایت دهم چون دست بالائیم نیست | |||||
بر گلت آشفتهام بگذار تا در باغ وصل | زاغ بانگی میکنم چون بلبل آوائیم نیست | |||||
تا مصوّر گشت در چشمم خیال روی دوست | چشم خودبینی ندارم روی خودرائیم نیست[۲] | |||||
درد دوری میکشم گرچه خراب افتادهام | بار جورت میبرم گر چه توانائیم نیست | |||||
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل[۳] نهاد | من کرا جویم که چون تو طبع هرجائیم نیست | |||||
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع | با همه آتش زبانی در تو گیرائیم نیست |
۱۲۲– ط
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست | زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست | |||||
ای که منظور ببینیّ و تأمل نکنی | گر تو را قوّت این هست مرا امکان نیست | |||||
ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک | چکند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست | |||||
من دگر میل بصحرا و تماشا نکنم | که گلی همچو رخ تو بهمه[۴] بستان نیست | |||||
ای پریروی ملک صورت زیبا سیرت | هر که با مثل تو اُنسش نبود انسان نیست | |||||
چشم بر کرده بسی خلق که نابینااند | مَثل صورت دیوار که در وی جان نیست | |||||
درد دل با تو همان به که نگوید درویش | ای برادر که ترا درد دلی پنهان نیست | |||||
آنکه من در قلم قدرت او حیرانم | هیچ مخلوق ندانم که درو حیران نیست | |||||
سعدیا عمر گرانمایه بپایان آمد | همچنان قصهٔ سودای ترا پایان نیست |
۱۲۳– خ
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست | از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست | |||||
دل گم کرده درین شهر نه من میجویم | هیچکس نیست که مطلوب مرا جویان نیست |
- ↑ خوش.
- ↑ شکل غلط قبلی: ..ندارم رای خود رائیم..
- ↑ سر.
- ↑ که عزیز ما سرویست که در.