این برگ همسنجی شدهاست.
— ۶۸ —
آن پریزادهٔ مه پاره که دلبند منست | کس ندانم که بجان در طلبش پویان نیست | |||||
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا | خبر از دشمن و اندیشهٔ بدگویان نیست | |||||
مرد باید که جفا بیند و منت دارد | نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست | |||||
عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی | کادمی نیست که میلش بپریرویان نیست |
۱۲۴– ط
روز وصلم قرار دیدن نیست | شب هجرانم آرمیدن نیست | |||||
طاقت سر بریدنم باشد | وز حبیبم سرِ بریدن نیست | |||||
مطرب از دست من بجان آمد | که مرا طاقت شنیدن نیست | |||||
دست بیچاره چون بجان نرسد | چاره جز پیرهن دریدن نیست | |||||
ما خود افتادگان مسکینیم | حاجت دام گستریدن نیست | |||||
دست در خون عاشقان داری | حاجت تیغ برکشیدن نیست | |||||
با خداوندگاری افتادم | کش سر بنده پروریدن نیست | |||||
گفتم ای بوستان روحانی | دیدن میوه چون گزیدن نیست | |||||
گفت سعدی خیال خیره مبند | سیب سیمین برای چیدن نیست |
۱۲۵– ط
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست | هیچ بازار چنین گرم که[۱] بازار تو نیست | |||||
سرو زیبا و بزیبائی بالای تو نه | شهد شیرین و بشیرینی گفتار تو نیست | |||||
خود که باشد که ترا بیند و عاشق نشود؟ | مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست | |||||
کس ندیدست ترا یک نظر اندر همه عمر | که همه عمر دعاگوی و هوادار[۲] تو نیست | |||||
آدمی نیست مگر کالبدی بیجانست | آنکه گوید که مرا میل بدیدار تو نیست |