این برگ همسنجی شدهاست.
در فوائد خاموشی
— ۱۲۱ —
ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت نمیخواستش که دل آزرده گردد گفت ای جوانمرد این[۱] مسجد را مؤذنانند قدیم هر یکی را[۲] پنج دینار مرتب داشتهام ترا ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی برین قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد گفت ای خداوند بر من حیف کردی که بده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا[۳] که رفتهام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم امیر از خنده بیخود گشت[۴] و گفت زنهار تا نستانی که بپنجاه راضی گردند
بتیشه کس نخراشد ز روی خارا گل | چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل |
حکایت
ناخوشآوازی ببانک بلند قرآن همی خواند صاحبدلی برو بگذشت گفت ترا مشاهره چندست گفت هیچ گفت پس[۵] این زحمت خود چندین چرا همی دهی[۶] گفت از بهر[۷] خدا میخوانم گفت از بهر[۷] خدا مخوان
گر تو قرآن برین[۸] نمط[۹] خوانی | ببری رونق مسلمانی |