این برگ همسنجی شدهاست.
باب چهارم
— ۱۲۰ —
حکایت
خطیبی کریهالصوت خود را خوشآواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی[۱] گفتی نعیب غرابالبین در پرده الحان اوست یا آیت اِن انکر الاصوات در شان او
اذا نهق الخطیب ابو الفوارس | له شغب[۲] یهدّ اصطخر فارس |
مردم قریه[۳] بعلت جاهی که داشت بلیتش می کشیدند و اذیتش را مصلحت نمیدیدند تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری بپرسش آمده بودش گفت ترا خوابی دیدهام خیر باد گفتا چه دیدی گفت چنان دیدمی که ترا آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت این مبارک خوابست که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج توبه[۴] کردم کزین پس خطبه نگویم[۵] مگر بآهستگی
از صحبت دوستی[۶] برنجم | کاخلاق بدم حسن نماید | |||||
عیبم هنر و کمال بیند[۶] | خارم گل و یاسمن نماید | |||||
کو دشمن شوخ چشم ناپاک[۷] | تا عیب مرا بمن نماید[۸] |
حکایت
یکی در مسجد سنجار بتطوع بانگی[۹] گفتی با دائی که مستمعانرا