آردهن
( ārdahan ) مر. اردهن
آردى
( ārdi ) ا. پ. نوعى از شفتالو
آردى
( ārdi ) ص. پ. منسوب به آرد.
آردينه
( ārdine ) ا. پ. غذائى آش مانند كه از بلغور سازند.
آرز
( ārez ) ص. ع. منقبض و مجتمع.
و ثابت.
آرز
( āraz ) ا. ع. درختى صلب كه از آن عصا سازند و درخت ارزن نيز گويند.
آرز
( āroz ) ا. ع. ارز و برنج.
آرزة
( ārazat ) ا. ع. واحد آرز يعنى يك درخت ارزن.
آرزة
( ārazat ) ا. ع. شتر ماده سخت قوى.
و شب سرد. و درخت محكم بن.
آرزو
( ārzu ) ا. پ. اميد و انتظار و خواهش و كام و مراد و مقصود. و رغبت. و اراده و قصد و عزم. و ميل. و عشق و محبت و اشتها.
و شهوت و آرزوى نفس ا.: شهوت و هوس. و آرزو شكستن ف ل و م.:
شكستن خيال خود و برهم زدن قصد و آرزو كردن ف م.: ميل كردن و خواهش نمودن.
آرزوانه
( ārzuāne ) م ف. بطور آرزو.
و خواهش دل و رغبت نفس.
آرزوخواه
( ārzu-xāh ) ص. پ.
آرزومند و طالب و مشتاق.
آرزودن
( ārzudan ) ف م. پ. آرزو كردن. و ميل و خواهش داشتن.
آرزو شكست
( ārzu-cekast ) ا. پ.
فسخ عزيمت و انصراف رأى.
آرزوشكن
( ārzu-cekan ) ص. پ.
شكنندۀ قصد. و منعكنندۀ اجراى هر قصدى.
آرزوكده
( arzu-kade ) و
آرزو گاه
( ārzu-gāh ) و
آرزوگه
( ārzu-gah ) ا. پ. جايى كه در آن هر چيز كه از وى انتظار مىكشند و آرزوى آن را دارند حاضر گردد.
آرزومند
( ārzu-mand ) ص. پ. كسى كه داراى آرزو بود. و مشتاق و مايل و شايق و راغب. و حريص و طامع و آزمند و طمعكار.
آرزومندى
( ārzu-mandi ) ا. پ. ميل و خواهش و اشتها.
آرزون
( ārzun ) ص. پ. داراى صفت نيك. و محبوب.
آرزون
( ārzun ) ا. پ. نيكى و نيكوئى و خوبى.
آرزوناك
( ārzu-nāk ) ص. پ. آرزومند و طالب و راغب و مشتاق.
آرزه
( ārzeh ) ا. پ. گل مخلوط با كاه كه با آن پشت بامها را اندود كنند و بر ديوارها مالند.
آرزهگر
( ārzeh-gar ) ا. پ. كاهگلساز و كاهگلمال.
آرزوئيدن
( ārzuidan ) ف م. پ.
آرزو كردن و آرزو داشتن.
آرست
( ārast ) ا. پ. قدرت و توانائى و لياقت. و تزيين و زينت. و بلندترين جزء از پالان. و فربهى سرين حيوانات.
آرستن
( ārastan ) ف م. پ. آراستن و پيراستن.
آرسته
( āraste ) ص. پ. آراسته و پيراسته.
آرسطا
( ārestā ) ا. پ. گياهى كه تخم آن را بزر البنج گويند.
آرش
( ārac ) ا خ. پ. نام پهلوانى از لشكريان منوچهر در جنگ افراسياب كه در صنعت تيراندازى مهارتى بكمال داشت. و بطور افسانه گويند اين تيرانداز از آمل مازندران تيرى پرتاب كرد كه در مرو خراسان فروافتاد در صورتى كه چهل روز راه فاصلۀ اين دو شهر بود. و بعضى خواستهاند اين افسانه را مقرون بصحت كنند گفتهاند تير مجوف بود و جوف آن را از شبنم پر كرده بود. و پسر دوم كيقباد را كىآرش مىگويند.
آرش
( ārec ) ا. پ. معنى هر چيزى را گويند - در مقابل لفظ.
آرش
( ārec ) ا خ. ع. نام كوهى.
آرشى
( āreci ) ص. پ. معنوى. و ذاتى.
و حقيقى.
آرشيپل
( ārcipel ) ا خ. پ. - مأخوذ از يونانى - باصطلاح جغرافى مجمع الجزايرى را گويند در درياى مديترانه (بحر الروم) واقع در ما بين آسياى صغير و يونان.
آرض
( āraz ) ص. ع. سزاوارتر بچيزى و لايقتر. و پرقيمتتر. و هو آرضهم به:
او سزاوارتر ايشان است به آن چيز.
آرغ
( āroq ) ا. پ. مر. آروغ.
آرغاده
( ārqāde ) ا خ. پ. نام رودخانهاى.
آرغده
( āraqdeh ) و ( ārqodeh ) ص. پ. طامع و حريص و آزمند.
آرغده
( āraqdeh ) و ( āroqda' ) خشمگين و غضبناك و قهرآلوده. و جنگآور.
آرغيش
( ārqeyc ) ا. پ. پوست درخت زرشك.
آرق
( āreq ) ص. ع. شخص بيدار و بيخواب.
آرك
( ārak ) ص. ع. سزاوارتر يقال هو آركهم بكذا: او سزاوارتر آنهاست باين.
آرك
( ārek ) ص. ع. اراك آرك:
درخت اراك بسيار درهم پيچيده.
آركة
( ārekat ) ص. ع. اشترى كه اراك چرد و يا لازم گيرد چريدن آن را و در چراگاه اراك اقامت كند. و يا شترى كه بهر درختى رسد بخورد آن را و در آنجا اقامت كند. ج:
اوارك.
آرم
( āram ) ا خ. پ. جائى بود در مازندران بر بالاى بند كوه و طاقى بزرگ داشته موسوم به گرگيلى و اين طاق را درى بزرگ از يك پارچه سنگ بوده و گويند چون اسپهبد خورشيد از اسپهبدهاى مازندران از