این برگ نمونهخوانی نشده است.
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد | عیبش مکن که مادر بستان سترونست | |||||
باد صبا که فحل بنات نبات بود | مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست | |||||
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست | از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست | |||||
در باغ برکه رقص تموج نمیکند | بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست | |||||
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست | کز پای تا به سر همه دربند آهنست | |||||
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک | خاک درش ملوک جهان را نشیمنست | |||||
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست | هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست | |||||
آن کز نهیب تف سموم سیاستش | خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست | |||||
هر آیتی که آمده در شان کبریاست | اندر میان ناصیهی او مبینست | |||||
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او | خورشید عنکبوت زوایاء روزنست | |||||
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر | در منجنیق برجش سنگ فلاخنست | |||||
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او | زان دام که در ریاضت گردون توسنست | |||||
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس | مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست | |||||
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست | نصرت سلاحدار و نگهبان مکمنست | |||||
کلکش چه قایلست که صاحبقران نطق | یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست | |||||
صوت صریر معجزش از روی خاصیت | در قوت خیال چنان صورت افکنست | |||||
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات | ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست | |||||
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو | چون آفتاب و روز جهان را معینست | |||||
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس | نصی که بیتکلف برهان مبرهنست | |||||
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون | نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست | |||||
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد | دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست | |||||
از جوف چرخ پر نشود دست همتت | سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست | |||||
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او | تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست | |||||
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد | وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست | |||||
تنگست بر تو سکنهی گیتی ز کبریات | در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست | |||||
وین طرفهتر که هست بر اعدات نیز تنگ | پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست | |||||
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان | کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست |