و به نوبت یکیمان اول دالان مسجد کشیک میداد و دیگری به قفل ور میرفت. ولی فایده نداشت. نه زورمان میرسید قفل را بشکنیم و نه خدارا خوش میآمد. قفل در پلکان مسجدهم مثل خود در پلکان بود. یا اصلا مثل خود در مسجد. باید یک جوری بازش میکردیم.
بدی دیگرش این بود که سال پیش خانهمان را خراب کرده بودند و ما از سیدنصرالدین اسبابکشی کرده بودیم به ملکآباد. و من نه این محلهٔ جدید را میشناختم و نه همبازی بچههاش بودم. خانهمان هم آنقدر کوچک بود که پنج تا که میشمردی ازین سرش بدو میرسیدی به آن سر. از آن روزی که مادرم صبح زود بیدارمان کرد و یکی یک بشقاب مسی گود عدسپلو داد دست من و خواهر کوچکم و دختر عموم و دنبال کاری روانهمان کرد و آمدیم به این خانه اصلا شاید به علت همین خانهٔ کوچک بود که مرا گذاشتند مدرسه. محضر بابام را که بسته بودند. روضهخوانی هفتگی هم که خلوت شده بود عمرکشون رفته بود خانهٔ داییم و سمنوپزون رفته بود خانهٔ عمه. و شبهای شنبۀ دورهٔ بابام هم دیگر فانوس کشی نبود تا مرا قلمدوش کند و ببرد مهمانی. خوب البته گنده هم شده بودم و دیگر نمیشد قلمدوشم کرد. و حالا دیگر خود من شده بودم فانوس کش بابام. یعنی فانوس کش که نه. چون فانوس به قد سینهٔ من بود. مادرم یک چراغ بادی روشن میکرد و میداد دستم که راه میافتادیم. من از جلو و بابام از عقب. و وقتی میرسیدیم چراغ را میکشیدم پایین و میگذاشتم بغل کفشها و میرفتیم تو. و همین جور موقع برگشتن. اما نزدیکهای خانهمان که میرسیدیم بابام تند میکرد و داد میزد که «بدو جلو در بزن، بچه.» به نظرم شاشش میگرفت. و آنوقت توی تاریکی و دویدن؟ و