با این قلوهسنگها که معلوم نیست چرا صاف از وسط زمین کوچه در آمدهاند. خوب معلوم است دیگر. آدم میخورد زمین وقتی میدوی که نمیتوانی چراغ را دم پایت بگیری. این جوری بود که دفعهٔ چهارم دیگر پایم پیش نمیرفت که بشوم فانوس کش بابام آنوقت صبح تا شام توی آن خانه کوچک به سر بردن که نه بیرونی داشت و نه اندرونی و نه چفتهٔ انگور داشت و نه لانهٔ مرغ و نه زیرزمین و نه حتی از روی بامش میشد پرید روی طاق بازارچه. و بعدش هم مدام با دو تا دختر ریقونه دمخور بودن که تا دستشان میزدی جیغشان در میآید. اما خوبیش این بود که دیگر اتاق عمو را نمیدیدی که از آن روز صبح به بعد بابام چفت درش را انداخت و یک قفل هم بهش زد و هیچکدام ما جرأت نداشتیم شبها از جلوش رد بشویم. باز اگر خود عمو بود حرفی بود که وقتی کاری داشت و میخواست مرا صدا بزند داد میزد: «جونن نرگ شده!» یا عصرها برم میداشت میبرد زیر بازارچه خرید و یک طرف تنش را روی زمین میکشید و ب و میم را نمیتوانست بگوید و آب از لوچهٔاش میریخت و برایم کشمش سبز میخرید و ازش که میپرسیدم عمو تو چرا اینجوری شدهای؟ میگفت:
«ای لجاره چیز خورن کرده.» زنش را میگفت که سربند لمس شدنش ولش کرده بود و رفته بود و دخترش شده بود همبازی خواهرم. و حالا تنها دلخوشی درین خانه فسقلی همان دو سه ماه یک بار شبهای شنبه بود که دوره میافتاد به بابام؛ و حسین سوری هم میآمد. گنده و چرک و پشمالو یک پوستین داشت که همیشه میپوشید اما زیرش لخت لخت بود. مجمعهٔ حلبیاش را میگذاشت بغل کفشها و عصا به دست میرفت تو و از هر که سیگار میکشید یکی دو تا میگرفت و یکیش را با زبان تر