گفتم: – برو بابا تو هم که هیچی سرت نمیشه. آخه اون بالا کجا وایسه؟ وسط هوا؟
گفت: – خوب میشه بشینه دیگه. میترسی اگر وایسه بیفته؟ من که نمیترسم:
گفتم: – تو که هیچی سرت نمیشه مؤذن باید جا داشته باشه. عین مال مسجد بابام.
و همانروز عصر بردمش و جای مؤذن مسجد بابام را نشانش دادم. گفت:
– زکی! این که کاری نداره. به اطاقک چوقی که صاف رو پشتهبونه.
گفتم: – مگر کسی خواسته ازین بره بالا؟ تو هم آنقدر زکی نگو، به هر چیزی که نمیگن زکی!
و فردا ظهر که از مدرسه در میآمدیم دو تایی رفتیم سراغ در پلکان بام مسجد، و مدتی با قفلش کندوکو کردیم. خوبیش این بود که چفت پای در بود؛ نه مثل مال اتاق عموم آن بالا، و تازه از تو، که دست بابام هم بهش نمیرسید و آنروز صبح شیشهٔ بالاییش را که با دستهٔ هونگ شکست و مرا سردست بلند کرد که به چه زحمتی از تو بازش کردم آنوقت بابام مرا انداخت زمین و دوید تو اتاق و من از لای پاهاش دیدم که عموم زیر لحاف مچاله شده بود و یك كاسه لعابی بالا سرش بود. و این مال آنوقتی بود که هنوز خانهمان نیفتاده بود تو خیابان.
و از آن روز به بعد اصغر ریزه هر روزی پیچی یا میخی یا آچاری میآورد و عصرها با هم از مدرسه که در میآمدیم میرفتیم سراغ قفل.