زینت‌المجالس/جزء نه: فصل هشت

از ویکی‌نبشته

فصل هشتم از جزو نهم در بیان مطایبات اکابر و اصاغر و بعضی از سخنان هزل

ثقات روایت کرده‌اند که «کان رسول اللّه یمزح و لا یقول الا حقا» چنانچه

آورده‌اند که نوبتی آن سرور با عجوزهٔ خطاب فرمود

که هیچ عجوزهٔ روز قیامت در بهشت نرود فریاد از نهاد پیره‌زن برآمد آن حضرت تبسم نموده فرمود آفریدگار جل ذکره مجموع را جوان ساخته بنعیم مخلد فرستد

دیگر آورده‌اند که آن سرور نوبتی از عقب یکی از اصحاب برآمد

هر دو چشم او را گرفت فرمود این بنده را که می‌خرد یعنی اگرچه آزاد است لیکن بندهٔ خداست

دیگر روزی زنی نزد حضرت رسول آمده و حال شوهر خود را عرض می‌کرد

سید عالم فرمود شوهر تو آن نیست که در حدقه او سفیدی هست زن اضطراب کرد و گفت یا رسول اللّه مگر شوهرم از نور بینائی مهجور گشته فرمود هیچ دیدهٔ باشد که از سفیدی خالی باشد؟ و

دیگر در کتب مسطور است که نوبتی حضرت مقدس نبوی حرث بن جابر را طلبیده

مخاطب ساخته فرمود که حال شتر گمشدهٔ تو کجا رسید حرث جواب داد که اسلام زانوی او را ببست تفصیل این اجمال آنکه حرث مدتی در مدینه جمیلهٔ دید که روغن گاو می‌فروخت دلش باین جمیله میل کرده تدبیری اندیشید و باو گفت روغنی به از این داری گفت دارم اما در خانه است حرث با او بحجرهٔ وی رفته زن مشکی بگشود و حرث چاشنی کرد و گفت بهتر از این می‌خواهم عورت سر مشک را بدست گرفته حرث مشگ دیگر را باز کرده بعد از آن برخاسته بآن ضعیفه گفت سر خیگ را بگیر که شتر من گریخت زن گفت صبر کن تا سر این مشگ را به‌بندم حرث گفت بستان که شتر من رفت و اگر نگیری رها کنم زن بالضروره سرمشک را بدست دیگر گرفت و حرث چون دستهای او را در بند دید بر کفل او نشسته میل در سرمه‌دان عاجش کرد و زن هرچند حرکت کرده فایدهٔ بر آن مرتب نشد بل مزید علت گشت لاجرم بالضروره تن در داد و آنچه سید عالم فرمود اشاره بدین معنا بود

دیگر آورده‌اند که نوبتی سید عالم و سرور بنی آدم از حجرهٔ عز و جاه بیرون رفته

در آن روز از بعضی از اصحاب آزرده‌خاطر بود و هیچیک از اصحاب را قدرت آن نبود که ابتدا بتکلم نماید یکی گفت من رسول اللّه را بخنده آرم آنگاه پیش رفته گفت یا نبی اللّه شنیده‌ام که چون دجال خروج کند قحط و غلای عظیم در جهان شیوع یابد و دجال انواع طعامها مرتب ساخته هرکه با او گردد طعامش دهد اکنون رای عالم‌آرای حضرت رسالت پناه دربارهٔ من چیست اگر زمان او را دریابم و در آن‌وقت بغایت گرسنه باشم تواند بود که طعام او بخورم و چون شکم چهار پهلو کنم بخدای ایمان آورم و در او کافر گردم سید عالم از استماع این سخن خندان شده فرمود خداوند تعالی مؤمنان را از وی بی‌نیاز گرداند

دیگر آورده‌اند که نعمان بن عمرو انصاری از اصحاب رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله بود

و از اعراب بادیه و نعمان بغایت لطیف‌طبع و موزون حرکات بود نوبتی رسول اللّه ابو بکر را بموضعی می‌فرستاد، نعمان و سویط را نیز با او همراه نمود و سویط نیز از اعراب بادیه بود بغایت سیه‌چرده چنانکه بغلامان هندی مشابهت داشت و در این سفر ضبط زاد و توشه در عهدهٔ سویط بود نعمان نزد سویط رفته از او خرما طلبیده سویط تغافل نموده جواب نداد و چون طلب نعمان تکرار یافت سویط گفت صبر کن تا ابو بکر و سایر یاران بیایند نعمان از لشکرگاه بیرون رفته جماعتی جلابان را دید که شتر و گاه بمدینه می‌بردند نزد آن جماعت رفته گفت غلام عربی جلد دارم بغایت دانا لیکن درشت‌خوی و زبان‌دراز است من بدست او درمانده‌ام چه بر من گستاخ شده اگر شما او را ضبط می‌توانید کرد وی را بشما می‌فروشم و شاید که او بر زبان آورد که من بنده نیستم باید شما گوش بسخن او نکنید آن طایفه گفتند که ما او را بده شتر از تو می‌خریم و خریدیم و شتران تسلیم نعمان نموده و همراه او بلشکرگاه آمدند نعمان سویط را بر ایشان نموده آن قوم سویط را گرفته کشیدند و گفتند ما ترا بده شتر خریدم اطاعت نمای و با ما بوثاق ما آی سویط گفت من غلام کسی نیستم ایشان بر زبان آوردند که با ما گفته‌اند که تو باین بهانه متمسک خواهی گشت و رشته در گردن سویط کشیده کشان کشان بمنزل خود بردند ابو بکر از آن حال خبر یافته شتران را بازداده سویط را خلاص کرد و این خبر بسید بشر رسیده مدتی از این حدیث تبسم می‌نمود

دیگر نوبتی نعمان سبوئی عسل خریده صاحبش با خود بدر مسجد آورد

و با او گفت در همین موضع توقف نمای تا قیمت آن بتو دهم و آن عسل را بخدمت سید رسل آورده آن حضرت آن را بگمان آنکه هدیه آورده است بر یاران قسمت فرموده بعد از لحظهٔ اعرابی فریاد برآورد که چون عسل مرا خوردید قیمت آن بمن دهید حضرت رسالت پناه متبسم گشته از نعمان سؤال نمود که این چه کار بود که از تو سر زد نعمان جواب داد که یا رسول اللّه خواستم تا از من عسل که جنسی بغایت نفیس بود تناول فرمائی و بهای آن نداشتم بدین طریق عمل نمودم آن سرور خندان شده امر کرد تا بهای عسل را باعرابی دادند

دیگر در کتب سیر بنظر رسیده که چو نعیینة بن حصین فزاری از مذهب ارتداد رجوع نموده

بار دیگر مسلمان شد روزی در عهد عثمان با نعمان از درازی ماه رمضان و صعوبت روزه- داشتن شکایت کرد نعمان از روی ظرافت با وی گفت اگر در روز روزه داشتن تو شاق است بشب روزه‌دار و بروز افطار کن عیینه بنا بر قول نعمان چند شب روزه داشته چیزی نخورد اتفاقا عیینه روزی تا هنگام شام در مجلس عثمان بجهة مهمی توقف نموده چون شام رسید عثمان و یاران خواستند که روزه بگشایند طعام حاضر ساختند عثمان عیینه را گفت پیش آی تا افطار کنیم عیینه جواب داد که من نیت صوم کرده‌ام چگونه افطار کنم عثمان گفت تو صباح نیت صوم کرده بودی و اکنون شام است باعث بر این سخن چیست که تو میگوئی عیینه بر زبان آورد که من بشب روزه می‌دارم و بروز افطار می‌کنم چه این معنی بر من آسانست عثمان دانست که این سخن را نعمان گفته است گفت «هذا من مطایبات نعمان»

دیگر مخزمة بن نوفل زهری پیری بود نابینا

و بر علم انساب و تواریخ مهارت تمام داشت روزی در مجمعی نشسته بودند با جمعی از اصحاب رسول اللّه «ص» سخن در پیوسته در این اثنا بجهة دفع فضله از آن مجلس برخاست گفت خدا مسلمانی را بیامرزد که دست این پیر عاجز را گرفته بموضعی خلوت برد نعمان دست نوفل را گرفته لحظهٔ او را به هر جانب برده و در برابر آن جماعت او را نشانده گفت بقضاء حاجت مشغول شو که کسی اینجا نیست آن بیچاره بنشست تا بول کند اهل مجلس زبان بطعن او گشوده گفتند شرم نمی‌داری که عورت خود را در برابر مردم داشته در مقابل مسجد بول می‌کنی اگر حرمت محاسن سفیدت مانع ما نشدی ترا ایذای بلیغ می‌کردیم ابن نوفل گفت من از مسلمانی التماس کردم که دستم گرفته بموضعی خلوت برد او مرا اینجا آورده کاش دانستمی که آن شخص که بود تا انتقام خود را از او بستانم یکی گفت آن مرد نعمان بود مخزمه نوفل را بآنجا نشسته یافت و عثمان را دید که در پیش محراب نماز می‌کند و این صورت در زمان خلافت عثمان بود نعمان نزد مخزمة بن نوفل آمده گفت که نعمان را بدست تو دهم تا سوگند خود راست گردانی و عهد خود را بوفا رسانی مخزمه گفت ای و اللّه نعمان دست او را گرفته پیش محراب آورده و عثمان را بر او نمود مخزمه عصا به هر دو دست گرفته عثمان را در لت گرفت در اثناء عصائی بر سر عثمان رسیده سرش بشکست مردم دویده گفتند ای نابینا چرا با خلیفه چنین کردی گفت نعمان را که خلیفه ساخته گفتند این عثمانست مخزمه صورت حال باز گفت گفتند که آن شخص که ترا اینجا آورده بود نعمان بود خواستند که مخزمه را ایذاء کنند عثمان منع کرد مخزمه گفت که‌ای یاران بدست نعمان درمانده‌ام اکنون توبه کردم که من بعد با او معادات نورزم شما شفاعت کنید که او نیز از سر من درگذرد

دیگر روزی اعمش از خانه خندان بیرون آمده ملازمان از سبب خنده سؤال کردند

جواب داد که دختری پنجساله دارم این وقت که ارادهٔ بیرون آمدن داشتم نزد من آمده یک درم طلا طلبیده گفتم ندارم روی بمادر خود آورده گفت در عالم هیچکس دیگر نیافتی که زن این فقیه گدا شدی

دیگر آورده‌اند که زنی شوهر خود را بمجلس قضا حاضر ساخته

از وی شکایت نمود که نفقه بمن نمی‌دهد شریح قاضی گفت ای مرد چنین می‌کنی آن مرد جواب داد که ایها القاضی آنچه او می‌خواهد من ندارم و آنچه من دارم نمی‌ستاند شریح سؤال نمود که تو باو چه چیز می‌دهی و او از تو چه چیز می‌خواهد بر زبان آورد که من آب باو می‌دهم و او نان می‌خواهد و من نان ندارم که باو دهم قاضی در حق او احسان کرده بیچاره را شادمان بازگردانید

دیگر آورده‌اند که زنی شوهر خود را بمجلس شریح برده

با قاضی خطاب کرد که ایها القاضی این مرد عنین است و من زنی جوانم و بصحبت مردان مشعوف بفرمای تا مرا طلاق دهد قاضی گفت ای مرد تو چه میگوئی آن مرد بر زبان آورد که‌ای مولانا این زن دروغ می‌گوید اگر اجازت فرمائی همین ساعت مانند سنگ سخت ساخته در مشت تو نهم شریح گفت چون کلوخ کن و در کس زنت نه تا زحمت ما ندهد

دیگر آورده‌اند که زنی جمیله شوهر خود را بقاضی برده

گفت ای قاضی من عورت جوانم و این مرد پاس خاطر من نمی‌دارد و حق من نمی‌گذارد و من نمی‌توانم که جوانی خود را بر باد دهم زیرا که جوانی متاعی نیست که چون از دست برود دیگر بدست آید.

امروز جهان را چه شکر باید خورد کاید روزی که خون جگر باید خورد قاضی که مرد عاشق‌پیشهٔ ظریف بود از مرد پرسید که چرا چنانچه باید در تراضی خاطر خاتون نمی‌کوشی مرد جواب داد که و اللّه من در خدمتکاری از خود بتقصیر راضی نمی‌گردم زن گفت من اینها نمیدانم اگر هر شب در این قصر سیمین را پنج نوبت نزند محالست که دیگر ملک وصالم او را مسخر گردد مرد گفت من هر شب زیاده از سه نوبت حریم حرمت را طواف نتوانم کرد قاضی گفت من در امر قضا. . . عجب مال خود بر سر آن معامله نهم اکنون بجهة قطع این منازعت دو نوبت دیگر را من تکفل نمایم تا حدود پنجگانه درست شود

دیگر نوبتی میان مرد شیعی و شخصی سنی مناظره واقع شدی

سنی از شیعی پرسید که عایشه را دوست می‌داری مرد شیعه جواب داد که مرحبا دوست داشتن حرم پیغمبر چه‌کار تو روا می‌داری که من زن ترا دوست دارم سنی گفت لا و اللّه شیعی بر زبان آورد که امری را که بر خود نپسندی چرا بر پیغمبر روا می‌داری

دیگر اغراب الدوله آورده است که مؤذنی را دیدم که می‌دوید

و ببانگ نماز می‌گفت از او پرسیدم که چرا چنین می‌کنی جواب داد می‌خواهم که آواز خود را از دور بشنوم چه می‌گویند که آواز تو از دور خوشتر است که از نزدیک

دیگر نوبتی شخصی جماعتی را امامت می‌کرد

بعد از فاتحة الکتاب بر زبان راند که «إِنّٰا أَرْسَلْنٰا نُوحاً» و بعد از آن یک حرف از این سوره بخاطرش نیامده فروماند و متوقف گشت اعرابی که از جملهٔ مقتدیان بود بر زبان آورد که اگر نوح نمی‌رود دیگری را بفرست و ما را خلاص کن

دیگر آورده‌اند که عبد الملک مروان با سوید گفت

که ده عضو از اعضای آدمی بیان کن که حرف اول کاف باشد سوید گفت الکف و الکتف و الکبد و الکلیه و الکرسف و الکعب و الکاهل و الکرش و الکفل و الکلکل عبد الملک گفت نیکو گفتی اما آدمی را کرش نمی‌باشد سوید گفت مرا مهلت ده تا بدل آن بگویم بعد از لحظهٔ بقضاء حاجت رفته نظرش بر میان ران خود افتاده کمر بیادش آمد همچنان با عورت برهنه در برابر عبد الملک دویده گفت «ایها الامیر الکمرة الکمرة و هی تمام العشرة» عبد الملک را از آن حالت خنده آمد و او را انعامی وافر داد

دیگر منجمی از شخصی پرسید که طالع تو چیست

آن شخص جواب داد که تیس منجم گفت در میان بروج کواکب تیس نیست غلط کردهٔ آن مرد جواب داد که غلط نکرده‌ام در اوان بلوغ منجمی مولود مرا ملاحظه کرده گفت طالع تو جدیست و امروز که من بسن کهولت رسیده‌ام ظاهر است که طالعم تیس شده باشد و از مرتبهٔ بزغالگی گذشته

دیگر مردی نزد طبیب آمده گفت شکم من درد می‌کند

درین باب نظری فرمای طبیب فرمود که امروز چه خورده‌اید جواب داد که نان سوخته طبیب سرمه‌دان طلب نموده میلی جواهر دارو در دیده‌اش کشید علیل گفت ای مولانا شکم من درد می‌کند جواهر دارو را در علاج آن چه دخلست طبیب گفت چشمت را روشن می‌گردانم تا من بعد نان سوخته نخوری و بقولنج گرفتار نگردی

دیگر مردی را که دعوت نبوت می‌کرد بخدمت پادشاه زمان بردند

ملک از او سؤال نمود که تو کیستی جواب داد که پیغمبر خدایم ملک گفت که معجزهٔ تو چیست جواب داد که هرچه مقرر کنی بتقدیم رسانم ملک گفت همین لحظه خربزه نزد ما حاضر ساز متنبی بر زبان آورد که سه روز مرا مهلت ده پادشاه گفت همین لحظه حاضر باید ساخت متنبی گفت ای ملک چرا انصاف نمی‌دهی خداوند جل ذکره در کمال قدرت در مدت سه ماه خربزه می‌آفریند تو مرا سه روز مهلت نمی‌دهی حاضران فروخندیدند ملک دانست که آن شخص مردی مزاح و ظریفست و بواسطهٔ افلاس این سخنان می‌گوید او را توبه داده انعامی گرم فرمود

دیگر گویند جوانی از بنی هاشم نزد ابو جعفر عباسی آمده

خلیفه از او سؤال نمود که پدر تو در کدام تاریخ وفات یافت گفت خدایش بیامرزاد در فلان‌روز وفات یافته و مرقدش پرنور باد در فلان‌موضع او را دفن کردیم ربیع حاجب که در خدمت ایستاده بود بانگ بر هاشمی زده گفت در حضور خلیفه دعای پدر چند مکرر گردانی جوان گفت تو بدین اعتراض که کردی مستوجب ملامت نیستی چه حلاوت پدر درنیافتهٔ قدر آن ندانی ابو جعفر چندان خندید که در مدت عمر هیچکس او را چندان خندان ندیده بود

دیگر گویند نوبتی در یکی از ثغور اسلام آوازه افتاد که کفار رسیدند

و حکام باحضار عساکر فرمان دادند جوانی سپاهی بیرون آمد کمانی بی‌تیر در دست گرفته امیر لشکر از او پرسید که تیردان تو کجا است جواب داد که تیر ندارم اما چون خصمان بجانب ما اندازند من بردارم و باز بروی ایشان اندازم امیر گفت شاید که ایشان تیر نیندازند آن مرد گفت اگر ایشان تیر نیندازند بتیر انداختن من نیز حاجت نیفتد

دیگر مردی نزد شریک قاضی رفته

گفت امیر المؤمنین علی علیه السّلام در زمان قضیه حکمین بفرزند خود حضرت امام حسن علیه السّلام خطاب کرده گفت ای کاش پدر تو به بیست سال پیش از این مرده بودی اکنون تو در این سخن چه میگوئی این سخن را بدان گفته که او را در خلافت خود شکی بوده چه اگر او را در این معنی ریبی نبودی این کلمه نفرمودی شریک گفت در این سخن چه میگوئیکه خداوند جل ذکره از قول مریم این سخن را بدان جهت گفت که او را در عفت خود شکی بود خارجی جواب داد که لا و اللّه چنین نیست شریک بر زبان آورد که هرچه تو در باب قول مریم بگوئی ما در سخن حضرت امیر المؤمنین علی علیه السّلام همان بر زبان آوردیم

دیگر آورده‌اند که روزی یزید پلید با حضرت امام زین العابدین بر سبیل تعرض گفت

شنیدم که عبد المطلب و پسرش عباس و پسرش عبد اللّه در آخر عمر نابینا شدند چونست که بنی هاشم را در آخر عمر بصر پوشیده می‌شود آن حضرت فرمود که همچنان که بنی امیه را در اول عمر بصیرت پوشیده می‌شود یزید از این جواب منفعل شد

دیگر آورده‌اند که حضرت امیر المؤمنین علی علیه السّلام معتدل القامت بود

و عمر بن الخطاب دراز بالا نوبتی آن حضرت بنماز مشغول بود عمر درآمده بسبیل مزاح کفش آن حضرت را بر موضعی مرتفع نهاد تا دست امیر بدان نرسد علی مرتضی از این حال آگاه شد در آن وقت که عمر بسجود رفته بود ستون مسجد را برداشته جامهای آن را در زیر آن نهاده روان شد عمر آغاز اضطراب کرد و آن حضرت اضطراب او را می‌دید و تبسم می‌کرد عاقبت گفت شرط کن که من بعد بمثل این حرکت اقدام ننمائی عمر شرط کرده حضرت ستون را برداشت تا جامه‌اش از زیر ستون بیرون آورد

دیگر اسماعیل بن محمد از فصحا و فضلای زمان خود بوده

و مقرب بعضی از خلفای عباسی نوبتی به نیشابور رفته آب‌وهوای آن دیار او را خوش آمده کاریزهای بسیار او را پسندیده رحل اقامت انداخته و در آن اوان قرب دوازده هزار کاریز در آن بلده جاری بود لیکن از مردم آن دیار بسبب تقصیر خدمت خاطر او غباری گرفت و در این اثنا خلیفه بوی نوشت که از آب‌وهوا و مردم آن مملکت ما را خبر ده اسماعیل در جواب قلمی نمود که نیشابور موضعی دلگشاست اگر آبی که در زیر زمین اوست بر روی زمین بودی و مردمی که در روی زمین‌اند در زیر زمین باشند

دیگر امیر علی که کوکلتاش از امرای معتبر میرزا شاهرخی بوده

و همواره زر بسیار بقرض حسنه بمردم می‌داد بمیعاد مرگ میرزا شاهرخ جمعی از غمازان این سخن را بسمع پادشاه رسانیدند و بوجهی نامناسب تقریر کردند چنانچه مزاج شاهرخی را بدو منحرف ساختند روزی پادشاه از روی غضب بامیر گفت طرفه حالیست که دولت تو بمن قائمست و تو بمرگ من مشتاقی امیر علی که گفت این معنی از کجا بخاطر اشرف رسیده میرزا فرمود که دلیل بر این سخن آنکه قرض بمردم می‌دهی که بعد از مرگ من بستانی امیر علی که بر زبان آورد که راستست آنچه بپادشاه گفته‌اند لیکن بنده بجهة آن قرض بدرویشان به آن موعد می‌دهم که آن جماعت همواره بدعای طول عمر و درازی حیات پادشاه مشغول باشند از خوف آنکه موعد نرسد و زر نباید داد میرزا را این سخن بغایت خوش آمده و امیر را بمزید تقرب مخصوص ساخته غمازان را از نظر بینداخت

دیگر خواجه غیاث الدین بیر احمد خانی مدت چهل سال وزارت میرزا شاهرخ را می‌نمود

و خواجه احمد داود نیز بمرتبهٔ وزارت رسیده بود و احمد بن داود مردی سیاه‌چرده بود متهم باینکه بنده‌زاده است نوبتی با خواجه بیر احمد پرسید که این مرغکان چه می‌گویند خواجه جواب داد که می‌گویند کاکا رسید دیگر خواجه شرف الدین محمد و خواجه حاجی نیز هر دو از وزرای میرزا شاهرخ بودند نوبتی هر دو در سر دیوان نشسته بودند که قاصدی مکتوب یکی از امراء رسانید که بخواجه حاجی نوشته خود خواجه مذکور آن مکتوب را از قاصد گرفته بگشود و آغاز خواندن کرد در آن اثنا که باسم خود رسید مرغی که در هوا پرواز می‌نمود تنجالی انداخته بر بالای لفظ خواجه حاجی آمد خواجه شرف الدین محمد گفت «عند ذکر الصالحین تنزل الرحمة»

دیگر در ثمار القلوب یعلی مسطور است که ابو الغنایا که از فصحای عرب و بلغای دیوان ادبست

روایت کرد که روزی نزد احمد بن ابی داود وزیر رشید رفته گفتم که دشمنان زبردست دارم و همه در ایذای من دست یکی کرده‌اند وزیر گفت یَدُ اَللّٰهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ گفتم مکر و حیله ایشان عظیمست گفت «وَ لاٰ یَحِیقُ اَلْمَکْرُ اَلسَیِئُ إِلاّٰ بِأَهْلِهِ» گفتم ایشان بسیارند و من بسیار بیکسم بر زبان راند که «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اَللّٰهِ»

دیگر آورده‌اند که یکی از خلفای عباسی که سودای حکومت و خلافت در دماغ او متمکن گشته بود

و مع‌ذلک بغایت ظلم‌پیشه و ستم- اندیشه بود یکی از ندمای خویش را گفت که بجهة من لقبی پیدا کن مثل المعتصم باللّه و الناصر لدین اللّه آن ندیم گفت هیچ چیز بجهة لقب تو مناسب‌تر از نعوذ باللّه نیست

دیگر آورده‌اند که روزی متوکل کمان گروههٔ در دست داشت و ابن حمدون که از ندمای او بود

در آنجا حاضر بود متوکل گروهه بعصفوری انداخته آن مهره خطا شد ابن حمدون گفت آفرین باد ای خلیفهٔ روزگار متوکل منفعل شده گفت چون تیر ما خطا شد تحسین چه معنی دارد ابن حمدون گفت از آنجا که کمال شفقت و مرحمت خلیفه است بر این گنجشک ترحم فرموده‌اند بعمد خطا کردی تا آسیبی بوی نرسد متوکل را این تأویل خوش آمده فرمود تا پنجاه هزار درم نقره باو دادند

دیگر پادشاهی ندیم خود را گفت که اسامی ابلهان شهر را بنویس

گفت بشرطی که نام هرکه نویسم بر من عتاب نکنی ملک فرمود: عتاب نکنم ندیم اول نام پادشاه را نوشت پادشاه گفت اگر ابلهی من ثابت نکنی ترا سیاست کنم ندیم گفت براتی مشتمل بر صد هزار دینار زر سرخ بفلان نوکر دادی که بفلان دیار رود و آن وجه را نقد کرده بیاورد ملک گفت چنین است ندیم بر زبان آورد که من آن ملازم را می‌شناسم درین شهر نه ملکی دارد و نه زنی و نه فرزندی اگر آن وجه را نقد کرده بمملکت پادشاهی رود که ترا در آن تصرفی نباشد چه میگوئی ملک گفت اگر آن مال را نقد کرده بیاورد ندیم گفت هرگاه چنین کند نام ملک را حک کنم و نام او بنویسم

دیگر فاضلی ندیم پادشاهی غیور بود اندک وسواسی داشت

و عادت کرده بود که همواره موی از محاسن خود برمیکند ملک بر عادت او وقوف یافته آن امر در نظر بصیرتش نامستحسن نموده فرمود که اگر من بعد مو از محاسن خود برکنی بقطع دست تو فرماندهم ندیم متوهم شده در مجلس پادشاه به محافظت احوال خود می‌پرداخت اما چون آن حالت طبیعی او شده بود و همواره در ترک آن فعل احتیاط تمام بایست کرد عیش بر او منغص شده و وقت بر او مکدر گشت و همیشه هراسان می‌بود که مبادا بمقتضای عادت و طبیعت امری صادر شود که در معرض سیاست افتد بعد از چند روز که کار بغایت بر او تنگ شده بود وقتی پادشاه خوشحال بود و بزم طرب آراسته و مقربان و ندیمان را حاضر ساخته در آن اثنا آن ندیم فاضل بس لطایف بهجت‌انگیز و طرایف دل‌آویز پرداخت و پادشاه را بغایت مسرور و خندان ساخت پادشاه گفت ای فلان امروز آن روز است که مزرعهٔ مرغوب باقطاع تو دهم تا از محصول آن بهره‌مند گشته بفراغت روزگار گذرانی اکنون مزرعه یا قریهٔ تعیین نمای که بفرمایم تا دیوانیان آن را باقطاع تو نویسند ندیم گفت ای پادشاه ریش مرا باقطاع من ده تا هرچه خواهم با ریش خود بجای آرم که تا دستم از ریش کوتاهست سرور و حظوظ من همه همچو یوسف در چاهست

دیگر آورده‌اند که مولانا نعمان صدر بمجلس میرزا ابابر

در پهلوی صاحب دولت نراد که از امر او ندمای میرزا بود و در فن نرادی شهرهٔ روزگار افتاده از این‌جهت که با نرادی قرین شده بود متأذی بود و در اثنای محاوره بر زبان آورد که بدمرضیست صاحب دولت گفت ذات الصدر خود را چه گویم میرزا از این سخنان خندیده و هر دو را تحسین نموده و خلعت داده

دیگر مولانا پادشاه ندیم مجلس میرزا ابو سعید گورکانی بود

که میر عبد الرحیم مولانا را مخاطب ساخته از روی مطایبه گفت میرزا می‌فرماید که از مغز شکنبه مانند مولانا پادشاه می‌توان ساخت مولانا گفت تو این را از خود می‌سازی میرزا بخندید و مولانا را جایزه کرامت داد و میر عبد الرحیم خجل شد

دیگر پادشاهی از حضار مجلس خویش لغزی پرسید که آن چیست

که پار نرسید و امسال نرسید و سال آینده نخواهد رسید سپاهی که آنجا حاضر بود گفت که آن مواجب منست ملک بخندید و فرمود تا مواجب ده ساله او را از خزانه تسلیم نمودند و

دیگر آورده‌اند که سپاهی بود بهر حمامی که رفتی

چون بیرون آمدی حمامی را متهم ساختی که فلان رخت بازده و جنگ و نزاع راست کردی آخر- الامر مزد حمامی و دلاک ندادی و همهٔ حمامیان این معنی را دانسته او را در هیچ حمامی راه نمی‌دادند سپاهی بیچاره ماند بحمامی رفت و با حمامی شرط کرد که دیگر کسیرا تهمت دزدی ننهد و مزد حمامی و دلاک بدهد و بر این جمله گواهان گرفته بحمام درون رفت حمامی فرمود تا مجموع جامهای وی را پنهان کردند و شمشیر و خنجر وی را گذاشتند چون سپاهی از حمام بیرون آمد جامها ندید بنابر آنکه گواهان حاضر بودند مجال دم زدن نداشت و فوطه‌دار فوطه از میان او کشید سپاهی عریان بماند بهمان صورت خنجر و شمشیر در میان بسته سراسر حمام می‌رفت و می‌گفت ای استاد من هیچ نمی‌گویم اما تو انصاف بده که بدین هیأت بحمام آمده بودم حمامی و حاضران بخندیدند و جامها باو دادند حمامی مقرر کرد که هر هفته یک نوبت بحمام او رود و مزد ندهد

دیگر سپاهی زنی داشت حورنام

روزی بغزا رفته بود بعد از تلاقی صفین روی بفرار نهاد باو گفتند ای نامرد کجا می‌گریزی که اگر کافری کشی غازی باشی و اگر کشته گردی شهید باشی و در قیامت حور عین بپاداش آن بیابی سپاهی گفت که من اکنون خود حوری دارم برای عینی خویشتن را بکشتن نتوان داد و

دیگر در کتب تواریخ آورده‌اند که چون عقیل ابو طالب

بواسطهٔ غبار نقاری که میان او و برادر بزرگوارش امیر المؤمنین علی علیه السّلام سطوع یافته بود بشام نزد معاویه رفت روزی معویه در مجلسی که مشحون باکابر شام بود گفت ای اهل شام این آیه بسمع شما رسیده است «تَبَتْ یَدٰا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَ مٰا أَغْنیٰ عَنْهُ مٰالُهُ وَ مٰا کَسَبَ» گفتند بلی گفت این ابی لهب عم عقیل است عقیل گفت ای اهل شام این آیه بسمع شما نرسیده است «وَ اِمْرَأَتُهُ حَمّٰالَةَ اَلْحَطَبِ فِی جِیدِهٰا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ» گفتند بلی گفت این حمالة الحطب عمهٔ معویه است معویه خجل شده از مطایبهٔ خود پشیمان گردید و همچنین

آورده‌اند که روزی معویه گفت

«یا عقیل ان فیکم شبقا. . . بنو هاشم» عقیل او را جواب داد «منا فی- الرجال و منکم فی النساء» معویه بغایت خائب و خاسر و منفعل و خجل گردید

دیگر دهقان غوری که ریشی دراز داشت بمجلس میرزا ابابر آمده

دادخواهی کرد و گفت خراصان دیوان پادشاه ده من غله مرا بصد من خرص کرده‌اند بداد من برس میرزا گفت ای غوری ابله ده من ریش برداشتهٔ و از این‌همه راه بجهة این سخن آمدهٔ و چرا گزاف میگوئی هرگز کسی ده من را صد من گرفته دهقان گفت ای میرزا تو دو مثقال ریش مرا بده من خرص می‌کنی من از خراص تو بیجهة شکوه می‌کنم میرزا بخندید و فرمود تا نشان ترخانی بنام او نوشتند

دیگر آورده‌اند که نزد پادشاهی گفتند که در این شهر مردی ظریفست

که در صورت بپادشاه مشابهت دارد ملک فرمود تا او را حاضر کردند و با او آغاز ظرافت کرده گفت ای مرد والدهٔ ترا می‌شناسم عورتی بود که حسنی داشت بخانهٔ ما بجهة فروختن اقمشه تردد می‌کرد جوان در جواب گفت که مادر من هرگز ازو خانه بیرون نمی‌رفت اما پدرم در باغچه حرم پادشاه باغبانی می‌کرد پادشاه را جواب او خوش آمده او را از ندمای خاص گردانید

دیگر در کتب سیر مسطور است که روزی عربی قبیح الوجه

کریه منظر بر سر خوان امیر المؤمنین حاضر شده از روی حرص و ستیزه آغاز طعام خوردن کرد و از آنجا که خصلت کرامت آن حضرت بود از آن نوع طعام خوردن منبسط گشته از عرب پرسید که‌ای اعرابی مجردی یا متأهل گفت متأهلم آن- حضرت فرمود که چند فرزند داری جواب داد که هشت دختر دارم که من بشکل از همه بهترم اما ایشان از من پرخوارترند امام المتقین تبسم نموده هزار دینار باو انعام داد

دیگر ابو جعفر منصور دوانیقی روزی با اعرابی شامی گفت

چرا شکر نعمت الهی بجای نمیآری که تا من بر شما حاکم گشته‌ام علت طاعون از شما مرفوع شده عرب گفت خداوند جل ذکره از آن عادل‌تر است که دو بلا در عباد خویش گمارد منصور از آن سخن بسیار خجل شده کینهٔ آن بیچاره را در دل گرفت و آخر الامر او را بکشت

دیگر آورده‌اند که عربی نزد قاضی رفته بجهة شخصی گواهی داد

و مدعی علیه گفت این عرب تمول تمام دارد و هرگز حج نگذارده و با وجود آنکه تارک فرض است گواهی او را چه اعتبار توان کرد عرب گفت دروغ می‌گوید من در فلان تاریخ حج گذارده‌ام قاضی نشان زمزم و عرفات از او پرسید که کجایند عرب گفت زمزم پیری باصفاست که بر در عرفات نشسته قاضی گفت ای جاهل زمزم چاهیست و عرفات صحرائی بیدیوار عرب بر زبان راند که در آن تاریخ که من بحج رفته بودم آن چاه را هنوز فرونبرده بودند و عرفات باغی بود که درودیوار داشت

دیگر گویند عربی در عقب مردی نماز می‌گذارد

و قاری این آیه برخواند «اَلْأَعْرٰابُ أَشَدُ کُفْراً وَ نِفٰاقاً» عرب بخشم رفته عصائی چند بر او زد اتفاقا نوبتی در عقب آن شخص نماز می‌گذارد و قاری این آیه برخواند «وَ مِنَ اَلْأَعْرٰابِ مَنْ یُؤْمِنُ بِاللّٰهِ» عرب خشدل شد و گفت: «ایها القاری نفعک العصا» دیگر

گویند که یکی از اولاد ابو موسی اشعری بتکبر تمام می‌خرامید

چنانکه منت بر زمین می‌گذاشت اعرابی او را دیده گفت چنان می‌رود که پندارد پدر او عمرو عاص را فریب داده

دیگر اسحاق بن فروه مردی ظریف و خبره و با عرفان و مزاح‌پیشه بود

روزی در سر بازار بدوی را دید که هرگز شهر ندیده بود خواست که با او مطایبه کند گفت ای عرب هرگز گواهی دادهٔ به چیزی که ندیده باشی اعرابی گفت بلی گواهی می‌دهم که ذکر بر فرج مادرت رفته و تو بیرون آمدهٔ از آنجا و من این معنی را ندیده‌ام ابن فروه با وجود بیحیائی منفعل شد

دیگر آورده‌اند که عربی بری در صحرا بعربی رسید

که انبانی مملو از گوشت و نان پیش خود نهاده می‌خورد و بدوی در برابر آن نشسته عرب سر برآورده گفت یا اخی از کجا می‌رسی بدوی جواب داد که از قبیله تو گفت بر منازل من گذر کردی بدوی بر زبان راند که بلی او را بسی معمور و آبادان دیدم گفت سک مرا که بقاع نام دارد دیدی جواب داد بلی برمه بر پاسانی نیکوست و از یک میل راه گرک مجال گذر به پیرامون آن ندارد پرسید که پسرم خالد را دیدی گفت آری در دبستان نزد معلم نشسته قرآن می‌خواند سؤال نمود که مادر فرزندانم دیدی گفت هرگز عورتی ندیدم که در عفت و طهارت مثل او باشد گفت شتر آبکش مرا دیدی جواب داد که در کمال فربهیست پرسید که قصر مرا دیدی گفت کنگرهٔ آن بایوان فلک کشیده است و اساس آن به پشت گاوماهی عرب چون احوال زن و فرزند در همهٔ منزل خود معلوم کرد، دانست که مکروهی نیست بفراغ بال بطعام خوردن مشغول شده از بدوی بیچاره یاد نکرد و چون سیر شد انبان را بسته که برخیزد و برود ناگاه سگی پیدا شده عرب استخوانی چند که پیش او جمع شده بود پیش او انداخت بدوی گفت وقتی که بقاع تو زنده بود به آن سگ می‌مانست عرب گفت مگر بقاع مرد بدوی بر زبان آورد که آری پرسید که او را چه رسید جواب داد که از بسکه گوشت شتر آبکش تو خورد عرب گفت مگر شتر آبکش من مرد گفت آری او را در ماتم مادر خالد کشتند عرب گفت واویلاه مادر خالد را چه رسید و چه بلا او را پیش آمد عرب بدوی گفت از بسکه سر بر قبر خالد زد مغزش پریشان شد عرب گفت سبب او چه بود گفت ایوانی که ساخته بودی بزلزله خراب شده خالد در زیر آن ماند عرب چون این سخنان پریشان استماع نمود انبان نان و گوشت را بصحرا انداخته و فریاد وا مصیبتاه برآورده راه بادیه گرفته بدوی انبان را برداشته بگوشهٔ رفت و بقیه نان و گوشت را بخورد

دیگر از عربی پرسیدند که برادرت وفات یافت

از برای زن چه میراث گذاشت جواب داد که چهار ماه و ده روز عده

دیگر آورده‌اند که جوانی موسی‌نام صبحگاهی در باغچه مسجد وضو می‌ساخت

کیسه زر یافت آن را بدست گرفته راست بمسجد رفت و در عقب امام بنماز ایستاد اتفاقا امام این آیه بر زبان آورد «وَ مٰا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یٰا مُوسیٰ» عرب گفت و اللّه انت ساحر و کیسهٔ زر پیش محراب انداخته روی بگریز نهاد که مبادا او را بتهمت دزدی گیرند

دیگر قاضی عضد بغایت جسیم و فربه بوده است

روزی با یکی از علمای بحاث شیراز که بمولانا پادشاه موسوم بود و از دانشمندان مقرر آن زمان مباحثه نموده میان ایشان مهم بغلظت و خشونت کشید در آن اثنا دواتی بزرک پیش مولانا پادشاه بود قاضی بحقارت جثه او را منسوب ساخته گفت از پس این دوات آوازی می‌آید بنگرید چه کس است مولانا در جواب گفت که از یک نطفه بیش از این متکون نمی‌تواند شد قاضی از این جواب عظیم منفعل شد

دیگر روزی سلطان نصر اللّه بمجلس ملک حسین کرد در آمده

در پهلوی ملک بنشست قاضی فتح اللّه درآمده خواست که بر سلطان نصر اللّه مقدم نشیند دست او را گرفته در زیر دست خود نشاند و گفت خداوند جل ذکره فرموده که «إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اَللّٰهِ وَ اَلْفَتْحُ» با این ترتیب از دست ندهم

دیگر سیدی و عالمی با هم خصومت کردند

سید آواز برآورد که وا محمداه عالم فریاد برآورد وا آدما شخصی پرسید چه معنی دارد گفت او جد خود محمد را شفیع می‌سازد و او را محنت بسیار باید کشید تا ثابت کند که محمد جد او است و هیچکس در این شک ندارد که آدم جد من است

دیگر مولانا سعید مولتانی از شاگردان مولانا قطب الدین علامه بود

و بغایت سیاه‌چرده شبی شیشهٔ مرکب بر جامهٔ او ریخت مولانا واقف نشد و صباح بحوزه درس رفته شاگردان آن حال را دیده گفتند این چه کار است که کردهٔ مولانا با قطب الدین آمده گفت مولانا سعید عرق کرده است که جامه چنین شده

دیگر شخصی از بام افتاده

بر گردن مولانا قطب الدین مهره گردن مولانا قصوری یافت جمعی بعیادت وی آمده از حالش پرسیدند گفت چه حالت داشته باشم که دیگری می‌افتد از بام و گردن من می‌شکند

دیگر روزی مولانا بعیادت ترسائی رفت

که در جوار او منزل داشت در آن اثنا از حال وی سؤال نمود ترسا گفت تب می‌کنم و گردنم درد می‌کند اما امروز تبم شکسته است مولا گفت امید که فردا گردنت بشکند

دیگر روزی مولانا بمحله یهودان رفته مهتران ایشان را جمع کرده

گفت مرا می‌شناسید که دانشمند مسلمانانم گفتند آری میدانیم که تو فاضل زمانهٔ مولانا گفت چهل روز مرا ضیافت مستوفی کنید تا بدین شما درآیم یهودان گفتند این خود سهلست و اگر او بدین ما درآید ملت ما را رونقی تمام بیفزاید و ضیافت مولانا قبول کردند و هر تکلف که ممکن بود در آن مدت بجای آوردند چون مدت چهل روز بگذشت طالب وحدت شدند مولانا گفت بحکم «وَ أَتْمَمْنٰاهٰا بِعَشْرٍ» ده روز دیگر بر این بیفزائید تا بعد از آن نقل مذهب رسد همهٔ جهودان جمعشده گفتند اکنون بوعده وفا کن گفت شما عجب ابلهانید من پنجاه سالست که نان و نمک مسلمانان می‌خورم هنوز مسلمان نشده‌ام بمجرد پنجاه روز که طعام شما خورده‌ام کی جهود شوم

دیگر آورده‌اند که خبر ظرافت‌های مولانا باتابک سعد که پادشاه شیراز بود رسید

خواست که با او صحبتی دارد ظرافتی کند طعامها حاضر فرموده مولانا را با اکابر شیراز بضیافت طلبید و او را بر مجموع اکابر و علما مقدم نشاند چون سفره کشیدند طبقی سرپوشیده آورده پیش مولانا نهادند و پادشاه فرموده بود که نریهای گوسفند علی‌حده جوشانده در آن طبق گذاشته بودند چون سرش را برداشتند و نظر اکابر بر آن افتاد دانستند که پادشاه مولانا را ظرافت کرده گفتند آیا مولانا در برابر آن چه گوید و چه سازد چون نظر مولانا قطب الدین بر آن افتاد بی‌تأمل بانگ بر خادم زد که چرا غلط کردهٔ طبقی که بجهة اهل حرم مقرر و مرتب شده اینجا آوردهٔ حضار این سخن شنیده نهفته بخندیدند و اتابک خجل شده از آن کار پشیمان شد

دیگر آورده‌اند که زنی دو چشم زیبا و روی نازیبا داشت

روی خود را تنگ بسته بود با شوهر خود نزد قاضی رفته از او شکایت کردند که این مرد بر من ستم می‌کند چون نظر قاضی بر چشمان زن افتاد دلش بستهٔ او شد جانبش گرفت و مرد را معاتب ساخته مرد بیچاره آن صورت را فهمیده دست دراز کرده روی زن را برهنه کرده گفت این زن با وجود روی به این زشتی این‌همه ناز می‌کند قاضی چون روی زشت او را مشاهده نمود گفت برخیز ای عورت که تو اگر چشم مظلوم داری اما روی تو بغایت ظالم است و

دیگر زنی نزد قاضی محمد امامی هروی رفته گفت

ایها القاضی شوهر مرا در جایگاه تنک نشانده است و من از آن بتنگم قاضی گفت خاموش که هرچند جایگاه زنان تنگ‌تر بود بهتر بود و

دیگر دو شخص نزد قاضی محمد امامی رفتند

و یکی بر دیگری دعوی کرد که این مرد مرا کیدی گفته است قاضی گواه طلبیده شخصی چنین گواهی داد که او زن جلب گفت قاضی گفت که این دعوی می‌کند و این زن جلب گواهی می‌دهد من در میان او چه حکم کنم و دیگر صدر الشریعه اعلم و افقه زمان خود بود و طبع لطیف داشت گویند طبخ مینمورد و گاهی کفی از بنج بکار می‌برد. می‌زند بانگ صرف مرشد خوف غافل از پوش پردهٔ غیبست گرچه آن شیخ کالبی گویند کالبی نیست شیخ ما کبتست و کبت در فارسی بمعنی بنگست

روزی از صدر الشریعه شخصی پرسید

که در باب بنج چه گوئی حلالست یا حرام جواب داد که تجنب الکف و لفظ کف در عربی احتراز و اجتنابست و بفارسی کف دست او باین ظرافت جواب داد و

دیگر از ایوب سجستانی که فقیه زمان خود بوده پرسیدند

که چون در صحرائی ارادهٔ غسل کنیم روی بکدام طرف آوریم گفت رو بجامهای خود تا دزد نبرد

دیگر توانگری واعظی خوش‌طبع را انگشتری زرین داد

که نگین نداشت و التماس دعا نمود، واعظ در اثنای وعظ بر زبان آورد که خدایا او را در بهشت قصری ده که سقف نداشته باشد

دیگر ظریفی از طبیبی پرسید که بوسه گرم است یا سرد

گفت این نمیدانم لیکن این‌قدر میدانم که سخت بادانگیز است

دیگر لطیفی شاعر تربیت یافته میرزا بایقرا است

روزی قصیدهٔ ردیف سرای او را بنزد او می‌خواندند گفتند این را توانی جواب گوئی گفت بنگرم که از باغ او چه برمیخورم آنگه روی بسرای او کنم میرزا خندان شده او را جایزهٔ لایق داد و

دیگر شاعری نزد مدح خواجه بخیل قصیدهٔ گفت

و بگذرانید خواجه باو صله نداد و یک هفته صبر کرد اثری ظاهر نشد قطعهٔ تقاضائی گفت و عرض کرد خواجه التفات نکرد بعد از چند روز خواجه را هجو گفت خواجه خود را بآن نیاورد بعد از چند روز بیامد و بر در خانهٔ او مربع نشست خواجه بیرون آمد و او را دید فراغت نشسته گفت ای مبرم بیحیا مدح گفتی هیچت ندادم قطعهٔ تقاضائی آوردی پروا نکردم هجو گفتی خود را بآن نیاوردم دیگر به چه امید اینجا نشستهٔ گفت بدان امیدی که بمیری و مرثیه‌ات نیز بگویم خواجه بخندید و او را صلهٔ نیکو بخشید

دیگر مولانا شیخ حسین در زمان سلطان میرزا ابو سعید محتسب باستقلال بوده

چنانچه میرزا می‌فرماید که مولانا شریک ملک منست روزی گبری را مسلمان کرده دستار خود بر سر او نهاده نزد پادشاه گفتند که مولانا امروز گبری مسلمان کرده دستار خود بر سر او نهاده جناب مولانا عبد الرحمن جامی در آن مجلس حاضر بود گفت که مولانا شیخ حسین شصت سالست که دستار بر سر گبر می‌نهد و

دیگر در زمان میرزا ابابر فقیهی مولانا مزیدنام از سمرقند بهرات آمده بود

روزی میرزا از مولانا پرسید که در باب لعن یزید چه میگوئی گفت لعن او جایز نیست چه اهل قبله است پادشاه روی بمولانا عبد الرحمن کرد گفت صد لعنت بر یزید و صد دیگر بر مزید باد

دیگر شیخ زین العابدین خانی که از جملهٔ خلفای شیخ خانی بود بسبزوار آمد

و پیش مولانا عبد الرحمن جامی از وی کرامات پرسید می‌گفت که در نیمهٔ ماه رمضان این سال امکان دارد که وبا شود یکی از اکابر که در آن مجلس حاضر بود گفت امکان بیعقلی دارد و

دیگر روزی حافظ غیاث الدین محدث که از مشاهیر علمای زمان بود

مولانا جامی بعیادت او رفت حافظ بعضی از مسائل معارف صوفیه در میان آورد و چون تتبع علم نکرده بود سخنان مخالف اصطلاح می‌گفت و مولانا جامی خاموش بود چون از نزد حافظ بیرون رفت حافظ با جمعی از علما و فضلا که بعیادت او آمده بودند گفت مولانا عبد الرحمن جامی امروز اینجا آمده چندان حقایق و معارف گفتم که گوشش گرفت این سخن بمولانا جامی رسید گفت از آن سخنان که او گفت گوش می‌بایست گرفت

دیگر شخصی پیش مولانا جامی آمده

گفت که صلحا و علما و فقها مرا از سماع منع می‌کنند و حال آنکه من از طرف مادر شافعی مذهبم و در مذهب شافعی سماع رواست مولانا گفت تو از طرف مادر سماع میکن و

دیگر پیری از اهل سمرقند که ریشی سفید دراز داشت

روزی با دو پسر خویش پیش مولانا عبد الرحمن آمده دو پسر او بتقریبی صفت انگور سمرقند را می‌کردند در اثنا گفتند در سمرقند انگوری باشد بغایت نازک و شیرین که آن را ریش‌بابا می‌گویند و در خراسان شما انگوری بدین خوبی نمی‌شود مولانا عبد الرحمن جامی بر زبان آورد که در خراسان ما نیز انگوری سیاه شیرین هست که آن را خایهٔ غلامان می‌گویند و خایهٔ غلامان ما بهتر از ریش بابای شما است و

دیگر قاضی غور مردی سیاه‌چرده پرموی فربه بدشکل بود

و مدتی در کفایت مهمات در هرات مانده بود روزی نزد مولانا جامی آمده مولانا گفت تو در این شهر بسیار ماندی چرا بولایت خود نمی‌روی گفت در ولایت ما خوک بسیار شده است مولانا گفت این زمان که آمدهٔ کمتر شده است و

دیگر مولانا غیاث فقیهی بغایت کثیف و کودن بود

از این‌جهت او را مولانا غیاث خر می‌گفتند و گوش او گرانی داشت در جمعهٔ مولانای مذکور در گذری بمولانا جامی رسیده مولانا از او پرسید که از کجا میآئی گفت از مجلس وعظ مولانا جامی سؤال نمود که در آن مجلس چه شنیدی جواب داد که دور افتاده بودم و آواز واعظ بگوش من نمی‌رسید مولانا جامی گفت اگر آوازهٔ واعظ بگوش تو نمی‌رسید گوش تو بآواز می‌رسید و

دیگر آورده‌اند که درودگر پسری آخر حسن او بود

خطش آغاز دمیدن کرده بود گاه‌گاه تراشی می‌زد روزی از درودگری خود می‌لافید و بر زبان می‌آورد که بجهة فلان دری چنین و برای فلان پنجره چنان تراشیدم مولانا جامی گفت چه شود اگر بجهة ما نیز ریشی بتراشی و

دیگر مردی بخیل که دعوی ظرافت نمی‌کرد

روزی پیش مولانا جامی گفت که چهار اقچه دارم می‌خواهم که بآن چیزی بخرم و سیر خورده باقی را بفروشم و چهار اقچهٔ خود را حاصل کنم مولانا جامی گفت بدار السلخ برو و شکنبهٔ بخر و مغزش خورده پوستش بفروش و چهار اقچهٔ خود را بدست آر و

دیگر مولانا جامی در سمنان رسید

راهداران و تمغاجیان عراق با متعلقان مولانا گفتند که شما متاعهای خود را از تمغا گذرانیده‌اید این چه خیالست که با خاطر خود راه داده‌اید ما شلوارهای شما را خواهیم جست مولانا گفت هرچه در شلوارهای ما یابید از آن شما باشد و

دیگر در زمان سلطنت میرزا الغ بیک مولانا جامی در سمرقند می‌بود

در اثناء زمان جوانی صاحب حسن ظرافت شاعرپیشه خیره از کان گل بسمرقند آمده بود خاکی تخلص می‌نمود روزی مولانا جامی با جمعی از ظرفای خراسان از پیش خاکی می‌گذشت خاکی بر سبیل تعرض گفت کجا می‌روند خران خراسان مولانا گفت خاکی نرم می‌خواهیم که بر آن بغلطیم و دیگر شاعری مهمل‌گوی نزد مولانا جامی می‌گفت دوش حضرت خضر را در خواب دیدم که آب دهان مبارک در دهان من انداخت مولانا گفت غلط کردهٔ آن حضرت میخواسته که تف در ریش تو اندازد تو در آن‌وقت دهن بازکردهٔ در دهان تو افتاده و

دیگر شاعری غزلی گفته نزد مولانا جامی آمد

و بعد از خواندن گفت می‌خواهم که این غزل را از دروازه ملک بیاویزم تا مشهور گردد مولانا گفت کسی چه داند که شعر تست مگر ترا نیز در پهلوی او بیاویزند و

دیگر مولانا زولی نام که الفاظ نامرغوب درهم می‌بست

و آنها را در قید کتابت آورده بر مردم می‌خواند و خلایق از آن سخنان می‌خندیدند نزد مولانا جامی رفته مبالغهٔ تمام نمود بجهة من دو کلمه بنویس تا در میان شاعران بآن مباهات کنم و سوگند داد مولانا را تا این رقعه نوشت مولانا زولی فقیر را از آن خدمت خود مشرف ساخت و بخواندن اشعار دلپذیر خود بنواخت پایهٔ شعرش از آن بلندتر است که در تنگنای وزن گنجد یا کسی تواند که آن را بمیزان طبع سنجد تجاوز اللّه عنه و عن جمیع ما یتکلم بلا معنی

دیگر جمعی از ساعیان نزدیکی از خلفای بنی عباس گفتند

که فلانی از جملهٔ ملاحده و زنادقه است و همچنان که خلفا لقبها دارند مثل المعتصم باللّه، مهدی باللّه و بر نگین انگشتری خود نقش کرده‌اند او نیز برای خود زندیق باللّه پیدا کرده از روی ظرافت بر نگین خود منقوش ساخته خلیفه گفت مادام که آن نگین را نه‌بینم این سخن باور نکنم و جمعی را فرستاد تا آن مرد را غافل گرفته آورند آن شخص بفراست دانست که سبب مؤاخذه او چیست چون ببارگاه خلیفه درآمد آغاز گریه کرد خلیفه سبب آن پرسید جواب داد که دوستی زیدنام داشتم درین چندگاه بسفری رفته است و خاتم خویش را که نام وی بر آن منقوش است بمن سپرده که اگر در این روز اینجا بودی مرا مدد رسانیدی و در این ساعت بر آن خاتم نظر کردم و مرا از او یاد آمده رقت نمودم خلیفه خاتم را طلبیده در نقش آن نظر کرد که زندیق باللّه در آن کنده‌اند گفت ای مردک در این نگین زندیق باللّه نقش کرده‌اند گفت لا و اللّه زید ثق باللّه است یعنی ای زید استوار باش بخداوند جل ذکره خلیفه را آن تعبیر خوش آمده از خون او درگذشت و

دیگر روزی سلطان محمود از طلخک نجیده خواست که او را چوب زند

غلامان را فرمود که بباغ رفته چند عدد چوب بیاورند اتفاق افتاد که دیر می‌آمدند در آن حالت طلخک بدو زانو نشسته و غلامان در عقب او ایستاده منتظر می‌بودند تا چوب بیاورند طلخک ایشان را مخاطب ساخته گفت بیکار مباشید و بالفعل بگردنی چند مرا بنوازید تا چوب بیاورند سلطان بخندید و او را بخشید و

دیگر روزی غضبی عظیم بر سلطان محمود مستولی شده بود

امرا طلحک را گفتند اگر سلطان را از این غضب فرود آوردی پنج هزار دینار بتو دهیم طلحک پیش سلطان رفته دید که در باغ در کنار مرزی نشسته بود و بیلداران آن را هموار می‌ساختند طلحک از سلطان سؤال نمود که در این زمین چه چیز خواهند کشت سلطان از روی غضب گفت که کیر خر طلحک گفت که این زمین نزدیک حرمست جواری حرم نخواهند گذاشت که سر از زمین بیرون کنند سلطان خندان‌شده غیظ او زایل گشت و

دیگر ابو الغنایا ظریف بغداد و ابن مکرم خوش‌طبع مصر

در مجلس یکی از اکابر در پهلوی هم نشسته سرگوشی می‌کردند آن بزرگ گفت دیگر چه دروغ می‌سازید گفتند ذکر خیر شما میگوئیم و

دیگر ابو فراس فرزدق شاعر محتسبی را دید

که در مردی آویخته می‌خواست که او را تازیانه زند چه در دست او آلتی دیده بود که انگور شراب از او می‌پالودند فرزدق با محتسب گفت این بیچاره را گذارم که آلت خمر پالودن همراه دارد فرزدق دامن برداشته متاع خود بمحتسب نمود و بر زبان آورد که پس مرا نیز تازیانه بزن که آلت زنا کردن همراه دارم و

دیگر مشهور است که اهل نیشابور را بخر منسوب می‌سازند و اهل طوس را بگاو

و روزی شیخ محیی الدین طوسی که از احفاد حامد غزالی بود عالم و فاضل و خوش‌طبع بوده یکی از ظرفای نیشابور گفت چه خرانند اهل نیشابور که هرچند شهر ایشان بزلزله خراب می‌شود باز عمارت می‌کنند نیشابوری در جواب گفت اگر خر نمی‌بودند جل بر گاو بستند و

دیگر خواجه منعم بجهة خود مقبرهٔ ساخته

در آن یک سال کار کرد از استاد و بنا که مردی ظریف بود پرسید که این عمارت را دیگر چه می‌باید گفت وجود شریف شما و

دیگر مولانا لمقری قمستانی مردی شاعر و فاضل بوده

و این معنی از اوست

حسن را جلوه و رنگ چه گلنار برآر خوش ببازار در آن شهر و ده از کار برآر و

دیگر روزی شخصی از منعمان مولانا را بخانه برده ضیافت کرد

و الوان اطعمه آورده از آن جمله کیبائی پیش مولانا نهاد و سر آن را گشوده گفت این کیبا را بدست خود پخته‌ام از این تناول کنید از آن کیبا بوی ناخوش بدماغ مولانا رسیده دست بآن دراز نکرد خواجه گفت مگر بد پر کرده‌اند مولانا جواب گفت که خوب پر کرده‌اند اما بد خالی کرده‌اند و

دیگر سرتراشی روزی سر خواجهٔ را می‌تراشید

ناگاه دستش لرزید سر خواجه را ببرید خواجه فریاد برآورد که‌ای مرد سر مرا بریدی حجام گفت خاموش باش که سر بریده سخن نگوید. بر واقفان اجزاء و فصول کتاب زینت- المجالس مخفی نماند که دو فصل آخر جزو نهم که مرقوم نشده ظاهرا مؤلف کتاب را توفیق بر تالیف این دو فصل نشده ملتمس آنکه حمل بتقصیر کاتب نکنند بمیامن توفیقات ربانی و محاسن تأییدات سلطانی باتمام رسید.