زینت‌المجالس/جزء سه: فصل یک

از ویکی‌نبشته

جزو سوم از اجزاء عشره و آن نیز مشتمل است بر ده فصل

فصل اول در بیان معالجات غریبه که از اطباء مسیحادم صدور یافته است
فصل دوم در ذکر احکام عجیب که از منجمان ماهر صادر گشته
فصل سوم در ذکر بعضی از شعراء و بعضی از اشعار ایشان
فصل چهارم در بیان شمهٔ از مغنیان و سبب اختراع علم موسیقی و منشأ انتزاع آن
فصل پنجم در بیان احوال زیرکان صاحب فطنت و عاقلان با کیاست
فصل ششم در نوادر احوال معبران و احکام درست که بر زبان آن طایفه جاری گشته و موافق واقع افتاده
فصل هفتم در بیان فواید حیا که رکنی است از ایمان
فصل هشتم در ذکر تواضع و حسن فایدهٔ خوی نیکو
فصل نهم در فضیلت علم و صفت عفو و اغماض که شیوه احرار و پیشهٔ ابرار است
فصل دهم در بیان صفت علو همت و فوایدی که بر آن مترتب می‌شود.

فصل اول در ذکر معالجات غریبه که از اطباء مسیحا دم صدور یافته

امام شمس الدین محمد شهرزوری مؤلف تاریخ حکما آورده که اول شخصی که وضع صنعت طب نمود جد بقراط اسفینوس اول بود و این علم او را بتجربه بدست آمد لاجرم حکم او بتجربه مقصور بود و تا زمان مینوس طبیب مدار بتجربه بود و چون مینوس ظاهر شد تجربه تنها را خطا شمرده قیاس را با تجربه یار ساخت و مدتی اطبا بقیاس و تجربه عمل می‌کردند تا بریانیدس طبیب آشکارا شد و تجربه را خطا اعتقاد کرده بقیاس تنها عمل نمود و بعد از وفات او در میان شاگردان او اختلاف پیدا شده بعضی تتبع تجربه را بر خود لازم شمردند و بعضی در اصالت قیاس سخن گفتند و زمرهٔ بر زبان آوردند که علم طب عبارت از دانستن و بکار بردن حیلهٔ چند است که متضمن تجربه است و تا زمان افلاطون حکیم این اختلافات استمرار داشت و چون او در اقوال متقدمان امعان نموده دانست که تجربه بیقیاس خطرناکست و قیاس بی‌تجربه مستلزم هلاک لاجرم قیاس را با تجربه منضم گردانید و نسخ طوایف ثلاثه را بسوزانید و کتب قدیم را که مشتمل بر تجربه و قیاس بودند باقی گذاشت و بعد از هزار و چهار صد و بیست سال از فوت افلاطون اسفلینوس ثانی بدید آمد و رای افلاطون را صواب داده بر آن اعتماد کرد و بعد از فوت اسفلینوس و فوت طایفهٔ از مستفیدان او که بخلاف رای معالجه می‌کردند بقراط با کمال فضایل فردا وحیدا بماند و صنعت طب باهتمام او تقویت یافت و چون دید که بنابر منع غریبان از تعلم علم طب این فن اندراس می‌یابد مجموع مسائل طبی را تدوین نموده بتعلیم و تعلم بیگانگان اجازت داد و فرزندان را وصیت فرمود که در افواه اصحاب ذکاء و فطنت مواظبت نمایند و ببرکت آن رأی سدید و فکر جمیل او این علم شریف در میان خلایق انتشار یافت وصیت معالجات با صواب او بهمه آفاق رسید. آورده‌اند که یکی از ملوک فرس رسولی نزد فیلاطیس ملک جزیره که مولد و مکمن بقراط بود فرستاده استدعای حضور حکیم مشار الیه نمود فرمود که یک قطار زر که صد و بیست رطل زر بود هر رطلی نود مثقال جهة توشه راه آن یگانه زمین تسلیم نماید و چون فیلاطیس حراج- گذار بهمن بود جز اطاعت چاره ندیده با بقراط گفت اگر از اجابت این استدعا تقاعد نمائی خود را بلکه مجموع این ولایت را در مقام سخط و غضب ملک عجم آری چه امثال ما را طاقت مقاومت پادشاه عجم نیست بقراط از این حدیث امتناع نموده در رفتن تعلل می‌نمود و چونکه سؤال و طلب مکرر در میان عدم اجابت بقراط و استدعای ملک فرس مضطر شد و رفتن و نارفتن او را بمصلحت و صوابدید اهل شهر بازگذاشت و ایشان از اخراج او امتناع می‌نمودند و قتل و نهب را بر مفارقت وی اختیار کردند و رسول چون مبالغه آن طایفه را در نارفتن بقراط ملاحظه نمود صورت واقعه را معروض بهمن گردانید تا دست از طلب او بداشت گویند که بقراط در معالجه درویشان بیشتر طریق احتیاط مرعی داشتی و از ایشان برسم استعلاج چیزی نگرفتی و از امراء و توان- گران بجز طوق زرین و دستوارهٔ مرصع چیز دیگر قبول ننمودی

حکایت: آورده‌اند که جوانی از بغداد بری می‌آمد

در اثنای راه علتی عارض او شد که هرگاه آب خوردی بسرفیدی و خون بسیار بسرفه دفع شدی و چون بری رسید بخدمت محمد زکریا رفته استعلاج نمود محمد زکریا با وی گفت مرض جسمانی در تو نمی‌بینم اما بگوی که در راه از کجا آب می‌خوردی جواب داد که از آبگیرها حکیم فرمود که دراین‌باب علاجی بخاطر من می‌رسد مشروط بر آنکه هرچه فرمایم بخوری و اگر امتناع نمائی باکراه و اجبار غلامان بخورد تو دهند جوان قبول نموده طبیب فاضل فرمود تا مقداری طحلب که فارسیان از آن بخانه غوک تعبیر می‌نمایند از ته جوی آب و کاریز بیرون آورده جوان را با کل آن فرمود بیچاره مقداری از آن بهزار تشویش بکار برده از خوردن باقی امتناع نمود محمد زکریا فرمود تا غلامان جوان را انداخته آنها را بزور در حلق او کردند و چون دست از او داشتند قی بر وی مستولی شده فضلاتی که در میان معده و امعای او بود دفع شده در میان آن فضلات دیو چه زنده دیدند حکیم گفت که این جانور در آب بوده است و تو آن را خوردهٔ در این مدت در فم معدهٔ تو پیچیده بود و آن موضع را مجروح ساخته چون طحلب بتو دادم دیو چه بنابر میلی که بآن دارد از فم معدهٔ تو جدا شده در اثنای قی با طلحب بیرون آمد حکایت: آورده‌اند که نوبتی حجاج ظالم با طبیبی از دردسر شکایت کرد

طبیب گفت بیگاه طعام خوردهٔ حجاج گفت چنین است طبیب گفت بفرمای تا طشتی پر از آب گرم حاضر کنند و پای در آنجا نه خواجه‌سرائی در آنجا ایستاده بود بر زبان آورد که پای را بسر چه نسبت است امیر از درد سر شکایت می‌کند و تو میگوئی پای در آب نه طبیب جواب داد که سر را با پای همان نسبت است که خایه را با زنخدان که چون خایهٔ ترا کشیدند موی از زنخدان تو بیرون نیامد

حکایت: در کتاب «فرج بعد از شدت» مذکور است که در مصر طبیبی بود قطیع‌نام

وقتی مردی از معارف مصر بسکته گرفتار شده طبیبان هرچند در آن باب معالجات کردند فایدهٔ بر آن مترتب نگشت اولیای او باسباب تجهیز او مشغول گشتند قطیع گفت خود شما دل از او برداشته‌اید مرا تدبیری بخاطر رسیده بدان عمل نمایم اگر از حیات او چیزی باقی باشد شفا یابد و الا ضرری بوی نرسد قطیع تازیانه طلبیده برخاست و ده تازیانه بقوت تمام بر وی زد و نبض او را احتیاط کرده حرکتی در او نیافت غلام را فرمود تا ده تازیانهٔ دیگر بقوت هرچه تمامتر بر مسکوت زد هم اثر نکرد و ده تازیانه دیگر فرمود تا بر وی زدند چون ملاحظه نمود اندک حرکتی در نبض او بدید آمد قطیع اطبا را گفت که نبض مرده حرکت می‌کند گفتند نه آنگاه فرمود که تازیانه بر وی می‌زدند تا نالیدن آغاز کرده چشم بمالید و بنشست از او پرسیدند که ترا چه حالت پیش آمد و خود را چگونه می‌یافتی گفت مرا خوابی برده بود که هرگز خوابی چنان نکرده‌ام قطیع غذائی موافق باو داده صحت یافت اطبا از قطیع پرسیدند که باین معالجه چگونه متفطن شدی جواب داد که نوبتی بسفر حجاز می‌رفتم و جمعی از اعراب را ببدرقه گرفته بودم یکی از آن طایفه از شتر افتاده سکته شد پیری هم از رفقای ایشان تازیانه بر وی می‌زد تا مسکوت برخاست من دانستم که بضرب تازیانه حرارت غریزی در بدن او اعادت کرده او را برافراخته گرداند

حکایت: هم قطیع گفت مردی از اهل بغداد را مرض استسقا حادث شده

هرچند اطبا معالجه فرمودند مفید نیفتاد و آن بیچاره دست از جان شسته ترک استعلاج نمود و هرچه آرزو کردی خوردی روزی بر در خانه نشسته بود دید که مردی ملخ بریان می‌فروخت مستسقی دو رطل از آن ملخ خورد خریده بخورد بعد از لحظه‌ای اسهالی عظیم در طبیعت او حادث شده قرب دویست مجلس او را اطلاق واقع شد روز دیگر علت استسقا بالتمام از او زایل شده طبیبی او را دیده از کیفیت صحت او استفسار نموده مرد صورت حال بازنمود طبیب گفت آن ملخ فروش را می‌شناسی گفت هر روز از در خانه من می‌گذرد طبیب از او التماس نمود که او را بمن نمای روز دیگر ملخ- فروش را پیش طبیب برده طبیب از وی سؤال نمود که این ملخ را از کسی می‌خری یا خود صید می‌کنی جواب داد که خود صید می‌کنم طبیب از او درخواست که آن زمین را بمن نمای ملخ‌فروش طبیب را بموضعی برد که آن ملخ را در آنجا گرفته بود طبیب ملاحظه کرد دید که ماذریون در آن موضع بسیار رسته بود گفت ملخ از این دوای خورده بوده است لاجرم آن خاصیت از او ظاهر شد اگر یک مثقال ماذریون بمستسقی دهند مجموع مواد باسهال دفع کند اما در استعمال آن خطری عظیم است و چون در ملخ سورت آن شکسته شده بود ضرری به آن شخص نرسید

حکایت: آورده‌اند که چون آوازه و فضیلت جالینوس باکناف و اطراف جهان منتشر شد

از بلاد و امصار حکماء و اطبا از جهة استفاده بخدمت او می‌شتافتند و از رای آفتاب تأثیر او اقتباس فواید می‌نمودند و در آن عهد در هندوستان طبیبی بود در غایت حذاقت و مهارت و فصیلت چون از حال جالینوس خبر یافت بخدمت او شتافت و چون بملازمت مأمون رفته حکیم را دیده اصلا از حال خود سخنی بر زبان نیاورده احوال خود را پوشیده می‌داشت در این اثنا شخصی که هزارپائی بگوش او رفته بود و در دماغ او محکم گشته و حیات را بر آن مرد منغص گردانیده بخدمت حکیم آمد و حال خود عرض کرد جالینوس گفت این قضیه علاجی دارد اما بسی خطرناکست اگر ورثهٔ تو رخصت دهند و تو مرا بحل کنی در آن باب تدبیری اندیشم آن شخص مردم خود را طلبیده حاضر ساخت و بموجب فرموده جالینوس اعتراف نمودند آنگاه آن مرد را بحمام برده داروئی بخورد او داد که شعور از وی زایل گشت حکیم باستره بندهای سر او را بریده کاسه سرش برداشت آنجا نور را دیده که پایها در پرده سر آن بیچاره محکم کرده جالینوس خواست که با انبره آن را بردارد حکیم هندی جام حمام برداشته نگاه می‌کرد چون دید که جالینوس می‌خواهد که بانبره آنجا نور را بردارد آواز داد که‌ای استاد اگر آن را بانبره برداری چون پایهای خود را در پردهٔ مغز سر محکم کرده آن پرده دریده گردد و آن‌همه سعی بیفایده شود جالینوس گفت بخدای که تو حکیم هندی که آوازهٔ مهارت تو بگوش من رسیده فرود آی تا باتفاق به این کار پردازیم حکیم هندی فرود آمده و بحمام درآمده جوال‌دوزی گرم کرده بر پشت جانور نهاد چون حرارت آهن باو رسید پایها از پردهٔ سر آن مرد جدا کرده آنگاه جالینوس با انبر آن را برداشته قبه سر مریض که آن را قحف گویند بجای خود نهاده و بمرهم علاج می‌کرد تا بمرهم اندمال یافت و مرد صحت پذیرفت و بعضی این معالجه را نسبت بارسطاطالیس کرده‌اند و اللّه اعلم

حکایت: آورده‌اند که مردی را مخرج اسفل مقعدش مسدود شده

ورم کرده بود و هرچه می‌خورد طبیعت آن را از طرف بالا دفع می‌کرد و اطبا از معالجه آن عاجز مانده مریض بخدمت محمد زکریا رفت حکیم فرمود که دو مثقال سیماب بخور مریض بفرموده عمل نمود فی الفور مجری برگشاده شده آن ورم برطرف گشت از محمد زکریا پرسیدند که بیان فرمای که حکمت در دادن سیماب چه بود جواب داد که رودهٔ او منکوس شده بود قوت سیماب او را بحالت طبیعی برد

حکایت: صاحب کتاب فرج بعد الشده گفت که نوبتی بخدمت قاضی القضاة بغداد رفتم

او را غمگین یافتم پرسیدم که باعث بر حزن مولانا چیست جواب داد که مانی طبیب وفات یافته مولانا را گفتم شما را بقا باد از این جهة چرا غم باید خورد و حال آنکه مانی مردی مبتدع و بدنام بود قاضی گفت مع‌ذلک او در علم طب مهارتی کامل داشت که اگر در این شهر کسیرا مرض حادث شود مانند او کسی نباشد که در معالجهٔ او سعی نماید و کار دشوار شود آنگاه گفت در جوار من یکی از مخدرات را دردی عظیم در رحم پیدا شده از حیات مأیوس شد مانی را حاضر کردند و صورت واقعه را باو گفتند بعد از تفحص بر زبان راند که اگر موضع علت را بمن نمائید و بگذارید که من دست در آن محل برم علاج میسر گردد و الا فلا و چون مانی مردی پیر بود و رخصت شرعی در آن باب وارد است بآن رضا دادند مانی فرمود تا آن مخدره را بخانهٔ تاریک بردند و جمعی زنان او را محکم بگرفتند مانی در دست در فرج او کرده بعد از لحظهٔ جانوری مثل دیوچه از آنجا بیرون آورده گفت این جانور باعث بر آن وجع بود گفتند تو این معنی از کجا دانستی جواب داد که از مبادی مرض سؤال نمودم گفت روزی از چاه آب برآوردم و در طشتی ریخته در آن نشستم و بعد از آن صورت این وجع سانح شد من دانستم جانوری که آن را کاول گویند در آن آب بوده و چون در طشت نشسته در فرج وی خزیده بر سر رحمش مستحکم شده گوشت آن موضع را می‌خورد و آن محل جراحت شده وجعی مفرط بدان سبب بر وی مستولی گشته بود

حکایت:

در حبیب السیر مسطور است که نوبتی نصر بن احمد سامانی را وجع مرض مفاصل عارض ذات شده اطبا در معالجه او سعی تمام نمودند و هرچند جهد کردند مرض زایل نگشت لاجرم از بخار ابری قاصدی ارسال داشته محمد زکریا را به آن ولایت بردند حکیم فاضل چون پادشاه را بدید و صفت معالجاتی که اطبا کرده بودند بشنید بر زبان آورد که مجموع علاجهای جسمانی که در این باب بایست کردند و هیچ باقی نگذاشته‌اند و لیکن یک علاج مانده است آنگاه فرمود تا حمامی تافته پادشاه را بآنجا برده بعد از زمانی ممتد که اعصاب و اوتاد او نرم شد و عرق بسیار از او روان شد محمد زکریا شمشیری برهنه در دست گرفته قدم در حمام نهاده و زبان بفحش و دشنام گشاده متوجه پادشاه شد آتش غضب پادشاهی از استماع آن سخنان اشتعال یافته بی‌اختیار از روی اضطرار برجسته متوجه دفع حکیم گشت محمد زکریا شمشیر از دست افکنده از حمام بیرون دوید و با ارکان دولت که در بیرون حمام نشسته بودند گفت پادشاه صحت یافت بملازمت بشتابید و خود بر استر سوار شده راه ری پیش گرفت اما چون نصر از حمام بیرون آمد قاصد از دنبال محمد زکریا فرستاد آن طایفه بحکیم رسیده هرچند در مراجعت او مبالغه نمودند امتناع کرده گفت من پیش پادشاهی که او را بمشافهه دشنام داده باشم نمی‌روم ملازمان صورت قضیه را بر رأی امیر عرض کردند فرمود تا ده هزار مثقال طلا بمحمد زکریا دادند و او را رخصت انصراف دادند تا بوطن خود شتافت

حکایت: مردی نزد طبیبی رفته گفت بیمارم و ضعف معده دارم

نبض مرا احتیاط کن و برای من نسخه بنویس که طبیعت قوت گیرد طبیب گفت امروز چه خوردهٔ گفت روزی چند شد که معدهٔ من از کار مانده چندان چیزی نخورده‌ام طبیب مبالغه نمود آن شخص بر زبان آورد که علی الصباح ناشتا پنج من خربزه خورده‌ام بعد از آن یکمن نان و یکمن هریسه و پانزده عدد انار و در آخر کار دلم بشیرینی میل نمود یک رطل حلوای عسل خورده‌ام و تا غایت چیزی نخورده‌ام طبیب قلم برداشت و نوشت که یکمن شیر خشت و دو من ترنجبین و سه من تمر هندی و پنجمن آلوی بخارا و چهار من گلاب بدست آور که بدن بدین ضعیفی را کمتر از این دارو نتوان داد

حکایت: شخصی نزد طبیبی رفته گفت دردی دارم آن را علاج کن

طبیب پرسید که چه درد داری گفت چند روز شد که موی من درد می‌کند طبیب متحیر شده گفت امروز چه خوردهٔ گفت نان و یخ طبیب گفت سبحان اللّه نه دردت بدرد آدمیان می‌ماند و نه غذایت بغذای عالمیان

حکایت: شاعری مهمل‌گوی سردنفس نزد طبیبی رفته گفت

چیزی بروی دلم می‌گردد و موجب غشیان من می‌شود طبیب مردی ظریف بود گفت در این روزها شعری خواندهٔ که بر کسی نخوانده باشی گفت بلی غزلی گفته‌ام طبیب گفت که بر من بخوان شاعر غزل خوانده طبیب گفت بار دیگر بخوان بار دیگر بخواند طبیب بار دیگر بتکرار آن امر کرد چون شاعر سه نوبت آن غزل فروخواند طبیب گفت برخیز که خلاص شدی این شعر بود که بر روی دل تو می‌گردید و موجب غشیان تو بود چون آن را بیرون دادی رهائی یافتی

حکایت: شخصی نزد طبیبی رفته از درد شکم نالید

طبیب پرسید که چه خوردهٔ جواب داد که یک رطل جو بریان کرده طبیب گفت نزد بیطار رو که معالجهٔ چهار- پایان تعلق باو دارد

حکایت: آورده‌اند که مرض استسقا عارض طبیعت واثق خلیفه شده

طبیبی حاذق که در آن ایام در بغداد بود فرمود تا تنوری بزرگ تافتند و اخگرها از آن بیرون آورده واثق را در آنجا نشاند و بعد از لحظهٔ که او را بیرون آورد مرض زایل گشته بود چون مدتی از این قضیه گذشت نوبتی دیگر مرض خلیفه معاودت کرد و او بر طعام خوردن حرصی تمام داشت و چون طبیب حاضر نبود نوبت دیگر تنور مذکور را بیشتر از پیشتر تافته اخگرها بیرون کشیده وی را در آنجا نشاندند و بعد از لحظهٔ از حرارت بیتاب شده چون او را از تنور بیرون آوردند جان تسلیم کرد.