زینت‌المجالس/جزء سه: فصل شش

از ویکی‌نبشته

فصل ششم:

از جزو سوم در نوادر احکام معبران و احوال ایشان

علم تعبیر در میان علما و حکما شهرت تمام دارد و قصه یوسف بر صحت رؤیای صالحه دلیلی واضح و برهانی ساطع است

حکایت: آورده‌اند که چون میان اسکندر و دارا مخاصمت و منازعت بدور و دراز انجامید

اسکندر شبی در اندیشه قضیه دارا بخواب رفته در واقعه چنان دید که با دارا کشتی می‌گرفت ناگاه او را بر زمین زده اسکندر بر روی زمین بماند ذو القرنین بیدار شده از این واقعه بغایت خوفناک گشت و خواب خود را با ارسطو تقریر نمود معلم اول گفت پادشاه را از این‌جهت اندیشه بخاطر راه نباید داد که زمین مملکت دارا بتصرف تو خواهد آمد چه دارا ترا بر روی زمین انداخت و پادشاه از زمین برنخاست و اینکه ملک بر روی زمین ماند دلیل بر آنست که ملک در تصرف ملازمان حضرت بماند و بعد از اندک زمانی اثر آن تعبیر ظاهر شد

حکایت: آورده‌اند که شبی ابو حنیفه نعمان الکوفی بخواب دید

که بروضهٔ مقدس حضرت رسالت صلی اللّه علیه و اله استخوانهای آن حضرت را جمع آورده در کنار خود کرد صباح از این واقعه هراسان گشته نزد ابن سیرین رفته و صورت واقعه را تقریر نمود ابن سیرین گفت مجموع علوم شریعت را بدست آوردی و مذهب تو در میان خلایق رواج یابد

حکایت: آورده‌اند که امیر ناصر الدین سبکتکین در اوایل حال که هنوز مملوک تاجری بود

شبی بخواب دید که آفتاب و ماه و یازده ستاره بیکبار در کنار او افتادند و زمانی دیر بماندند و این خواب را در سمرقند دیده با علما تقریر می‌نمود و هریک باندازهٔ حالت او تعبیر می‌کردند نوبتی بخدمت یعقوب کسائی که از فضلای روزگار بود رفته این واقعه را بیان نمود یعقوب تیزتیز در او نظر کرده گفت ای غلام چنان بخاطرم می‌رسد که تو بدرجهٔ بلند سلطنت ترقی نمائی و مدتی مدید دولت در خاندان تو بماند و سیزده کس از نسل تو پادشاه شوند

حکایت: فقیری شبی در واقعه دید که پای بر بال جبرئیل نهاده نماز می‌گذارد

؛ تعبیر آن را از یکی که در تعبیر مهارتی تمام داشت پرسید گفت مگر پای بر ورق مصحف نهاده نماز گذارده‌ای صاحب واقعه در زیر مصلای خود ورقی مصحف یافت

حکایت: قاضی بیان الحق محمود نیشابوری در کتاب خلق الانسان آورده که در اثنای آنکه امیر سبکتکین از جانب امیر نوح سامانی بخراسان آمد

و آن ولایت را از دست ابو علی سیمجور انتزاع نمود شبی در واقعه دیدم که سلطان یمین الدوله محمود غزنوی با جمعی از ملوک و سلاطین در صحرا گوی بازی می‌کرد و در آخر بازی بر هوا انداخت و در وقت فرود آمدن آن را از هوا بگرفت نزد یمین الدوله رفته صورت واقعه را تقریر نمودم پرسید که تعبیر آن چه باشد جواب دادم که این خواب دلالت بر آن می‌کند که تو گوی زمین را بتوفیق آسمانی بتصرف خویشتن آوری و بسیاری از ملوک و سلاطین را از دولت سلطنت محروم گردانی عاقبت کار محمود بجائی رسید که از ولایت سومنات که از قدیم دار الملک کجرات بود و اقصای ممالک هندوستانست تا بندر شروان در تحت تصرف آورد

حکایت: آورده‌اند که شخصی نزد ابن سیرین آمده گفت «رایت فی المنام سوسنة»

دیدم در خواب یک گل سوسن ابن سیرین گفت یک سال بدی و سختی بینی گفتند از کجا میگوئی گفت از کلمه سوء اخذ این تعبیر نمودم چه سوء بعربی بدیست و سنه سال حکایت شخصی نزد ابن سیرین آمده گفت بخوابدیدم که بیضهٔ دزدیدم و در زیر چوبی نهادم ابن سیرین گفت توبه کن چنان معلوم می‌شود که تا شیمه نامرضیه قیادت عادت تو گشته است آن مرد گفت که تو از کجا دانستی ابن سیرین بر زبان راند که از آنجا که خداوند جل ذکره در صفت مردان فاجر فرمود «کَأَنَهُمْ خُشُبٌ مُسَنَدَةٌ» یعنی منافقان مانند چوبها بدیوار بازنهاده‌اند و در شان زنان فرمود «کَأَنَهُنَ بَیْضٌ مَکْنُونٌ» یعنی گویا زنان مانند بیضه‌ها از گرد و غبار پاکیزه‌اند چون تو در خواب دیدی که بیضهٔ در زیر چوب نهادهٔ دالست بر آنکه زنان را در زیر مردان می‌کشی

حکایت: زنی پیش ابن سیرین آمده گفت بخواب دیدم که موی من نارنج بار آورده

گفت اگر راست میگوئی از حرام آبستنی

حکایت: شخصی نزد ابن سیرین آمده گفت بخواب دیدم که مؤذنی می‌کردم

گفت توفیق حج یابی دیگری آمده گفت بخواب دیدم که مؤذنی می‌کنم ابن سیرین گفت که از دزدی توبه کن شاگردان گفتند ای استاد این دو مرد هر دو یک خواب دیده‌اند در تعبیر این‌همه تفاوت چیست ابن سیرین گفت مرد اول صورت صالحان داشت چون خواب خود را بیان نمود این آیه بخاطرم آمد که «وَ أَذِنْ فِی اَلنّٰاسِ بِالْحَجِ» یعنی ای ابراهیم خلایق را بحج خوان و آن‌کس‌که در ثانی الحال آمد چون سیرت اوباش داشت و تقریر واقعهٔ خود نمود این آیه بخاطرم آمد که «أَذَنَ مُؤَذِنٌ أَیَتُهَا اَلْعِیرُ إِنَکُمْ لَسٰارِقُونَ» یعنی ندا کردند که‌ای کاروانیان بتحقیق که شما دزدانید

حکایت: گویند یکی از وزرا در اوایل حال که هنوز بمرتبهٔ وزارت نرسیده بود

بخواب دید که خوانی بزرگ پیش او نهادند و او گوشه آن را بقلم منقوش کرد روز دیگر این واقعه را با معبری نابینا که در آن ولایت بود تقریر نمود معبر گفت آن خوان سطح زمین است و چون گوشه او را بقلم نقش کردی مهم ولایتی از اقالیم سبعه بقلم تو منوط و مربوط خواهد شد و عاقبت آن شخص که بهروز بن احمد نام داشت وزیر سلطان رضی شد یعنی سلطان ابراهیم غزنوی

حکایت: از عبد اللّه بن طاهر وزیر خراسان مرویست که گفت نوبتی بخدمت مأمون رفتم

وقت نماز خفتن رسید با من گفت ای عبد اللّه تو لحظهٔ اینجا توقف کن تا من زمانی استراحت نمایم چون بیدار شد گفت ای عبد اللّه خوابی غریب دیدم گفتم بیان فرمای گفت در واقعه ارسطاطالیس حکیم را مشاهده نمودم بر کرسی مرصع نشسته پیش رفتم و گفتم ای حکیم روزگار وای فیلسوف نامدار مرا نصیحتی کن گفت از عاقبت خود اندیشه نمای گفتم زیاده کن گفت آن کن که در نظر عقل نیکو نماید دیگرباره طلب زیاده کردم جواب نداد عبد اللّه گفت بعد از آن تبدیل اعمال خود کرده افعال قبیحه را ارتکاب ننمود

حکایت: از ابو القاسم سعدی مرویست که گفت من در ایام جوانی بمباشرت پسران میلی تمام داشتم

و غلامی بدست آورده بودم در غایت صباحت و نهایت ملاحت و من چنان شیفتهٔ حسن و جمال و فریفتهٔ غنج و دلال او شده بودم که دل و جانم تابع ارادهٔ او بود و یک لحظه طاقت دوری وی نداشتم

طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سر بریدن نیست و چون غلام کمال محبت مرا نسبت بخود می‌دانست هرچند گاهی از من مفارقت می‌نمود و در بیابان مهاجرت مرا سرگردان و حیران می‌ساخت بنابر آن همیشه از خوف هجر او مضطرب می‌بودم

بلرزم چون براندیشم ز هجران چو گنجشگی که تر گردد ز باران اتفاقا آن غلام از من گریخته مرا بدست جفای فراق گرفتار گردانید و کار بجائی رسید که اختلال بعقل و خرد من راه یافت و هرچند خود را بر آن داشتم که در مفارقت او مصابرت نمایم صورت نبست

صبر به نیروی عقل خواست که پا بفشرد شوق همان دم نهاد توشه زر انبان او و باین سبب باماکن شریفه می‌رفتم و از ارواح طیبه اولیا استمداد نمودم تا مگر این حالت از من دور گردد و چون شب براه روی نمودم اکثر آن شب بتضرع و زاری گذرانیدم و در آخر لیل بخواب رفتم و در واقعه چنان مشاهده نمودم که در روضهٔ امام همام موسی بن جعفر الصادق علیهماالسلامم ناگاه دیدم که خلایق آغاز دویدن کردند گفتم چه واقع شده گفتند امیر المؤمنین و حسنین علیهم السلام و حضرت فاطمهٔ زهرا سلام اللّه علیها بطواف مرقد امام موسی علیه السّلام آمده‌اند من مردی کهل را دیدم در نهایت خوبی رخسار چنانکه پنداشتم که آفتاب از جبین انورش لامعست بحضرت رسالت پناه صلی اللّه علیه و اله صلوات فرستادم و سیده نسا را دیدم چادری سفید بر سر کشیده و نقابی بسته بر امیر المؤمنین و حسنین سلام کردم آن حضرت روی همایون از من گردانیده جواب نفرمودند و با فاطمه علیها السلام بقبهٔ که امام موسی کاظم و امام محمد تقی علیهما السلام مدفونند درآمده بر در قبه جماعتی ایستاده بودند و نمی‌گذاشتند که کسی بدرون رود من جهد تمام کردم تا مرا بگذاشتند و من بدرون قبه رفته چند کرت با امیر المؤمنین و حسنین (ع) سخن گفتم جواب نفرمودند پس روی بفاطمه زهرا سلام اللّه علیها آوردم گفتم ای سیده عرب و عجم وای بانوی معظم من از غلامان خاندان شماام و هرچند گنه‌کار و پریشان روزگارم اما در سلک بندگان شما انتظام دارم شفاعت فرمای تا امیر المؤمنین و حسنین گناه مرا عفو نمایند و من توبه کردم که ارتکاب آن معصیت نکنم فرمود که سه نوبت بگوی استغفر اللّه من آن کلمه بر زبان راندم پس آن حضرت به جمعی که از دور ایستاده بودند و دست خدمت در کمر بسته اشارت فرمود و کلمهٔ گفت که من نفهمیدم و خاتم خود را پیش ایشان انداخت آن جماعت مرا گرفته بگوشهٔ بردند و بینداختند و آلت رجولیت مرا با آن خاتم مهر کرده و من از غایت درد و الم از خواب درآمدم نشان آن خاتم بر مثال آبله بر عضو مخصوص من بدید آمده بود و هوس غلام بالکلیه از خاطر من مرتفع گشته بعد از مدتی نوبت دیگر امتزاج غلامان بر خاطر من مستولی گشته غلامی خریدم هرچند جهد کردم بر مباشرت او اقدام نتوانستم نمود دانستم که این معنی از کرامات و خوارق عادات آن حضرتست بار دیگر از روی اعتقاد توبه کردم یکی از علما موسوم بابو علی جبائی بود گفت فاطمه علیها السلام را بخواب دیدم پرسیدم که خواب سعدی راستست گفت نعم توبهٔ او نیز مقبولست حکایت ابن الفرات وزیر معتضد عباسی با ابو جعفر بسطامی سوء مزاجی داشت و مادر این ابو جعفر را عادت چنان بود که از ایام طفولیت ابو جعفر را تا آن غایت هریک شب یک ته نان در زیر سر او می‌نهاد و صباح آن را بصدقه می‌داد نوبتی وزیر بابو جعفر گفت از آن نان که مادرت در زیر سر تو می‌گذارد اثری یافتی ابو جعفر جواب داد که این معنی از رسوم عجایز است ابن الفرات گفت نه چنین است که تو میگوئی من دوش در ایصال تو اندیشها می‌کردم و در آن تفکر بخواب رفتم در واقعه چنان دیدم که تیغی در دست داشتم و قصد قتل تو می‌کردم و هرگاه که بر تو حمله می‌نمودم مادرت یک ته نان سپر می‌ساخت و بسبب ممانعت آن نان مرا میسر نمی‌شد که شمشیر بر تو رسانم چون بیدار شدم دانستم که آن اثر صدقه‌ایست که آن پیره‌زن در باب تو التزام نموده اکنون غبار نقار که از رهگذر تو بر حاشیهٔ ضمیر ما نشسته بود بآب مودت فروشستم و صورت ماجرا را با تو صوفیانه در میان آوردیم

حکایت: از واقدی مرویست که گفت هرون الرشید هر روز علما را جمع کردی

و ایشان بحضور او از علوم عقلی و نقلی مباحثه می‌نمودند نوبتی مرا شغلی از اشغال مانع آمده بمجلس او نرفتم در آن اثنا قاصد خلیفه بطلب من آمده مرا بدار الخلافه برد مجلس هارون را بوجود فضلا آراسته دیدم نظرم بر شافعی افتاد که بر دست راست هرون نشسته خلیفه مرا مخاطب ساخته گفت چرا امروز دیر کردی گفتم شغلی مرا مانع آمد آنگاه گفت سخنی از تو خواهم پرسید باید که راست بگوئی گفتم از هرچه امیر المؤمنین سؤال نماید بطریق راستی جواب دهم گفت چند حدیث در فضایل علی بن ابی طالب علیه السّلام نقل می‌کنی گفتم پانزده هزار حدیث مرسل و پانزده هزار حدیث مسند هرون روی بمحمد بن اسحاق و محمد بن یوسف آورده از ایشان نیز همین سؤال نمود آن دو فقیه نیز بهمین طریق جواب دادند که من بر زبان آوردم آنگاه شافعی را مخاطب ساخته گفت یا ابن العم تو در این باب چه میگوئی گفت من پانصد حدیث بخاطر دارم هرون بر زبان آورد که من حدیثی در فضیلت آن حضرت نقل می‌کنم که از مجموع احادیث شما بهتر است و من هزار بار برأی العین مشاهدهٔ آن حدیث نموده‌ام ما گفتیم امیر مرحمت نموده بندگان را اخبار فرماید گفت من مملکت شام را بابن عم خود عبد الملک بن صالح تفویض نمودم و عبد الملک بمن نوشت که در دمشق خطیبی خطبه می‌خواند و امیر المؤمنین علی علیه السّلام را سب می‌کند من باو نوشتم که آن شخص را مقید ساخته نزد من فرست و چون بموجب فرموده عمل نموده شامی پیش من رسید زبان بطعن و لعن او گشوده گفتم ای ملعون این چه سخنست که از تو حکایت می‌کنند گفت علی آباء و اجداد مرا بقتل رسانیده گفتم هرکه بذو الفقار حیدر کرار بقتل آمد واجب القتل بود جواب داد که من ترک عداوت او نخواهم کرد فرمودم که تازیانه حاضر کردند و پانصد تازیانه بر او زده و فریاد بسیار از او صادر شده از هوش برفت بعد از آن بحبس او امر کردم تا روز دیگر او را سیاست کنم و آن شب همه شب تفکر می‌نمودم که فردا او را بچه نهج بکشم و بچه عقوبت هلاک سازم گاهی می‌گفتم او را بآتش می‌باید سوخت و لحظهٔ تفکر می‌نمودم که در آبش بیندازم تا از راه آب بآتش دوزخ پیوندد و در آخر شب باین اندیشه بخواب رفتم در واقعه دیدم که رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله از آسمان نزول کرده؛ امیر المؤمنین علی متعاقب آن حضرت نازل شد امیر المؤمنین حسن و امیر- المؤمنین حسین و جبرئیل همراه یکدیگر بخانهٔ من فرود آمدند و جبرئیل جامی در دست داشت از یک‌دانهٔ یاقوت چنانکه نور بصر از شعاع آن گوهر خیره می‌شد رسول آن جام از دست جبرئیل گرفته ندا فرمود که شیعیان آل محمد برخیزید و آب خورید و در آن شب قریب پنج هزار نفر در منزل من بحراست مشغول بودند از میان آن جماعت چهل نفر اعیان که من همهٔ ایشان را می‌شناختم برخاستند و بخدمت آن حضرت مبادرت نمودند و از آن جام آب خوردند سید عالم علیه السّلام فرمود که آن خطیب دمشقی کجا است ناگاه دیدم که شخصی در آن محبس را گشوده آن شخص را بیرون آورد و حضرت مقدس نبوی دست دمشقی را گرفته گفت ای سک خدای بگرداند نعمتی که بر تو کرامت کرده است چرا علی را دشنام می‌دهی ناگاه دیدم که خطیب دمشقی سگی سیاه شد؛ و او را در همان خانه کرده در محبس را قفل زدند و رسول اللّه با آن چهار بزرگوار بجانب آسمان صعود فرمودند من از مهابت آن واقعه بیدار شدم و استخوانهای من از خوف می‌لرزید چنانچه صدای حرکت عظام بسمع من می‌رسید مسرور خادم را طلبیدم و گفتم آن مرد دمشقی را حاضر کن مسرور رفته بعد از لحظهٔ دیدم که گوش سگی را گرفته در زمین می‌کشید پرسیدم که این سگ سیاه چیست گفت در آن خانه که دمشقی محبوس بود درآمدم بغیر از این کلب کسی را ندیدم و طرفه‌تر اینکه گوش این سگ بعینه مانند گوش آدمیست نمیدانم که در این چه سر است فرمودم که او را در همان خانه کن که این سگ همان دمشقی است که مسخ شده اگر می‌خواهید او را حاضر کنم شافعی گفت آرزوی دیدن او را داریم مسرور رفته گوش سگی سیاه بدست گرفته می‌آورد گوش او چون گوش آدمی بود شافعی گفت ای ملعون عذاب خدای را چون دیدی دیدم که آب از چشم نسگ روان شده بسر حرکتی کرد شافعی گفت این مسخ است و شک نیست که این لحظه باو عذاب نازل خواهد شد او را از پیش ما دور کنید مسرور او را در همان خانه کرده بعد از لحظهٔ صدای مهیب بسمع ما رسید از کیفیت آن صدا سؤال کردیم گفتند صاعقهٔ بود که بر بام خانه آمده خانه را با آن کلب بسوخت.

حکایت: آورده‌اند که شخصی نزد ابن سیرین آمده گفت بخواب چنان دیدم

که مرغی آمده بر درختی نشسته و شکوفهای آن را بالتمام خورده پرواز نمود ابن سیرین متغیر شده گفت این نشانه مرک علما است و در همان چند روز حسن بصری و فرزدق شاعر و چند نفر از فقهای شیعه که در مدینه توطن داشتند وفات یافتند و همچنین مردی نزد ابن سیرین آمده گفت شخصی را بخوابدیدم که بر هر دو ساق او موی بسیار بود گفت تعبیر آنست که آن مرد را بسبب قروض محبوس گردانند و در آن زندان بماند تا بمیرد بسمع ابن سیرین رسانیدند که آن مرد ترا باین کیفیت بخوابدیده است گفت إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ و در آن‌وقت قروض ابن سیرین بسی هزار درم رسیده بود باستدعای غریمان قاضی در آن روز بحبس او حکم کرده در زندان وفات یافت و یکی از صلحا که مکنتی تمام داشت بادای دین او قیام نمود.