تاریخ طبرستان/قسم اول/باب چهارم

از ویکی‌نبشته

باب چهارم[۱]

در ذکر ملوک و اکابر و علما و زهاد

و معارف و کتّاب و اطبّا و اهل نجوم و حکما و شعرا


از متقدّمان اصفهبد مازیار بود که ازو کافی‌تر پادشاه بعهد او نبود و چون بروزگار او رسیم معلوم شود، روزی رایض او بر اسبی نشست از آن او، میگردانید پرسید که درین اسب هیچ عیب میدانی، گفت در همه جهان مثل این اسب نباشد چه عیب داند کسی در او، مازیار گفت در هردو اشتالنگ این اسب مغز نیست، اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنک بشکستند هیچ درو مغز نبود. و همچنین برای او وصف کردند در طخیرستان در گلّۀ فلان کس اسبی هست بصد هزار درهم، جماعتی را که باسب خریدن مهارت و بصارت داشتند مالها داد و باسب خریدن میفرستاد، فرمود که اوّل بطخیرستان آن اسب بخرند، چون آنجا رسیدند خداوند اسب گفت همچنین بگلّه فروشم [و نگذارم که بر نشینند، اسب بغایت نیکو و شایسته[۲]] و اعضا و قوائم متناسب بود، پیش اصفهبد نبشتند که حال بر این جملتست فرمان چیست، جواب نبشت لا بد خداوند اسب تا عیبی در آن نبیند شرطی چنین نکند، باید که شما در دیدن اعضا و تناسب خلقت احتیاط‍ تمام بجای آرید و مال بدهید بدان قرار که کمند در او افگنید، اگر دو گوشها راست کند و نظر تیز تیز میان هردو دست میزند و دنبال در خویشتن گیرد بیع درست باشد و اگر چون کمند بگردن او افتد گردن بر کمند می‌نهد و پهلو پر میکند و هردو گوش فرومیافگند بعیب رد کنند و البتّه نخرند، چون نبشته بخواندند و تجربت کردند همان آمد که او گفت و نبشت. و علیّ بن ربّن را خلیفه بعد ازو بدیوان انشاء خویش بنشاند، معانی نبشته‌ها که مینوشت کمتر از آن آمد که بعهد مازیار برای او می‌نبشت، ازو پرسیدند چرا چنین است، گفت آن معانی او بلغت خویش می‌نبشتی من با تازی کردمی، بدانستند فکرت مازیار قوی‌تر بود، و احوال مکاری و بخششی که او را کرد بوقت آنکه او را گرفته بسرّ من رآه بردند [جمله در جای خود[۳]] برود.
الندا بن سوخرا گفتند پادشاهی بود آورده‌اند که در بأس و بسالت او را مقابل رستم دستان نهادند، یک شب چهل فرسنگ بدنبال گوزن بدوانید و چون بحدّ رزمیخواست رسید سیلاب آمده بود، همچون دریا جوی میرفت، اسب در آن جوی انداخت و با کران آمد و گاو بکشت، او را گفتند مؤیّد است بورج[۴]. و پسر او ونداد هرمزد بن الندا که صیت مردانگی او داستانست و آنچه او کرد و فراشه و شیطان فرغانی را کشت تقریر افتد بموضع خویش. و چون هرون بری رسید مأمونرا بفرستاد تا در دامن او نهند، د؟؟؟ هها که محصول آن هزار هزار و ششصد هزار درهم بود بمأمون بخشید، و بوقت آنکه فراشه را بکشت اصفهبد شروین ملک الجبال پیش او آمد بیاری، دو دانک از غنایم فراشه بدو داد و چون هرون الرّشید بعد قتل فراشه بری رسید ونداد هرمزد استقبال کرد، چشم رشید بدو رسید او را فرا ارعاد و ایعاد و ابراق و تهدید گرفت بالفاظ‍ تازی، بدانست که از خشم و ستیز میگوید، روی بهرون کرد و گفت من تازی ندانم امّا معلوم میشود که امیر المؤمنین را بر بشرۀ مبارک تغیّر ظاهر شده و در حقّ من کلمات بی‌مشفقانه میفرماید، این معنی چرا آنوقت که بکوهستان خویش بودم نفرمود، امروز که من منقاد و بطوع و رغبت بیکره و اجبار اختیار خدمت کردم و ببساط‍ او حاضر آمده در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتکار ناخوانده چنین گویند، خلیفه پرسید که او چه میگوید، ترجمۀ سخن عرض داشتند، هرون خجل شد و گفت حقّ با اوست، مرتبۀ او زیادت گردانید بفرمود تا بالشی آوردند که بدان نشیند چون پیش او بردند که فرونشیند فرا گرفت و بر سر خویش نهاد، گفت بالش امیر المؤمنین تشریف باشد بر سر اولیتر، وقت آنکه برخاست هرون فرمود تا بالش برداشتند و با او بخانه بردند، و روزی دیگر بحضرت رسید، نشسته بود عمّ رشید درآمد، حاضران مجلس برپای خاستند الاّ ونداد هرمزد که التفات نکرد و برنخاست، رشید و اهل مجلس را ناخوش آمد و در دل از او کینه گرفتند تا هم بر اثر یزید بن مزید درآمد و خدمت کرد، ونداد هرمزد پیش از همه برای او خاست و تواضع نمود، مردم از آن حرکت او متبسّم شدند، رشید او را گفت عمّ من خون و گوشت منست و این کمینه بندۀ این درگاه، آن بی‌مروّتی بر کجا بود و این تکلّف بر کجا، ونداد هرمزد جواب داد که من عمّ ترا نشناختم و برای کسی که او را نشناسم برخاستن محال باشد امّا این مرد هنرمند و شجاع است برای هنر و مردانگی او برخاستم، بوقت آنکه او را بممالک من فرستادی یک سال تمام در مقابل من نشست هرروز بامداد که آفتاب طلوع کردی او لشکر را بتعبیۀ دیگر آراستی و در آن ولایت مرا سواری بود در شهامت و مبارزت او را هم سر و دل خویش نهاده بودم، روز جنگ پیش او فرستادم بکمتر از آنکه شمشیر برکشید سر مبارز خویش دیدم پیش اسب او افتاده تا روز دیگر من با او بنبرد بیرون شدم تیغی بر من گذاشت که مثل آن زخم زدن هرگز ندیدم، اگر چنین مردی را برخیزم با آنکه دشمن من باشد دوست دارم، هرون را سخن او خوش آمد و بعد از آن یزید بن مزید را بمراتب بزرگوار رسانید تا بحدّی که در خانۀ هرون بسرای امّ جعفر بوزنۀ داشتند سی مرد حشم او بودند، او را کمر شمشیر بر میان بستندی و سواران با او برنشستندی، هرکس که بخدمت درگاه او رفتی فرمودندی تا آن بوزنه را دست بوس کند و خدمت، و چنین شنیدم که آن بوزنه چند دختر بکر را بکارت برداشته بود و اباحتی و الحادی از حیا و دیانت و حرمت شریعت می‌برزیدند و در قصیدۀ که مذّهبه گویند امیر ابو فراس ذکر این بوزنه میفرماید، و کنیت بوزنه ابو خلف بود، شعر:

  و لا یبیت لهم خنثی ینادمهم و لا یری لهم قردا له حشم  


فی الجمله روزی یزید بن مزید بعد وداع رشید بدرگاه امّ جعفر رفت تا خدمت وداع کند، بوزنه را پیش آوردند که دست او ببوس و سلّم علی ابی خلف، شمشیر برکشید و بدو نیمه زد و بخشم بازگشت، این حال بر هرون عرض کردند که چنین دلیری فرمود، او را بخواند و گفت: ما حملک علی مراغمة امّ جعفر، یزید جواب داد که: یا أمیر المؤمنین أبعد خدمة الخلفاء نخدم القرود لا و للّه لا کان ذلک و هرون الرّشید ازو در گذشت و او را باز گردانید، و مسلم الولید صریع الغوانی بمرثیۀ او میگوید، شعر:

  قبر بأران استسرّ ضریحه خطرا تقاصر دونه الأخطار  

خورشید بن داذمهر، وقتی از فرزندان ملوک خراسان یکی بخدمت او آمد، با بسیار تحف و طرف و هدایای ولایت خویش و او را خانه باصفهبدان بود، بفرمود تا آن مهمانرا همانجا بنزدیک اصفهبدان فرود آرند و نزلی تمام پدید کرد، آن جوان برای تحفه‌ها بر نهادن طبقها خواست، در موکب اصفهبد پانصد دست طبق سیمین بود پیش او بردند، خراسانی گفت زیادت ازین باید. دختر فرّخان بزرگترین زن اصفهبد بدین موضع نشستی، بسرای او فرستادند، پانصد دست دیگر گرفتند، هزار طبق سیمین را تحفه نهاد و پیش کشید، اصفهبد قبول کرد و بعوض آن دو هزار طبق را تحفه‌های طبرستان و صد هزار درهم پیش او فرستاد.
وقتی دیگر مردی جامی مرصّع بجواهر بر صورت خروسی در هردو چشم یاقوت سرخ گرانبها نشانده بخدمتی آورد، قبول فرمود و در تعهّد او مثال داد تا روزی ازین مرد نقل کردند که مثل این خدمتی برای اصفهبد کسی نیاورده باشد، بفرمود تا مجلس شراب بیاراستند و صاحب خروس را حاضر کردند با پانصد خلق دیگر، در پیش هریک خروسی را حاضر کردند بهتر از آن و بنهادند، مرد غریب دریافت، برخاست و زمین بوسید و بقدم استغفار ایستاد اصفهبد او را بنشاند تا فرداد[۵] خروس او ردّ کرد و دو چندانکه قیمت بود در حقّ او عطا فرمود.
اصفهبد بادوسپان[۶]، هر روز ششصد مرد را طعام دادی، به نوبت خوان نهادی، دویست بامداد و دویست ظهر و دویست نماز شام، و عبد اللّه فضلویة السّروی از محمّد زید گریخته پناه بدو کرد دویست درهم جهت نان پدید آورد و چون او فرمان یافت بفرزندان او مسلّم داشت.
از سادات آل محمّد صلوات اللّه علیه و علیهم اجمعین که بطبرستان حاکم و عادل بودند و دخمه‌ها و مدفن جمله آنجاست اوّل کسی از ایشان: حسن بن زید بن اسمعیل المعروف بحالب الحجارة لشدّته و قوّته و صلابته، ابن الحسن بن زید [محمد بن اسمعیل بن] الحسن [بن زید بن الحسن[۷]] بن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام ولد بمدینة رسول اللّه و نشأ بها و کان قریع زمانه فی الشّجاعة و الدّهاء و ثبات القلب.
و طباطباء علوی در کتاب انساب اشراف امصار چنین که نبشتم کرد[۸] ، و سبب خروج و استیلاء او بر ملک طبرستان بجای خویش برود. در کتاب ملح الملح و کتاب نزهة العقول آورده‌اند که کرم و همّت او بغایتی بود که روزی فصد کرده بود ابو الغمر شاعر طبری پیش او رفت و این دو بیت برخواند:

  اذا کتبت ید الحجّام سطرا أتاک بها الأمان من السّقام  
  فحسمک داء جسمک باحتجام کحسمک داء ملکک بالحسام  

ده هزار درهم بدین دو بیت در حال بدو داد.
محمد بن زید الداعی الی الحق، برادر حسن بن زید بود بزرگواری قدر او را اگر مجلّدات کتاب سازند هم قاصر باشد.
سیّد امام ابو طالب روایت کرد که او را دبیری بود عالم، ابو القسم الکاتب البلخی گفتند، مشهور و معروف بفضل و بلاغت، گفت چند پادشاه را خدمت کردم با وسعت جاه و فسحتی که ملک ایشان را بود و بسیار بلغای جهان را دیده همیشه پیش من همچون ما بودند الاّ این محمّد، هر وقت که املاء نبشتۀ کرد پنداشتم محمّد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله اداء وحی میکند، عبد العزیز العجلی در حق او قصیدۀ گفت، شعر:

  و اذا تبسّم سیفه بکت النّساء من القبائل  
  و اذا تخضّب بالدّماء خرجن فی سود الغلائل  
  لا شیئ احسن عنده من نائل فی کفّ سائل[۹]  

سی هزار درهم پیش او فرستاد، و چون بکر بن عبد العزیز العجلی که از سروران جهان بود پیش او رسید بآمل بجهت او از اسب بزیر آمد و بخلاف آلات و تجمّلات هزار هزار درهم در صد بدره کرده پیش او فرستاد، و هرسال سی هزار درهم سرخ بمشاهد حسین علی و امیر المؤمنین علی و حسن علی علیهم السّلام و سایر سادات و اقربای خویش فرستادی، و چون متوکّل مشاهد ائمّه خراب کرد اوّل کسی که اعادت آن عمارت فرمود او بود. آورده‌اند که روزی بدیوان عطا نشسته بود و حشم را جامگی میداد، مردی را پیش او آوردند پرسید که تو از کدام قبیلۀ گفت از عبد الشّمس. گفت از کدام بطن، مرد خاموش شد، گفت مگر از فرزندان معاویۀ، گفت آری، پرسید از کدام فرزندی، خاموش شد، باز گفت مگر از فرزندان یزیدی، گفت آری، داعی گفت ای جوان تو مگر ندانستی ترا با طالبیّه نباید بود، بیک بار سادات علویّه شمشیرها برکشیدند که ما او را بکشیم، داعی بانک بر ایشان زد و گفت مصعب بن الزّبیر روزی بعطا نشسته بود منادی بانک کرد: این فلان بن عمرو[۱۰] بن جرموز، گفتند ایّها الأمیر ابن جرموز خائف و هراسان است که پدر او زبیر را کشته بود، مصعب گفت: جلّت همّة ابن جرموز ان اقیّده بأبی عبد اللّه، لیظهر آمنا و لیأخذ عطاه مسلّما معنی آنست که همّت پسر جرموز عظیم بلند شد که خود را محلّ آن می‌نهد که کفو پدر من باشد در قصاص، بگویند تا بیاید و عطا بستاند و بسلامت برود، و آن مرد را نفقات و چهار پای داد و تا بعراق معتمدان با او کرد که نباید طالبیّه هلاک کنند و گسیل فرمود،

  قفا خلیلیّ علی تلک الرّبی و سائلاها أین هاتیک الدّمی[۱۱]  
  لو لا ابن زید النّدی محمّد لم ندر ما سبل الرّشاد و الهدی  
  احیا لنا بجوده و بأسه و اصله میت الرّجاء و المنی  
  من ذا یدانیه اذا قیل ابن من کقاب قوسین من اللّه دنی  
  سادت نساء العالمین امّه و ساد فی الخلق ابوه المرتجی  
  نجل نبّی العالمین المصطفی و ابن امیر المؤمنین المرتضی  
  و ابن الّذی انبع فی راحته من حجر ماء معینا فجری  
  و من علی کفّیه جهرا سبحت و قطعت بفضله جمع الحصی  
  و من رمی کفّ حصاة فی الوغی[۱۲] فهزم القوم[۱۳] العدی بما رمی  
  من حلب العنز و کانت حائلا مجهودة محضا غزیرا فسقی  
  من غرس النّخل فجاءت یانعا مرطبة لیومها من النّوی  
  من صرم یوم الوغی جریدة فکان منها ذو الفقار المنتضی  
  من قال للأرض خذی فأخذت عدوّه لمّا رآه قد طغی  
  و من دعا الدّوحة اذ قال لها ها اقبلی فأقبلت لمّا دعا  
  و من شکی البعیر ظلم اهله له الیه ثقل حمل و جوی[۱۴]  
  من کلّم الذئب غداة جاء هیشکو الیه ما دعاه اذ عوی  
  شقّ له البدر المنیر شقّة فقیل سحر عجب لمن رأی  
  و من هو الشّافع فی امّته مشفّع یوم[۱۵] الحساب و القضا[۱۶]  
الناصر الکبیر الحسن بن علیّ‌ بن الحسن بن علیّ بن عمر بن علیّ السجّاد، ابن الامام الشّهید الحسین بن امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیهم السّلام، و کنیت او ابو محمد بود، فضل و علم و زهد و ورع و آثار کرامات او هنوز در گیلان و دیلمان ظاهر است و مذهب و طریقت او معتقد گیل و دیلم و بآمل مشهد و مدرسه و دار الکتب و اوقاف معمور و برقرار و خاک او مزار متبرّک و مجاوران بر سر تربت مقیم، و در حقّ او جز از این نتوان نبشت:
  اذا ذکرت اوصاف اشراف هاشم فما ذکرهم الاّ علی صدر دفتر  
  لکم یا بنی الزّهراء زهر خصائص تحیّر فیها فکرة المتفکّر  
  ائمّة دین اللّه انتم و قد غدا لکم صدر محراب و ذروة منبر  

و او را چهار پسر بودند: محمد مات صغیرا و به کان یکنّی، و علی الشاعر، و احمد المکنی بابی الحسین و جعفر المکنی بابی القسم. از این سه فرزند اعقاب ماند، مدّتی بگیل و دیلم پادشاهی کردند و بعضی بأطراف عالم منتشر شده و در کتاب انساب شرح هریک نبشته‌اند. و احمد بن النّاصر امامیّ المذهب بود و از فرزندان او ابو جعفر محمد صاحب القلنسوه بملک دیلمان و ابو محمد الحسن النقیب ببغداد، و از علیّ الشاعر ابی عبد الله محمد الاطروش و ابی علی محمد بن علی الشاعر کان له وجاهة ببغداد.
شنیدم که روزی این دو بیت انشاء کرد و میگفت، شعر:

  فإن کنت لا تدری متی انت میّت و قبرک لا تدری بأیّ مکان  
  فحسبک قول النّاس فیما ملکته لقد کان هذا مرّة لفلان  

با آنکه او را اشعار بسیار و فضل وافر بود مدّت مدید در صحبت امام الحسن بن علی العسکری صلوات اللّه علیهما اقتباس علوم کرد، و از شاگردان مستفید او ابن مهدی مامطیری و ابو العلاء السّروی که ثعالبی در کتاب یتیمة الدّهر ذکر فضل او کرد. یکی از مستفیدان بتحسین این دو بیت با دیگری کلمۀ میگفت، از آنکه سیّد اطروش بود ندانست چه میگوید گفت: یا هذا ارفع من صوتک فإنّ باذنی بعض ما بروحک و از اشعار فرزند او ابو الحسن احمد که بکتاب انساب صاحب الجیش نبشتند بعضی در این تاریخ آورده آمد، این بیتی چند بصفت تذرو او راست:

  صدور من الدّیباج نمق وشیها وصلن بأطواق اللّجین السّواذج[۱۷]  
  و أحداق تبر فی خدود شقائق تلألأ حسنا کاشتعال المسارج  
  و أذناب طلع فی ظهور ملایق[۱۸] مرجرجة[۱۹] الأعطاف صهب الدّمالج  
  فإن فخر الطاوس یوما بحسنه فلا حسن الاّ دون حسن التذارج  

السیّدان الاخوان المؤید بالله عضد الدوله ابو الحسین و الناطق بالحق ابو طالب یحیی
ابناء الحسین بن هرون بن الحسین بن محمّد بن هرون بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زید بن الامام السّبط‍ الحسن بن امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیهم السّلام، چنین گویند که از سادات آل رسول علیه الصّلوة و السّلام هیچ آفریده خروج نکردند جامع‌تر شرایط‍ امامت را ازین دو برابر، امّا سیّد ابو الحسن بدیلمان خلق را دعوت کرد جملۀ گیل و دیلم اجابت فرمودند و فصلی است قابوس شمس المعالی را در تفضیل عمر و ابو بکر و عثمان و امیر المؤمنین علی، داد بلاغت و فصاحت در آن رسالت داده چنانکه شیوۀ ترسّل قابوس بود، این سیّد جواب آن فصل و رسالت بطریقی پیش گرفت و بحجج قواطع چنان بآخر رسانید که اگر گویند معجز است بعید نبود و تصانیف او آنچه معروفست و متداول:
کتاب التّجرید، و کتاب الشّرح، و کتاب البلغة، و کتاب النّصرة، و کتاب الافادة این جمله آنست که ائمّه بر دست دارند و متعلّمان را بتعلّم این کتابها امروز نیز رغبتی هرچه صادق‌تر است و دیگر کتب که متداول نیست ننبشتیم و دیوان اشعار او مجلّدی ضخیم برمی‌آید، روا نداشتم که اینجا بیت چند ثبت نرود، شعر[۲۰]

  یهذّب اخلاق الرّجال حوادث کما انّ عین السّبک[۲۱] تخلصه السّبک  
  و ما انا با الوانی اذا الدّهر أمّنی و من ذا من الأیّام ویحک ینفکّ‌  
  بلانی حینا بعد حین بلوته فلم الف رعدیدا ینهنهه السّفک [کذا]  
  و حنّکنی کیما یعوّد ازمتی فطحطحته حنکا و ما عضّنی الحنک  
  لیعلم هذا الدّهر فی کلّ حالة بأیّ فتی المضمار اصبح یحتکّ‌  
  نمانی آباء کرام أعزّة مراتبها أنّی یحیط‍ بها الدّرک  
  فما مدرک باللّه یبلغ شأوهم و إن یک سبّاقا فغایته التّرک  
  فلا برقهم یا صاح إن شئت خلّب و لا وفدهم و کس و لا وعدهم إفک  

و له ایضا:

  و قد سبکت عقیانه نار محنة و بالسبک عقیان الرّجال یهذّب  
  و قد شذّبته النّائبات و إنّما تفرّع غصن الدّوح حین یشذّب  

میگویند اوّل او در بغداد تحصیل علم از سیّد ابو العبّاس کرد و بعد از آن بقاضی القضاة عبد الجبّار همدانی پیوست و در مجلس او تخرّج افتاد و بنهایت رسید. چنین آورده‌اند که شبی بعد از خفتن خلایق بدرگاه قاضی آمد و او خفته بود، بیدار کردند و گفتند سیّد ابو الحسین بر در است، فرمود که درون آوردند، مسئلۀ از قاضی بحث کرد، قاضی گفت همین مهمّ را آمدی، گفت آری اندیشه کردم امشب وفات رسد و در دین شاکّ بوده باشم و بشبهت. و در عهد او ابن سکّرة الهاشمی قصیدۀ گفته بود در ذمّ آل ابو طالب، شعر:

  إنّ الخلافة مذ کانت و مذ بدأت موسومة بفتی من آل عبّاس  
  اذا انقضی عمر هذا قام ذا خلفا ما لاحت الشّمس و امتدّت علی النّاس  
  فقل لمن یرتجیها غیرهم سفها لو شئت روّحت کرب الظنّ بالیاس  

سیّد ابو الحسین جواب میگوید شعر:

  قل لابن سکرة یا نغل عبّاس أضحت خلافتکم منکوسة الرّأس  
  أما المطیع فلا تخشی دوائره یعیش ما عاش فی ذلّ و اتعاس  
  فالحمد للّه حمدا لا شریک له خصّ ابن داعی[۲۲] بتاج العزّ فی النّاس  

ابن المعتزّ ناصبی بود جواب[۲۳] میگوید قصیدۀ دراز:

  أبی اللّه الاّ ما ترون فما لکم غضابا علی الأقدار یا آل طالب  

قاضی ابو القاسم علیّ بن محمّد التّنوخی که [پدر] صاحب کتاب فرج بعد الشّدة است جواب میگوید:

  من ابن رسول اللّه و ابن وصیّه الی مدغل فی عقدة الدّین ناصب  
  نشا بین طنبور و زقّ و مزهر و فی حجر شاد او علی صدر ضارب  
  و من ظهر سکران الی بطن قینة علی شبهة فی ملکها و شوائب  
  یعیب علیا خیر من وطیء الحصا و اکرم سار فی الأنام و سارب  
  و یزری علی السّبطین سبطی محمّد فقل[۲۴] فی حضیض رام نیل الکواکب  
  نشوا بین جبریل و بین محمّد و بین علیّ خیر ما شر و راکب  
  وصیّ النبیّ المصطفی و صفیّه و مشبهه فی شیمة و ضرائب  
  فکم مثل زید قد أبادت سیوفکم بلا سبب غیر الظّنون الکواذب  
  أما حمل المنصور من أرض یثرب بدور هدی تجلو ظلام الغیاهب  
  و قطّعتم بالبغی یوم محمّد قرائن أرحام له و قرائب  
  و فی أرض باخمرا مصابیح قد ثوت مترّبة الهامات حمر التّرائب  
  و غادر هادیکم بفخّ طوائفا یغادیهم بالقاع بقع النّواعب  
  و هرونکم اودی بغیر جریرة نجوم تقی مثل النّجوم الثواقب  
  و مأمونکم سمّ الرّضا بعد بیعة تؤد ذری شمّ الجبال الرّواسب  
  فهذا جواب للّذی قال: «ما لکم غضابا علی الأقداریا آل طالب»  

شنودم که چون سیّد ابو الحسین بدیلمان مستولی شد و ممکّن گشت از آفاق عالم علما باستفادت روی بدو نهادند و بدانجا رسید که پیش قاضی القضاة عبد الجبّار فرستاد که بر من بیعت کند، و حاکم جشم رحمه اللّه در کتاب جلاء الأبصار همچنین آورد. بعد از آنکه عمرش بهفتاد و اند رسید در سنۀ احدی و عشرین و اربعمایه روز عرفه یکشنبه وفات یافت رحمه اللّه علیه و روز دوشنبه عید اضحی بلنکا که سرای او بود دفن کردند و هنوز تربت او ظاهر است و مشهد برقرار، مردم آن نواحی جمله بر مذهب او و استندار کیکاوس و اسلاف او و سایر دیالم همچنین.
السید الناطق بالحق ابو طالب یحیی بن الحسین الطایر[۲۵] بتأیید الله، برادر سیّد المؤیّد باللّه بده سال از برادر خویش بزرگتر بود، معروف بکمال عقل و فضل و سخا و ورع و اجتهاد و عبادت و زهد و تقوی، پدر ایشان امامیّ المذهب بود و در اوّل ایشان نیز همچنین و او را نظیری نبود بروزگار خویش، و استفادت از سیّد ابو العبّاس کرد بعد از آن بشیخ ابو عبد اللّه[۲۶] که استاد طایفۀ امامیّه است پیوست دیگر باره بقاضی القضاة عبد الجبّار، و در میان زیدیّه از او مبرّز و محققّ‌تر دانشمند نبود تا این غایت و بگرگان مدّتی بمدرسه بتدریس و افاده مشغول بود و از اکناف جهان علما پیش او رسیدند و فواید حاصل کرده، بعد از آن بدیلمان شد، چون برادر فرمان یافت مردم برو بیعت کردند، و استاد جلیل ابو الفرج علیّ بن الحسین هندو در وقت امامت بدو می‌نویسد، شعر:

  سرّ النبوّة و النّبیّا و زها الوصیة و الوصیّا  
  أنّ الدّیالم بایعت یحیی بن هرون الرّضیّا  

[۲۷] ثمّ استربت بعادة ال‍‌‍أیّام اذ خانت علیّا

  آل النّبیّ طلبتم میراثکم طلبا بطیّا  
  یا لیت شعری هل أری نجما لدولتکم مضیّا  

فأکون أوّل من یه‍‌زّ الی الهیاج المشرفیّا

فرزندی بود او را بجوانی وفات رسید، بمرثیه میگوید، شعر:

  علیک سلام اللّه ساکن بلقع فلیس الی دفع الحمام سبیل  
  و لیس الی غیر التّصبّر مفزع و إن عنّ خطب فی المصاب جلیل  
  و إن کان حزن النّاس عند إیاسهم قصیرا فها حزنی علیک طویل  
  و إن کنت تحت التّرب فی الرّمس نازلا فذکرک فی حشو الفواد نزیل  
  و لو لا مقال النّاس فارق حلمه لشفّع تسکاب الدّموع عویل  

و له ایضا:

  یا غائبا ما له إیاب خالفنی بعدک اکتئاب  
  و غاب روح الحیاة منّی لمّا علا جسمک التّراب  
  یا ذاهبا لم یصل شبابا یبکی علی فقدک الشّباب[۲۸]  

سید ابو طالب یحیی رحمه اللّه در سنۀ اربعین و ثلثمایه از مادر جدا شده بود، و در سنۀ اثنی و عشرین و اربعمایه فرمان حق [درو] رسید و بآمل[۲۹] بدیلمان دفن کردند، هشتاد و دو سال عمر یافت و بعد برادر یک سال تمام برنیامده او نیز بدو پیوست، و تصنیفات او در فقه و کلام آنچه مشهور است: کتاب التّحریر و الشّرح، کتاب المجزی، کتاب الدّعامة.
السید الامام الفقیه العالم المتکلم الزاهد الشاعر حسن بن حمزةالعلوی، مرقد او مقابل مدرسۀ زین الشّرف بماهی رسته باشد، بعهد ملک السّعید اردشیر سیّد امام بهاء الدّین الحسن بن المهدی المامطیری او را بر آن داشت که تجدید عمارت مقبرۀ او فرمود، بمشهد علیّ بن موسی الرّضا بزیارت میرفت این شعر انشاء کرد و منازل هرروزه را ذکر فرمود و او را اشعار و آثار فضل بسیار است[۳۰] شعر:

  أبدرتم زاهر ام نور شمس باهر ام غصن بان ناضر یحار فیه النّاظر  
  * أجلّنار خدّها ام الظّلام جعدها ام خوط‍ بان قدّها ام انا فیها حائر[۳۱]  
  * أدعص رمل ردفها ام نشر مسک عرفها ام سیف عطف طرفها عضب حسام باتر  
  * أ خیزران خصرها ام اقحوان ثغرها ام جنح لیل شعرها ام هی نور زاهر  
  أخنجران انتصبا فی خدّه تعقربا فاعتریانی لهبا[۳۲] تدمی لها المحاجر  
  أنظم درّ لفظها ام قوس غنج لحظها حظّی منها حظّها اذ هی لا تماکر  
  فالصّبح من غرّتها و اللّیل من طرّتها و المسک من نکهتها لها نسیم طاهر  
  * و الغصن من قوامها و الدّرّ من کلامها و الغنج من سهامها و الطّرف منها ساحر  
  و السّحر من اجفانها و الماء من بنانها ها أنا من هجرانها علی السّقام صابر  
  * تفترّ[۳۳] عن ملثمها بلؤلوء فی فمها یلوح فی مبسمها کأنّه جواهر  
  اذا مشت یقلقها لنعمة قرطقها یفتننی منطقها و اجفن[۳۴] فواتر  
  کالبدر فی تمثاله و الغصن فی اعتداله فالقلب من خباله لدائه مخامر  
  لا و الّذی یعلم ما فی الأرض طرّا و السّما ما نلت منها محرما کنت لها احاذر  
  غیر حدیث و نظر من غیر فحش و وزر و اللّه خیر من غفر اذ هو ربّ غافر  
  فعدّ عن تذکارها و خل عن سمارها اذ انت بعد دارها لأرض طوس زائر  
  و ربّ قفر فدفد تیهاء ذات فرقد کصارم مجرّد یتیه فیها الماهر  
  قطعتها بناقة زیّافة خفّافة هفهافة لفّاقة فی سیرها تخاطر  
  * اذا ارتمت فی بیدها تئنّ فی وخیدها للخفّ فی صعیدها علی الثّری حفائر  
  تستنّ فی ارقالها فی غیر ما کلالها تطرب فی ترحالها اذا حداها الزّاجر  
  بها غدوت راحلا من آمل و نازلا منازلا عواطلا یقطعها المسافر  
  فما مطیر قصدها حدّ[۳۵] الیها حدّها یروع قلبی و خدها اذا السّراب مائر  
  یا صاح جثّ النّاجیه اظنّ حشا ناهیه[۳۶] حتّی توافی ساریه یوما و انت باکر  
  ثمّ اغد منها باکرا لمهروان ذاکرا مقطّعا هو اجرا من بعدها هو اجر  
  حتّی توافی نامنه بزامل[۳۷] من عاینه یخاف منه[۳۸] مأمنه یذعر منه الذّاعر  
  و فی طمیش لا تقف الاّ وقوف المنحرف ثمّ اغد منها و انصرف و القلب منک طائر  
  یا صاحبّی و دّعا من استراباد معا و للرّباط‍ فاقطعا و الرّبع منها داثر  
  وقف بجرجان ففی مربعها ما تشتفی بحظّه و یکتفی واردها و الصّادر  
  قد اغتدت أشجارها ترضعها انهارها و استوسقت ثمارها و اخضرّت الدّساکر  
  أطیارها درّاجها یطربنی تهیاجها تذرجها هزّاجها فالکلّ منها صافر  
  * غزالها یحمورها بلبلها شحرورها قد اغتدت صقورها افواهها فواغر  
  دعها و عدّ قاصدا دینار زاری رائد القصدها مجاهدا و سر و أنت شاکر  
  *حتّی اذا آن الدّنو من ربط‍[۳۹] امر وتلو و القوم قد ترحّلوا فارحل و أنت ذاکر  
  * مولاک بالتّحمید و اثن بالتّمجید ... الی النّعیم صائر  
  * حتّی اذا حعوا[۴۰] بدت و الطّیر فیها غرّدت ... و انتحبت و ثار منها ثائر  
  قطعتها مجاوزا لشیراسف جائزا[۴۱] اخطر منها جامزا فالوحش منّی نافر  
  حتّی أتیت معلما لأسفرایین و ما قصّرت فی السّیر کما قصّر فیه عابر  
  تمّ وردت المعقلی و مأوه کالحنظل تبّا له من منزل تعافه الجآذر  

آورده‌اند که ناصر کبیر با کثرت فضل و فصاحت او گفتی: لو جاز قراءة شعر احد فی الصّلوة لکان شعر ابی القاسم، معنی آنست که اگر شعر کسی شایستی بنماز خواندن شعر ابو القسم بودی.
السید شمس آل رسول الله صلی الله علیه و آله، فقیه و صاحب حدیث و از جملۀ نسّاک و عبّاد، هنوز تربت او برقرار است و مشهد معمور، و مزار مشهور بمحلّۀ عزامه کوی[۴۲] بر در دروازه.
و از علمای سادات که بعهد ما بودند سید ظهیر الدین نسابۀ گرگانی، فضل او در کلام و فقه و تذکیر بر جهانیان پوشیده نیست.
سید رکن الدین ساری و برادر او سید زاهد عالم متقی شرف الدین که مرقد او بمدرسۀ امام خطیب مقابل مشهد سر سه راه است، اظهار مذهب امامیّه و بطلان مذهب زیدیّه از شرف الدّین قوّت گرفت در آن حدود و اللّه اعلم.
السید امام ابو طالب الثائر ملک طبرستان، ایشان پنج برادر بودند و جدّ ایشان را حسین الشاعر گفتند، برادر ناصر کبیر بود و پدر او را محمد الفارس گفتند دختر ناصر را داشت. غلام و خدمتکاری بود او را عمیر نام بعد از آنکه گیل و دیلم طبرستان را از سادات بتغلّب باز گرفتند این غلام نیز در او عصیان کرد و بگیلان شد و آنچه از آن او بود بتاراج داد و مردم گیلان بدو جمع شدند و سیّد را باز گذاشته میگوید، شعر:

  یا آل یاسین أمرکم عجب بین الوری قد جرت مقادیره  
  لم یکفکم فی حجازکم عمر حتّی بجیلان جاء تصغیره  

ملوک باوند قدس الله ارواحهم

  سماء معالیهم نقیّ من الطّخا وجود مغانیهم بریء من الخطا  

خاندان مبارک ایشان مأمن خائف و ملاذ ملهوف و ملجأ سلاطین و ملوک روی زمین بود و رعایت جانب مستمیح و حمایت مستجیر را دینی مفترض و دینی مقترض شناختند و از اقطار عالم و آفاق گیتی هرکه را در کفش سلامت سنگ ملامت افتادی با پای حافیه جای عافیه خانۀ ایشان دانستند و مادام آن حضرت مقصد وفود و مجال سجود و مجالس جود بود و معاون معاوین و مساکن مساکین، از صولت وصلت ایشان با حمیم چون جحیم و با تسنیم چون نعیم و لقا و بقای ایشان خلایق را رایحۀ جنان و راحت جان،

  و ما خلقت الاّ لجود أکفّهم و اقدامهم الاّ لأعواد منبر  

حمایت ایشان تا بغایتی بود که اگر فرزندان خلفا و ملوک و امرا از بیم گناه پناه بدیشان کردندی طمع آنکه تمنّای بازخواست کنند منحسم مانده بود مثلا اگر قرنا بعد قرن چون حرب بسوس با خصمان قوی و دشمنان غالب بجدال و قتال و جواب و سؤال رسیدی.
[۴۳] الاصفهبد الکبیر المعظّم علاء الدوله علی بن شهریار بن قارن، کرم و همّت و سخاوت و رحمت او صیت عدل نوشروان و مروّت نوذریرا منسوخ گردانید، مقامات مشهوره و کرامات منشورۀ او چون بحکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاند و معارض از اقربا و برادران چگونه بدست آورد، اینجا بموجزتر عبارتی ذکر جماعتی که پناه بدرگاه او کردند نوشته آمد: از فرزندان سلطان مسعود غزنین شیرزاد که شریک ملک بهرامشاه فخر الملوک بود بخانۀ او آمد بعد مدّتی که در ریاض امن و رفاهیت با او بود تمنّی کرد که بزیارت کعبۀ معظّمه رود، از طبرستان بمکّه روز بروز وظیفه مرتّب گردانید تا بسلامت بدانجا رسید و بعافیت باز آمد، حقّ جلّ ذکره چنان ساخت که منازع آن پادشاه زاده از پیش برخاسته بود، او را با مقرّ عزّ خویش رسانید بغزنین.
سلطان مسعود بن محمّد سلجوقی برادر زادۀ سنجر دو نوبت بخانۀ او پناه کرد، نوبت اوّل چون خلیفه را بکشتند با پسر او پیش علاء الدّوله آمد و نوبتی دیگر چون میان طغرل و او خلاف افتاد عورات مخدّرات خویش را بیاورد و بقصبۀ آرم بسرای فرزند او شاه غازی رستم بن علاء الدّوله بنشاندند و او را مدد کرده بعراق فرستاد، و چون محمّد بن ملکشاه فرمان یافت فرزندان جمله بر محمود بیعت کردند و چون او درگذشت برادران با یکدیگر خلاف کردند، طغرل منهزم روی بخانۀ او نهاد، بدربند کلیس علیّ بن زرّینکمر و محمّد و ابو شجاع سه برادر نشسته بودند، سلطان را نگذاشتند که درآید، هرچند گفت که مرا خصم در قفاست و گریخته میآیم گفتند تا اجازت شاه نباشد نتوانی آمد، پیش شاه غازی فرستادند بآرم، حالی برنشست و تا بدیه مقصوره برفت، طغرل را درون آورد و بساری پیش پدر فرستاد، خوارزمشاه سعید محمّد را چهار پسر بود، خلاف افتاد دو گریخته پیش او آمدند، چندان نعمت و مکرمت فرمود که هنوز میگویند.
امیر عبد الرّحمن طغایرک اتابک که ممدوح عمادی شاعر بود و در قصیدۀ او را میستاید، بیت:

  عبد الرّحمن که گر بخواهد از هفت سپهر شش بکاهد  
از اردبیل بساحل دریا با فوجی از حشم بگیل و دیلمان گذشت و بخدمتش رسید مدّتی با او بماند تا مدد داد و هم براه ساحل او را بملک باز رسانید. و امیر حلّه دبیس بن صدقه ملک عرب از سروران عالم بود بسخاوت و فصاحت و علّو همّت، با دویست نفر سوار بأمان او آمد و اوّل روز بیست اسب با ساخت و سیصد قبا و کلاه و صد کمر شمشیر و صد زره و ترک و بر گستوان و درقه و ده هزار دینار زر بدو فرستاد، و بنوبتی برادر او برکة بن صدقه بخدمت اصفهبد علاء الدّوله آمد از خلیفه گریخته، با او شفاعت کرد و امان نامه نوشتند و نفقات داد و با کسان خویش بولایت فرستاد. و چون قیتر مش در سلطان عاصی شد برادران و فرزندان و پوشیدگان را بامانت بخدمت او فرستاد، پنج سال در حقّ آن جماعت شفقتی فرمود که حدّ پدید نبود، بعد از آنکه امان یافتند جمله را بخانه باز فرستاد، و السّلم.


الاصفهبد الکبیر العادل العالم الغازی نصرة الدوله رستم بن علی بن شهریار بن قارن، بعید الصّوت، مشهور المواقف، شایع الذّکر بود و از عهد فریدون و منوچهر طبرستان ازو بزرگتر بقدر و همّت والا و عدل و دادکی نژاد نزاد، از جاجرم و گرگان و بسطام و دامغان تا حدّ موقان در مدّت ملک او چنان مضبوط‍ بود که بجایگاه خود ذکر رود و از رهط‍ باوند اوّل کسی که ببارگاه بر تخت نشست و تخت بر موکب بست او بود، و گذشت از خسرو پرویز هیچ جهاندار و شهریار را چندان گنج و ذخایر و نفایس نبود که او را، تا بعهد ما چهل پاره قلعه از زر و اجناس و جواهر از آن او بماند.
و چنین شنیدم که کیکاوس استندار چون خواست که درو عصیان کند با قاضی ولایت خویش مشورت کرد، او را بر آن دلیری رخصت داد، تا شاه غازی برویان شد و کران تا کران ولایت آتش برفرمود کشید، اصفهبد خورشید بن بو القاسم مامطیری میگوید، طبری:

  تدبیر کرده کادی[۴۴] کی کوشک بسوجن اونی که سی کوشک پرنده[۴۵] تابلوجن  
  نون کشور بوین سوجن کهون اورجن تدبیر کر[۴۶] کاری دیر هار موجن  

بعد وفات سنجر سلطان سلیمانشاه که برادر زادۀ او بود از محمود خان که خواهر زاده و ولیّ عهد سنجر بود بگریخت بطلب ملک عراق و بمقام قصبۀ درویشان پناه بشاه غازی کرد، مدّت دو ماه هرروز برای او و حشم او سر میدان تا پایان خوانها فرمودی نهاد تا بگیلان و دیلمان و سایر اطراف طبرستان بیست هزار مرد جمع کرد و جملۀ اسباب سلطنت از خزانه و زرّاد خانه و فرّاشخانه مهیّا فرمود و او را برگرفت و بری برد، بتخت سلطنت بنشاند، امرای عراق و آذربایجان برو جمع شدند وری و ساوه اصفهبد شاه غازی را مسلّم داشتند. چون سلطان محمود غیبت او از طبرستان بدانست با جمله امرای سنجر بطبرستان آمد، بدو روز از ری بقصبۀ کوسان بپایان قلعۀ آب دره رسید و لشکرگاه ساخت، محمود خان زیر دیه دجان[۴۷] ببیابان فرود آمد، یک شب شاه غازی پادشاه قارن را با چهار صد غلام و پانصد باوند اجازت داد که بلشکرگاه ترکان شوند، تا بدر خیمۀ محمود خان تاختن بردند و چندان خلل رسانیده که بشرح نیاید، با فرداد[۴۸] مؤیّد آیبه و خویشاوند را نامزد کرد که بساری شوند و غارت کنند، اصفهبد شاه غازی فرزند خود شرف الملوک حسن را با حشم براه لاکش مهروان گسیل کرد تا بروی آن جماعت بازآیند و بعضی کمین سازند، چون بقصبۀ مهروان رسیدند بهم باز خوردند، خویشاوند محمود را با هزار ترک بگرفتند، مؤیّد آیبه با تنی چند منهزم برفت. چون جماعت اسیران را پیش اصفهبد بردند جمله را تشریف داد و معروفی همراه کرد و بمحمود خان فرستاد و گفت بگویید که مردم ما مردمی خانه‌دار باشند و آنچه میکنند بی‌اجازت منست، محمود خان عزیز طغرائی را که از اکابر شیوخ بود در دولت سنجریّه پیش او فرستاد و بیست هزار دینار شاهی قرار نهادند که سلطان با گرگان شود و شاه غازی این مبلغ بمحصّلان رساند. چون محمود کوچ کرد و بگرگان رسید محصّلان را از ولایت بسیلی بیرون کردند، گفت بروید او را بگویید ما زر بزوبین دادیم، خود بخراسان فتنۀ که معروفست پیدا شده بود، برفتند و بدو نپرداختند، و او را بطبرستان محمود گندم کوب خوانند که حشم او نان نیافتند، گندم می‌بریدند و میکوفتند.


و خواجۀ امام رشید الدّین و طواط‍ رحمه اللّه را که دبیر خوارزمشاه [اتسز] بود در حقّ او قصاید بسیار است و هرسال پانصد دینار و اسب و ساخت و دستار و جبّه ادرار بود، این چند بیت از قصیده‌ایست وقتی که بری شد و سلیمانشاه را بنشاند میفرستد:
  جلالک باد فی خراسان باهر و ذکرک سار فی العراقین سائر  
  و أنت حسام الدّین فی نصرة الهدی حسام إذا کلّ البواتر باتر  
  غدا الرّیّ و الأکباد فیها جریحة لفقدک و الأجفان فیها سواهر  
  تفرّق من بعد التّجمّع شملها و دارت علیها بالبلایا الدّوائر  
  فما قائل إلاّ لتقواک ذاکر و لا سائل إلاّ لجدواک شاکر  
  أیا ملکا رحب القصور عراعرا لسان اللّیالی عن مساعیک قاصر  
  جلالک فی أعلی السّموات صاعد وصیتک فی أقصی الأقالیم سائر  
  أیا مالکا للأمر و النّهی فی الهدی فما مثله فی النّاس ناه و آمر  
  محیّاک بدر فی الغیاهب زاهر و یمناک بحر فی المواهب زاخر  
  و أنت إلی دفع الملمّات مائل و أنت إلی رفع المهمّات قادر  
  فما لبلاد اللّه غیرک حافظ‍ و لا لعباد اللّه غیرک ناصر  
  أما لهم من مشرع الغیّ حاجز أما لهم عن مصرع البغی حاجر  
  أما لهم عن مکسب الإثم وازع أما لهم عن موکب الظّلم زاجر  
  تمتّع بمدحی فهو أکرم مفخر إذا عدّدت للأکرمین المفاخر  
  ألا إنّنی فی مدح غیرک شاعر و لکنّنی فی مدح صدرک ساحر  
  فعش سالما ما حرّر النّثر کاتب و دم غانما ما حبّر النّظم شاعر  

و دیگر باره چون شاه غازی بری شد و نوّاب خویش بنشاند و یک سال و نیم بتصرّف داشت و جماعتی را از اطراف ری دور کرد این قصیده میفرستد:

  جبینک کالبدر المضییّ یلوح و خلقک کالمسک الذّکیّ یفوح  
  و نائلک الفیّاض تغدو غیومه بنفع غلیل المعتفی و تروح  
  لک الرّایة الزّهراء فی کلّ وقعة بها لجیوش المسلمین فتوح  
  لها ألسن فی الجوّ من عذباتها صفاح بأسرار الکفاح تبوح  
  ففلّلت حدّ الظّلم و هو مذرّب و ذلّلت صعب الکفر و هو جموح  
  فکم للعلی یا آل قارن سورة بناها علی رغم المعاطس نوح  
  فأفعالکم للمعضلات دوافع و أقوالکم للمشکلات شروح  
  بأیمانکم یوم الصّباح صوارم لها من دماء الدّارعین صبوح  
  لجندک فی أرض العراق وقائع بهنّ شیاطین القراع تطوح  
  فکم من نفوس بالعراء طریحة علیهنّ ربّات الحجال تنوح  
  فلا بلد إلاّ و فیه زلارل و لا خلد إلاّ و فیه قروح  
  بقیت مدی الأیّام فی عزّ أنعم علیهنّ أنوار الدّوام تلوح  

و در وقتی که شاه غازی رحمة اللّه قلعۀ مهرین و منصوره کوره از ملاحده بقهر بستانده بود این قصیده بحضرتش میفرستد، چند بیتی ثبت افتاد:

  أیا من إلی نادیه تأوی الأماجد لآرائه شهب الدّیاجی سواجد  
  و یا من یلوذ الأکرمون بظلّه إذا أشعلت نیرانهنّ الشّدائد  
  ألا إنّه فی العلم إن حدّ عالم و لکنّه بالجسم إن عدّ واحد  
  أیا نصرة الدّین الّذی عقواته بها نصبت للنّازلین الموائد  
  فأطرافها للرّاهبین معاقل و أکنافها للرّاغبین معاهد  
  لسانک لا یجری علی عذباته سوی کلمات کلّهنّ فوائد  
  فهنّ لآفاق المعالی کواکب و هنّ لأعناق المعانی قلائد  
  بلغت من العلیاء منزلة لها زواهر أجرام السّماء حواسد  
  حویت علی رغم الأنوف من العدی محامد یفنی الدّهر و هی خوالد  
  فتجهد و الأبدان منهم فوارغ و تسهر و الأجفان منهم رواقد  
  و کیف یساویک العدی ثلّ عرشهم و هل یتساوی قاعد و مجاهد  
  بعهدکم یا آل قارن أصبحت ممهّدة للمکرمات القواعد  
  فمنهلکم عذب لمن هو وارد و منزلکم رحب لمن هو وافد  
  فمنکم جبال الباقیات رواسخ و منکم ریاح الفانیات رواکد  
  و همّتکم جرداء نهد لدی الوغی و همّة أهل العصر غیداء ناهد  
  فأنت لها فی نصرة الشّرع شاهر و أنت لها فی هامة الشّرک غامد  
  سیوفک زیدت حدّة ضرباتها مؤکّدة للدّین منها المعاقد  
  بقیت رضیّ الحال ما لاح بارق و دمت وضیّ البال ما صاح راعد  

اگرچه همیشه علما و شعرای عرب و عجم بمدّاحی خاندان باوند تفاخر کردند امّا چون رشید و طواط‍ در عهد خود امام الأئمّه و قبله و قدوۀ اهل بلاغت و براعت بود اعتبار را بمدایح او اختصار رفت تا بر من تهمتی ننهند و شبهتی نماند که چندین غلوّ و مبالغت بافراط‍ بمناقب ایشان از عشق ولاء و داعیۀ هوی روا داشتم چه‌اگر خواهم درین کتاب بشرح فضائل آن دودمان عنان قلم فرو گذارم بر عمر و روزگار اعتماد ندارم از آنکه بپایان رسد و آن بنرسد. و از جمله عادت این پادشاه یکی آن بود که روز صبوح جمله خزانۀ خویش بتاراج دادی حریفان و ندیمان را، تا روزی امیر سابق الدّوله علی کیله خواران خویشاوند او بود و علی رضا گفتند و کیل دری بود که فرزندان او را سعد الدّین حسین دیوانه و نظام محمّد و قوام فرامرز گفتند، آخر همه از میان مجلس شراب برخاسته بخزانه شدند، هرچه نقود و جواهر و جامه‌ها و مویینه بود دیگران برده بودند، ابریشم رزمه‌ها مانده بود، هر یکی سه رزمه پشتواره بستند و یک رزمه بپای میگردانیدند، بار بد جریری شاعر طبری در آن روز میگوید در حقّ ایشان، بیت:

  این دو خر که دار نه شام ایرون یک خر بزین نیکه یکی بپالون  

و عادتی دیگر آن بود که نگذاشتی که هرگز مدح او پیش او برخوانند، گفتی شاعران دروغهایی که من نکرده باشم همی گویند و من از آن خجالت میخورم تا مظفّری لقب شاعری از خراسان بحضرت او رسید و گفت بمدح تو آن گویم که کرده باشی، این قصیده بگفت، برو عرض کردند، گفت راست میگوید، چون قصیده بخواند بهر بیت ده دینار زر عطا فرمود و اسب و قبا و کلاه، بیت:

  جنّت عدنست گویی کشور مازندران در حریم حرمت اصفهبد اصفهبدان  

الاصفهبد العالم تاج الملوک علیّ بن مردآویج، او را بعهد سلطان سنجر پدر بمرو فرستاد، سنجر خواهر خویش را بدو نکاح فرمود، و هیچ بامداد از سرای بیرون نیامدی تا اصفهبد پیش او نرفتی و اوّل چشم برو نیفگندی، بعد از پدر قلعۀ جهینه و بیرون تمیشه چنانکه شرح آن برود بدو سپرد تا سلطان سنجر فرو رفت، سلیمانشاه اوّل پناه بدو کرد، میگویند چابک سوارتر از مردآویج در جهان هرگز کسی نبود، بوقت بشل[۴۹] گوی دو درست در رکاب نهادندی و او پای بر سر آن نهادی و تا نیمروز اسب دوانیدی که درستها از زیر پای و رکاب او نیفتادی، سلیمانشاه در گلپایگان با او بگرو همین شرط‍ در میدان شد بقرار آنکه اگر اصفهبد بماند اسپی تازی داشت بهزار دینار خلیفتی و صد تا جامه خریده با ساخت که درو بود سلیمانشاه را باشد و اگر اصفهبد ببرد سلیمانشاه غلامی داشت که محبوب دل و معشوق او بود پیش اصفهبد فرستد، چون اصفهبد غالب آمد و گرو ببرد سلیمانشاه غلام را با خدمت اصفهبد فرستاد، اصفهبد هم در حال غلام را بر آن اسب تازی با ساخت فرمود نشاندند و با دو نفر دیگر غلام پیش سلیمانشاه فرستاد، و انوری شاعر خراسان این قصیده و دیگر قصاید هم در حقّ او گوید، بیت:

  إی در نبرد حیدر کرّار روزگار تاج الملوک صفدر و صفدار روزگار  
در سیّوم مجلّد فتوّت و مروّت و فضل و کمال او و ثبات رأی و سیرت او را شرح خواهیم داد، ان شاء اللّه تعالی.


سابق قزوینی گفتند در خدمت سلطان مسعود شجاعی بود که در عراق و خراسان و عرب نام او سر دفتر مردان بود، او را بفریفت و بخدمت خویش آورد و بسطام و دامغان و جاجرم بدو داد، در آن حدود بغزو و جهاد ملاحده مشغول گردانید، و این مرد بغایت بخشنده بود، روزی پیش او نبشت که من بازماندگی می‌برم برای نفقات حشم، شاه غازی روی ببزرگان حضرت کرد و گفت سابق بما چنین نوشت، او دریاست با دریا کسی چه صلت تواند کرد، بگویید تا حال را بیست هزار دینار بدو فرستند و مثال نویسند که از آن سر حدّ چندانکه استخلاص کنی تراست باقطاع.
الاصفهبد المعظّم علاء الدوله الحسن بن رستم بن علی، با قرب عهد مستور نمانده باشد که سخاوت و سیاست او از منزل کمال‌اند فرسنگ گذشته بود تا بحر و کان در جنب آن شمر و سمر نمود، از خصال مردی و مردمی هیچ نماند که ذات او بدان متحلّی نبود الاّ آنکه او تهوّر و غروری داشت که عالم و عالمیان پیش همّت او وزنی نداشتند و بدین سبب هم او و اتباع او در موقف آسیب بودند و شرح آن داده شود، کفی المرء فضلا أن تعدّ معایبه.
بوقت آنکه خوارزمشاه کبیر عادل ایل ارسلان بجوار رحمت ذوالجلال رسید و سلطان صاحب قران تکش خوارزم از برادر سلطانشاه محمود باز ستد بحکم دوستی و مودّتی که پدر را با اصفهبد بود او و مادر هردو پناه کردند، اصفهبد با تمیشه آمد و از گیلان و حدود ری جمله عمّال و نوّاب را با هدایا و تحف پیش ایشان فرستاد و از صحرای گنجینه تا اسپید دارستان بیک فرسنگ خوان نهادند، اتّفاق عقلا بود که چنین خوان تا عمر عالمست بهیچ عهد کسی از جهانداران ننهاد، و تمامت این حکایت بجایگاهی دیگر برود، ان شاء اللّه تعالی.
الاصفهبد الاعظم حسام الدولة و الدین ابو الحسن اردشیر بن الحسن، قواعد دین بدو مشیّد و سواعد یقین بدو مؤیّد بود، در تدبیر مقانب و تحصیل مناقب صاحب رای و رویّت، بسیار قدر و قدرت، ایّام او روضۀ دهر و زهرۀ عصر و نزهۀ عمر و نهزۀ عيش بود، و حضرت او موئل امائل و منزل افاضل، و مجلس او مجمع اصحاب درايت و مقصد ارباب روايت، و در حقّ‌ ايشان مواهب او رغايب و منايح او غرايب، آثار گزيده و اخبار پسنديدۀ او تميمۀ اعضاد عالم و قليدۀ أجياد بنى آدم، شيم طاهره و مكارم ظاهره و مفاخر باهره و مآثر زاهرۀ او چون روز بدر مشهور و چون شب قدر با نور، مدّت سى و پنجسال طبرستان بعهد پادشاهى او چون حرم مكّه امن و چون كعبه قبلۀ خلايق بود، در سنۀ مثال[۵۰] سلطان بزرگ طغرل بن ارسلان از عراق بعد وفات اتابك محمّد بن ايلدگز بخلافى كه با برادر او قزل ارسلان افتاده بود پيش ملك سعيد نبشت:

  إذا اغلقت أبواب قوم أراذل فبابك مفتوح و ليس بمرتج  
  و همّك مقصور على طلب العلي و سيبك مرفوع على كل مرتج  


و ازو پناه طلبيد، شاه اردشير مخيّم و معسكر بديه فلول لارجان ساخته بود، جملۀ اصفهبدان از امرا و معارف را تا برى باستقبال او فرستاد و او تا بآهنگ لار پيش باز شد و بجهت او از اسب بزير آمد و او را با فلول آورد و تخت و تاج با جمله آلات شاهنشاهى از خزانه و فرّاشخانه و شرابخانه و اصطبل و كلّه‌هاى سفر بدو باز سپرد و بجهت خود بر سر پشته چهل ميخ خيمه فروزد و بوزير شهر سارى نوشتند تا از قلعه‌ها و مواضع ديگر عوض اين جمله بخاصّۀ شاه بفرستند، و قزل ارسلان چون ازين واقف شد عزّ الدين يحيى عراق را بشاه اردشير فرستاد و حقوق سوابق پدر و برادر را وسيلت ساخت و تمنّى كرد كه اگر سلطان طغرل را بگيرد و بند نهد رى و ساوه و قم و كاشان و قزوين بعهد و ميثاق بنوّاب تو تسليم كنم و در ساير عراق و آذربايجان و ارّان حكم تو چنانكه بطبرستان نافذ باشد، شاه اردشير فرمود مباد كه كرم و مروّت ما براى محالات دنيا بر نقض عهد مبالات روا دارد، و بعد مدّتى سلطان را بدامغان و بسطام فرستاد و بعمل آن ولايت بنشست تا وجه وظيفۀ او مرتّب دارند و از طبرستان روز بروز نزل و علوفه ميفرستاد تا آنوقت كه بسلامت بمقرّ سلطنت خود افتاد، و در مجلد سيّوم حقوق نعم و تربيت او سلطان طغرل را بوقت آنكه قزل ارسلان او را بقلعه داشت شرح برود ان شاء اللّه تعالى وحده. و در سنۀ تسع و سبعین و خمسمایه از پیش مهراج شاه که جیتجند نام بود دو نفر هندو رسیدند بحضرت او با نوشته و گفتند ما چهل مرد بودیم گزیدۀ شاه مهراج بسبب آنکه علویی امامیّ المذهب بولایت ما افتاد و دعوی مذهب و طریقت شیعت کرد و ما هرگز نشنیده بودیم، علمای آن دیار با او مناظره کردند، بر همه سخن او حجّت آمد و غلبۀ صدق با او بود، شاه ما را گفت بطبرستان پادشاهیست کسروی نژاد با عدل و داد، معتقد او این مذهب است، ما را با این نوشته بخدمت تو فرستاد، از این جمله سی و هشت بازماندند بانواع وقایع از هلاک و قطع طرق و ما دو نفر بمقصد رسیدیم و بطبرستان درین وقت امیر سیّد بهاء الدّین الحسن بن مهدی المامطیری رحمة اللّه علیه بحال حیات بود، از آن دو ورق که بجواب نوشت با دلایل و حجج اصول و فروعی کلمۀ چند نقل کرده آمد و این نوشته را رسالة الهنود فی اجابة دعوی ذوی العنود گویند، و هذه قصیرة عن طویلة:
و لا غرو ان کسدت التّشیع [کذا] فی زماننا هذا ببلاد الهند فلربّما کسدت - الیواقیت فی بعض المواقیت، و انّی و له بحمد اللّه فی أرض العراق سوق و نفاق، و فی أرض الحجاز مستقرّ و مجاز، و صار فی الشّام لأهلها شیمة، و هطلت سحائبه علیهم دیمة، و من ذا یعیّر امراء حرم اللّه و هم الحسنیّون و امراء حرم الرّسول و هم الحسینیّون بالتّشیّع و یجحد فضلهم و یرتع فی أعراضهم و ینکر نبلهم و لم یبق فی خراسان انسان له ید و لسان و سیف و سنان الاّ و التّشیّع دیدنه و دینه، و قرینه و خدینه، الی ما ترکنا الالمام بذکره من افراد الحجاز و الشّام و نواحیها، و آحاد مدن خراسان و العراق و ما تضمّه و تحویها، و هلّم جرّا الی طبرستان روضة الدّنیا و غدیرها و خورنق الأقالیم و سدیرها و صدر جریدة الأماکن و بیت قصیدة المساکن و متبوّأ المرح و متنزّه الفرح و معتصم الامراء و محتبر الفقراء و مأوی الأحرار و مثوی الأبرار و مقیل العدل و مبیت الفضل و عرصة المکارم و ساحة الأکارم و خطّة المحاسن و نزهة المیامن و معرض الجود و مخیم الوفود و قرارة الملک و مباءة الحکم، سرّة العالم، معدن الرّفاهیة، مثابة الأمن، خریف الشّتاء، ربیع الصّیف [کذا]، ملتفّة الأزهار، مصطفة الأشجار، مطّردة الأنهار مغرّدة الأطیار، مجریة الجنان، مرّوحة الجبال، مذکرة الجنان، فطف فی اطرافها و اقطارها و مدنها و امصارها، بحارها و وهادها، تلاعها و رباعها، حصونها و قلاعها، غیاضها و ریاضها، تلالها و جبالها، آجامها و آکامها، اماکنها و مساکنها، عامرها و غامرها، طولها و عرضها، رفعها و خفضها و تدبّر فی قاطنیها و تأمّل فی ساکنیها، نسائها و رجالها، تجدهم و من التّشیّع فی رؤسهم نخوة، مشفقین علیه و المؤمنون اخوة، ألقی التّشیّع علیهم جرانه، فألفاهم جیرانه، فما اکثر الشّیعة و ما اقواهم، و ما أبسط‍ ایدیهم و ما اعلاهم، ایّدوا بمن جعله اللّه للاسلام وجها و صدرا، و للدّین عضدا و ظهرا، و للملک یدا و لسانا، و للدّهر حسنا و احسانا، و جعل رأسه بتاج الایالة مکلّلا، و سریره بسماء الفخر مظلّلا، و بسط‍ ظلّ سطوته علی النّهار حتّی لا تشبّ نوائبه، و بثّ خوف انتقامه علی اللّیل حتّی لا تدّبّ عقاربه، و أعلی شخص قدره الباذخ عن تقبیل أفواه المدائح مواطئ قدمه، و اجلّ بیت ملکه الشّامخ عن زیارة الأثنیة أفنیة حرمه، فلا یتّسع نطاق الوصف أن یحیط‍ بخواصر جلاله، و لا خاتم الثّناء فیشتمل علی خناصر کماله، و لا حلّة الشّکر فترفل علی قامات آلائه، و لا تاج الحمد فیحدق بهامات نعمائه، و لقد کذّبت فعاله لبید بن ربیعة فی قوله:

  ذهب الّذین یعاش فی أکنافهم و بقیت فی خلف کجلد الأجرب  

فقد رأینا من یعیش فی کنفه الأعداء فکیف الاولیاء و یرد بحره المفحمون فکیف الفصحاء، قد أنهضت الیه البلاد رجالها، و أبرزت له جمالها، و ألقت الیه الأرض أفلاذ أکبادها، و حسبک بالعلاء جالبا، و کفاک بالاحسان جاذبا، و من صادف تمرة الغراب لم یفارقها ابدا، و من وجد الاحسان قیدا تقیّدا، و آل ابی طالب ینزلون منه علی سیف التّشیّع و سنانه، و علی ید الحقّ و لسانه، و ما ضرّهم مع حیوته ادامها اللّه أن لا یعیش لهم الاشتر، و ما علیهم مع عطایاه لا قطعه اللّه أن لا یردّ علیهم فدک و خیبر، عشّ الملک[۵۱] فیها درج طائره و وطن الجود منها[۵۲] خرج سائره، فناءه موسم العفاة و خزائنه نهب الصّلات، اذا تدفقّ بحر یمینه نمیرا تألّق بدر جبینه منیرا، متّع اللّه بنی الآمال بامتداد ایّامه و ازدیاد انعامه فهو ذو[۵۳] الخلق المعسول و الکنف المأمول و الطّعام المبذول، صاحب الوجه الطّلق و الجناب الغدق، الشّابّ سنّا و میلادا، و الشّیخ حلما و سدادا، منصبه کریم و منظره وسیم و نسبته کسرویّة و سیاسته کیخسرویّة و صورته یوسفیّة و سیرته نبویّة و همّته علویّة، و تعرّقه فی الملک عرفه الدّانی و القاصی، و اعترف به المطیع و العاصی، و الکرم و الجود ممتزجان بطبعه، مجتمعان فی شرعه، فلم یبق علی وجه الأرض من مدّ الیه اللّحظ‍ و لم یحظ‍ و شدّ الیه الرّحل و لم یحلّ، فذّ فرد و اسد ورد، و شهاب لامع و صبح ساطع، و ماء رواء و کرم ما شئت و حیاء، و هو الشّهاب الّذی لا یخبو و الحسام الّذی لا ینبو، الملک المعظّم شأنا المفخّم مکانا، القاهر سلطانا، الرّاسخ بنیانا، المقبّل أرضا، المطاع فرضا، شهنشاه العالم طولا و عرضا، ثانی الاسکندر، غبط‍ کسری و سنجر، حسام الدّولة و الدّین، علاء الاسلام و المسلمین، ملک الملوک و السّلاطین، أقدم الولاة فی الخافقین، شهریار المشرقین [کذا] اردشیر بن الحسن بن رستم بن علیّ بن شهریار بن کیوس اخی نوشروان ابنی قباذ، الّذی ملک الارض الی الانسان الاوّل ابی البشر هبة اللّه و صفیّه آدم علیه السّلام، لم یکن فیهم احد الاّ من انبسط‍ ملکه علی بسیطة الغبراء و من ارسله اللّه الی الحقّ من زمرة الانبیاء و له مآثر یفنی الأبد و لا تفنی و یخفی الصّباح و لا تخفی و یبلی الجدید و لا تبلی، و هذه قطرة من بحره الزّاخر و لمحة من بدره الزّاهر و شررة من جمره المضطرم و زبدة من سیله العرم و سینبئ الوافدان عن ملکه و مکانه و عزّه و سلطانه و بأسه و جوده و تلقّیه لوفوده اذ أمر أعلی اللّه أمره باکرامها نازلین و انعامها راحلین فنزلا فی أوسع منزل علی أکرم منزل و عیّن لهما من أصفیاء خدمه و أغذیاء نعمه عبده و امیر عدله نجم الدّین و مجنّ اهله ینهی الی المسامع العالیة اقوالهما و یشرح فی الحضرة الحالیه احوالهما، وردا و هما أعری من الحیّة و صدرا و هما اکسی من الکعبة، و کذا یکون حال من تعلّق بذیل حرّ، و ألقی دلوه فی جمّة بحر، و سری فی ضوء بدر، و فی شواهد احوالهما ما یغنی عن استماع اقوالهما، و شاهد العیان أقوی من شاهد البیان، و دلیل البصر اوضح من دلیل الخبر، لا زال الملک ببقائه ثابت المناکب، معتدل الجوانب، عامر الطّریق بالجائی و الذّاهب، و لا سلب اللّه الزّمان جماله بذکره و العباد بهاءهم بطول عمره، و لا زال جاهه موصولا، و فضله مأمولا، و سیبه مسؤلا، و سیفه علی أعداء الدّین مسلولا، و عدوّه بحسده مقتولا، و دامت[۵۴] غماغم جنوده تصمّ اذن الجوزاء و اسنّة بنوده تخدش أدیم السّماء ما استهلّ القطر و نما و استقلّ البدر و سما. تمّت.
ازین رساله بیش ازین شرط‍ نوشتن نبود، و اگرنه آن بودی که یکی از جمهور حشویّه از من سؤال کرد که بطبرستان عمّرها اللّه بهیچ‌وقت مذکّری خاسته است از علما و صدور در موضع سؤال جز سکوت مصلحت ندیدم و الاّ همانا درین باب اطناب تا این غایت روانداشتمی که بر اهل علم و تحقیق و عدل و توحید حال بزرگواری و فضل اهل طبرستان مستور نیست بلکه مشهور است، چارۀ نیست که ذکر خیرات و هبات و عطیّات شاه اردشیر همین‌جا برود اگرچه تا کسی او را ندیده باشد و عهد او نیافته و احوال و اقوال و افعال مشاهده نکرده صورت و سیرت او نتوانست دانست.
وقتی نور الدّین صبّاغ گفتند، با فضل وافر، دانشمند و فارس منابر، برسالت از حضرت سلطان شهید خدایگان عالم سلطان صاحبقران تکش بن ایل ارسلان پیش او آمد بمقام دولت‌آباد ساری و درخواست تا ببارگاه منبر نهاد و وعظ‍ گفت و در مدح او داد سخن داد و ختم انشاء بدین بیت کرد:

  دیدم همه شاه، هست باللّه جز بر تو حرام نام شاهی  

و حقیقة چنان بود، که ازو بآیین‌تر پادشاهی در قرنها نخاست، دار الملک او ساری بود، وزیران او آنجا نشستندی و دیوان وزیر را دیوان وصال[۵۵] خواندندی، هرساله از جریدۀ ادرارات بی‌استطلاع او صدهزار و اند دینار حسامی بحوالات وجه از وزن[۵۶] بخیرات اطلاق کردندی، و هرروز آدینه بهر مقام که او بودی صد دینار از خزینه سرای بامیر عدل دادندی تا بمیدان شدی و مستحقّین را که نشسته بودند بقسمت دادی، و از آفاق و زوایای عالم سادات و علما و ارباب هنر و شعرا و ادبا با تحفۀ کتاب و صحیفۀ دعا بدرگاه او جمع بودندی. و از کبار علما و سادات عراق که ادرارات داشتند: سیّد عزّ الدّین یحیی، و قضاة ری، و شیخ الاسلام رکن الدّین لاهیجانی هریک هفتصد دینار و اسب و ساخت و دستار و جبّه، و خواجۀ امام فقیه آل محمّد (ص) ابو الفضل الرّاوندی، و سیّد مرتضی کاشان، و افضل الدین ماهبادی، و قضاة اصفهان، و قبیلۀ شفروه و جملۀ سادات قزوین و ابهر و نواحی خرقان از مال او بمنال رسیدندی. و از مصر و شام و سواد عرب هرروز و سال دو سه‌هزار علوی می‌آمدند و جمله بزمستان بطبرستان ازو نفقات از طعام و لباس ستدندی، و هرروز که بخوان نشستندی بمیدان آوازه برداشتندی بدعا که یا ملک مازندران بسوی ما خوانچۀ فرمای حجّاب را بفرمودی تا ده پاره خوان آراسته هرروز پیش ایشان بردندی، و بهر وقت که سوار شدی علویان صف زده استاده بودند، از دور فریاد کردندی که ما را فلان چیز باید از زر و جامه و مرادات دیگر، در حال مبذول داشتی، و اگر حاضران یکی گفتندی خدای شما را سیر تواند کرد او گفتی هیچ مگویید که همۀ جهان ایشان را جزین درگاه در دیگر نیست، هرچه میخواهند بدهید، و یک نوبت بیست و سه هزار دینار آملی از خزانه بیرون کرد تا بطبرستان و ری علوی دختران درویش را بعلوی پسران درویش دهند، و هرسال موسم حج که بمکّه شوند این جمله خیرات و تصدّقات بعتبات عالیات و مشاهد مشرّفه و اماکن متبرّکه میفرستاد بدین موجب:
آب سبیل چهار هزار دینار، و علم او را مقابل علم خلیفه میبردند و علم سایر سلاطین و ملوک عصر بدنبال او، بوجّ[۵۷] طائف از حاجّ باج می‌ستدند، دو هزار دینار با تشریف و اسب و ساخت گرانبها برای امیر حاجّ فرستادی و منادی کردندی که جملۀ حاجّ آزاد کردۀ شاه مازندرانند.
بمشهد عبد العظیم دویست دینار، بمشهد مقابر قریش سیصد دینار، بمشهد فرزندان امام حسن (ع) سیصد دینار، بمشهد امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السّلام ده هزار دینار، بمشهد سلمان فارسی بمداین صد و پنجاه دینار، بمشهد امام حسین بن علی علیه السّلام بکربلا شش هزار دینار، بمشهد ابو الحسن علیّ بن موسی الرّضا سه هزار دینار، امرای مکّه تشریف جبّه و دستار دویست دینار، سدنۀ کعبه و سقّا و سایر حواشی هزار دینار، کبوتران مکّۀ معظّمه دیهی و گرمابۀ و آسیایی وقف بود محصول میفرستاد، مساکین مکّه ابریشم پنج رزمه، بمدینۀ طیّبۀ رسول صلّی اللّه علیه و آله سه هزار دینار، بمشهد بقیع هزار دینار، مساکین مدینه ابریشم پنج رزمه، ببغداد بکرباس میدادند و آنجا میبردند و قسمت میکردند. و ظهیر الدّین فاریابی را که افضل الشّعراء بود در حقّ او قصیده‌هاست، در دیوان او طلب باید کرد، از آن جمله یکی اینست:

  سپیده دم که هوا مژدۀ بهار دهد دم هوا مدد نافۀ تتار دهد  
  دل مرا که فراموش کرد عهد وصال نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد  
  ز آب دیده بموجی فتاده‌ام که بجهد خیال را سوی بالین من گذار دهد  
  ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم بدست من می صافیّ خوشگوار دهد  
  حسام دولت و دین آن‌که در مقام نبرد قرار ملک بشمشیر بیقرار دهد  
  ستوده خسرو عالم که خاک درگه او سپهر سر زده را تاج افتخار دهد  
  سپهر خرقه دراندازد از طرب چو بحرب زبان خنجر او شرح کارزار دهد  
  ایاشهی که یمینت بگاه بخشش وجود بکان و دریا سرمایۀ یسار دهد  
  حمایت تو شب تیره را اگر خواهد ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد  
  بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری زمانه روز و شبش کوک و کو کنار دهد  
  سریر ملک عطا کرد کردگار ترا بجای خویش بود هرچه کردگار دهد  
  در آن زمان که بد اندیش روز کورت را قضا بمیل سنان اغبر غبار دهد  
  سپاه بی‌عددت بیم آن بود آن روز که هفت قلعۀ افلاک را حصار دهد  
  عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد  
  ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش حسام قاطع و بازوی کامکار دهد  
  اگر پناه امل منهدم شود یزدان ز حفظ‍ خویش ترا حصن استوار دهد  
  عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر بید بروز معرکه آثار ذوالفقار دهد  
  همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را برای دار فنا مهلت مدار دهد  
  تو پایدار بمان زانکه جای آن داری که کردگار ترا عمر پایدار دهد  

مدّتی که ملازم بود چون شهنشاه اردشیر در حقّ او احسان بسیار و انعام بیشمار فرمود اجازت خواسته بخدمت اتابک قزل ارسلان بن اتابک ایلد گز پیوست، بوقتی که آذربایجان و عراق او را بود قصیدۀ بگفت و این بیت در آن قصیده انشاء کرد:

  شاید که بعد خدمت سی سال در عراق نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟  
خدمتکاران درگاه اردشیر روز عرض این قصیده ببارگاه قزل ارسلان حاضر بودند پیش شاه نسخۀ این قصیده و بیت فرستادند، بفرمود تا برای ظهیر اسب با ساخت و طوق و کلاه مرصّع و قبا و صد دینار گسیل کردند.

[۵۸] معارف طبرستان

عبد الله [بن] الحسین بن سهل المعروف بتاجی دویر، یگانۀ روزگار خویش بود، هرسال دویست هزار دینار محصول ضیاع او، میگویند شبی بآمل اصحاب مجلس اصفهبد پیش او شدند بنقلانه، بخلاف صرّه‌های زر، پانصد تا جامۀ ابریشمین بخشید و بیست هزار دینار بر املاک چک بنشست، وقتی اصفهبد با دوسپان که مخدوم او بود باشکار شد، متظلّمان بر او افتادند، گفت شما طلب کدام کس میکنید، گفتند طلب اصفهبد تا حال خویش عرض داریم، گفت اگر آن اصفهبد میباید که پادشاه و حاکم است و مال و غلامان و حشم و موکب دارد و حشمت و عیش خوش بآمل تاجی دویرست و اگر آن میجویید که شب و روز با باز و یوز و سگ باشد منم.
ابو اسحق ابراهیم بن المرزبان، بیشتر راهها و پولهای طبرستان و رویان از خاصّ مال خویش او فرمود.
و محمد بن موسی بن حفص، هر روز وظیفۀ مطبخ او بآمل هزار دینار بود و هزار تن را بمال خویش بمکّه برد، و همۀ راه خوان نهاد و در میان بادیه ماهی تازه و تره از طبرستان برده بر خوان نهاد.
و ابو صدری[۵۹] هرون بن علی الآملی، بر همین سنّت بمکّه رفت.
و علیّ بن هشام الآملی، بأیّام عبد اللّه المأمون بمکّه رفت هرروز ببادیه منادی فرمودندی که: حیّ علی غذاء الأمیر، معروف و مجهول بخوان او نشستندی، مأمون بفرمود تا ببغداد او را تره و هیزم نفروشند، کاغذ میخریدند و بعوض هیزم میسوختند و حریر سبز پاره کرده بجای تره بر خوان مینهادند.
و سهل بن المرزبان، گفتند لارجان داشتی، پیش از او بزمستان و تابستان بدین راه که اکنون میشوند گذر نبود، جمله بریده و جان پوشها و رباطها او کرد و آن راه ایمن گردانید.

علمای طبرستان

محمد بن جریر الطبری، مؤلّف کتاب الذّیل و المذیّل، و کتاب تفسیر القرآن و معانیه، و کتاب التّاریخ، و مذهب و طریقت او معتقد خلایق، و اتّفاق علما که مثل او در هیچ طایفه نبود، و مسطور است در کتب که بر در سرای او ببغداد چهارصد استر برشمردندی از آن ابناء خلفا و ملوک و وزرا، و ازین جمله سی استر هریک با خادم حبشی بودندی که باقتباس علوم پیش او شدندی.
و امام شهید فخر الاسلام عبد الواحد بن اسمعیل، که شافعی دوّم خوانند و خواجه نظام الملک بآمل بجهت او مدرسۀ فرمود و هنوز باقیست و معمور و امام ابو المعالی جوینی او را می‌گوید: ابو المحاسن کلّه محاسن، فقه و دیانت و زهد و صیانت او چون عجایب روزگار بی‌شمار و چهل مجلّد کتاب البحر در مذهب شافعی تصنیف او، خلاف دیگر تصانیف، و امالی اخبار او خروارها برآید، و کیاست او تا بغایتی بود که بعهد او ملاحدۀ ملاعین فتوی طلبیدند و بر کاغذی نبشته که چه گویند ائمّۀ دین در آنکه مدّعی و مدّعی علیه بر حقّ راضی شوند، گواهی بیاید و بخلاف دعوی مدّعی و اقرار مدّعی علیه گواهی دهد، چنین شهادت مسموع باشد یا نه؟ و این کاغذ پاره بحرمین فرستادند و امامان حرمین[۶۰] محمّد جوینی و محمّد غزالی و ائمّۀ بغداد و شام جمله جواب نبشتند که چنین گواهی بشرع مسموع نیست، تا پیش او آورند، در کاغذ نگرید و روی بمرد کرد و گفت ای بدبخت چندین سعی نامشکور بر تو وبال باشد و بفرمود که او را باز دارند و قضاة و ائمّه جمع آمدند، گفت این فتوی ملاحده نبشتند و این مدّعی و مدّعی علیه جهود و ترسااند و این گواه رسول ما صلوات اللّه علیه را میخواهند که قرآن مجید شاهد است: وَ مٰا قَتَلُوهُ وَ مٰا صَلَبُوهُ وَ لٰکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ[۶۱] ، ملحد را باز پرسیدند اقرار کرد که یکی سالست تا مرا بجهان بطلب این استفتا میدوانند، عوام آمل او را سنگسار کردند، و فخر الاسلام فتوی فرمود بسبی ذراری ایشان تا ملاحده بفرستادند و بغدر بر در مقصورۀ جامع آمل بدین حدّ که مناره است بزخم کارد آن امام سعید را شهید گردانیدند و هنوز آن کارد بمدرسه بخانۀ ایشان نهاده و من بنوبتها دیدم.
قاضی القضاة ابو العباس رویانی، هنوز قضاء طبرستان در خاندان اوست، بعهد شمس المعالی قابوس بجمله ولایت حاکم شریعت او بود و مفتی و صاحب تصنیف، و حکایات قضاء او بسیار است یکی آنکه[۶۲] وقتی بمجلس الحکم او مردی بر یکی دعوی صد دینار زر کرد، مدّعی علیه انکار فرمود گفت البتّه خبر ندارم، از مدّعی گواه طلبید گفت گواه ندارم، فرمود خصم را سوگند دهند، مرد روی بر زمین نهاد که قاضی مسلمانان او را سوگند ندهد که بدروغ بخورد و مال من ببرد، گفت ای مرد شریعت اینست و من بخلاف شرع شروع نکنم، مرد دیگر باره بروی افتاد و خاک بر سر میریخت و صفت حال و درویشی و قلّث بسیار نمود، او را و حاضران را بخشایش آمد. مرد را گفت بجهت من حکایت کن که او را، دین چگونه دادی، گفت ای قاضی مسلمانان بیست سال است تا میان ما دوستی و مخالصت است و برادری و شفقت و محبّت تمام، این مرد بر کنیزکی عاشق شد هرلحظه چنانکه رسم شیفتگان باشد سر انبان راز و نهان پیش من گشادی و بندی از بس تضرّع بر دل من نهادی، روزی بزیر درختی نشسته از گریۀ او گره زر بگشودم و پیش او نهاده گفتم ای برادر مرا در همه جهان مایه و پیرایه اینست اگر قادر هستی که بدین محقّر کنیزک بخری و ماهی دوبداری، چون بازار سودای تو فتور و کسادی یابد باز بفروشی و همین محقّر بمن رسانی، برگیر و مرا رنج دل میفزای. چون زر بدید و سخن بشنید در پای من افتاد و گفت صد دینار دیگر من دارم برهم نهم و چنین کنم، امروز یک سال شد تا کنیزک بخرید و از من باز برید، هرچه میگویم کنیزک بفروش دلش نمیدهد و وجوه زر من نمی‌سازد. قاضی گفت توانی رفت و آن درخت را که شما بسایۀ آن نشسته بودید پیش من آورد، گفت قاضی القضاة داند که:

  درخت اگر متحرّک بدی ز جای بجای نه جور ارّه کشیدی و نه عناء تبر[۶۳]  

گفت این مهر من پیش درخت برو عرض کن، مرد از فرمان او چاره ندید بر راه ایستاد و قاضی بفصل دیگر خصومات مشغول شد، بعد از مدّتی التفاتی بدین مدّعی علیه کرد و گفت خصم تو این ساعت بنزدیک آن درخت رسیده باشد؟ گفت نه هنوز نرسیده باشد، قاضی دیگر باره بمصالح احکام پرداخت چون ساعات برآمد مرد رسید و پیش قاضی نوحه آغازید که درخت را درجت نطق نیست، گفت تو غلط‍ میگویی گواهی درخت من بشنیدم، مرد مدّعی علیه گفت قاضی القضاة را معلوم است که از این موضع برنخاستم هیچ درختی اینجا نیامد و گواهی نداد،

  یا اعدل النّاس إلاّ فی معاملتی فیک الخصام و أنت الخصم و الحکم  

قاضی گفت ای ابله اگر این مرد حکایت زر دادن و زیر درخت دروغ میگوید چون از تو پرسیدم که آنجا رفته باشد چرا نگفتی من ندانم کدام درختست، بروی زر الزام کرد و مرد مقرّ آمد و بمهلت حقّ بمستحقّ رسید.
و از ائمّۀ کبار طبرستان که از جملۀ مفاخر شمرند امام بارع ابن مهدی مامطیری بود و تربت او بما مطیر من زیارت کردم.
و ابو الحسن علی بن محمد الیزدادی مؤلّفات او از شهرت مستغنی از ذکرست.
و ابن فورک که مسجد سالار آمل و آن منبر که هنوز بر کرانۀ محراب نهاده بجهت او نصب کردند، از استاد خویش ابراهیم بن محمّد ناصحی شنیدم که صاحب عبّاد او را بتعصّب بگرفته بود و بحبس داشت بخانۀ تاریک بری تا ابو اسحق اسفراینی متکلّم پیش صاحب شد، هرروز میان ایشان مباحثات بود، روزی بباغی مباحثه میکردند در خلق الأفعال، مناظره بالا گرفت تا صاحب دست یازید و از درخت سیبی باز کرد، گفت این نه فعل منست؟ ابو اسحق گفت اگر فعل تو است باز همانجا دوساند، صاحب خاموش شد و گفت مراد خواه، گفت مراد من ابن فورک است، فی الحال خلاص فرمود، بآمل آمد، دو پاره کتاب در کلام بحبس تصنیف کرده بود، بجهت او سالار آن مسجد بنیاد افگند، تا آخر عمر بآمل بماند و خاک او بمحلّۀ علی کلاده سره بالای گنبد چهار راه نهاده است.
قاضی القضاة ابو القاسم البیّاعی، انگشت نمای جهان در فنون علوم فقه و کلام و شعر و ترسّل و حکمت و نظم و نثر و تازی و پارسی و طبری است.
استاد بزرگ ابو الفرج علی بن الحسین بن هندو، اگرچه پدران او قمّی بودند امّا مولد و منشأ او طبرستان بود و مضجع و مرقد باستراباد بسرایی که ملک او بود اتّفاق افتاد چنانکه امام باخرزی میگوید: کأنّ الفضل لم یخلق الاّ له، تصنیفات او آنچه متداول‌تر است از بسیاری اندکی اینست: کتاب البلغة من مجمل اللّغة، کتاب نزهة العقول، کتاب الفرق بین المذکّر و المؤنّث کتاب امثال المولّدة، کتاب مفتاح الطبّ، کتاب المساحة، الکلم الرّوحانیّة فی حکم الیونانیّة، کتاب الوساطة بین الزّناة و اللاّطة، بخلاف ازین او را در فلسفه و طبّ و لغات مؤلّفات بسیار، و دیوان اشعار او پانزده هزار بیت بلکه زیادت برمی‌آید مثل آب زلال و سحر حلال و پنج مجلّد رسائل تازی، و بخطّ‍ او یکی منشور قضای آمل بخانۀ جمال بازرعه بمحلّۀ چولکه کوی نهاده[۶۴] که بعهد شرف المعالی برای اسلاف بازرعه نبشته بود مثل آن خطّ‍ درین عهد و سالها کسی ننبشت، و ذکر فضل او برین مثنوی که نبشتم ختم کردم که هزار چندان بود که می‌گوید، علیّ بن محمّد بن علیّ بن امّ الحرث الرّعاطی از اعیان علمای عصر بود و شاگرد او، بدو رسانیدند که از حلقۀ محصّلان و مستفیدان کرانه گرفت:

  مجالسی صیاقل الألباب تجلی بها عرائس الآداب  
  أنفی بها عن اللّسان عقله و اشتفی من غیظ‍ طول العطله  
  فمجلس کالرّوضة المرهومه و مجلس کالحلّة المرقومه  
  ما بین جدّ قدّ من ثهلانا و بین هزل یضحک الثّکلانا  
  فمن جواب ماج بالفصاحه توفیق ربّی و اصل جناحه  
  یختال فی براقع[۶۵] الأفواف کأنّه ودائع الأصداف  
  و من خطوط‍ تفتن العیونا تنقشها أنا ملی فنونا  
  لو لاحظتها الصّین عند مشقها لاشتعلت قلوبهم من عشقها  
  و بزّقوا فی صور الأرثنج و مزّقوا ما زوّقوا من درج  
  و ملح تحرق شدق الرّاوی کأنّها من حرّها مکاوی  
  و من دروس فتن عقد العاقد لو انصفت خطّت علی الفراقد  
پ
  فدارس رسائلی المحبّره و دارس أشعاری المعطّره  
  و دارس فلسفة دقیقه و دارس طبّا نحا تحقیقه  
  من علم سقراط‍ و رسطالیس و علم بقراط‍ و جالینوس  
  فلیتّصل بمجلسی من اتّصل و لینفصل عن مجلسی من انفصل  
  فلا لنا من واصل توفیر و لا بنا من قاطع تقصیر  
  کیف ترانی یا ابن ام الحارث یزید فی قدری بحث الباحث  
  کالمسک جاز طیبه النّهایه بالسّحق بین الفهر و الصّلایه  
  و الذّهب الإبریز لمّا حکّا علی المحکّ ذبّ عنه الشّکّا  
  أهذه خصال من یدرّس و یترک العزم سدی و مجلس  
  و من یخلّ العزّ للأوغاد من رائح بتیهه أوغاد  
  تبا لأیّامی الّتی قد ولّت و قلّبتنی فی اللّتیّا و اللّتی  
  حتّی عنانی الدّرس و التّدریس «فی بلدة لیس بها أنیس[۶۶]»  
  کأنّ ایّوب الحمانی[۶۷] القلقا فصبّ صبرا فی کؤسی و سقا  
  بعد اختصاصی بالملوک الجلّه ممتطیا للرّتب المطلّه  
  و بعد قطفی ورد کلّ خدّ یفوق فی الجمال کلّ حدّ  
  و قولتی هات الکؤس هات معصفرات و مزعفرات  
  و بسطی الکفّ بعرف سائل لباسط‍ الیّ کفّ سائل  
  اللّه یکفینی فطالما کفی و کدر الأیّام یتلوه الصّفا  
  فیرتدی الدّست بی النّضاره و یقتدی بی خالفا أوضاره  
  أو تستطیر خرق اللّواء فوقی فی الکتیبة الشّهباء  

و یکی از کبار علما در حقّ او میگوید

  سما فی الشّعر أعلام کبار فصار لکلّهم شرف و مجد  
  فأوّلهم إذا ذکر ابن حجر و آخرهم ابو الفرج بن هندو  

و امام عبد القادر الجرجانی، که امام باخرزی میگوید: اتّفقت علی امامته الألسنة و تجمّلت بمکانه و زمانه الأمکنة و الأزمنة و أثنی علیه طیب العناصر و ثنّیت به عقود الخناصر فهو فرد فی علمه الغزیر لا بل هو العلم الفرد فی الأئمّة المشاهیر، مؤلّفات او در نحو چون جمل و شرح آن، و شرح ایضاح عضدی، و کتاب التّلخیض و سایر تصنیفات، و اشعار او بعضی در کتاب الدّمیة آورده است.
و ابو سعد مظفر بن ابراهیم، امامی مقدّم بود در فقه ابو حنیفه و صدر ادبای عالم و بحر علوم، مدّتی در خدمت صاحب بن عبّاد بود و بعد وفات او پیش سیّد ابو طالب هرونی الثّائر شد، آن سیّد در حقّ او کرامات فرمود، با بسیار مال او را گسیل کرد در کشتی نشست تا بآبسکون بیرون آید و بموطن رسد بدریا غرق شد، شعر اوست:

  أسحر بأجفانه ام خمار أمسک بعارضه ام عذار  
  غزال بخدّیه ورد الحیاء أطلّ الجمال علیه نثار  
  فمن ریقه یتعاطی الرّحیق و من خدّه یجتنی الجلّنار  

و له ایضا:

  قلاک الغوانی أن علاک مشیب فما لک فی ودّ الحسان نصیب  

و شیخ ابو عامر جرجانی، مؤلّف کتاب الشّعر، بیشتر قصاید او در حقّ قابوس باشد از فحول ائمّۀ عالم بود، شعر:

  قد یکره المرء ما فیه سلامته و ربّما عشق الإنسان ما قتلا  
  و لم تزل هذه الدّنیا محبّبة الی نفوس سقتها السمّ و العسلا  

[و له ایضا]:

  تجاهل اذا ما کنت فی القوم کلّهم جهول و الاّ قیل أنت جهول  
  و إنّک إن عاشرت بالعقل فیهم رأوک غریبا و الغریب ذلیل  

[و له ایضا]:

  رأیت غریب النّاس فی کلّ بلدة یعیش ذلیلا أو یموت کئیبا  
  تری النّاس ینحاشون منه کأنّه مریب و حاشا أن یکون مریبا  

[و له ایضا]:

  کفی بفراق المرء للأهل وحشة یفیض لها من مقلتیه غروب  
  إذا عاش لم یعدم هوانا و ذلّة و إن مات قال النّاس مات غریب  

امام باخرزی در کتاب دمیة القصر ذکر او کرده است و این ابیات نبشته که در اثناء قصیدۀ بمدح قابوس گفت:

  أشیم عفوک و الآمال تبسطه و موقفی منک مثل الأخذ بالکظم  
  إذا رقدت فإنّ الرّوع فی حلمی و إن أفقت فطعم الموت ملء فمی  
  لا تأمننّ أخا طالت سلامته و الدّهر مغر به إن نام لم ینم  

و ذکر پسر او ابو المجد و برادر او ابو الفرج المظفر بن اسمعیل که زاهد و فقیه و ادیب صاحب احادیث بود و عدّی بن عبد الله و ابو سعد الصیدلانی و ابو حنیفه محمد بن محمد الاسترابادی [کرده].
بارع جرجانی:

  نصحت أخی و هو لا یعلم و قلت له قول من یفهم  
  تعلّم اذا کنت ذا ثروة فبالمال یحسن ما تعلم  
  و فی العلم زین لذی درهم و شین إذا لم یکن درهم  
الاستاد ابو العلاء المهروانی، مکمّل علوم ادبی و شریعتی و ریاضی، شاعر و متکلّم و فصیح و بلیغ بود، گفت، شعر:
  أیا من رمی فاستأسرتنی لحاظه و ما لی عنه فی الإسار أمان  
  تملّکت فاصنع ما بدا لک ریثما یحیط‍ بنار العارضین دخان  

محمد بن جریر بن رستم السروی، فقیه و متکلّم و صاحب حدیث و محقّق در مذهب اهل البیت علیهم السّلام، مدّتها در خدمت علیّ بن موسی الرّضا علیهما السّلام بوده و تصانیف او آنچه مشهورتر است: کتاب المسترشد، کتاب حذ و النّعل بالنّعل.
و خواجه امام عماد کجیج، فقیه آل محمّد علیهم السّلام، عالم و زاهد و متدیّن، امیر ابن ورّام او را بحلّه سالی دو باز گرفت، اهل بغداد و کوفه و شیعت سواد عرب باستفادت بدو پیوستند و هرسال یک هزار دینار بنفقات او معیّن گردانیده، و ابن ورّام دختر او را نکاح کرد و امروز از آن دختر جوانی رسید متبحّر بعلوم، صاحب جاه و منزلت و اختصاص و قربت، بمواقف النّاصر لدین اللّه ابو العبّاس احمد بحلّه بر جای است و من یافته‌ام:
و از کتّاب علیّ بن ربّن، معروف و موصوف ببلاغت و براعت و مؤلّفات او مثل فردوس الحکمة، و بحر الفواید، و بجهت اصفهبد مازیار نبشته‌ها نبشتی که بلغای عراقین و حجاز از آن متعجّب ماندند و بعد مازیار معتصم او را دبیری خویش داد.
و عبد الله المعروف بابن الطبری، بعهد خلافت متوکّل باصفرید و بؤس حال بسامرّه شد و سه شبانه روز برو گذشت که قوت نیافت، دستار و درّاعه فروخته بود و در وجه نفقه صرف کرده و مرقّعه پوشیده بر سر راهی نشست تا خویشتن بر اصحاب خلیفه عرض کند قضا را المؤیّد باللّه بن المتوکّل بدانجا رسید، سواری بصدمه بر او افتاد و کوفتی سخت بدو رسید، مؤیّد باللّه فرمود تا او را برگرفتند و بسرای او برده و طبیب را فرمود تا مداوات خستگی او کند، چون صحّت یافت دو هزار درهم بدو فرستاد، قبول نکرد، گفت اوّل تا امیر المؤمنین را دعائی نگویم نعمت قبول نکنم، متوکّل فرمود تا پیش او بردند، دعائی بگفت تا خلیفه و حاضران از فصاحت او خیره ماندند، در حال فرمود تا وزارت امّ اسحق بدو سپردند و کار او بدرجۀ عالی رسید.

اولیاء و زهّاد

مثل شیخ ابو العباس قصاب تغمّده اللّه برحمته در زمین و آسمان ذکرش معروف و اجتهاد و عبادت و سیر مرضیّۀ او ظاهر و هنوز خانقاه و تربت او معمور و اصحاب خرق مجاور و خیرات و لقمه برقرار.
شیخ زاهد ابو جعفر الحناطیمفتی و مفید و زاهد، و محلّه و مسجد برقرار و تربت او مزار متبرّک و بر سر خاک او مصحفی بخطّ‍ ابن امیر المؤمنین علی علیه السّلام محمّد الملقّب بالحنفیّه نهاده، هرکه آن مصحف دست بر نهد و سوگند بدروغ خورد سال نمیگذرد تا بعلامات فضایح از دنیا نمیگذرد و آزموده‌اند و همۀ اهل ولایت را حقیقت شده.
شیخ زاهد فیروی، بمحلّۀ علیاباد بر در دروازه زندانه کوی تربت اوست، هر که در آن محلّه شراب خورد و بمشهد او برگذرد لا محاله از آن محلّه آواره شود بسیاری را تجربت کردیم.
شیخ ابو تراب، بمحلّۀ در لبش[۶۸] صاحب کرامات از جملۀ عبّاد بود و بر در مسجد مشهد او ظاهر است.
شیخ زاهد ابو نعیم، عالم و زاهد و امام صاحب قول.
قطب شالوسی، سلطان سنجر خرقۀ او پوشید و بصومعۀ او آمدی، خانقاه او برقرار است و او بعهد ما بود. از جملۀ کرامات او یکی آنست که نصیر الدّین محمّد بوتو به وزیر سنجر پیوسته گفتی شیوۀ تسلّس و ریاست شیوۀ ایشان، و سنجر را خواستی اعتقاد فاسد کند و نوبتها شیخ را آزرده بود، روزی ببسطام خربزۀ پیش او آوردند، انگشت بر قب[۶۹] خربزه نهاد و گفت کشتیم محمّد بوتوبه را، قضا را موافق قول او آمده در همان لحظه سنجر بمرو وزیر را کشته بود.
و قاضی هجیم، زاهد و عالم و تربت بر در مشهد شمس آل رسول اللّه بمحلّۀ عوامه کوی، و شاهد بر فضل او این قصیده است [که یکی از علما را گوید[۷۰]]:

  ای بفرهنگ و علم دریاؤ لیس ما را بجز تو همتاؤ  
  منم و تو که لا حیاء لنا هزل را کرده‌ایم احیاؤ  
  هریک از ما شده مشار الیه در جهان همچو ید بیضاؤ  
  من بشعر و نجوم و حمق و جنون تو بآرایش و بفتواؤ  
  لی و لک از دو چیز تقصیرست گرچه هستیم هردو داناؤ  
  لیس لی عقل و لا حیاء ترا هر دو را غالبست سوداؤ  
  هست فی الپشم جای خندیدن نیست فی الچشم قطرۀ ماؤ  
  آید و ناید از من شیدا خواه امروز و خواه فرداؤ  
  آید از من که اضرب المخراق ناید از من بهیّ و عقلاؤ  
  جعبۀ شاعران قرین منست همچو آتش قرین منجاؤ[۷۱]  
  قل فبئس القرین و باک مدار لست تدری که ایش معناؤ  
  مضحکات آید از خواطر ما همچو در از میان دریاؤ  
  می ندانند قدر ما جهّال که چه بلهّره‌ایم و رعناؤ  
  هردو را تن دو است و جان واحد هر دو دل کرده‌ایم یکتاؤ  
  خانۀ خویش دان تو خانۀ من چو عطارد ببرج جوزاؤ  
  مُهرۀ مُهر مِهر من شکنی چون‌که تنها شوی بهر جاؤ  
  بر زمین همچو مهر بر فلکی بر فلک نیست مهر تنهاؤ  
  مُهر بر مِهر تو نهاد ستم مُهر بر مِهر سخت زیباؤ  
  مُهره‌بازی همیّ و سُغبه کنی می‌ستانی چو مُهرۀ ماؤ  
  گه ستانی عمامه‌های دراز گه عَتابیّ و خزّ و دیباؤ  
  گه شبیخون بری بآمل وری از سمرقند و از بخاراؤ[۷۲]  
  گه سوی رود بست حمله بری[۷۳] گه بپالیزو گه بلو راؤ[۷۴]  
  آمل و ری کلاهما کردی این بتاراج و آن بیغماؤ  
  چونکه با خود مرا همی نبری ارمغانی فرست غبراؤ  
  دوستان زمانه چونینند کلّهم حسّد و اعداؤ  
  یادم آید ز دوستان چنین هرگه بر خوانم الأخلاّؤ[۷۵]  
  إنّ آبائی الذّین مضوا سمعوا قصّتی چه رسواؤ  
  و ثبوا عن قبورهم از ننگ حلفوا أنت لست منّاؤ  
  زوجتی هرشبی تخاصمنی لحیتی می‌کند بتاتااؤ[۷۶]  
  اوست سلیطه و مُعربِد من[۷۷] بیننا هرشبی مُحاکاؤ  
  مر مرا گوید او که ای احمق تا کی این شعر و این مجاباؤ  
  ماند این شعر توبأ سفل تو راست گوید که سخت گنداؤ  
  لیت عاقل بدی ازین دو یکی تا مگر یفعل المداراؤ  
  پس فما بالنا نسائلکم أنا مجنون و تلک حمقاؤ  
  چون شبانگه بسوی خانه شدم دونه اخ بنات و أبناؤ  
  حمله آرند و سوی من تازند همچو مشهد شکاف غوغاؤ  
  هرچه در خانه منکرند مرا نحن من دستهم عجز ناؤ  
  أنا تنها و هم قد اجتمعوا لا جرم تنتفون تا تاؤ  
  گو نصیحت کنید و پند دهید جمع گردید پیرو بر ناؤ[۷۸]  
  تا مگر رحمتی فرود آید بر حوالی نه بر علیناؤ[۷۹]  
  پند کس نشنوند و معذورند هست دلشان چو صخره صمّاؤ  
  ما استجابوا لکم و لو سمعوا قد شقوا فی بطون ما ماؤ  
  یا امام زمانه لو سئلت هل دماغک فقل که لالاؤ  
  خاطر تیز من بدان سببست نیک پرورده‌ام ز مبداؤ  
  مر مرا هر زمان بجای لبن مامکم داد هار کالباؤ  
  هر که بشنید این فصاحت من گفت لیت اللّسان لالاؤ  
  او چنون فتنۀ فصاحت من که دباغی و کون و سیلاؤ[۸۰]  
  شلمی و لکه کون شما را باک ان شلمتم فقد گرزناؤ[۸۱]  
  شاعر اون بو که وی من آسابو داوسی کیری تیز بشعر اؤ  
  جعبۀ شاعران چه کرده بوین همه را چون بر اتیلاؤ[۸۲]  
  هرکه می‌دوسته‌ای من این پرسی یومن اسا بشر و جنباؤ[۸۳]  
  هرکه می‌دشمنه آمل بهلی واری و اوازه کوه و انکاؤ[۸۴]  
  می‌شکم ای فضول و جعبه پره ابنه کی داد ره بمی لاؤ  
  اونک آورده می برون اشعار برده واشیولا اشیلاؤ  
  من و تو هردوی سخن مرنی این بنارنج و آن بخرماؤ  
  هردوی نومه را اوی گیرن هر دو هستیمه‌ها براناؤ  
  چون بهیچ بویمون و آلمتون ببریم رسکت و کلیناؤ  
  همه این شیعرون نوهودون گتن ای دست من بفریاؤ  
  تو چه هاسا جینا دامن وا وا مرا کس بنوبتی جاؤ  
  من چه‌ها واردم ای رم مردم موچه‌ها رومۀ بمی لاؤ  
  من چه و او ارومه تو دویی جا تو چه و ارومۀ بمی تاؤ  
  سحرانکوم هردو اون بوزیم چون وزی و شتر ای کلیناؤ  
  دابشو یضحکون می‌ریشی من برای چرا نخنداؤ  
  خر بخندی که می سهون شنوی هربسته یضحک من آساؤ  
  می سهون بشنون بعیشه دَرَن وا بساری و استراواؤ  
  وی بحاوست نواله ینفقنی بار بیت چند کابزیراؤ [کذا]  
  بنقل ترشه سیو پیرارین هار معجون شده بغرطاؤ  
  کشمشی اون چنون که مین دنبو یا اوی حی و لام حلواؤ  
  با سفرجلّ جلّ جل جللن یا کمثری را راء وراراؤ  
  ای ورا شیر مست کجا بای تو ای بره وه نبود واوااؤ  
  اون بزوی بزم بلیل و نهار بوریا دون کنی چرا را اؤ  
  پار و پیرار ما فعلت دوا لاجرم هالکسته ای جاؤ  
  دو نهوی بنعیمه کحسکا[۸۵] هرچه تونست بکرده و ستاؤ  
  انا کالمرده فی میون جدث مرده را سونبو اطبّاؤ  
  ای اطبّا خوچی بنای مرا هو هلم تایجی مسیحاؤ  
  این مجابات شعر خواجه امام: کس ندیدست مرغ و عنقاؤ  
  هرکه واها نمای‌ها مردم دونی که وا بپای وا واؤ  
  این باون وزنه که دقبقی گت: «لّی تلی لی تناتنا اؤ»  

حکمای طبرستان

بزرجمهر حکیم عجم، که آثار ذکا و دانش او چون ذکاء آفتاب اقالیم عالم گرفت. بشاهنامه فردوسی حکایت او و شاه انوشروان و خواندن نبشته بعد از آنکه چشمهای جهان بین نداشت یاد کرده است، بعد از ذهاب دولت اکاسره او با طبرستان آمد از او پرسیدند: لم فسد ملک آل ساسان و فیهم مثلک قال لأنّهم استعانوا بأصاغر الرّجال علی أکابر الأعمال فآل أمرهم الی ما آل، روزی گفتند بیاید تا مناظره کنیم بقضا و قدر، گفت: ما أصنع بالمناظرة رأیت ظاهرا استدللت به علی الباطن رأیت أحمق مرزوقا و عاقلا محروما فعلمت أنّ التّدبیر لیس الی العباد ازو پرسیدند اولیتر کس بحرمان کیست، گفت: من ترک الأمر مقبلا و طلبه مولّیا او را گفتند تواضع اولیتر یا تکبّر، جواب داد: التّواضع نعمة لا یحسد علیها و العجب بلاء لا یرحم علیه، هم او گفت: یجب للعاقل أن لا یجزع من جفاء الولاة و تقدیمهم الجاهل علیه اذ کانت الأقسام لم توضع علی قدر الأخطار و إنّ من حکم الدّنیا أن لا تعطی أحدا ما یستحقّه و لکن امّا أن تزید أو تنقصه، هم او گفت: اقرب الأشیاء فی درک الأمور انتظار الفرج، ازو پرسیدند کار تو در نکبتی که ترا افتاد چگونه بود، گفت: إنّی لمّا دفعت الی المحنة بالأقدار السّابقة فزعت الی العقل الّذی به یعلم کلّ مزاج و الیه یرجع فی کلّ علاج فرکّب لی شربة أتحسّاها، فقیل له عرّفناها قال هی مرکّبة من اشیاء أوّلها أنّی قلت القضاء و القدر لا بدّ من جریانهما و الثّانی [أنّی] قلت إن لم اصبر فما اصنع و الثّالث أنّی قلت یجوز أن یکون أشدّ من هذا و الرّابع أنّی قلت لعلّ الفرج قریب و أنت لا تدری فأورثنی هذا سکونا و علی اللّه اعتمد فی إتمام المأمول، او را گفتند چه گویی در روزی خلایق، گفت: إن قسم فلا تعجل و إن لم یقسم فلا تتعب، ازو پرسیدند بهترین هنرها چیست، گفت: لیت شعری أیّ شیء ادرک من فاته الأدب، هم او گوید:
إنّ اللّه تعالی وکّل الحرمان بالعقل و الرّزق بالجهل لیعلم العاقل أنّه لیس الیه من الأمر شیئ، روزی کسری انوشروان پرسید: ما خیر ما یرزق العبد فقال عقل یعیش به قال فإن عدمه قال فأدب یتحلّی به قال فإن عدمه قال فمال یستر عیوبه قال فإن عدمه قال فموت یریحه، همو گوید: ینقص مال الإنسان فیقلق و ینقص عمره و لا یقلق. و اصفهبد مرزبان بن رستم بن شروین پریم، که کتاب مرزبان‌نامه از زبان وحوش و طیور و انس و جنّ و شیاطین فراهم آوردۀ اوست، اگر دانا دلی عاقلی از روی انصاف نه تقلید معانی و غوامض و حکم و مواعظ‍ آن کتاب بخواند و فهم کند خاک بر سر دانش بید پای فیلسوف هند پاشد که کلیله و دمنه جمع کرد و بداند که بدین مجموع اعاجم را بر اهل هند و دیگر اقالیم چند درجه فخر و مرتبتست و بنظم طبری او را دیوانیست که نیکی نامه میگویند دستور نظم طبرستانست و ابراهیم معینی گوید، نظم:

  چنین گُته دو نای زرّین کتاره بنیکی نومه که شر جاد باره[۸۶]  
  ابن پیری بپا چه اندوهن کاره پیاچه کما رزم برده این یپاره[۸۷]  

اطباء

ابو الفرج رشید بن عبد الله الطبیب الاسترابادی، در عهد قابوس شمس المعالی نظیر خویش نداشت با کثرت اطبّاء عصر او، و در بلاغت و نظم و نثر ذکر او در کتاب دمیة القصر امام باخرزی کرده است. و سید ابو الفضایل اسماعیل بن محمد الموسوی الجرجانی، که از تصانیف اوست کتاب ذخیرۀ خوارزمشاهی، کتاب یادگار، کتاب اغراض، کتاب خفّی[۸۸] علائی، کتاب ترجمۀ قانون ابو علی سینا.

منجمان

کوشیار بن لبان الجیلی، و اوحد الدهر ابو رشید الدانشی، که زیج کامل او ساخت. و بزیست بن فیروزان، که مأمون نام او معرّب فرمود یحیی بن منصور خواندند، زیج مأمونی او پدید کرد.

شعرای طبرستان

استاد علی پیروزه، که مدّاح عضد الدّوله شهنشاه فنّا خسرو بود، و همدان گویند بیشتر اقطاع او بود، و شاعری طبری میگوید باستزادت[۸۹] ، نظم:

  بیروجه که خورد همیون شو دارو ای وی بسهون کمترم یا بنیرو  
آورده‌اند که روزی بحضرت عضد الدّوله متنبّی و او هردو جمع آمدند او را بنشاندند و متنبّی را بر پای داشتند تا متنبّی گفت: أتفتخر بشویعر لا لسان له، عضد الدّوله فرمود تا معانی شعر او با متنبّی بگویند و گفت: حرمت معانی سخن راست که بمنزلت روح است نه لغت را که بمحلّ قالبست، و متنبّی بر جودت معانی او مقرّ آمد. دیواره‌وز که نیز مسته مرد میگویند این هردو لقب را سبب آن بود که اوّل از طبرستان ببغداد شد تا بخدمت شهنشاه عضد الدّوله رسد، و چنانکه رسم است الفقیه یلتفت الی الفقیه، پیش علی فیروزه فرود آمد و حال و غرض خویش با او در میان نهاد، علی پیروزه چون عذوبت و سلاست سخن او بدید و دانست که عضد الدّوله پادشاهی با کمال فضلست بسخن او فریفته شود و نقصانی بمرتبۀ قربت او راه یابد او را بعشوه میداشت که حضرت بس بزرگست و امثال ترا بی‌سابقۀ معرفت و شناخت بدیری و فرصت و مدّت کار توان ساخت تا مگر شاعر طبری را از غربت ملال گیرد و ازو اجازت طلبد و باز گردد، چون ماهها بر این گذشت و غیرت و حسد همشهری بدانست روزی که عضد الدّوله بنشاط‍ شراب ببعضی از حدایق مجلس خلوت ساخته بود رفت و بر حصار باغ دوید و آهسته از آنجانب بزیر افتاد و در میان گلبنان و درختان متواری بنشست تا مجلس بنیمه رسید و قوّاد و سرهنگان پراگنده بباغ بگوشه‌ها میرفتند، یکی را چشم برو افتاد و بگرفت و بلت و سیلی ازو پرسید که راست بگو تو کیستی و سبب این دلیری از چیست، شاعر از زخم فریاد برآورد و زنهار میخواست، آوازه بسمع عضد الدّوله رسید، پرسید، جواب گفتند، فرمود این شخص را پیش من آرید، چون تقبیل بساط‍ یافت قصّۀ خویش و علی پیروزه عرض داشت و قصیدۀ که انشا کرده بود برخواند، عضد الدّوله از قوّت سخن و طراوت معانی آن شگفت ماند و گفت دروغ میگویی از مثل تو این سخن عجبست و بجوانب نظر افگند تا چنانکه عادت او بود بدیهه تشبیه چیزی فرماید، قضا را کنیزکی مطربه نشسته بود جامۀ ابریشمین کبود پوشیده و آستین جامه بروی باز گرفته، شاعر را گفت اگر این قصیده منحول نیست صفت این کنیزک بکند، میگوید، نظم:
  کوو سدره تیله بداؤا آین وا دیم کته دیم ای مردمون و شاین  
  خیری نیهون کرد و نرگس نماین ای خیری خوبه داوستی و راین  
  کویی خوره‌شی باین و بو مداین ای دریا و نیمی و نیومه اآین  

عضد الدّوله در حقّ او بسیار پادشاهی فرمود و نام او بر جریدۀ شعرا و ندما نبشتند و دیواره‌وز لقبش نهادند، بعد وفات عضد الدّوله بآمل آمد و پادشاه طبرستان باز قابوس شمس المعالی شده بود مگر بآمل روز با حریفان شراب خورد، و راه گذر خانۀ او بر در مشهد ناصر کبیر بود، بدانستند، فقها و خادمان مشهد بیرون افتادند و او را گرفته بچهار سوی شهر حدّ زده بزندان محبوس کردند، او از حبس بگریخت و بگرگان رفت و حال خویش بنظم بر شمس المعالی عرض داشت، او را بنواخت و تشریف داد و مسته مرد لقب افتاد و شعر اینست:

  وا کیهون ای خور خورمی و ندا هست آؤ و هستو آتش بیا نبا  
  وا شاه بکیهون شاسه سری دلشا بریه و کت ار؟؟؟ را که خورها؟؟؟ را  
  اوی داد از ابنی اآیِنا شرای واک وارسته کیهون و جا  
  مردم خرم ای خور ایرونه بومی زنش بمن چون کیه کنون شومی  
  آین بیم یکی شومست هو بی‌مونس بدای شمسی دل دنمه اسن ای کس  
  ناگا بمن او گتن یکی دونا دون ها گتن مرا بردن ازو بزیندون  

ذکر آل بویه و خروج ایشان از دیلمان و طبرستان و شرح قبیله و نسب ایشان که شیر ذیل وند بودند

ابو اسحق ابراهیم بن الهلال الصّابی الکاتب در کتاب التّاجی فی آثار الدّولة الدّیلمیّه ببلیغ‌تر عبارتی حکایت کرده است، اگرچه کسی را نرسد بر ساختۀ صابی تاختن برد و بنقلی که ازو وارد شده باشد شروعی کند بعد از آنکه ابلغ من الصّادین یعنی الصّاحب و الصابئ و بینهما بون بعید لأنّ الصّاحب کان یکتب کما یرید و الصابئ یکتب کما یراد شنیده باشد یا در کتاب خوانده که هما هما و وقف فلک البلاغة بعدهما، امّا از انموذجی چاره نیست چون کتاب تاریخ طبرستانست و ایشان طبرستانی بودند و حاکم و ملوک تا خالی نباشد، و بوقت آنکه مؤیّد الدّوله برادر و خلیفۀ ملک عضد الدّوله فنّا خسرو بن رکن الدّوله الحسن بن بویه با صاحب ابو القاسم اسماعیل عبّاد رحمه اللّه بطبرستان آمدند و ملک از قابوس باز گرفته و جمله قلاع مستخلص کرده و هجده سال قابوس بنیشابور معزول بود نشسته بدوّم مجلّه انشاء اللّه ذکر رود، امّا بباید دانست که در دولت اسلام هیچ پادشاهی بشرف ذات و بسطت ملک و نفاذ حکم و قهر و استیلا و رأی و دها و فرّ و بها چون عضد الدّوله نبود چه روز بازار اهل فضل و بلاغت عهد او بود، گویی جهان بجمله علوم آبستن ماند تا بعهد او رسید طلق وضع گرفت و بزاد، از فقه و کلام و حکمت و بلاغت و طبّ و نجوم و شعر و سایر علوم که بازجویی مبرّزان را، همه در روزگار او بودند، و من از پدر خویش رحمه اللّه شنیدم که مرا هوس بود بدانم که جمله علما بیک شکم زادن موجب چه بود، از خسرو شاه مجوسی منجّم شاه غازی رستم بن علی پرسیدم گفت اوّل دور عطارد دولت او بود، میگویند استاد و ادیب او ابو علی فارسی بود که امام الأئمّۀ نحو و لغتست و کتاب ایضاح عضدی برای او ساخته و طبیب او کامل الصّناعة بنام او پرداخته، و از وزرای او استاد ابو الفضل بن العمید و پسر او ابو الفتح و در عراق الصّاحب الجلیل ابن عبّاد و منشی او استاد ابو القاسم عبد العزیز بن یوسف و الصّابی ابو اسحق ابراهیم و شاعران او ابن نباتة السّعدی و ابو الطّیّب المتنبّی و استاد ابو بکر الخوارزمی الطّبری. روایتست از استاد ابو بکر خوارزمی که او را عادت بود هرچه پیش آوردندی در اوقات خلوات ندما و شعرا را فرمودی که وصف این بگویید، ما بگفتیمی و او نیز گفتی، تا روزی صحنهای برنج بشیر آوردند و بر خوان نهاده، فرمود صفت این بکنید، و همه درین اندیشه افتادیم، پیشتر از همه او گفت:

  بهطّة تعجز عن وصفها یا مدّعی الأوصاف بالزّور  
  کأنّها و هی علی جامها[۹۰] لآلی فی ماء کافور  

از قوّت طبع و سرعت اجابت او عجب ماندیم، چهل و دو سال ببغداد نشست، جملۀ حجاز و یمن و شام و مصر و عراقین و طبرستان و سایر بلاد فرشواذگر بحکم او بود، هیچ عالمی بحضرت او نرسید که بوقت مباحثۀ علوم او پیشتر نیامد، و بدهاء و کفایت ملک الرّوم را بگرفت و ولایت بگشود، و چون بختیار معزّ الدّوله بأبی تغلب پیوست او باز نسپرد، تا عضد الدّوله آنجا رفت، امان طلبید، می‌گوید:

  أافاق حین وطئت ضیق حناقه یبغی الأمان و کان یبغی صارما  
  فلأ رکبنّ عزیمة عضدیّة تاجیة تدع الأنوف رواغما  

و در کتاب سیر الملوک خواجۀ شهید نظام الملک الحسن [بن علیّ] بن اسحق حکایت زر و قاضی و مرد غریب که بودیعت نهاده بود آورده است و دیگر حکایتهای او. و صاحب بن عبّاد را قصیده‌ایست در حقّ او، شعر:

  فو اللّه لو لا اللّه قال لک الوری مقال النّصاری فی المسیح بن مریم  
  و لو قلت انّ اللّه لم یخلق الوری لغیرک لم احرج و لم اتأثّم  

آورده‌اند که نوح بن منصور سلطان بخارا چون عتبی بحجّ می‌شد بر دست او هدایا و تحف فرستاد بحضرت او، از آنجمله پانصد تا جامۀ بزرگ بود معلم، القاب نوح بر آنجا نوشته، عضد الدّوله از آن القاب در طیره شد و روی بعتبی کرد و گفت:

سنجعل قبل عودک من وجهک سواحل جیحون مرابط‍ للجحافل و مراکز للقنا و القنابل، و صاحب بن عبّاد رحمه اللّه بوصف قصیدۀ او مینویسد: و امّا قصیدة مولانا فقد جاأت و معها غرّة الملک و علیها رؤاء الصّدق و فیها سیماء العلم و عندها لسان المجد و لها صیال الحقّ لو استحقّ شعر ان یعبد لعذوبة مناهله و جلالة قائله لکانت قصیدته هو [و] لا غرو اذا فاض بحر العلم علی لسان الشّعر أن ینتج ما لا عین رأت و لا اذن سمعت.

آل وشمگیر بن زیار ملوک گیلان

[چنین معلوم شده است که نام اصفهبدان بر دو رهط‍ و قبیله درستست یکی باوندان عهد ما که حاکم و ملوک بودند و ذکر نسب و حال ولایت ایشان ان شاء اللّه تعالی در قسم آخر برود و قبیلۀ دوّم که قارنوندند و آل وشمگیر گویند[۹۱]] بعد از سادات طالبیّه قریب هشتاد سال زیادت طبرستان را حاکم و ملوک فرزندان او بودند و مذّت ملک هریک و وقایع بدوّم مجلّد ان شاء اللّه شرح داده شود، امّا هرکه خواهد جلالت قدر قابوس وشمگیر المکنی بابی الحسن بشناسد خطب جملۀ کتب تصانیف ابو منصور ثعالبی و کتاب یمینی عتبی مطالعه باید فرمود تا غزارت فضل و سخاوت و بذل و کمال عقل او بداند چه نثر او فراید فواید و نظم او قلاید ولاید است، و امام ابو الحسن علیّ بن محمد الیزدادی جمعی ساخته است از الفاظ‍ او و آنرا قراین شمس المعالی و کمال البلاغة نام نهاده، و درواند رسالتست فلسفی و نجومی و اخوانیّات و بشایر و فتوح و وقایع بآخر آن جمع، بمدح و مناقب او اوراق بیاض سواد گردانید، سخن یزدادی[۹۲]
و أنا اقول بلسان مطلق انّ احدا لم یسمع کلاما باللّغة العربیّة مثل رسائل قابوس فی الفصاحة و الوجازة و الرّوعة و العذوبة و اعتدال الاقسام و استواء الاوزان و اتّساق النّظم و ابداع المعانی و غرابة الاسجاع مع سهولة الالفاظ‍ و امتزاج الحروف المتجانسة و لیس وراء ذلک نهایة فمن أنکر [قولی] فلیتبّرز الی میدان الامتحان و لیأت علی دعواه بالبرهان، و أقول انّ اللّغة العربیّة عادت فی نشأة اخری بهذه الطریقة البدیعة، و النّظر و التّأمل یکشفان حقیقة ما قلت و السّکوت عن مدحه مدح و الاقرار عن وصفه وصف و اقول انّ هذا لیس من جنس کلام البشر و لا من المعرفة البشریّة و الادراک الطّباعی بل هو من افاضة القوّة العلویّة. و از جملۀ رسائل او، میان او و صاحب بن عبّاد مراسلات بسیار است و او را وکیل دری بود عبد السّلام نام، پیوسته بنیابت او در خدمت صاحب بن عبّاد، مگر وقتی بدین وکیل در چیزی نبشته بود تا حال بر رای صاحب عرض دارد، نبشتۀ او کماهی عرض داشت، صاحب از آن بلاغت و براعت انگشت تعجّب بدندان گرفت، عبد السّلام این واقعه و استغراب صاحب و استعجاب او پیش قابوس نبشت، هم بعبد السّلام مینویسد بذکر آن حالت[۹۳]: قرأت یا اخی کتابک و فهمت کلامک فامّا اعجاب ذلک الفاضل بالفصول الّتی عرضتها علیه اذکارا بالمهمّ الّذی کنّا الفیناه علیه فلم یکن فیما احسبه الاّ لخلّة واحدة و هی انّه وجد فنّا فی غیر اهله فاستغربه و فرعا من غیر اصله فاستبدعه و قد یستعذب الشّریب من منبع الزّعاق و یستطاب الصّهیل من مخرج النّهاق و لکنّک فیما اقدمت علیه من بسط‍ اللّسان بحضرته و ارخاء العنان بمشهده کنت کمن صالب بوقاحته الحجر و حاسن بقباحته القمر و لا کلام فیما مضی و لا عتب فیما سلف و انقضی.
دیگر باره عبد السّلام این رقعه بر صاحب عرض کرد، چون صاحب نبشته بخواند جواب مینویسد:
قرأت الفصل الّذی تجشّمه جامع هزّة العرب الی غرّة العجم، و ناظم صلیل السّیف الی صریر القلم، فحرت بین محاسن خطّ‍ لا البرد الوشیع یعتلق ذیلها، و لا الرّوض المریع یأمل نیلها، و عقائل لفظ‍ ان نعتّها فقد أعنتّها، و ان وصفتها فما انصفتها، و اللّه یمتّعه بالفضل الّذی استعلی علی عاتقه و غاربه، و استولی علی مشارقه و مغاربه، و لم یکن استحسانی لما اریت و اعجابی بما روئیت استغرابا لمنبعه، و استبداعا لمطلعه، بل لأنّه عجیب فی نفسه، شریف فی جنسه، و قد حفظت الفصل حیث سواد النّاظر او أعزّ، و سویداء قلبی او أحرز، و عسی أن ینجز الدّهر وعدا، و یعید التّعارف ودّا، فقد سمعت بالبعید القریب و فرحة الأدیب بالأدیب، و ما ذلک علی اللّه بعزیز.
مگر وقتی اصفهبد رستم بن شروین باوند با آنکه خال او بود ازو آزرده شد و میان ایشان استزادتی بادید آمد، بدو مینویسد[۹۴]:
الانسان خلق ألوفا، و طبع عطوفا، فما للأصفهبد لا یجنی عوده، و لا یرجی عوده و لا یخال لعتبه مخیلة، و لا یحال تنکّره بحیلة، أمن صخر قلبه فلیس یلینه العتاب، أم من حدید جانبه فلا یمکنه الاعتاب، أم من صفاقة الدّهر مجنّ نبوّه فقد نباعنه غرب کلّ حجاج، أم من قساوته مزاج ابائه فقد أبی علی کلّ علاج، و ما هذا الاختیار الّذی یعدّ الوهم فهما، و التمییز الّذی یحسب الخیر شرّا، و ما هذا الرّأی الّذی یزیّن له قبح العقوق، و یمقت الیه رعایة الحقوق، و ما هذه الاعراض الّذی صار ضربة لازب، و النّسیان الّذی أنساه کلّ واجب، أین الطّبع الّذی هو للصّدود صدود، و للتّألّف ألوف ودود، و أین الخلق الّذی هو فی وجه الدّنیا البشاشة و البشر، و فی مبسمها الثّنایا الغرّ، و أین الحیاء الّذی یجلّی به الکرم، و تحلّی بمحاسنه الشّیم، کیف یزهد فیمن ملک عنان الدّهر فهو طوع قیاده، و تبع مراده، ینتظر أمره فیمتثل، و یرقب نهیه فیعتزل، و کیف یهجر من تضاألت الأرض تحت قدمه، و صارت فی الانقیاد له کخدمه اذ رأت هشاشته أعشبت، و ان احسّت بجفوته أجدبت، و کیف یستغنی عمّن خیله العزمات و الاوهام، و أنصاره اللّیالی و الأیّام، فمن هرب منه أدرکه بمکایدها، و من طلبه وجده فی مراصدها، و کیف یعرض عمّن تعرض رفاهة العیش باعراضه، و تنقبض الأرزاق بانقباضه، و اضاء نجم الاقبال اذا أقبل، و أهلّ هلال الجدّ اذا تهلّل، و کیف یزهی علی من تحقر فی عینه الدّنیا، و یری تحته السّماء العلیا، قدر کب عنق الفلک، و استوی علی ذات الحبک، فتبرّجت له البروج، و تکوکبت له الکواکب، و استجارت بغرّته المجرّة، و آثرت بمآثره اوضاح الثّریّا، بل کیف یهوّن من لو شاء عقد الهواء، و جسّم الهباء، و فصّل تراکیب السّماء، و ألّف بین النّار و الماء و اکمد ضیاء الشّمس و القمر، و کفاهما عناء السّیر و السّفر، و سدّ مناخر الرّیاح الزّعازع، و طبّق أجفان البروق اللّوامع، و قطع ألسنة الرّعود بسیف الوعید، و نظم صوب الغمام نظم الفرید، و رفع عن الأرض سطوة الزّلازل، و قضی بمایراه علی القضاء النّازل و عرض الشّیطان بمعرض الانسان، و کحل العیون بصور الغّیلان، و أنبت العشب علی البحار و ألبس اللّیل ضوء النّهار، و لم لا یعلم أنّ مهاجری من هذه قدرته ضلال، و مباینی من هذه صفته خبال.
و این نبشته تا آخر پر از محاسن کلامست و بدین قدر اقتصار کردیم رفع شبهت را.
و شاهدی دیگر بر فضل او آنست که باستدعای اصطرلاب کری عمل حرّانی و دیگری بسیط‍ عمل خجندی و ذات الحلق صفت بوقی و آلات این جمله نبشتۀ مینویسد بخطّ‍ خویش پیش ابو اسحق الصّابی و در اثناء آن نبشته کلمۀ چند است:
و کأنّی بالاستاذ اذا قرأ کتابی هذا یقول أیّ نسب من الأنساب بین قابوس و الاسطرلاب و أیّ سبب من الأسباب یحمله علی تعاطی هذا الکتاب و مکاتبته أبلغ الکتّاب، و هلاّ اقتصر علی التّراس و الزّانات و لم یتخطّ‍ الاسطرلابات و الآلات[۹۵]. ازین نبشته بدین قناعت کردیم تا سخن دراز نشود. امّا جواب صابی تمام نبشته آمد که سخن شاهد تمام باید شنود، شعر:

  الیوم نلت مدی الآمال و الهمم اذعدّنی مفخرا لأملاک فی الخدم  
  شمس المعالی و فخر الدّهر و الامم و مبدع المجد و الافضال و النّعم  
  و من حوی کلّ فنّ فاستبدّ به فصار فیه امام الخلق و الامم  
  و فاق کلّ الوری علما و معرفة حتّی غدا لهم فی العلم کالعلم  
  و لم ینل احد فی الأرض مذ خلقت ما نال بالمرهفین السّیف و القلم  
  فصرت فی قمّة الجوزاء معتلیا أخطو السّماکین و العیّوق بالقدم  

عبد سیّدنا الأمیر الجلیل شمس المعالی وصل اللّه بأبعد الأزمان سلطانه، و شیّد قواعده و ارکانه، تشرّف بما اهّله له من عالی خطابه، و تعزّز بما وصل الیه من سامی توقیعه و کتابه، و اکتسب بهما عزّا متّصلا علی الأیّام و الأحقاب و مجدا باقیا فی الخلوف و الأعقاب، فأصبح یجرّ ذیله علی السّماکین کبرا، و یعلو الأفلاک تیها و فخرا، و قلت من مثلی و قد نلت جمیع الأمانی و المعالی، ادصرت من خدم الأمیر شمس المعالی، و وجدت ذلک التّوقیع مشتملا علی بدائع لم تهتد القرائح بمثلها، و محتویا علی محاسن کلّت الأفهام و الأوهام عن نیلها، فأیست عن بلوغ حدّ أنتهی الیه فی نعتها، اذ لم أجد موجودا یستحقّ أن یوصف بمقارنتها فی حسنها، فما أجلت فیه ناظری الاّ استمددت منه فقرا، و لا أعدت الیه خاطری الاّ استفدت منه غررا، فشغلتنی الاستفادة منه عن تکلّف الاجابة عنه، و خدمتی هذه طالعة علی جنابه الرّفیع، ناطقة بوصول عالی التّوقیع فلا یتطلعنّ الأمیر الجلیل منها جوابا، و لا یعدّها کتابا، فأنّی رأیت التّعرّض لجوابه خروجا عن معرض الفصاحة، و التّکلّف لمباراتة ظهورا فی مسک الوقاحة، و أنا استعیذ باللّه من التّعرّض لهما، فلو أوتیت أفصح بلاغة و بیان، و أیّدت بأسمح خاطر و لسان، لما جسرت علی مباراة الأمیر فی میدان، و لا صلحت لمجاراتة فی رهان، و لوقعت منه فی أبعد مدی، و ضرت منه بمنزلة الثّری من الثّریّا أو أقصی أمدا، و أقصر یدا، هیهات أیّة ید تروم مناط‍ الجوزاء، و أیّ عاقل یطمع فی نیل عنان السّماء، من حاول لحوق آثاره لم یتعدّه الزّلّة و العثار، و من زاول شقّ غباره لم یتخطّه الخدعة و الاغترار، فأمّا ظنّه و تقديره فى مملوكه و عبده أنّه يقول اذا وقف على سامى توقيع يده أىّ‌ نسب بين شمس المعالى و الاسطرلابات و هلاّ اقتصر على التّراس و الزّانات و اقصر عن تعاطى الكتاب و مخاطبة الكتّاب فانّه و سمه فى ذلك بميسم الهجنة، و رسمه بأفضح سبّة، اذ تحقّق البعيد القاصى كما تصوّر القريب الدّانى أنّ‌ الأمير الجليل شمس المعالى بلغ من العلم بأنواع الفلسفة ما لم يبلغ الحكيمان افلاطن و ارسطاطاليس، و نال خصوصا من علم الهيئة و الأحكام ما لم ينله الفاضلان ارشميدس و بطليموس، فأمّا البيان و البلاغة، و اللّسان و البراعة فقد زاد فيها على قسّ‌ و سحبان، و عامّة فصحاء قحطان و عدنان، و بذّ لسان الاسلام و فصيح الزّمان الحسن و ابا عثمان، و امّا حديث الفروسة و الباس و ذكر الزّانات و التّراس فقد غبر فى وجوه أصناف النّاس، فأين منه الفرس و مذكور فرسانها، و العرب و مشهور شجعانها، فللّه هذه الفضائل، كيف حازها الأمير الجليل حتّى صارت فى حيّز المعجز، و واها لهده المناقب كيف جمعها شمس المعالى حتّى عدّ فى حدّ المعوز، فأمّا أمر الأمير الجليل الوارد على مملوكه و صنيعته فى خدمة عالى خزانتة بحمل الاسطرلابين المطلوبين، المعيّن عليهما الموصوفين، فقد امتثله امتثال المطيع السّامع، و بادر الى ارتسامه مبادرة التّابع المسارع، و لو لا المشهور من حاله فى ضعف الشّيخوخيّة، و عجزه عن الحركة و النّهضة لتولّى بنفسه حمل الاسطرلابين و ذات الحلق، فى ما بين أجفانه و الحدق، فهو يرى التّديّن بطاعته فرضا لا يسوغ اهماله، و حتما واجبا لا يجوز اغفاله، و المطّلع على السّرائر، العالم بخفيّات الضّمائر يعلم انّنى منذحين و برهة أتمنّى الالمام بتلك الحضرة المقدّسة و تقبيل ذلك البساط‍‌ الاّ انّ‌ انقطاعى الى خدمة السّلطان يقطعنى عن معظم ايثارى و عوائق الزّمان تملك زمام أمرى فتحول بينى و بين اختيارى، و أرجو أنّ‌ المعذرة واضحة، و الحال جليّة لائحة، و ساكاتب و أخدم، و استرسل و لا أحتشم، و لسيّدنا فى تشريف عبده و صنيعته بما يؤهّله له من رفيع خدمته الرّأى الأعلى و الأمر الممتثل الأسنى[۹۶].
و چنين آورده‌اند كه او را خدمتكارى بود احمد سغدى گفتندى، روزى پيش او تقرير كرد كه ببخارا غلامى خوبروى ميفروشند بقيمت هزار دينار، فرمود كه ترا ببايد شد و آن غلام براى خدمت ما بخريد، چون پيش او آورد بغايت جمال و ملاحت و نهايت حسن بود، نیک در غلام نگرید و فرمود تا ابو العبّاس غانمی را که وزیر او بود بخواندند، گفت این غلام را اقطاع پدید آورد و اسباب معیشت مهیّا گرداند و هم امروز دختری از متموّلان شهر گرگان بخواهد و نکاح فرماید و بدو تسلیم کند و البتّه تا ریش نیاورد نگذارد که پیش ما آید چه ما را غم صلاح بلاد و عباد میباید خورد و دل را اسیر هوی و مراد نتوانیم کرد، وزیر همچنانکه فرمان بود بجای آورد. و این ابو العبّاس غانمی در کفایت آیتی از آیات بود و هرگز از هیچ مخلوق هدیّه و تحفه قبول نکردی از ظلف و تعفّف، و میان او و ابو نصر عتبی مصادقه و مراسله بودی، وقتی اتّفاق افتاد که قابوس او را با سپاه و حشر جایی میفرستاد، عتبی با شمشیر هندی پیش او نبشتۀ نبشت که:
خیر ما تقرّب به الأصاغر الی الأکابر ما وافق شکل الحال و قام مقام الفال و قد بعثت بنصل هندیّ ان لم یکن له فی قیم الأشیاء خطر فله فی قمم - الأعداء أثر و النّصل و النّصر أخوان و الاقبال و القبول قرینان و الشّیخ أجلّ من أن یری ابطال الفال و ردّ الاقبال، ابو العباس غانمی بجواب مینویسد: قد الجأنی من طریق الفأل الی قبول ما أتحفنی به علی عادتی فی الانقباض و القناعة من الاخوان بمحبّات القلوب دون سائر الأغراض.

ذکر آل کیوس

پیش ازین ذکر رفت که پادشاهی طبرستان تا بعهد قباد بن پیروز در حاندان جشنسف مانده بود، چنانکه عادت تصاریف زمان و تکالیف دورانست بر تبدیل ملّت و تنقیل مملکت، روزگار اسباب انساب ایشان بانقراض رسانید و شهنشاه را معلوم شد کیوس را که آدم آل باوند است بطبرستان فرستاد و او مردی با صلابت و شجاعت و بسالت و سجاحت بود، اهل ولایات با او آرام گرفتند، و بمظاهرت ایشان جملۀ خراسان از ترکان خالی کرد تا اتّفاق افتاد که مزدک بن بامدادان چنانکه خواجۀ شهید نظام الملک الحسن بن [علیّ بن] اسحق در کتاب سیر الملوک باستقصا شرح آن نبشته است دعوی نبوّت کرد و چون ابلیس چندان تلبیس ساخت که قباد بدو بگروید انوشروان عادل که کهتر پسر بود پیش پدر شد و علم ملامت را علامت بر کرد و بجایی رسانید که مزدک و اصحاب و امّت و ابنای دعوت او را هلاک کرد و قباد از بیداد به یَوْمَ یَعَضُّ الظّٰالِمُ عَلیٰ یَدَیْهِ[۹۷] رسید، فرّ ایزدی ازو دور شد و از تمتّع عمر مهجور گشت و دور پیاله و نصیب نوالۀ جهانداری نوشروان نوش کرد و این خبر بخاقان ترکستان افتاد که قباد از تخت رخت بر بست و با تخته تحت زمین شد، شعر:

  خلت منازلهم عنهم و هل ملأ لم تخل فی هذه الدّنیا منازلهم  
طبل شماتت فروکوفت و بوق خصومت دمیده شد و سپاه بلب جیحون کشید. چون نوشروان بر آن وقوف یافت ببرادر کیوس نبشته و قاصد فرستاد که من حشم عرب و عجم جمع میکنم میباید که تو آماده و ساخته باشی تا چون بخراسان رسم بمن پیوندی و خاقان را بدانچه کرده پشیمان کنیم، کیوس در حال که نبشته خواند مردم طبرستان را برگرفت و بخراسان خرامید و آن جماعت را فراهم آورد و با سپاه آراسته روی بخاقان نهاد و با او مصاف داد و بکمتر مدّتی او را بشکست و از آب بگذشت و غنایم بسیار برداشت و بخوارزم از خویشان خویش هوشنگ نام را بنشاند و از آنجا دیگرباره لشکر بغزنین برد و تا بنهر واله گماشتگان بنشاند و خراج ترکستان و هندوستان بستد و بسلامت و نصرت بطبرستان رسید و از اعیان معتمدان خویش یکی را پیش برادر نوشروان فرستاد با غنایم و هدایا و نبشته مضمون آنکه تو بچند سال از من کهتری و میدانی بی‌معونت و مدد تو خاقان را شکستم و خراج از ترک و هند ستده، داد نباشد که تو تاجدار باشی و من طرفدار، تخت و تاجوری و خزاین پدر بمن سپارد تا من بمراد تو طرفی هرچه بیشتر و مملکتی تمامتر پدید کنم، قاصد بنوشروان رسید، چون نبشته عرض داشت موبدان را حاضر فرمود و نبشته بنمود، جواب دادند که کیوس آب و بال بغربال میپیماید و آتش فتنه را تاب میدهد، قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: الفتنة نائمة فمن أیقظها فهو طعام لها معنی آنست که فتنه خفته است هرکه بیدارش کند او را بخورد،
  اگر بد کنی کیفر[۹۸] خود بری نه چشم زمانه بخواب اندر است  
  بایوانها نقش بیژن هنوز بزندان افراسیاب اندر است  

نوشروان ببرادر جواب نبشت بداند که زعامت و مهتری بشهامت و سروری تعلّق دارد نه بصغر سنّ و کهتری، جهان خدایراست، کدخدایی بدان دهد که خواهد، عزّ من قائل: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشٰاءُ[۹۹] اند هزار سالست تا بیخ درخت تمنّی در دلهای خلایق راسخ شد که هنوز بمیوۀ نرسید، مگر آن برادر نداند که شهنشاهی همچنانکه محبوب و مرغوب دل آن برادر است مطلب جملۀ قلوبست امّا آدمی زاد هرچه بخاطر گذرد در نگذراند، یقین دان که دیر نماند و آفریدگار کیوس را از نوشروان باز داند، باید که دیوان وساوس را از دیوان دل خویش دور کند و حرص سیاه کاسۀ خرمن سوخته را که غرور و خداع و طبیعت سباع انسان ازوست برئیس عقل سپارد تا بسیاست ریاضت فرماید که:

  و لا خیر فی نفس اصابت سلامة و نالت کفافا ثمّ مالت الی الحرص  

چه بدان برادر رسیده باشد که پدر ما چو بعالم فنا خواست پیوست موبدان را بخواند و مشورت ملک بخدای بزرگ برداشتند، بعد از استخاره حواله بما کرد، نظم:

  هنرمند بینی فراوان دلیر کجا یک شکم نان نیابند اسیر  
  یکی بی‌هنر بازبینی بهاه[۱۰۰] خداوند فیروزی و دستگاه  
  بدان گفتم این تا برادر نژند نباشد ز کردار چرخ بلند  

نمی‌باید که آن برادر از ناکثین شود تا قرّت عین شامتین گردد و در حقّ او درست آید، شعر:

  طرق السداد علی افراط‍ و نسختها (؟ ) کانما هی دو المنن مسدوده (؟)[۱۰۱]  
  یجری الی الشرّ کالهملاج فی طلق و رجله عن مساعی الخیر مصفوده  

چون کیوس جواب نبشته بخواند برای احتراب در اضطراب آمد و تخویف را بتسویف نیفگند، لشکر بر آراست و از طبرستان برخاست، بمداین شد و با برادر مصاف داد، نوشروان او را بگرفت و محبوس فرمود، بعد روزی چند پیش او فرستاد که ببارگاه آید و توبه کند و اقرار آورد بگناه تا موبدان بشنوند و فرمایم که بند بردارند و و ولایت بتو سپارند، کیوس گفت کشتن از این مذلّت و اعتراف بگناه اولیتر دانم، هم در آن شب او را بفرمود کشت و نفرین کرد بر تاج و تخت که چون کیوس برادری را برای او بباید کشت، و شاپور را که پسر او بود بمداین داشت تا دگر بار خاقان ترکستان بخراسان و طبرستان تاختن کرد، نوشروان لشکر برگرفت و بنبرد او رفت، در آن روزها که صفها کشیدند و بمیدان ناورد مردان بود دو سه هزار سوار آراسته با علمهای سبز و بر گستوانها و آلات زین و سلاح و جامه‌ها چنانکه جز حدقه‌های چشمهای ایشان و اسبان دیگر جمله سبز پوشیده بر کران لشکرگاه انوشروان گذر کردند و مقابل ترکان بایستاده، هردو لشکر چشم بدیشان نهاده و ندانستند کدام‌اند و از کجا، و از هردو جانب سوار فرستادند و پرسیده، جواب ندادند، و نوشروان در اندیشۀ ایشان مانده، بیک‌بار آن سه‌هزار سوار بحملۀ خویشتن را بقلب خاقان رسانیدند، نوشروان قلب خویش بمتابعت ایشان براند بر خاقان زده او را شکستند. چون کار حرب بآخر رسانیدند هم از روی مصاف پشت بر لشکر نوشروان کردند و بهمان راه که آمده بودند عنان داده، نوشروان سلاح از خویش باز کرد و تنها عقب ایشان راند و آواز میداد که منم نوشروان آخر بگویید شما چه کسانید و ازین رنج دیدن و شفقت[۱۰۲] شما معلوم کنند تا اگر آدمی باشند من حقّ ایشان بشناسم و مکافات فرمایم و اگر جنّی‌اند آرزو خواهند تا گرد انجاح آن برآیم و اگر ملائکه‌اند تا در حمد و ثنا و دعا و سپاس و نیایش افزایم، هرچند فریاد بیشتر میکرد ایشان التفات کمتر فرمودند و باز ننگریدند تا خویشتن از اسب بزیر انداخت و بیزدان و نیران سوگند بر ایشان داد که باری روی باز گردانید و در من نگردید، چون آن جماعت التفات فرمودند شهنشاه نوشروان را یافتند بر خاک نشسته و تضرّع کنان [مطلع این حال آنست که در عهد پدر قباد پیروز بن یزد جرد بن بهرام گور بن یزد جرد الأثیم اجستوار[۱۰۳] پادشاه هیاطله که بعد از آن صغانیان خواندند ماورای جیحون و آب بلخ بامیان بمصالحه و قرار بدو گذاشتند، نقض عهد و خلاف کردند و ولایت تاراج فرموده تا پیروز شاه بحرب ایشان آمد، بغدر برو شبیخون آوردند و سپاه او شکسته و او را با فرزندان و جمله معارف ایران گرفته و هم برفور گردن فیروز شاه زده، و بمداین او را نایبی بود سوخرا بن قارن سوخرا گفتند از فرزندان کاوه، جماعتی که در آن حرب بقیّه السّیف بودند روی بدو نهادند و ازین حال آگاهی داده، از اطراف مدد جمع گردانید و بمال و سلاح و چهارپای معونت فرمود و با لشکر جرّار از جیحون بگذشت، اجستوار دانست که مقاومت او نتواند کرد، جمله فرزندان و اکابر ایران را با مال و خزانه پیش او فرستاد و بر کشته شدن شاه فیروز حسرتها نمود و عذرها خواست تا سوخرا با مراد بازگشت، موبدان و بزرگان او را بدین کار که بسعی او برآمد لقب اصفهبدی دادند. و از پیروز سه پسر مانده نود: قباد، بلاش، جاماسب. بعد قتل پدر بلاش را بشاهی نشاندند و جاماسب با برادر موافقت و مطاوعت نمود، قباد بگریخت، با خراسان آمد و از آنجا بخاقان پیوست و مدد گرفت تا شاهی از برادر بازستاند، چون بشهر ری رسید بلاس از دنیا گذشته بود و سوخرا بجهت قباد از لشکر بیعت گرفته و جهانداری برو راست کرده، پیش قباد فرستاد که ترکان را هم از ری بازگرداند که معونت ایشان بمؤنت نیرزد و تو بزودی بمن پیوند، چنانکه او فرمود مردم خاقان را گسیل کرد و او با کسان خویش پیش سوخرا شد، او را بر سریر نشاند و ملک برو مستقیم شد و بحسن تدبیر او جهان مسخّر قباد گشت تا هرروز منزلت و درجت سوخرا بکمال عقل و وفا و دیانت زیادت می‌بود، حسّاد مجال وقیعت یافتند و شهنشاه را ازو نقلها میکردند و او را از آن حال خبر میدادند، نه پسر داشت، جمله را برگرفت و با طبرستان آمد، قباد کسان بر او برگماشت تا او را بغدر بکشتند، فرزندان او طبرستان بازگذاشتند و با بدخشان شده و در آن ولایت مواضع بدست آورده تا قباد نیز از یاد شد و نوشروان بنشست، پیوسته در حسرت آن بود که پدر حقّ سوخرا نشناخت و برو مبارک نبود و باطراف جهان طلب فرزندان او میفرمود و وعده‌ها میداد و نذرها می‌پذیرفت، و این خبر بفرزندان او میرسید تا چون اتّفاق این حرب افتاد و نوشروان لشکر بدانجا کشید، ایشان خویشتن را بر آن تعبیه آراستند و آن مصاف شکسته و هم از معرکه روی ببیابان نهادند، چون نوشروان را بدان‌سان بخاک افتاده یافتند[۱۰۴]] جمله از اسب بزیر آمدند و پیش او سجود برده گفتند ما بنده زادگان توییم فرزندان سوخرا، از آن شادی همه را بستود و بازگردانید و انواع مراعات کرامت فرمود تا مدّتی که کار خراسان و ماورای جیحون بساخت ایشانرا با خویشتن میداشت، گفت اکنون مراد خویش بخواهید، اگر وزارت میباید بشما دهم و اگر اصفهبدی آرزوست تسلیم کنم، گفتند ما را هیچ مرتبۀ نمی‌باید تا از حسّاد بما آن نرسد که بپدر رسید، گفت لا بد بطرفی از اطراف عالم حصنی و ولایتی که فرزندان شما را باشد اختیار باید کرد تا منال و معیشت را سببی بود، زرمهر که مهتر برادر بود زابلستان برگزید، و قارن که کهتر بود وند اومید کوه و آمل و لفور و فریم که کوه قارن میخوانند، و در خدمت نوشروان بطبرستان آمد و مدّتی شهنشاه بحدّ تمیشه بنشست و عمارت فرمود و هرطرف برئیسی داد و این جمله مواضع بدو باز سپرد و با مداین شد، و این قارن را اصفهبد طبرستان خواندند، و این ساعت امیران لفور و ایرآباد[۱۰۵] و جماعتی که معروفند بقارنوند از فرزندان اواند، و بمجلّد آخر کتاب جمله انساب اهل طبرستان از باوند و قارنوند، و لورجانوند، و لارجان مرزبان، و استندار، و دابوان، و کولایج، و لاسان، و سعیدوها، و اولانمهان، و امیرکا، و کبود جامه آن، شرح داده‌ایم و سبب وضع القاب گفته. فی الجمله کسری انوشروان بعهد خویش ضبط‍ ملک طبرستان برین جمله فرمود و یکسر بهیچکس نداد الاّ مقسوم، بنواحی پیشوا و مهتران بنشاند تا او نیز از پیش برخاست و پسر او هرمزد بنشست، دوازده سال جهانداری کرد، و شاپور [که پسر کیوس بود] بعهد او فرمان یافت، باو نام پسری گذاشت، خدمت خسرو پرویز کرد، با او بروم شد و باز بحرب بهرام شوبینه اثرها نمود، چون خسرو بملک و شهنشاهی رسید اصطخر و آذربایگان و عراق و طبرستان باو را داد و او را گسیل کرد با سپاهی گران، از طبرستان گذشت بخراسان و خوارزم رسید، و جملۀ ترکستان تا بیابان تتار او را مسلّم شد، چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت خانۀ باو بمداین خراب کرد و جمله اموال و آلات او بتاراج داد و او را ذلیل گردانید، باصطخر فرستاد شهربند فرمود، هم در مدّت نزدیک شیرویه بمکافات خویش رسید و با جهان وفایی ندید، آزر میدخت را بر تخت نشاندند، و او آن دختر است که رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله میگوید: ویل لأمّة ملکتها النّساء، پیغمبر علیه الصّلوة و السّلام بمدینه رسیده بود، بزرگان ایران آزر میدخت را فرمودند که باو را با درگاه خواند و سپاه بدو سپارد، پیش باو مثال نبشتند، گفت بخدمت عورات جز مردم بی‌ثبات راضی و راغب نباشند، بآتشکدۀ بعبادت مشغول شد تا جهانداری بر یزد جرد بن شهریار قرار گرفت و او از ملوک عجم بود، عمر سعد ابی وقّاص را، که أرمی من سعد عرب مثل بدو زدند، بقادسیّه فرستاد با سپاه اسلام، رستم هرمزد که سپاه‌دار عجم بود پیش باز آمد، و در تواریخ و شاهنامه ذکر وقایع و مقارعات ایشان نبشتند، یزدجرد باو را از اصطخر بیاورد و اسباب و املاک و اقطاع او ردّ فرمود و بسبب خصومت عرب از خویشتن دور نتوانست کرد، در جملۀ مواقف با او بایست بود بطبرستان، گاوباره فراخاست، جملۀ ولایت بگرفت.

ذکر اولاد جاماسب و قصۀ گاوباره

و این حال چنان بود که چون قباد پدر نوشروان را بشاهنشاهی نشاندند جاماسب که کهتر برادر بود چنانکه پیش ازین شرح داده آمد با مهتر برادر بلاش موافق بود، ازو بگریخت، بار منیّه مقام ساخت و از دربند بخزر و سقلاب تاختنها برد و حدود آن ولایت مستخلص گردانید و آنجا متأهّل شد، فرزندان آمدند یکی از ایشان نرسی بود که صاحب حروب دربند است، چون او درگذشت فیروز نام پسری گذاشت بخوبی یوسف عصر و بمردی رستم زال، اطراف ممالک بقهر و غلبه زیادت گردانید و تا بحدّ گیلان برسید و سالها کوشش کرد تا عاقبت مسلّم شد و مردم منقاد و مطیع شدند، از شاهزادگان گیلان زنی بخواست، از آن پوشیده او را پسری آمد، جیلانشاه نام نهاد، منجّمان حکم کردند که از این پسر ترا پسری آید که پادشاه بزرگ شود، تا نوبت ملک پدر بپسر رسید، او را فرزندی خجسته طلعت ماه پیکر حقّ تعالی روزی گردانید، جیل بن جیلانشاه نام فرمود، پادشاهی بزرگ شد، جمله گیل و دیالم برو گرد آمدند، و از منجّمان میشنود ملک طبرستان ترا خواهد شد، نایبی کافی از امنا و ثقات خویش بگیلان نصب فرمود و دو سر گاو گیلی در پیش کرد، پیاده بطبرستان آمد و نایب اکاسره آن وقت آذر ولاش بود بولایت، خویشتن را بدرگاه او افگند و ملازمت نمود و بسبب مشغولی اهل فارس بخصومت عرب ترکان بطبرستان تاختن می‌آوردند و جیل بن جیلانشاه گاو باره مبارزی و مجاهدی می‌بود و آوازۀ شجاعت او بطبرستان فاش گشت و لقب او گاوباره در زبانها افتاد. روزی آذر ولاش را گفت با خانه خواهم رفت که مدّتیست فرزندان را گذاشتم بروم مطالعه کنم و باز بخدمت شتابم، اجازت داده با ولایت آمد و ساز لشکر بساخت و اند هزار گیل و دیلم برگرفت، بطبرستان آمد، این حال آذر ولاش را معلوم شد مجمّزی پیش کسری یزدگرد فرستاد، جواب نبشتند که نماید که این خارجی کیست و از کدام قومست، آذر ولاش حال باز نمود که مردی دخیلست، پدران او از ارمنیّه بیامدند و گیلان گرفته، و آنچه او کرده بود شرح داد، موبدان حضرت بدانستند و گفتند که از فرزندان جاماسب است و صلاح آن دیدند که بآذر ولاش بنویسند او از جملۀ خویشان ماست طبرستان باو ارزانی داشتیم، ترا فرمان او میباید برد، چون نامه رسید و گاوباره را معلوم شد تحفه‌ها و خدمتی راست کرد و بحضرت فرستاد گیل گیلان فرشواذجر شاه در لقب او افزودند، مدّتی برآمد آذر ولاش بمیدان گوی از اسب بیفتاد و هلاک شد، جمله نعمت و مال جیل بن جیلانشاه برگرفت، و این در سال سی و پنج بود از تاریخی که عجم بنو نهاده بودند، از سپاه [کذا] گیلان تا بگرگان قصرهای عالی ساخت امّا دار الملک گیلان بود، پانزده سال برآمد مدّت استیلاء او بگیلان تا او فرمان یافت، همانجا دفن کردند و ازو دو پسر ماند دابویه و بادوسپان نام، و دابویه عظیم با سیاست و هیبت بود، بر گناه عفو نفرمودی و بدخو و درشت طبیعت، بگیلان بر تخت پدر بنشست، و بادوسپان برویان پادشاه بود.

ذکر حکومت و شاهنشاهی باو در طبرستان

تا لشکر اسلام نصر هم اللّه بر یزدگرد ظفر یافتند و او منهزم بری افتاد باو با او بود، اجازت طلبید که بطریق طبرستان بگذرد و بکوسان آتشکدۀ را که جدّ او کیوس بنیاد نهاد زیارت کند و بکرگان بدو پیوندد، یزدگرد اجازت داد. چون مدّت مقام و مكث او دراز شد خبر واقعۀ يزدگرد و غدر ماهوى سورى بدو رسيد، فردوسى را معجز است در نظم سخن شاهنامه:

  بپرگار تنگ و ميان دو گوى چه گويم كه جز خامشى نيست روى  
  نه روز بزرگى نه روز نياز نماند همى بر كس اين بر دراز  
  زمانه زمانيست چون بنگرى بدين مايه با او مكن داورى  
  تو از آفريدون فزونتر نۀ چو پرويز با تخت و افسر نۀ  
  بژرفى نگه كن كه با يزدگرد چه كرد اين برافراخته هفت گرد  

[چنين آورده‌اند كه چون يزدگرد از سپاه اسلام منهزم شد بخراسان آمد، او را سه پسر بود، كيخسرو و هرمزد و شاه غازى [كذا]، هر سه را بجانب طبرستان فرستاد و آن مواضع را در ميان ايشان تقسيم كرد و چون خبر آمدن يزد جرد بماهوى سورى رسيد لشكر عظيم جمع ساخته بر سر او آمد با آنكه او گماشته و نايب او بود در خراسان، القصّه يزدجرد شكست يافته و منهزم شده خود را در آسيا كهنۀ انداخته متوارى بود، از قضا شخصى ازين مطّلع شده خبر بماهوى سورى رسانيد، در ساعت كس فرستاده او را بقتل آورد و چون ماهوى سورى از سپاه عرب منهزم شد پناه بجانب خاقان داد، او را قتل فرمود كه او با ولى نعمت خود كيد كرده، او را بسزا و جزا رسانيد[۱۰۶]]. امّا باو سر بتراشيد و مجاور بكوسان بآتشگاه بنشست، تركان جملۀ خراسان و طبرستان خراب كردند و از جانب عراق لشكر عمر با امام حسن بن على عليهما السّلام و عبد اللّه بن عمر الخطّاب و حذيفة اليمانى و قثم بن عبّاس با مالك اشتر نخعى بآمل آمدند و هنوز معسكر ايشان باقى است، مالكه دشت ميگويند، اهل طبرستان از زحمت و صدمه ستوه شدند و اتّفاق كرده كه اوّل ما را پادشاهى بزرگ قدر بايد تا همه منقاد او شويم و از خدمت او عيب و عار نداريم، گفتند جز باو اين كار را نشايد، پيش او رفتند و ماجراى او را گفته، بعد الحاح بسيار بدان شرط‍‌ قبول كرد كه مردان ولايت و زنان ببندگى او را خطّ‍‌ دهند و حكم بر اموال ايشان و دماء نافذ باشد، بدين عهد از آتشكده بيرون آمد و ولايت از دشمنان پاك كرد، پانزده سال پادشاهى او بود تا روزى بشارمام ولاش خشتى بر پشت او زد بكشت و بعد او هشت سال پادشاهى كرد. از باو كودكى ماند سهراب نام با پير مادرى، متوارى بديه دزانگنار سارى فرونشستند. بخانۀ باغبانى و جملۀ مردم طبرستان بر ولاش بيعت كرده بودند. جز مردم كولا، خورزاد خسرو نام اسفاهى ديد[۱۰۷] بخانۀ اين باغبان هشت ساله كودكى ديد، درو نگريد، گفت اين پسرك از آن كيست، گفتند از آن ماست، قبول نكرد، بدانجا رسيد كه راست بگفتند، او را و مادر را برگرفت و با كولا برد، قوم آن نواحى برو جمع شدند و مردم كوه قارن يارى داده ناگاه شبيخون بپنجاه هزار آوردند و ولاش را گرفته بدو نيم زده و هركرا دريافتندى از آن جماعت، و سرخاب[۱۰۸] را بپريم بردند و بشاهى نشاندند، و بالاى تاليور كه ديه است بپايان قلعۀ كوزا بجهت او قصر و گرماوه و ميدان ساخته، و اصفهبد شروين آن عمارت زيادت گردانيد، و اثر آن در ميان بيشه همه برجايست، و بوقتى كه ملك سعيد اردشير مرا بمهمّى بدان قلعه فرستاد يك‌يك آثار آن عمارت بمن نمودند، از آن تاريخ تا امروز هيچ ملوك و سلاطين استيصال ايشان از آن طرف روانداشت اگرچه خصومات افتاد و سادات علويّه و گاوباره و ديالم آل بويه و اولاد وشمگير بر ايشان چيرگى يافتند و عبّاسيان بولايتهاى ايشان لشكرها فرستاده و خرابيها كرده هم عاقبت ايشان غالب آمدندى و عدد قبيله بيشتر بودى، و اوّل كسى كه بر طبرستان راه لاكش پديد كرد از پريم تا سارى و از سارى تا گرگان و دينار - جارى اصفهبد شروين بود.

احوال اولاد دابويه بعد از باو

فى الجمله بعد باو چون اهل طبرستان گروه‌گروه شدند دابويه را وفات رسيد، ازو پسرى ماند بلقب ذوالمناقب فرخان بزرگ كه لشكر بطبرستان آورد و تا حدّ نيشابور بگرفت، جمله سر بر خطّ‍‌ عبوديت او نهادند و شهرها بنياد نهاد چنانكه پيش ازين بذكر سارى رفت، و طبرستان چنان معمور كرد كه بايّام گذشته نشان ندادند و چند نوبت بعهد او تركان خواستند بطبرستان آيند نگذاشت كه از بيابان نظر بر ولايت افگنند تا تركان را طمع منقطع شد. و اوّل پادشاهى كه عمارت شهر اصفهبدان فرمود و آنجا قصر ساخت او بود. چون از حروب فارع شد ديلمان بسبب غنايم درو عصيان كردند و ازو برگرديده روى درو نهادند كه بكشند، ازيشان گريخته بآمل آمد، و قصبۀ بود بدو فرسنگى آمل فيروز خسره گفتند، اين ساعت فيروزآباد ميگويند، مختصر ديهى است، در آنجا شد و حصارى حصين داشت، ديلمان آن حصار را منجنيق نهادند، هيچ ثلمۀ نتوانستند كرد الاّ يكى كوچك از ناحيت مغرب، چهار ماه روزگار بردند باميّد آنكه ذخيره بپايان رسد، اصفهبد فرّخان بفرمود تا نانها كنند برسم طبرستان هريك ده من از گج و بآفتاب خشك گردانند و بباروى حصار در آويزند، ديلمان چون آن بديدند صورت كردند براى آنكه بزيان نيايد و نم نرسد نان را خشك ميكنند، از آنجا برخاستند و پراگنده با ديلمان شده، او بيرون آمد و از آمل تا ديلمان چنان بكرد بخندقها و جوى كه جز پياده بر سر لت نتوانست رفت.

لشكر آوردن مصقلة بن هيرة‎الشيبانى بطبرستان

و درين وقت خلافت بامير المؤمنين على عليه السّلام رسيده بود، قومى بودند كه ايشان را بنو ناجيه گفتند، بنصرانيان پيوستند و ترسا شده، امير المؤمنين بر ايشان تاخت، جمله را بغارت بياورد و زنان و فرزندان بمن يزيد برداشت و تا مسلمانان ببندگى بخرند، مصقلة بن هبيرة الشّيبانى بصد هزار درهم بخريد و آزاد كرد. سى هزار درهم برسانيد، مابقى ادا را وجه نداشت، بگريخت و بمعاويه پيوست، امير المؤمنين على عليه السّلام در حقّ‌ او ميگويد كه: قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة و فرّ فرار العبيد، ببصره فرستاد و خانه و سراى او خراب كرد، و اوّل سرايى كه در اسلام خراب كردند اين بود، و از خواهر او مال طلب فرمود، و امروز هنوز در بصره آثار سراى او باقيست، و فرزندان او بكوفه مقيم‌اند، در حقّ‌ امير المؤمنين على عليه السّلام ميگويد:

  قضى وطرا فيها عليّ‌ فأصبحت امارته فيها أحاديث راكب  

چون امير المؤمنين على عليه السّلام بنعيم جنّت پيوست او [كه] وقتى ديگر بطبرستان رسيده بود پيش معاويه دعوى كرد كه بچهار هزار مرد طبرستان را مستخلص كنم، لشكر گرفت و مدت دو سال با فرّخان كوشيد، عاقبت بطريق كجو براه كندسان او را بكشتند و گور او هنوز بر سر راه نهاده است، عوام النّاس بتقليد و جهل زيارت ميكنند كه صحابۀ رسول عليه السّلام است.

از جانب طيزنه رود كه مياندو رود مى‌گويند آن ساعت مصمغان ولاش مرزبان بود، هر وقت اصفهبد بدان حدود بشكار شدى چند روز آنجا كه تنير است، زير تردوينى ماند كه اثر سراى اصفهبد فرّخان و خورشيد است، فروآمدى و نشاط‍‌ شراب و شكار را از آن خوشتر موضع نباشد، پيش مصمغان فرستاد كه دختر را بمن دهد تا باجازت تو بدين موضع سرايى بسازم و او را اينجا بنشانم، از ضرورت سپاسدارى نمود و دختر با بسيار مال و چهار پاى پيش او فرستاد، فرّخان آب آن موضع را تا بدريا گذر فرمود بريد و آنجا شهر ساخت و قصرى عالى، و دختر را آنجا داشت، تا روزى از مصمغان جنايتى در راه آمد كه گردن او بزد و جمله ولايت او با تصرّف خويش گرفت و از طرفداران همه را قهر كرد خلاف اولاد باو را كه حرمت ايشان داشت و موافقت نمود و خانۀ ايشان را تعرّض نرسانيد تا قطرى بن الفجاءة المازنى كه رئيس شراة بود و از فصحا و گردنكشان عرب بعهد حجّاج بن يوسف پناه باصفهبد كرد، و عمر فنّاق و صالح مخراق با جمله سروران خوارج عليهم اللّعنة، اصفهبد همۀ زمستان ايشان را نزل و علف و هدايا و تحف فرستاد، چون اسبان فربه و ايشان تن‌آبادان شدند پيام دادند كه تا بدين ما بگرود و اگرنه ولايت از تو باز گيريم و با تو حرب كنيم. و قصّۀ خوارج چنانست كه چون ميان اصحاب امير المؤمنين علىّ‌ بن ابى طالب عليه السّلام و ميان معاويه حكمين رفت بصفّين و ابو موسى اشعرى غدرى بدان شنيعى كه عار و نار خود را جمع كرد روا داشت جماعتى از سپاه امير المؤمنين على عليه السّلام باهم فراهم ساختند و عبد اللّه بن الكوّا و معدان الايادى را رئيس كرده و انكار حكم حكمين ظاهر فرموده، و بيك‌بار اند هزار مرد شمشير بر كشيده از لشكر امير المؤمنين عليه السّلام بيك جانب شده و ندا ميكردند: لا حكم الاّ للّه، چون امير المؤمنين عليه السّلام اين بشنيد گفت: اسكت قبّحك اللّه يا أثرم فو اللّه لقد ظهر الحقّ‌ و كنت فيه ضئيلا شخصك خفيا صوتك اذا نعر الباطل نجمت نجوم الماغر و اين بيت لشكر امير المؤمنين على عليه السّلام در آن روز گفتند:

  سلام على من بايع اللّه شاريا و ليس علي الحزب القعود[۱۰۹] سلام  

و اوّل كسى را كه بيعت كردند و امير المؤمنين خواندند عبد اللّه بن وهب الرّاسبى بود و اوّل شمشير كه بدين بدعت بركشيد عروة بن أديّه روى بأشعث بن قيس نهاد، گفت: ما هذه الدّنّيّة و ما هذا التّحكيم أشرط‍‌ أوثق من شرط‍‌ اللّه، اشعث ازو برگرديد، شمشير بر كفل او فروگذاشت و اين حرامزاده بنهروان از شمشير امير المؤمنين على عليه السّلام بگريخت تا بعهد زياد او را گرفته پيش او آوردند، پرسيد كه در حقّ‌ على و عثمان چه گويى، بكفر هردو گواهى داد، زياد بن ابيه او را گردن فرمود زد.

و اصحاب اين بدعت را چهار لقبست، يكى: حروريّه بحكم آنكه بحرورا فرود آمده بودند، امير المؤمنين عليه السّلام [اهل] حرورا خواند بحكم آنكه در حضرت او مقرى اين آيت برخواند: قُلْ‌ هَلْ‌ نُنَبِّئُكُمْ‌ بِالْأَخْسَرِينَ‌ أَعْمٰالاً اَلَّذِينَ‌ ضَلَّ‌ سَعْيُهُمْ‌ فِي الْحَيٰاةِ‌ الدُّنْيٰا وَ هُمْ‌ يَحْسَبُونَ‌ أَنَّهُمْ‌ يُحْسِنُونَ‌ صُنْعاً[۱۱۰] گفت امير المؤمنين عليه السّلام: و اللّه هم أهل حرورا، دوم: المارقة[۱۱۱]، لأجماع الامّة على قول رسول اللّه: يمرقون من الدّين كما يمرق السّهم من الرّمية و قوله ايضا لعلى عليه السّلام: إنّك تقاتل النّاكثين و القاسطين و المارقين، سيوم: الشّراة، بدعوى ايشان كه گفتند ما نفسهاى خويش بخداى عزّ اسمه فروختيم، چهارم: الخوارج، لخروجهم على على عليه السّلام، و بعد هريكى از رؤساى ايشان كه بكشتندى بر ديگرى بيعت ميكردند تا بقطرى بن الفجاءة المازنى رسيد و مشهورترين و شجاع‌ترين ايشان او بود و اشعار او سيّد مرتضى در غرر الدّرر و ابو تمّام در حماسه آورد و مبّرد در كامل، و در وقت آنكه برو بيعت كردند پيش ابا خالد القنّانى مى‌نويسد:

  أبا خالد ايقن[۱۱۲] فلست بخالد و ما جعل الرّحمن عذرا لقاعد  
  أتزعم أنّ‌ الخارجىّ‌ على الهدى و أنت مقيم بين لصّ‌ و جاحد  

ابا خالد عليه اللّعنة جواب مى‌نويسد:

  لقد زاد الحياة الىّ‌ حبّا بناتي انّهنّ‌ من الضّعاف  
  مخافة[۱۱۳] أن يرين الفقر بعدى و أن يشر بن رنقا بعد صاف  
  و لو لا ذاك ما سوّمت مهرى و في الرّحمن للضّعفاء كاف[۱۱۴]  

و عمران بن حطّان از فقها و فصحاى خوارج عليهم اللّعنة بود در جواب ابى خالد ميگويد:

  لقد زاد الحياة الىّ‌ بغضا و حبّا للخروج ابو بلال  
  احاذر أن اموت على فراشي و أرجو الموت تحت ذرى العوالي  
  و من يك همّه الدّنيا فإنّى لها و اللّه ربّ‌ البيت قال  

و اين عمران بن حطّان آنست كه با امير المؤمنين على عليه السّلام حرب كرد و ميگفت:

  إنّى أدين بما دان الشّراة به يوم النّخيلة عند الجوسق الخرب  

سيّد حميرى رحمه اللّه جواب او ميگويد:

  إنّي أدين بما دان الوصىّ‌ به يوم النّخيلة من قتل المحلّينا  
  و بالّذى دان يوم النّهر دنت به و شاركته معا كفى بصفّينا  
  تلك الدّماء معا يا ربّ‌ في عنقى و مثلها فاسقني آمين آمينا  

و هم عمران بن حطّان راست:

  أنكرت بعدك من قد كنت أعرفه ما النّاس بعدك يا مرداس بالنّاس  
  امّا تكن ذقت كأسا دار اوّلها على القرون فذاقوا نهلة[۱۱۵] الكاس  
  [فكلّ‌ من لم يذقها شارب عجلا منها بأنفاس ورد بعد أنفاس[۱۱۶]]  
  قد كنت أبكيك حينا ثمّ‌ قد يئست نفسى فما ردّنى منّ‌ عبرتي ياسي[۱۱۷]  

حجّاج يوسف بر دست مهلّب بن ابى صفرة ازارقه را كشته بود و اثر ايشان نگذاشته، سفيان بن ابى الأبرد الكلبى را بخواند و لشكرى از شام و عراقين بدو سپرد و بطلب خوارج بطبرستان فرستاد و فرمود كه قطرى را امّا سر او پيش من آورد، چون سفيان برى رسيد اصفهبد فرّخان بدنباوند لشكر برده بود و منتظر نشسته، رسولى پيش او فرستاد كه اگر من ترا بحرب قطرى مدد كنم مرا چه معونت فرمايى، سفيان نبشت هرچه مراد تو باشد، گفت مراد من آنست كه تعرّض ولايت من نكنى، برين اتّفاق عهد رفت و قطرى آگاه شد، از حدود دنباوند با سمنان رفت، اصفهبد بدنبال بر در سمنان تاخت و او را آنجا دريافت، مصاف دادند، قطرى از ميان انبوه اسب برانگيخت روى باصفهبد نهاد، او نيز بناورد پيش رفت، چون بهم رسيدند قطرى بر اسب چرمه نشسته بود، در وقت حمله بكبوه خطا كرد و بيفتاد و در زير اسب ران قطرى بشكست اصفهبد اسب برو تاخت و سرش برداشت، و عمر فنّاق و صالح مخراق و ديگر مبارزان جمله كشته آمدند و بعضى را گرفته بمازندران فرستاد و ضعفا و اسيران در اصفهبد گريخته امان خواستند، اجابت فرمود، و هنوز بآمل موضع ايشان پديدست، قطرى كلاده ميگويند، و اصفهبد سرهاى كشتگان با بعضى از غنيمت پيش سفيان فرستاد و او همچنان با فتح نامه نزديك حجّاج فرمود برد، بدين خبر شاد شد و رسولى گسيل كرد نزديك سفيان با يك خروار زر و يك خروار خاك، فرمود كه اگر اين فتح بر دست او ميسّر شده باشد زر نثار كند بدو و اگرنه بسعى اصفهبد بود اين يك خروار خاك بچهار راه بازار بر سر او ريزد، چون رسول بيامد و حقيقت معلوم گشت چنانكه حكم حجّاج بود خاك بر تارك سفيان ريخت، ديرى برنيامد كه عبد الملك مروان بروز جزا رسيد و حجّاج را نيز حجّتى نماند و وليد بن عبد الملك بخلافت نشست و قتيبه خراسان و ماوراى جيحون داشت و با اصفهبد يگانگى و دوستى نمود، و يزيد بن مهلّب خدمت سليمان بن عبد الملك كردى، هر وقت كه قتيبه فتحى از تركستان نبشتى او بطعنه جواب فرمودى نبشت كه بشاير فتوح تو همه از آنجاست كه امير المؤمنين را صحّت آن معلوم نميشود، چرا طبرستان كه روضه‌ايست در ميان بلاد اسلام فتح نميكنى، و قتيبه دانست يزيد بن مهلّب دشمن اوست و اصفهبد دوست، البتّه اختيار آزردن اصفهبد و تعرّض ولايت او نكرد تا وليد بمنزل گذشتگان رسيد و سليمان خلافت يافت، امارت خراسان بيزيد سپرد و قتيبه را بفرمود كشت، و چون بماورا النّهر رفت بجهاد و غزو كفّار مشغول شد و بحضرت فتح نامه ميفرستاد، سليمان بجواب گفت چرا آنچه بر قتيبه عيب ميكرد او پيش نميگيرد، اين سخن او را باز نمودند، لشكر عرب و خراسان و ماورا النّهر برداشت و بگرگان آمد پيش اصفهبد خبر رسيد، جمله اهل ولايت و حرم و اموال و چهارپاى با كوهستان فرستاد و بهامون و صحرا هيچ چيز نگذاشت تا يزيد بتميشه رسيد و بقهر بستد[۱۱۸]، و ضريس نام قائدى بود از آن او با اسيران و خزانه و حواشى و مردى چند با گرگان فرستاد و او درون آمد[۱۱۸]، و اصفهبد فرّخان با پشته‌هاى كوه ايستاده، چندانكه او بهامون ميرفت اصفهبد مقابل او بسر پشته‌ها ميشد تا يزيد مهلّب بشهر سارى رسيد و بسراى اصفهبد فروآمده، مردم ولايت بترسيدند و هركس بطلب فرزندان شدن را از اصفهبد اجازت ميخواستند، او نيز انديشه كرد كه بگريزد و بديلمان شود و مدد خواهد، پسر اصفهبد پيش پدر آمد و گفت معاذ اللّه از آنكه اين انديشه بفعل رسانى، تو اين ساعت با پادشاهى و هيبت و حشمت اگر بگريزى منهزم و مطلوب و شكسته باشى و شكوه تو در دلها نماند و نيز شايد بود ديالم از دناأت همّت و بى خردى بطمع مال ترا بگيرند و بخصم سپارند و با اين همه جماعتى كه بمردى و سپاه و ولايت كمتر از تو بودند از يزيد نگريختند و مقاومت نمودند، آن اوليتر كه ثبات نمايى و معتمدان فرستى تا از گيلان و ديلمان مدد آورند، اصفهبد را اين راى صواب‌تر آمد. ببسيار مواعيد قاصدان بگيل و ديلم فرستاد و ده هزار مرد پيش او آمدند و يزيد بن مهلّب را معلوم شد، خداش بن المغيرة بن المهلّب را با ابى الجهم الكلبى و بيست هزار سوار بمصاف اصفهبد فرستاد، چون بنزديك لشكرگاه او رسيدند سلمان الدّيلمى پيش باز آمد و بمقدّمۀ لشكر اسلام محمّد بن ابى سرة الجعفى بود، بر سلمان زدند و آن جمع را شكسته و او را كشته و همچنين [بدنبال هزيمتيان فروداشته ميرفتند تا اصفهبد با اصحاب خويش[۱۱۹]] با قلل كوه‌ها شدند و بسنگ و تير لشكر اسلام را هزيمت كردند و براهى ديگر آمده و سرباز گرفته و پانزده هزار مرد را شهيد گردانيده و چند نفر از خويشان يزيد هلاك شده بودند، و همچنين بلشكرگاه يزيد رسيده و خيمه‌ها سوخته و غارت كرده، و چون ازين فارغ شدند در حال اصفهبد مسرعى بگرگان دوانيد پيش نهابدۀ صوليّه كه ما [اصحاب[۱۲۰]] يزيد مهلّب را كشتيم و لشكر او شكسته بايد كه ضريس را با آن جماعت كه بگرگان‌اند هلاك فرمايد، و مال و چهار پاى ايشان ترا بخشيديم، نهابده چنانكه فرمان اصفهبد بود بشبيخون بسر آن جماعت آمدند و تا آخر ايشان جمله را كشته و از آن جماعت پنجاه مرد بنو أعمام يزيد بودند، و اصفهبد بفرمود تا از سارى بتميشه دار انجن كنند چنانكه سوار نتوان گذشت، و شارع نيست گردانند، و بر يزيد چيرگى يافت و دلير شد، اين جمله حالها چون يزيد بدانست انديشه كرد و خائف گشت و تدبير خلاص و طريق حيلت جز آن نديد كه حيّان النّبطى گفتند مردى مولى مصقلة بن هبيرة، و اصل او از ديلم و بحكم آنكه أبكم بود نبطى گفتند، او را بخواند و گفت يا ابا يعمر من با تو بخراسان بد كردم و مال تو باز گرفتم و عزم كشتن فرمودم، اين ساعت بتو حاجتى دارم زنهار تا آن در خاطر نيارى و غدر و خداع كه اسلام آنرا قيد فرمود پيش نگيرى، گفت ايّها الأمير چون تو چندين لطف و تشريف روا داشتى مرا اثر كراهيت نماند و حاش للّه [كه] حرمت اسلام و جانب مسلمانى فروگذارم و مجوس را برگزينم، يزيد گفت خبر گرگان چنين رسيد و اينجا راه ما فروگرفتند و دو سال گذشت تا بدين غزو و جهاد مشغوليم، يك بدست زمين ما را مسلّم نميشود و مردم ما ستوه آمدند، كسى مسلمانى قبول نميكند، طريقى انديش و چارۀ ساز كه بسلامت ازين ولايت بيرون شويم و مكافات اهل گرگان بديشان رسانيم و بنوبت ديگر تدارك اين كار خود فرماييم، حيّان النّبطى گفت اين گبر حال را خيره شده است اگر سخن من نشنود و گويد دو سال است تا ولايت من خراب ميكنند و مال و چارپاى تاراج داده چه جواب گوييم. يزيد گفت تا سيصد هزار درهم قبول كند بدهيم ما را راه دهد، حيّان پيش اصفهبد آمد و گفت مرا يزيد بن مهلّب فرستاده، اگر او را خدمتى قبول كنى از ولايت تو بيرون بروم و اگرنه بدان منگر كه تو صورت بستى او را خللى رسيد چه او بشام و عراق و خراسان و تركستان فرستاد تا مدد آيند و ميدانى هرآينه برسند كار بر تو مشكل شود و هرگز اين روز در نيابى، نه تو مانى و نه ولايت، اصفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نيز سرگردانى بسيارى ديده بودند و چاره‌جوى گشته، سيصد هزار دينار يزيد را پذيرفت و پنجهزار درهم حيّان را و عهد رفت بر آنكه راه دهند، اصفهبد اداء مال بكرد و او را راه داد، بتميشه شد بلب خندق فرونشست تا جملۀ اسيران ولايت باز ستد، و يزيد مهلّب بگرگان رفت، سوگند خورده بود آسيا بخون آن جماعت بگرداند. مرزبانان و رؤساء و اتباع ايشان را ميگرفت و جمع داشت تا جمله را همه گردن ميفرمود زد، هيچ خون سايل نميشد، نهبد صول گفت اگر من ترا كفّارت اين سوگند خلاصى نمايم مرا و قوم مرا امان ميفرمايى، قبول كرد، نهبد آب در جوى نهاده خون با آن بآسيا برد و آرد كردند و يزيد از آن نان بخورد و از گرگان روى بشام نهاد، بخدمت سليمان رسيد.


روايت است از ابن عايشه كه: صعد سليمان بن عبد الملك المنبر و قد غلّف لحيته بغالية حتّى كادت تقطر منها فقال أنا الملك الشّابّ‌ مدلاّ بملكه و شبابه فما دارت الجمعة حتّى مات، و چون سليمان فرمان يافت عمر عبد العزيز رحمه اللّه بخلافت بنشست و عدل و علم و فضل و حلم او معروفست، بنو اميّه روز جمعه و عقب نماز بامداد سنّت گردانيده بودند كه بر مناره و در مساجد بر على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام لعنت كنند و بجملۀ جهان اين كفر و بدعت را عوام أنعام متقلّد گشتند، چون او بخلافت بنشست نهى كرد و زجر فرمود و بعوض لعنت اين آيت كه:

إِنَّ‌ اللّٰهَ‌ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ‌ وَ الْإِحْسٰانِ‌ وَ إِيتٰاءِ ذِي الْقُرْبىٰ‌ وَ يَنْهىٰ‌ عَنِ‌ الْفَحْشٰاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ‌ يَعِظُكُمْ‌ لَعَلَّكُمْ‌ تَذَكَّرُونَ‌[۱۲۱] خطبۀ جمعه او فرمود خواند تا امروز سنّت او ماند، و فدك فاطمه عليها السّلام با فرزندان او رد كرد و تا عهد متوكّل عبّاسى ايشان را مسلّم بود، و رضىّ‌ موسوى رضى اللّه عنه گويد، شعر:

يا ابن عبد العزيز لو بكت العين فتى من اميّة لبكيتك

غير انّى اقول انّك قد طبت و إن لم يطب و لم يزك بيتك

و بخوارزم از نظام سمعانى بر سر منبر شنيدم كه يكى از ابدال رسول را صلوات اللّه و سلامه عليه و آله بخواب ديد در صدر رسالت نشسته و عمر عبد العزيز بپهلوى او و عمر بن الخطّاب بچند درجه زير عمر عبد العزيز، گفتم يا رسول اللّه اين شخص بپهلوى تو نشسته كيست، گفت عمر عبد العزيز، يك‌يك را پرسيدم تا بعمر خطّاب رسيدم، گفتم يا رسول اللّه ابن عبد العزيز چندين قربت‌بچه يافت، گفت عادل بود، گفتم عمر خطّاب ازو عادلتر نبود، گفت آن عدل بروزگار عدل كرد و اين بروزگار جور و ظلم، و هم نظام سمعانى گفت كه او را زنى بود بغايت حسن، بعد او حكايت كرد كه با او خلافت يافت، با ميل دل و محبّتى كه ميان ما بود نه او را از من غسل بايست فرمود و نه مرا ازو، گفتى اى فلانه مرا بحل كن، روز صلاح خلايق را ميبايم بود و شب خدمت خالق را[۱۲۲].

فى الجمله يزيد بن المهلّب از طبرستان بسليمان نبشته بود كه چندان غنائم برداشتم كه قطار شتر تا بشام برسد، آن نبشته بعمر عبد العزيز داده بود، فرمود تا نبشته برو عرض كنند، گفت اوّل چنين بود و چندين غنائم يافته بوديم امّا بيرون نتوانستيم آورد، ازو قبول نكردند و او را محبوس فرموده. و اصفهبد فرّخان ديگر باره ولايت را عمارت فرمود، و هم در آن يكى دو سال فرورفت و اوست آنكه جدّ منصور بن المهدى بود، مدّت ملك او هفده سال دركشيد.

و بعد او داذمهر كه مهتر پسر او بود بنشست و از سياستى كه پدر را بود خللى بملك او راه نيافت، ديگر باره عمارت قصر اصفهبدان فرمود و دوازده سال پادشاهى كرد، هيچ آفريده بطمع ولايت او برنخاست و تا آخر بنو اميّه كسى بطبرستان نيامد و درين وقت خروج ابو مسلم بمرو ظاهر شد و خلافت بمروان حمار رسيده بود و او را براى آن مروان حمار لقب نهادند كه عرب صد سال را سنة الحمار خوانند كنايت از حمار عزير عليه السّلام، از اوّل عهد دولت بنو اميّه تا آن روز كه مروان را ابو مسلم بكشت صد سال بود. و جاحظ‍‌ در كتاب بيان و تبيين آورده است كه چون لشكر ابو مسلم مروان بن محمّد را گرد فروگرفتند خادمى را كه معتمد او بود فرمود تا قضيب و برد رسول اللّه عليه السلام را در ميان ريگ دفن كنند و دخترى از آن مروان كه با او بود بخادم سپرد تا گردنش بزند، چون خادم را در ميان اسرا بگرفتند گفت اگر مرا هلاك گردانيد ميراث پيغمبر صلوات اللّه عليه ضايع ماند، او را امان دادند تا ايشان را آنجا برد و بديشان سپرد برد و قضيب. و استاد ابو الفرج علىّ‌ بن الحسين بن هندو در كتاب امثال مولّده آورده است بروايت از ابن دريد صاحب كتاب جمهرة كه كعب بن زهير بمدح رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قصيدۀ برد برو خواند، اين مرد برد درو پوشيد، معاويه ببيست هزار درهم ازو خريده بود، اين ساعت در دست خلفاى بنى عبّاس است. و من هرگز قصّۀ بسيار عجايب‌تر از قصّۀ ابو مسلم نخواندم، حقّ‌ جلّ‌ جلاله رستاقيى دانى المحلّ‌ قريب المنزله را چندان تمكين داد كه مهمّى با چند عظم و خطر پيش گرفت و بآخر رسانيد كه تا قيامت ذكر او جارى خواهد بود. آورده‌اند كه چون او غالب آمد بر بنو اميّه و مروان از كار او حساب برگرفت عبد الحميد كاتب را كه دبير او بود و استاد اين صنعت و مقتداى اين امّت كتابت، فرمود بدو نوشتۀ نويسد بوعد و وعيد و وعظ‍‌ و تهديد، چنانكه كمال بلاغت او بود با بسيار غرايب عجر و بجر تضمين كرده نامۀ نبشت كه بدو مرد برداشتند از گرانى، و ختم سخن برين كلمه كه:

إن نجع فذلك و الاّ فالهلاك، چون نبشته با آن طول و ثقل بر ابو مسلم خواندند پيش خويش فرونهاد و بتبرى كه سلاح او بود و روز جنگ كار بدان كردى پاره‌پاره ميكرد تا بآخر آن برسيد و اين دو بيت بجواب فرمود نبشت:


  محا السّيف اسطار البلاغة و انتحى عليك ليوث الغاب من كل جانب  
  فإن تقدموا نعمل سيوفا شحيذة يهون عليها العتب من كلّ‌ عاتب  

ديگر باره عبد الحميد را گفتند اكنون بموجزتر عبارتى بدو نبشتۀ نويسد تا چنان نكند، نبشت: يا أبا مجرم لو اراد اللّه بالنّملة صلاحا لما أنبت لها جناحا و علي قدر المصعد تكون السّقطة، در همه احوال تقدير موافق تدبير ابو مسلم مى‌آمد تا سفّاح را كه ابو العبّاس عبد اللّه بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن عبّاس بود از مدينه بياورد و بخلافت نشاند و جهانيان مطيع شدند و او بخراسان آمد و باز ديگر باره بعزم حجّ‌ پيش سفّاح رسيد و حجّ‌ كرد و در راه خبر مرگ خليفه بدو رسيد، بر برادر او ابو جعفر المنصور عبد اللّه بن عبّاس بيعت كردند. و چنين آورده‌اند كه در سفرى عبد اللّه عبّاس رضى اللّه عنه با امير المؤمنين على عليه السّلام ميرفت، چه هميشه اولاد عبّاس ملازم خدمت و مأمور طاعت او بودند، و امير المؤمنين را در حقّ‌ ايشان شفقت تا بغايتى [بود] كه چون خلافت بدو رسيد ولايت بصره بعبد اللّه سپرد و قثم را كه همشيرۀ حسين بن على عليهما السّلام بود حرمين داد و عبيد اللّه را يمن و طايف، و امير ابو فراس ميگويد:

  امّا علىّ‌ فقد أدني قرابتكم عند الولاية إن لم تكفر النّعم  
  هل جاحد يا بني العبّاس نعمته ابوكم أم عبيد اللّه أم قثم  

عبد اللّه را اين پسر كه ابو الملوك است از مادر در وجود آمده همچنان در قطيفه پيخته بحضرت امير المؤمنين على عليه السّلام برد و گفت: يا أمير المؤمنين رزقنى اللّه البارحة ولدا فسمّه مشرّفا و كنّه متوجا [كذا] فأخذ [ه] منه امير المؤمنين و حنّكه[۱۲۳] ثمّ‌ قال هاك إنّه ابو الملوك الأربعين سمّه عليّا و كنّه ابا الحسن، فى الجمله بعد بيعت منصور ابو مسلم را اجازت داد كه با خراسان رود و چون بحلوان رسيد از آنكه بعهد برادر استخفافها ديده بود از ابو مسلم پشيمان گشت و انتقام آنرا مجمّزان روانه كرد كه بحضرت مهمّى حادث شد كه بى‌رأى و مشورت تو در آن مداخله نتوان روا داشت، بايد كه بازگردى، ابو مسلم خود از حلوان گذشته بود، قاصد برى بدو رسيد و نبشته بدو رسانيد، ابو مسلم دانست خديعت و مكر است، با دوستى مشورت كرد كه حال من با بنو العبّاس چون مى‌بينى، گفت چنانكه شيرى را وقتى نى بپاى درشد و از آن رنج از حركت فروماند مردى مصلح ساده دل را نظر بر ضعف شير افتاد و انين و ناله مى‌شنيد، بخشايش آورد و گفت خلق آفريننده است تبارك و تعالى در بلا مانده و بسعى من خلاص و نجات او آسان برمى‌آيد، تقصير جايز شمردن نه از رحمت باشد، نزديك شير شد و دست خويش بر پاى او ميماليد و نى از پاى او بيرون كشيد و ريم و ستيم پاك كرد، شير برخاست و خويشتن برافراشت و آهنگ دريدن مرد كرد، گفت مكافات شفقت و جزاى رحمت و مروّت من اينست بچه حجّت تمسّك نمودى و بچه دعوى اين معنى روا ميدارى، گفت تو مردى فضولى ميباشى تواند بود كه شير ديگر را ببلايى مبتلى بينى بدوا و تحرّى رضاى او مشغول گردى، نبايد كه بيايد و اين مرغزار بقهر و كارزار از من بستاند و من آواره شوم و بغربت افتم، هرچه مرد فرياد بيشتر ميداشت شير كمتر شنود و بكار مشغول بود تا مرد را هلاك كرد و تشفّى رنج جوع ديرينه و تسكين فورت حرارت گرسنگى ازو ساخت.


ابو مسلم گفت نهالى كه من نشانده باشم اگر بتربيت و طاعت و غمخوارگى آن ايستادگى نكنم و باز گذارم رهگذريان بركنند و سعى چندين سالۀ من عبث آيد. سنباد نام نايبى بود او را با خزانه و اموال برى فروداشت، و او پيش منصور شد تا آن ديد كه گفت و مثل آمد: تركت الرّأي بالرّي، و چون منصور او را بكشت وزارت خويش بابى ايّوب الموريانى داد كه بمثل زنند: لقيه بدهن أبي أيّوب. و بكشتن ابو مسلم از منصور اهل عالم حسابى عظيم گرفتند و خوفى و سياستى ازو بدلها قرار گرفت. آورده‌اند كه روزى خواصّ‌ ابو ايّوب ازو پرسيدند كه با چندين اختلاط‍‌ و اختلاف و محادثه و مشافهه كه ميان تو و منصور هست اگر بروزى پنجاه نوبت از پيش او بيرون مى‌آيى رنگ و روى تو نه برقرار است، جواب داد كه مثل من و شما چنانست كه باز شكارى و خروس با يكديگر مناظره كردند، باز خروس را گفت در جهان از تو بى‌وفاتر و بى‌مروّت‌تر كسى نديدم، گفت چرا، گفت بحكم آنكه خداوندان تو هنوز تو در عدم آبادى كه بيضه بر ميگيرند و بتربيت ايشان تو بيرون مى‌آيى و ترا جايگاه مى‌سازند و جفت مى‌دهند و روز بروز دانۀ ترا غمخوارگى واجب مى‌دانند و بدست خويش چينه بمنقار تو ميرسانند، هر وقت كه بتو آهنگ خواهند گرد نعره‌ها بعيّوق ميرسانى و برمى‌جهى و از كوى بكوى و محلّه بمحلّه تشنيع زنان مى‌دوى و عاقّ‌ و آبق ميشوى. و من با آنكه منشأ و مولد [م] بكهستانى باشد كه آدمى آنجا راه نبرد و سالها پرورش يافته باشم چون بآدمى رسم و مرا بگيرند باندك تعهّدى و تفقّدى رام گردم و دل بموالات و متابعت ايشان فرونهم و چون بصيد رها كنند دريابم و بگيرم و نگه دارم تا ايشان برسند تسليم كنم و چون بپرواز گذارند هروقت كه باز خوانند پيش ايشان آيم، خروس چون سخن باز تمام بشنيد گفت حجّت من بر تو پوشيده است، در همۀ عمر خويش باز بر سيخ زده در تنور نهاده نديدۀ امّا من هرروز هزار خروس بر سيخ زده مى‌بينم، اگر آنچه از منصور من مى‌بينم و مى‌دانم شما بينيد و بدانيد يك شربت آب از بيم او ايمن نتوانيد آشاميد.[۱۲۴] و منصور را ابو الدّوانيق[۱۲۵] لقب براى آن نهادند كه حصار و خندق كوفه را عمارت فرمود هرسرى را دانگى زر برفرمود نبشت و چون از آن فارغ شد بنياد شهر بغداد نهاد، موريانى او را بر آن داشت كه سراى كسرى بمداين خراب كند و آن عمارت و آلات ببغداد نقل فرمايد كرد تا نفقه كمتر باشد، منصور خالد برمكى را بخواند و اين حال با او بگفت، خالد جواب داد كه اين سخن نشنود كه سراى و ايوان كسرى آيت اسلامست تا قيامت هركه اين سراى و عمارت بيند داند كه خداوند اين سراى [را] الاّ پيغمبران خداى قهر نتوانند كرد و با آنكه چنين است مصلّى امير المؤمنين على عليه السّلام بود، اگر اين سراى خراب كنى مؤنت خرابى او بيشتر از منفعت برآيد، منصور گفت: يا خالد أبيت إلاّ ميلا الى العجميّة، و بفرمود تا خراب كنند چون مدّتى برآمد موازنۀ مؤنث و منفعت كردند خرج دوچندان بود كه توفير، خالد را بخواند و گفت: صرنا الى رأيك خالد گفت زنهار كه من بعد ازين همان گويم، مشورت من آنست كه خراب كنند تا داستان نشود كه امير المؤمنين از تخريب خانۀ عاجز بود، و ميگويند كه منصور گفتى كه بدين يك سخن مرا خالد بر آن داشت كه عمارات عالى و محكم فرمايم، و اين جمله تضمين حال ابو مسلم است و خروج او. و استاد ابو بكر خوارزمى را رسالتى است كه:

لعن اللّه ابا مجرم لا ابا مسلم نظر لا نظر اللّه اليه الى لين العبّاسيّة و صلابة - العلويّة فترك نهاه و اتّبع هواه و باع آخرته بدنياه و بايع المجانسة [كذا] لبني العبّاس و سلّطهم على رقاب النّاس.

پس از دوازده سال پادشاهى داذمهر بن فرّخان بأمن و رفاهيت فرمان يافت و كسى بديشان نپرداخت از آنكه اهل اسلام بخروج و تبديل خلافت مشغول بودند، او را پسرى ماند شش ساله خورشيد نام و برادرى فرّخان كوچك نام و بلغت كربالى گفتند يعنى اصمّ‌، بوقت وفات انديشه كرد كه اگر خليفه و وليعهد پسرك را كند ملك و دولت را خلل رسد و هواهاى مختلف باديد آيد، برادر را بخواند و عهد كرد و شرط‍‌ نهاد كه چون پسر بزرگ شود ملك با او سپارد و مضايقه نكند و بدين قرار او را اتابك پسر كرد، چون از دفن او فارغ شدند كربالى برادر زاده را بتميشه فرستاد كه در آن عهد نشستگاه اولياى عهود آنجا بودى و خورشيد را فرشواذ مرزبان گفتندى و نهابده خويشاوندان و دايگان او بودند و عمّ‌ بپادشاهى بنشست و حكم ميراند تا خورشيد بمردى رسيد، عمّ‌ كنيزكى داشت صنّاجه و رمجه نام هرويّه گفتندى، بلعب شعبده بازى دانستى هروقت كه خورشيد پيش عمّ‌ آمدى او را بازى فرمودندى كرد، از كودكى باز او را با اين هرويّه ميل دل و عشق افتاد و بيكديگر سفير و نبشته ميفرستادند، عمّ‌ ازين حال آگاه شد، خورشيد را گفت اين كنيزك پيش من وديعت تو است هروقت كه مرد شوى بتو سپارم.

ذكر اصفهبد خورشيد[۱۲۶]

چون او بزرگ شد فرزندان خويش را بخواند و گفت برادر زادۀ من بزرگ شد و بمن پيام داده كه ملك از آن پدر منست، ترا بعهد و پيمان پدر من بنشاند، وديعت با من سپارد، فرزندان گفتند پادشاه تويى و ملك از تو بما نقل مى‌بايد كرد بهيچ حال تن در ندهيم كه تو ملك با او سپارى، پدر گفت كودكى نكنيد و آهن سرد نكوبيد كه من بعهد وفا خواهم كرد و خلاف وصيّت نه مرا مبارك باشد و نه شما را، گفتند چون چنين است بفرست و او را بخوان تا با او سپارى، و از آنچه در دل ايشان بود پدر خبر نداشت، معتمدان پيش خورشيد فرستاد تا بيايد كه بعهد پدر وفا نمايم چه بر عمر اعتماد نيست، او از آنكه بر عمّ‌ اعتماد داشت با تنى چند از خويشان بر نشست و از تميشه پيش عمّ‌ آمد، بسراى خويش فرود آورد و شفقت پدرانه مينمود و روز اختيار افتاد و مهمانى ساختند، پسران عمّ‌ با يكديگر بيعت كردند و قرار نهادند كه چون از خوان طعام فارغ شوند و بمجلس شراب بنشينند خورشيد را بزوبين هلاك كنند، و رمجۀ هرويّه ازين حال آگاه شد و پنهان خورشيد را معلوم گردانيد، جلوانان نام برادرى بود از رضاعت او را بخواند و با او بگفت، حالى بيرون شد و دو اسب بياورد و بر درگاه داشت، چون خورشيد از طعام فارغ شد برخاست كه بطهارت ميروم و از سراى بيرون آمد و بر اسب نشست و جلوانان با او سوار شد و شمشيرها بكشيدند و ندا كرده كه اى مخنّثان اكنون بياييد اگر در شما مردى هست، و اسبان مى‌راندند تا بتميشه. پدر [يعنى] كربالى فرزندان را ملامت كرد و گفت مرا رسوا كرديد و تا آخر دنيا سبّت و عارى اندوخته و پيش اصفهبد خورشيد عذرها نبشت و سوگندها كه رأى و مشورت من نبود و موكب و خدمتكاران را پيش او فرستاد. اصفهبد خورشيد يك سال عمّ‌ را نديد و استعداد حرب كرد و نهابدۀ سارى با او يار شدند و با پسران عمّ‌ بنزديك قصر دادقان، كه پدر خورشيد بنياد نهاد و نيمۀ راه تميشه و سارى است، ملاقات حرب افتاد، ايشان را بشكست و تا بسارى بتاخت، جمله را بگرفت و بشهر بخانۀ عمّ‌ فرود آمد و او را گفت ترا گناهى نيست، جايگاهى كه دلت خواهد اختيار فرماى و هركه ترا با آن خوش است با خويشتن آنجا برو و بسلامت بنشين، وظيفۀ او معيّن فرمود و او را آنجا كه خواست بنشاند و پسران او را با كوهى فرستاد كه فرّخان فيروز گويند تا آخر عمر آنجا بماندند و رمجه هرويّه را نكاح كرد و جملۀ خزاين پدر و عمّ‌ برگرفت و مدّت پادشاهى عمّ‌ هشت سال بود. و چون بجاى پدر نشست خويشاوندان برو جمع شدند، و ندرند و فهران و فرّخان كه پسران جسنس بن سارويه بن فرّخان بزرگ بودند و او را خالى[۱۲۷] زاده، و ندرند را بمرزبانى آمل پديد كرد و فهران را بمرزبانى كهستان و فرّخان را با خويشتن داشت و شهر خواستان بن يزدانگرد را لشكركشى داد و بموضع اصفهبدان سوّم نوبت قصر را عمارت كرد و چهارصد گرى زمين، كه اين ساعت كيسه ميگويند و بعهد ملك سعيد اردشير كنامگاه اسبان تازى او بود بوقت بهار، خندق فرمود زد و حصارى محكم برنهاد و سه دله گفتند قصرى ساخت سه بام برهم و بازارگاه پديد آورد و از جمله طبرستان پيشه‌وران برگزيد، آنجا بنشاند و بيرون حصار رباطى بزرگ بنياد نهاد و كاروانسرايى [وسيع عالى]، و پنج در برين شهرستان آويخت يكى را دروازۀ كهستان و دوّم دريا و سيّم گيلان و چهارم گرگان و پنجم صيد گفتند، و بدين دروازه الاّ او و موكب او روز صيد ديگران نيامدندى، و از كوه تا بدريا جويى بفرمود بريد و آب بياورد و گيلانه‌جوى نام نهاد و هنوز برقرار مانده است، و همچنان مصايد ماهى، و اين جوى بميان سراى او فرو آمدى، مجدى[۱۲۸] بسته بودند كه بتماشاى او بيامدى و آنجا ماهى گرفتى، و در مقابل دروازۀ صيد ميدانى بزرگ فرمود و خندقى عميق هنوز اثر باقى است، و نواحى آن مواضع را كه بأصفهبدان نزديك بود حرم وحوش ساخته تا هروقت كه او بأصفهبدان آمدى خاصّگان و حواشى او صيد آوردندى از گوزن و خوك و خرگوش و گرگ و پلنگ، درين ميدان بستندى، چندانكه مرادش بود بكشتى و مابقى را رها كردندى و چون او از آنجا حركت فرمودى زهره نداشتندى كه تعرّض صيد او كنند. و بهيچ موضعى زيادت از يك ماه مقام نكردى چندانكه راتبه و وظيفۀ اخراجات و علوفات مهيّا بودى ديگرباره چون بطرفى ديگر شدى اينجا ذخاير جمع كردند تا باز كه بنوبت اين موضع بودى، و بكهستانها نود و سه زن داشتى هريكى را قصرى ساخته و خدمتكاران مرتّب و اوانى زرّين و سيمين و صنوف اموال و خزاين مهيّا و چهارصد اشتر اشهب رخت او كشيدى روز كوچ، هراسترى را مكاريى افسار گرفته كه نيارستندى نشست، و براى ورمجۀ هرويّه بكنار دريا بديه يزدان‌آباد قصرى رفيع ساخته بود و عمارتى بسيار كرده و مالها در آن صرف فرموده و خزانه و نفايس او بدست آن زن بودى و از همه او را عزيزتر داشتى و بهرماه كه بديگر جايگاه بودى يك روز پيش او آمدى و اگر اتّفاق فوت شدى هزار دينار بعذر پيش ورمجه فرستادى و ازو پسرى آمد هرمزد نام نهاد ولى‌عهدى بدو نامزد كرد، و ميان پوشيدگان اصفهبد دو زن بودند يكى دختر اصفهبد فرّخان آزرمى‌دخت كه گران گوشوار گفتند و يكى دختر فرّخان كوچك عمّ‌زادۀ او ياكندنام، و اصفهبد با گران گوشوار بهتر بود و ميل بيشتر داشت و اگر بديگر جايگاه شراب خوردى بمستى برنشستى و پيش او آمدى كه ببهانۀ آنكه بصيد ميشوم، و ياكند زنى سليطه و بهانه‌جوى بودى، شبى ياكند را معلوم شد كه اصفهبد كجا شراب ميخورد و قصد اصفهبدان و گران گوشوار دارد، جملۀ بندگان و رعاياى رستاق خويش را فرمود تا با بيل و كرواز و ناروب بدان موضع شوند و راه اصفهبدان بيفگنند و خراب و ناپديد گردانند و راه خانه و سراى او پاك و پيراسته كنند و بسر راهها بنشينند تا هروقت كه اصفهبد برنشيند و كسان او راه طلبند برين راه مى‌دارند و مى‌آورند تا بمقام او همچنان كردند، نيمشب اصفهبد مست بى‌خبر برنشست و عزم اصفهبدان داشت، كسان ياكند [او را] بدين حيله آوردند و هرساعت مى‌گفت امشب اين راه درازتر باشد و از جوى نميگذريم، ناگاه خويشتن را بدرگاه ياكند ديد، بدانست كه حيلت كرد، درون فرستاد كه با من چهارصد تن‌اند چندين خلق را نان و علف توانى داد، ياكند بفرمود تا چهارصد سر گاو و با هرگاوى چهار گوسفند و چهار خروار بار پيش حشم او بردند و سه روز مهمانى كرد و بعد از آن هرسوارى را اسب كرّۀ و جوانه گاوى داد و هرپيادۀ را سه تا جامه و گليمى معلم. و اصفهبد خورشيد را سپهدارى بود قارن نام كه بپنجاه هزار و ميانه رود قصبۀ قارن بدو منسوبست و قارن آبادى لوكى[۱۲۹] ميگويند گنج نهاد و اين ساعت خراب افتاد چهار هزار مرد خيل او بودند و هميشه ديباج پوشيدى و بر كرسى زرّين نشستى و حكم او بر زنان و مردان اصفهبد روان بودى، چون مدّت ملك دراز دركشيد و امن و غرور و حكم در او اثر كرد معارف و بزرگان را حرمت نداشت و حسابى از كسى نگرفت، دست از آستين جفا بيرون كشيد و بمراتب مردم نقصان راه بداد و دل خلايق ازو سير و ستوه شد و مردم براى عصيان بهانه طلبيدند.

ذكر عصيان اصفهبد خورشيد در منصور خليفه

اتّفاق افتاد كه چنانكه پيش ازين ذكر رفت ابو مسلم را منصور بكشت و سنباد را برى خبر كشتن او برسيد، هرچه خزانه و چهار پاى زيادت بود پيش اصفهبد بوديعت فرستاد و شش هزار بار هزار درهم بهديّه بخاصّۀ او و خلع طاعت و عصيان در منصور آشكارا كرد تا ز بغداد خليفۀ جهور بن مرّار را بحرب او فرستاد، برى آمد و بحدود جرجينانى[۱۳۰] مصاف دادند، جهور ظفر يافت، چندانى را از اصحاب سنباد و بو مسلم بكشتند كه تا سنۀ ثلثمايه آثار عظام كشتگان بدان مكان مانده بود، و سنباد منهزم روى بطبرستان نهاد و از اصفهبد پناه جست، خورشيد پسر عمّ‌ خويش طوس نام را با نزل و هدايا و اسبان و آلات ديگر باستقبال فرستاد و قضاء حقوق او را ميهمانيها راست ميفرمود، چون طوس بسنباد رسيد از اسب فروآمد و سلام كرد سنباد همچنان بر پشت اسب جواب داد و بزير نيامد تا طوس بطيره شد و گفت من از بنو اعمام اصفهبدم و براى احترام تو مرا پيش تو فرستاد، بيحرمتى شرط‍‌ نبود، سنباد جواب اين كلمۀ درشت گفت، طوس با اسب نشست و فرصت يافت، شمشيرى بر پس گردن سنباد زد، سر بينداخت، جملۀ مال و متعلّقانى كه با او بودند پيش اصفهبد آورد، ازين حادثه اصفهبد متأسّف و متلهّف گشت و طوس را نفرين كرد و خزاين و تركات ابو مسلم و سنباد جمله اصفهبد با تصرّف خويش گرفت و اين خبر بجهور مرّار رسيد، پيش منصور نبشت، جواب آمد كه مال و چهار پاى ابو مسلم و سنباد از اصفهبد باز خواهد كه از آن ماست و درين سال عبد الجبّار بن عبد الرّحمن بخراسان [عاصى] بود. اصفهبد فيروز نام حاجبى را با سر سنباد پيش خليفه فرستاد، خليفه در اكرام او مثال داد و باستمالت دل قوى گردانيده گسيل فرمود، چون با پيش اصفهبد رسيد گفت خليفه بر سر عنايت و لطفست و خدمتى كه تو كردى پسنديد و بموقع افتاد تا دگرباره پيروز را با بسيار جواهر و لطايف و طرايف طبرستان بحضرت فرستاد، جمله قبول كردند و پيروز را باز گردانيده و بجواب نبشته كه مال ابو مسلم و سنباد را با ديوان فرستد، اصفهبد اصرار نمود و گفت البتّه من مال ايشان ندارم و خلع طاعت و عصيان آشكارا كرد، خليفه را باز نمودند، مثال فرمود باستظهار، و پسر خويش مهدى را برى فرستاد ولايت عهد بدو داد و گفت پسر خورشيد هرمزد را بنوا بستاند، چون اصفهبد را اين تمنّى كردند گفت پسر من كودكست تحمّل اعباء سفر ندارد، مهدى پيش پدر نبشت كه برين مرد تكليف نكند كه كلّى از دست بشود و تدارك عسر گردد، منصور براى او تاج شهنشاهى و تشريف فرستاد، اصفهبد خوشدل گشت و برقرار عهد اكاسره خراج طبرستان بخليفه فرستاد: مبلغ سيصد هزار درهم، بعدد هر درهم چهار دانگ سيم سپيد بودى، جامۀ سبز ابريشمين از بساط‍‌ و بالش سيصد تاء، كتان رنگين نيكو سيصد لت، كوردينهاى زرّين و رويانى و لفور ج سيصد، زعفران كه در همۀ دنيا مثل آن نبود ده خروار، اناردانك سرخ ده خروار، ماهى شور ده خروار، چهل استر را اين بار در كردندى و در سر هراستر غلامى ترك يا كنيزكى بنشاندندى.

خليفه منصور چون خراج طبرستان بديد طمع در ولايت كرد و بوقت آنكه رسول باز ميگشت مشافهه فرمود كه اصفهبد را بگويد براى دفع عبد الجبّار حشم ما را مدد كند و بپسر خويش مهدى كه برى نشسته بود نبشت كه پيش اصفهبد فرستد و بگويد كه امسال قحط‍‌ و تنگى است و لشكر ما اگر بيك طريق گذرند علوفه وفا نكند بعضى را براه طبرستان خواهيم فرستاد تا اصفهبد غمخوارگى نزل ايشان فرمايد.

ذكر غدر خليفه با اصفهبد

مهدى بفرمان پدر مردى را....[۱۳۱] نام از اولاد اعاجم پيش اصفهبد فرستاد برسالت و اين تمنّى كه پدر نبشته بود فرمود، و درين تاريخ نشستگاه اصفهبد موضع اصفهبدان بود، چون رسول برسيد و اداء رسالت كرد اصفهبد در اعزاز و تشريف و تعهّد مبالغت نمود و از ضرورت جواب داد ولايت از آن امير المؤمنين است و من مطيع امر، رسول بيرون آمد و انديشه كرد و حميّت عجميّت او را بر آن داشت كه اصفهبد را معلوم كند كه خليفه با تو حيلت ميكند و خانۀ تو بخواهند برد، حاجب بزرگ اصفهبد را [بخواند و گفت مرا مهمّى است مى‌بايد كه بخلوت باصفهبد عرض دارم حاجب بيامد و باصفهبد[۱۳۲]] بگفت، فرمود اين ساعت از پيش من بيرون شد وداع كرده، بدين زودى چه مهمّ‌ حادث شده باشد، حاجب گفت مگر خام طمعى ميكند و چيزى ديگر خواهد خواست، اصفهبد فرمود بگويد درون سراى حرم شد پيام تو نتوانستيم رسانيد، بيرون آمد و چنانكه فرمان بود تقرير كرد چون رسول [جواب اصفهبد بشنيد دانست كه ارادۀ قضا نوع ديگر است، با خود[۱۳۳]] انديشيد كه دريغ اين حشمت و نعمت و پادشاهى و چندين عمارت كه همه پرداخته و انداخته خواهد شد و چون زوال بخانۀ روى نهد هيچ انديشۀ مهتران بر جادّۀ صواب و طريق صلاح نرود، با چندين كمال كه درين مرد است عذرى بدين ضعيفى پيش من ميفرستد، و امير المؤمنين على عليه السّلام راست فرمود كه..............[۱۳۴]، قدر و قضا براى رضاى خليفه پردۀ جهل و بى‌بصيرتى پيش روى عقل او فروكشيد تا چون خفّاش حالتى را كه چون روز هويداست نمى‌بيند،

  و كلّ‌ امرء جفّت ينابيع عقله فلا ذنبه ذنب و لا عذره عذر  
از آن منزل كوچ كرد، مى‌آمد تا برى بمهدى رسيد و اجابت اصفهبد عرض داشت، مهدى بو الخصيب مرزوق السّندى مولى المثنّى بن الحجّاج را براه زارم و شاه كوه گسيل فرمود، و ابو عون بن عبد الملك را سوى گرگان فرمود درآيد و بدو پيوندد، اصفهبد ساكنان صحرا و هامون را نقل با كوهها و احكام[۱۳۵] فرموده بود تا از گذر لشكر آسيبى نبينند و ندانست كه نيّت ايشان قمع و قهر اوست تا ابو الخصيب عمر بن العلاء را، كه وقتى بگرگان يكى را كشته بود و پناه با اصفهبد كرده و مدّتها بحمايت او در آن ولايت وقوفى يافته و مسالك و معابر دانسته و باز بلشكر خليفه پيوسته و قائد لشكر ابو الخصيب گشته بجلادت مقام يافته، دو هزار سوار داد و بآمل تاختن فرمود، مرزبان آمل كه از قبل اصفهبد بود پيش باز آمد، مصاف داد، در حال بشكستند و او را كشته، و عمر بن العلاء بآمل بنشست و منادى عدل فرمود و دعوت اسلام، بحكم آنكه مردم از اصفهبد استهزا و استخفاف ديده بودند فوج‌فوج و قبيله و قبيله مى‌آمدند و قبول اسلام كرده و املاك و اسباب خويش مسلّم گردانيده تا خبر قتل عبد الجبّار بديشان رسيد و از مهمّ‌ خراسان فارغ شدند و وطن و مقام طبرستان ساخته. اصفهبد خورشيد جملۀ أعزّه و اولاد و حرم را با ديگر متعلّقان كه از خواصّ‌ و بطانه و معتمدان او بودند با خزانه بالاى دربند كولا، براه آرم طاقى است كه اين ساعت آنرا عايشه گرگيلى دز ميگويند، برد و در آن طاق ده ساله آب در خنبها كرده و غلّه و نان و ديگر ذخيره معدّ بود و ساخته، و درى بر آن طاق نهاده كه بپانصد مرد برگرفتندى و بپانصد فرونهادندى از سنگ خاره كه چون در برو گذاشتندى هيچ آفريده موضع در نتوانستى دانست برد، و آنجا بنشاند و غم ملبوس و مشروب ايشان بخورد و او اند خروار زر برگرفت و با حشمى كه مانده بودند بطريق لارجان عزم ديلمان كرد كه بشود و مدد گيرد و لشكر بيرون كند. لشكر اسلام چون رفتن او بدانستند بدنبال تاختن بردند و بعضى مردم و چهار پاى را ازو بريده، او برويان شد و از رويان بديلمان بفلام رودبار بنشست و آنجا مقام ساخت و ملكها مى‌خريد، بطبرستان ميفرستاد و دفاين نهانى ميفرمود آورد، و لشكر اسلام دو سال و هفت ماه بكلّى جمع شده زير طاق خانها ساختند و بمحاصرۀ آن نشسته تا خورشيد پنجاه هزار مرد از گيل و ديلم جمع كرد و خواست عزيمت آمدن كند، و با در افتاد بيك روز چهارصد تن بمردند و همه را بر سر يكديگر مى‌نهادند تا از گند عورات و مابقى مردم فرياد برآوردند و از ضرورت امان طلبيدند، مسلمانان عهد كردند برآنكه خليفه رضا دهد و آن جماعت را بزير آوردند و هفت شبانروز مال نقل ميكردند، بعد از آن جمله حرم را عزيز مكرّم با ستر و عفّت بحضرت خليفه بردند، آزرمى دخت و ورمجه را تكليف كرد كه بحكم من شوند تا نكاح كنم، هر دو ابا كردند دختران خورشيد را كه بحسن ماه بودند يكى را بعبّاس بن محمّد الهاشمى داد و أمة الرّحمن نام نهاد و ازو ابراهيم بن العبّاس آمد و بعد از شوهر هم زن و هم پسر بماندند، و يكى را خليفه بحكم خويش كرد، [و اصفهبد را] سه پسر بودند يكى را كه هرمزد نام بود ابو هرون عيسى خواندند و ونداد هرمزد را موسى، و داذمهر را ابراهيم، و دختران ديگر را بفرزندان و خويشان داد و چون ادب و حسن معاشرت و وفا و همّت ايشان بديد جمله خليفه را بر آن داشتند كه ملك طبرستان با پدر ايشان دهد و خليفه راضى شد و مثال نبشتند و رسول تا بحلوان برسيد خبر دادند كه چون خورشيد حال طاق گرفتن و سبى حرم و فرزندان بشنيد گفت بعد ازين بعمر و عيش رغبتى نيست و بچنين ننگ و شين مرگ عين راحت و آسايش است زهر بخورد و بشقاوت ابد رسيد، رسول از حلوان بازگشت و معلوم گردانيد. پادشاهى جيل بن جيلانشاه تا خورشيد و هلاك او صد و نوزده سال بود.

ذكر حكام و ولاة كه از دار الخلافه بعد از استيصال اولاد جيلانشاه بطبرستان ميفرستادند

پس اوّل والى از قبل بنو العباس بطبرستان ابو الخصيب بود و اوّل عمارت كه اهل اسلام فرمودند مسجد جامع سارى ابو الخصيب فرمود روز دوشنبه ماه آبان سال بر صد و چهل و چهار، از فتح طبرستان او بآمل دو سال پادشاهى كرد بعد ازو ابو خزيمه را فرستادند در سنۀ اربعين و مايه، بسيارى را از وجوه و اعيان گبركان قتل كرد و دو سال طبرستان داشت تا ابو العباس طوسى را فرستادند، مسالح نهاد برين جمله و مرد نشاند:

مسلحۀ تميشه، شمر[۱۳۶] بن عبد اللّه الخزاعى با هزار نفر عرب، مسلحۀ امرويان[۱۳۷]، بر دو فرسنگى[۱۳۸]، ربيع بن غزوان با دويست نفر،

مسلحۀ تمنگان[۱۳۹]، ابو العمّار عيسى[۱۴۰] با هزار مرد،

مسلحۀ لمراسک[۱۴۱]، اسحق بن ابراهيم الباهلى[۱۴۲] با هزار مرد،

مسلحۀ نامنه[۱۴۳]، كرمان البجلى[۱۴۴] با دويست مرد،

مسلحۀ كوسان، نوح بن گرشاسف[۱۴۵] با پانصد مرد خراسانى،

مسلحۀ دامادن[۱۴۶]، پنجاه هزار جيلى راى[۱۴۷]سعيد المروزى با پانصد مرد.

مسلحۀ‌ ٮعدان[۱۴۸]، عمر بن شعبه[۱۴۹]با دويست مرد خراسانى،

مسلحۀ مهروان، خلف بن عبد اللّه با هزار مرد،

مسلحۀ اصرم[۱۵۰]، واقد الفرغانى[۱۵۱] با سيصد مرد، مسلحۀ اردره، زياد بن حسّان[۱۵۲] السّلمى[۱۵۳] با پانصد مرد،

مسلحۀ اوشيز[۱۵۴]، زيد بن[۱۵۵] خليفة بن جبله با دويست نفر، مسلحۀ اورازباد بالاى پول تيجنه رود[۱۵۶]، مظفّر بن الحكم بشرى[۱۵۷] با پانصد مرد طوسى،

مسلحۀ دزا[۱۵۸]، وليد بن هبيرة[۱۵۹] با سيصد مرد،

مسلحۀ شهر سارى: قديدى با پانصد سوار اهل جزيره،

مسحلۀ ارتاه، با پانصد طبرستانى،

مسلحۀ تمسكى[۱۶۰]، دمشقيّه مى‌نويسند[۱۶۱]، محمّد بن باست[۱۶۲] با پانصد دمشقى،

مسلحۀ خرم‌آباد، عبد اللّه سقيف[۱۶۳] الحمصى با هزار شامى،

مسلحۀ مشكينوان[۱۶۴]، غزال بن لحّاء[۱۶۵] الشّامى سيصد سوار،

مسلحۀ جمنو، خليفة بن بهرام با سيصد مرد، ونداد هرمزد بخروج جمله را بكشت[۱۶۶]،

مسلحۀ بالا بنان، قدّامه سيصد نفر شامى و خراسانى[۱۶۷]،

مسلحۀ جيلامان[۱۶۸]، ابو الخنّاس[۱۶۹]،

مسلحۀ يزداناباد، عمر بن العلاء[۱۷۰]،

مسلحۀ متسكى[۱۷۱]، سلاّم با دويست نفر،

مسلحۀ او، قريش بن صٮعى[۱۷۲]،

مسلحۀ بالامثال[۱۷۳]، بحدّ لفور هزار نفر،

مسلحۀ نيسابوريه[۱۷۴]، ابن سلمة القايد نيشابور[۱۷۵] با سيصد مرد،

مسلحۀ اسفيددا[۱۷۶] ، عاصم با سه هزار نفر، مسلحۀ تريجه، مسلم بن خالد با هزار و پانصد نفر[۱۷۷] از سغد سمرقند و خوارزم و نساو باورد،

مسلحۀ خنج[۱۷۸]، فضل بن سومى[۱۷۹] من نساو ابيورد پانصد مرد،

مسلحۀ طابران[۱۸۰]، محمّد بن عقّال السّلمى پانصد مرد،

مسلحۀ خابران[۱۸۱]، محمّد بن عبد اللّه سيصد نفر،

مسلحۀ فل[۱۸۲] زرينگول، المركبى با هزار مرد،

مسلحۀ [مدينۀ] آمل، اصحاب و اعوان ديوان خليفه و شحنگان،

مسلحۀ جيلاناباد، بالاى راه بكوپايه[۱۸۳]، نصر بن عمران با هزار مرد از خراسان،

مسلحۀ پايدشت، عامد[۱۸۴] بن آدم و پانصد نفر،

مسلحۀ هلافان[۱۸۵]، المثنّى[۱۸۶] بن الحجّاج و بعد ازو محمد بن عقّال و حلٮى[۱۸۷] بن بهرام و پانصد نفر،

مسلحۀ [مدينۀ] ناتل، سعيد بن ميمون با پانصد نفر،

مسلحۀ بهرام ديه، عمر بن مهران[۱۸۸] با پانصد بار عدى[۱۸۹] [كذا]،

مسلحۀ مراطادٮر[۱۹۰]، بالاى راه، يوسف بن عبد الرّحمن با پانصد نفر،

مسلحه ولاشجرد، علىّ‌ بن جستان،

مسلحۀ كجو، و هى قصبة الرّويان، عمر بن العلاء با شش هزار نفر،

مسلحۀ جوريشجرد و سعيدآباد، هم سعيد بن بنياد آن ديه عمر بن العلاء نهاد و خانه و مسكن آنجا داشت گويد امر است [كذا[۱۹۱] ؟] آنك اين ساعت زيارت ميكنند عوام كه يار پيغمبرست و نميدانند،

مسلحۀ كلار، اوّل ديلمانست از كوهستان حوٮره[۱۹۲] السّعدى با پانصد نفر، مسلحۀ شالوس، فضل بن سهل ذو الرّياستين پانصد مرد نشانده بود.

بعد يك سال چون مسالح نهاد او را معزول كردند و روح بن حاتم بن قيصر بن المهلب سنۀ تسع[۱۹۳] و اربعين و مايه بعوض او فرستاده جور و ظلم و بيحرمتى كرد، بعد پنج سال حال او عرض داشتند بعوض او خالد بن برمك الكاتب را بفرستادند بموضعى كه خالد سراى ميگويند بآمل قصر ساخت و چهار سال پادشاهى كرد و بكهستانها بنياد افگند و بآخر رسانيد و هرمال كه بولايت حاصل ميشد بعمارات صرف ميفرمود و زندگانى با اهل ولايت برفق و مجامله پيش برد تا خليفه او را باز خواند و بعوض او عمر ابن العلاء را پديد آوردند[۱۹۴] و درين تاريخ پادشاه شهريار كوه اصفهبد شروين باوند بود مصاف داد و او را بشكست و شهرهايى كه خالد برمك بكوه پديد آورده بود خراب گردانيد[۱۹۴] تا منصور خليفه را وفات رسيد و مهدى بخلافت بنشست، برو عرض داشتند كه عمر بن العلاء دختر مهرويه را بخواست، مهدى برو خشم گرفت معزول گردانيد، و او از جملۀ كريمان روزگار بود[۱۹۵] و آن‌كه بشّار برد در حقّ‌ او ميگويد:

  إذا أيقظتك حروب العدى فأيقظ‍‌ لها عمرا ثمّ‌ نم  
  فتى لا يبيت على دمنة و لا يشرب الماء ألاّ بدم  

و ابو العتاهيه در حقّ‌ او ميگويد:

  إنّ‌ المطايا تشتكيك لأنّها قطعت إليك سباسبا و رمالا  
  و إذا وردن بنا وردن مخفّة و إذا صدرن بنا صدرن ثقالا  

سعيد بن دعلج را بعوض او فرستادند، سه سال والى بود، و بمدينه و حجاز از طالبيّه الحسين بن على كه معروفست بصاحب فخ خروج كرده بود و سادات برو گرد آمده، خليفه موسى بن عيسى و السرىّ‌ بن عبد اللّه العبّاسى را با ديگر امرا و قوّاد بحرب او فرستاد، بموضعى كه معروفست بفخّ‌ مصاف دادند و سيّد شهيد آمد و اصحاب او كشته شدند الاّ تنى چند معدود، و از آنجا بمدينه آمدند و موسى بن عيسى بمجلس حكم و پادشاهى بنشست و اهل مدينه از بيم آنكه خيانت كرده بودند در ايشان و نصرت حقّ‌ فرموده رفع تهمت را بسلام مى‌آمدند تا موسى بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن امير المؤمنين عليه السّلام كه در ميان مصاف نجات يافته بود درآمد، مدرعۀ از صوف پوشيده غليظ‍‌ و دريده و نعلينى از پوست اشتر بپاى داشت، بدورتر موضعى بنشست و در عقب او امام موسى بن جعفر الكاظم عليهما السّلام درآمد، موسى بن عيسى بترحيب برخاست و استقبال كرد و او را بنشاند، يسرىّ‌ بن عبد اللّه العبّاسى روى بموسى بن عبد اللّه ابن الحسن كرد و گفت مصارع بغى و غدر چون مى‌بينى چرا ازين دست باز نميداريد تا بنو اعمام شما يعنى آل عبّاس نعمت كنند و حرمت دارند، موسى گفت حال ما با شما چنين است، شعر:

  بني عمّنا ردّوا فضول دمائنا ينم ليلكم أولا يلمن اللّوائم  
  فإنّا و إيّاكم و ما كان بيننا كذى الدّين يقضى دينه و هو راغم[۱۹۶]  

يسرّى گفت احسب كه چنين است، جز مذلّت و مهانت حاصلى نيست، و اگر شما مثل ابن عمّ‌ خويش كه اينجا نشست، موسى بن جعفر، با فضل و زهد و ورع و زيادت شرف خاموش باشيد نه اوليتر بود، موسى بن عبد اللّه بر بديهه گفت، شعر:

  فإنّ‌ الالى تثنى عليهم بقيّتي أولاك بنو عمىّ‌ و عمّهم أبي  
  و إنّك إن تمدحهم بمديحة تصدّق و إن نمدح اباك نكذّب  

بسبب آنكه مهدى مشغول بود بچنين كارها سعيد بن دعلج دو سال و سه ماه بطبرستان بماند تا او را باز خواندند و نوبتى ديگر عمر بن العلاء را باز فرستاده، ديه عمر كلاده را كه بحدّ و نه بن نهاده او بنياد افگند، شهرى بود عمرآباد گفتند، و درين سال زلزلۀ عظيم بود و احمد حنبل كه مجتهد قومى است فتوى كرد ببغداد از اهل طبرستان خراج ميبايد ستد و ده يك از حبوب، بحكم آنكه ولايت بقهر ستدند، و چون يك سال از ولايت عمر بن العلاء برآمد معزول كردند، نمر بن سنان[۱۹۷] را فرستادند با اهل طبرستان مسامحت كرد تا بعد او عبدالحميد مضروب آمد و بدعت احداث فرمود و در خراج و جبايت آن ظلم روا داشت، مردم ستوه آمدند.

ذكر پادشاهى اولاد سوخرا و بنياد خروج ونداد هرمزد

[۱۹۸]

و از فرزند سوخرا ونداد هرمزد بن الندا بن قارن بن سوخرا كه پيش ازين ذكر رفت، و ايشان را جرشاه خواندند بحكم آنكه جر كهستانى را گفتند كه برو كشت توان كرد و كهستان ايشان جمله مزارع و معمور بودى گاو باريان ملك ايشان انداخته بودند و صد سال برآمده، مردم كوه اوميدوار ونداد هرمزد پيش او شدند[۱۹۹] و حكايت ظلم ولاة خليفه و تحكّمهاى ايشان با او گفته و ازو درخواست كرده كه اگر تو بدين كار اقدام نمايى ما همه در فرمان و مطاوعت جان فدا كنيم مگر كهستان را از جور و ناجوانمردى ايشان مسلّم گردانيم و تو نيز بملك پدران رسى، گفت اوّل بدين مهمّ‌ با اصفهبد شروين مشورت بايد كرد و از مصمغان ولاش بيعت طلبيد اگر جمله متّفق شوند اين خروج من پيش گيرم، پيش اصفهبد شروين فرستادند بشهريار كوه پريم و پيش مصمغان بمياندو رود هردو باجابت و تحريض رغبت كردند و عهد و ميثاق بوفا و معونت و مطابقه رفته، با جملۀ اهل ولايت وعده نهاده كه در فلان روز در فلان ساعت هرطبرستانى را كه چشم بر كسان خليفه افتد بشهر ورستاق و بازار و گرمابه و راهگذر بگيرند و در حال بكشند و بميعادى كه رفت او از هرمزدآباد با جوقى از حشم برنشست و آنجا كه سواد اعظم و جمعيّت اهل خليفه بود دوانيد و همه را قهر كرد و بجايى رسيد كه زنان شوهران را از ريش گرفته بيرون مى‌آوردند و بكسان او سپرده گردن ميزدند، بيك روز طبرستان از اصحاب خليفه خالى شد و خليفه حمّاد بن عمر الذّهلى و خالد بن برمك را برى فرستاده بود، ازين حال خبر يافتند و پيش خليفه صورت واقعه نبشته، و سالم فرغانى را كه از ثقاة خليفه بود و او را شيطان فرغانى خواندندى گسيل كرد، چون بحضرت او رسيد و حال عرض داشت از خجالت خليفه گفت آخر كسى نباشد بطبرستان رود و سرو نداد هرمزد پيش من آرد، سالم گفت اگر امير المؤمنين مدد دهد من بروم، فرمود تا مردان بگزينند و او را روانه كرد، چونكه بطبرستان رسيد بصحراى اصرم فرود آمد، ونداد هرمزد پيش باز شد با حشمى بسيار سالم، اسبى ابلق داشت كه بعراق و عرب مشهور بود بر آن اسب نشسته و سلاح پوشيده مانند كوهى روان نعره زنان حمله آورد و بونداد هرمزد رسيد و تبرزينى داشت بيست من، برآورد تا بونداد هرمزد زند سپر گيلى پيش برد، بر آن آمد و بدو نيمه گردانيد و عمودى ديگر بر گردن ونداد هرمزد زد كاگر نيامد و آن روز تا شب مقاومت نمودند چون تاريك شد باز گرديدند، ونداد هرمزد با حشم خويش بهرمزدآباد فرود آمد، چون روز شد خوان نهادند و مردم را نان دادند و بشراب نشستند، اسبى داشت سياه بگردن آن خالى عجب بود بهتر [از] آن اسب يكى ديگر نديدند، زينى و ساختى زرّين برفرمود افگند مرصّع و پيش خويش كشيد، گفت اى قوم بدانيد كه خصم اينست كه شما ديده‌ايد و شوكت و قوّت من مشاهده كرده و شما نيز همه شيرمردان طبرستانيد كيست از شما كه اين اسب آراسته بستاند و نبرد او قبول كند، سه نوبت همين كلمه بازراند هيچ آفريده او را جواب نداد پسرى بود او را ونداد اميد نام كودك أمرد بلقب خداوند كلالك گفتند، بر سر او ايستاده بود، پيش آمد و زمين بوسه داد، گفت منم بعزّ اقبال تو آن‌كه سر خصم پيش تو آورم، خلاف اسب هيچ ديگر طمع ندارم، گفت ترا چه وقت مقارنۀ ابطال است و هنگام قتال، پسر الحاح و لجاج كرد كه اگر نيز اجازت نبود هم بروم و باز نايستم و در حال سلاح راست فرمود و اسبان را زين نهادند، پدر قوهيار نام معروفى را كه خال پسر بود بخواند و گفت برو او را نصيحت كن، چون بيامد تقرير كرد جواب يافت كه دانى آنچه از پدر نشنودم از تو شنيدن معنى ندارد، خال گفت اين خصم را در همه لشكر خليفۀ دوّم نيست، سخن پدر بشنود و جوانى نكند، فايده نداشت با پيش ونداد هرمزد آمده نوميد، فرمود لا بدّ ترا با او ببايد رفت، قوهيار گفت ملك ضعف قوّت و پيرى و روزگارى كه بر من گذشت ميداند امّا با او بروم و رسوم لشكركشى و مصاف آرايى بياموزم.

از پيش پدر بيامد و مردان اختيار كرد و هريك را بترتيب فروداشت [فرمود] اردشيرك با بلورج گاوان[۲۰۰] كه وطن ببيشه‌ها دارد و بهيچ موضع او را خانه نباشد بياوردند، او را گفت ما را در اين بيشه‌ها پنهان بسر سالم مى‌بايى برد، اوّل درشتى نمود تا وعده‌ها دادند، با ايشان يار شد و گفت چندان مهلت دهيد تا گاوان خويش بكسى سپارم و در خدمت شما بيايم، اجازت دادند، برفت و بازآمد، ايشان را ناگاه بسر سالم برد، هفت روز بود كه بشراب مشغول بود، چون ديده بان لشكر ديد و آواز برآورد سالم برخاست و سلاح پوشيد، و ندا اوميد با حشم در سراى او گرفته بود، سالم بر ابلق نشست و نعره برآورد، جمله مردم بترسيدند، وندا اوميد را از هيكل او شگفت آمد و چشمها سياه شد، خال بانگى بر او زد كه نترسد، چون او نيزه بتو آرد تو سپر پيش آر تا بتو نزديك شود، شمشير بميان او زن، وندا اوميد همچنان كرد، شمشيرى بر ميان سالم زد، كشته از اسب درافتاد، در حال از خدمتكاران يكى بتگ استاد و بمژدگانى پيش پدر رفت، چون پدر قاصد را ديد صرع كرد و بيهوش شد تا كه بهوش آمد پرسيد كه خبر چيست، گفت پسر سالم را كشت، باور نداشت، فرمود كه او از ميان صف گريخته آمد، نماز ديگر سوارى برسيد و كمر شمشير سالم بنشان فتح آورد، نثارها كردند و مژدگانى داده، باستقبال پسر برنشست، چون بهمديگر رسيدند در كنار گرفت و بعد از آن پسر را در مقابل خويش بر كرسى زرّين نشاندى، و اين سالم را خليفه با هزار سوار برابر نهادى و جامگى هزار تن بدو دادى، بعضى گفتند مقتل او بهر سه مال بود بسه فرسنگى آمل و بعضى گويند بأصرم آنجا كه اين ساعت هى‌هى كيان مى‌گويند.

ذكر حرب فراشه

چون خبر سالم بخليفه رسيد تافته شد و اميرى را از امراى درگاه فراشه نام با ده هزار مرد ترتيب كرد و بطبرستان فرستاد و برى پيش خالد برمكى و ورد أصفر و حمّاد مثال داد كه اگر بمدد احتياج افتد چندانكه خواهد دريغ ندارند، ازيشان نيز حشم گرفت و با لشكرى انبوه بآرم رسيد، ونداد هرمزد فرموده بود كه البتّه هيچ آفريده براه ايشان مأيستيد و بگذاريد تا دلير شوند و از ما حسابى نگيرند و او با كولا شد و بكوازونو دو دربند كرد يكى زير و يكى بالا، محكم و استوار، و پيش اصفهبد شروين فرستاد بپريم و كيسمانان تا او نيز بيايد و يارى دهد، اصفهبد شروين تهاون و مماطله نمود تا فراشه برو گمان ضعف و بيچارگى برد و چنان پنداشت كه پيش او نيايد، ونداد هرمزد چهارصد بوق و چهارصد طبل راست كرد و بكوازونو اقربا و معتمدان خويش را دو رويۀ فروداشت و چهار هزار نفر حشر جمع كرد از زن و مرد و هريك را تبرى و دهرۀ بدست داد، گفت من با صد مرد بيرون خواهم شد و خويشتن را بفراشه نمود، چون ايشان مرا بينند پشت برگردانم تا بقفاى ما باميد نصرت بيايند، شما همچنين صف كشيده از هردو جانب خاموش باشيد تا ايشان تمام درون كمين آيند، چون من طبل باز فروكوبم چهارصد بوق دميدن و طبل زدن گيريد و چهارهزار درختها بريدن تا چنان سازيم كه يك تن بيرون نشوند، همچنانكه گفت فراشه را با لشكر او در كمين آورد و چون آوازهاى بوق و طبل و تبر و دهره از دو جانب بيك بار بگوش ايشان رسيد متحيّر و سراسيمه شدند و گمان افتاد صاعقۀ قيامتست، آن چهارصد مرد خويشان و معتمدان اصفهبد شمشيرها در نهادند، بيك لحظه دو هزار مرد را فروآورده، فراشه را گرفته پيش اصفهبد بردند گردن بفرمود زد و قبا و كلاه او در پوشيد و كمر شمشير او در ميان بست، مابقى قوم بزنهار آمدند و گفتند خصم تو فراشه بود كشتى، ما را آزاد فرمايد، جمله را امان داد، چون فارغ شد اصفهبد شروين نيز رسيد يكديگر را در كنار گرفتند گفت چون مى‌بينى كار چنان، گفت مردان كار چنين كنند، از آن غنايم دو دانگ باصفهبد شروين داد و باز گشتند و هريك بمملكت خويش شدند، ونداد هرمزد گفت پسر خويش قارن را كه من بخواب ديدم كه گرگى بكشتم بعد از آن گرگى ديگر بيامد هم بدست من هلاك شد دگر باره پلنگى آمد سرش ببريدم و پوستش در پوشيده دگر باره شيرى بيامد با من برآويخت بعضى چنگال او در من اثر كرد تا بجهدى عظيم خلاص يافتم چون تميم بن سنان[۲۰۱] را كشتم گفتم گرگ اينست بعد از او خليفة بن مهران را، گفتم ديگرى اينست چون قباى فراشه پوشيدم در زير قبا سمور بود گفتم پلنگ اينست تا يزيد بن مرثد با من بشمشير آمد از دست او زخم خورده بجان جستم گفتم شير اين بود.

فى الجمله خبر قتل فراشه بمهدى رسيد روح بن حاتم را بفرستاد، او ظالم و بد سيرت بود بكهستانها فرستادى و سبى حرائر كردى، ابو حبش الهلالى گويد بوقت عزل او، شعر
  راح روح من آمل فاسترا حوا و أتاها بعد الفساد الصّلاح  
  لم يزل سبيه الحرائر حتّى شاع فى النّاس و استحلّ‌ السّفاح  

بعد از او خالد بن برمك را فرستادند، با ونداد هرمزد دوستى و مخالصت نمود و كهستان بدو باز گذاشت و مردم او بر كسان خليفه مسلّط‍‌ بودند تا او را معزول كردند از آمل حركت كوچ فرمود و مى‌شد، بازاريى بكنار رودبار ايستاده بود گفت الحمد للّه از ظلم تو خلاص يافتيم، اين حال با خالد بگفتند بفرمود تا بازارى را بياورند گفت اگر از ولايت شما معزول كردند از انتقام تو كسى مرا معزول نكرد، گردن بازارى بفرمود زد بسارى شد مردم سارى استقبال كردند و تحفه و هدايا آووده، مدّتى آنجا مقام فرمود و بسيار مال بصدقات و صلات در حقّ‌ ايشان كرامت كرد، بعوض او ديگرباره عمر بن العلاء را بطبرستان فرستادند بيامد و با ونداد هرمزد خصومت پيش گرفت و جمله كهستان از او باز ستد و چنان خلق گردانيد[۲۰۲] كه بآبادانى قرار نتوانست گرفت، ببيشه‌ها مى‌بود و او همچنين دنبال ميداشت تا روزى مردكى را بگرفتند پيش او آوردند كه از كسان ونداد هرمزد است، فرمود گردن زنند، گفت مرا امان دهد تا بجاى بوم دانى كنم و ترا بسر ونداد هرمزد برم، عمر جواب داد كه عهدۀ تو بوفا كيست، گفت اين گليم بعهده بتو سپارم كه در پشت دارم، عمر بخنديد و گفت اگر وفا بجاى آورد همچنان باشد كه قوس حاجب بن زرارة التّميمى و كسرى و آن حكايت معروفست اينجا ننبشتم، و يكى از شعرا مى‌گويد، شعر:

  و كلّ‌ وفاء كان في قوس حاجب و أنت جمعت الغدر في قوس حاجب  

من نيز با آن مردك همان كنم كه كسرى با حاجب، زراره كرد، و او را در پيش داشتند و ميبردند تا ايشان را گفت شما جايى فروايستيد من بشوم و باز بينم كجااند و شما را خبر كنم، با مردك عهد كردند برفت، ونداد هرمزد را كمين فرمود كرد و همه با او بگفت و اين جماعت را بدست شمشير داد و در ميانه او بگريخت، عمر بن العلاء با تنى چند از آنجا مقهور بازگشت، مهدى خليفه برو متغيّر گشت، تميم[۲۰۳] بن سنان را بفرستاد، برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۶


  1. در الف ترتیب این باب بکلّی مغشوش است، قسمت اوّل این باب را تا آخر ذکر السیّد الامام ابو طالب التّائر در جزء باب سوّم بلا فاصله بعد از ذکر قلعۀ کیسلیان که بمازیار تعلّق داشت (رجوع کنید بصفحۀ ۸۲ از همین چاپ) آورده و بعد از آن قسمتی که راجع باصفهبدان است بکلّی از آن افتاده سپس ذکر عجایب طبرستان بدون ایراد عنوان باب چهارم میآید و پس از تمام شدن عجایب طبرستان در آنجا معارف طبرستان مذکور است، ترتیب این باب و قسمتهای ساقط‍ از الف را ما از روی نسخ دیگر مرتّب کردیم.
  2. قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده.
  3. قسمت بين دو قلاّب در الف نيست.
  4. ورج يعنى قدر و مرتبه، امير الشّعرا معزّى ميگويد:اى بورج و كامكارى ثانى اسفندياروى بعدل و نامدارى تالى نوشيروان
  5. كذا در الف ، ساير نسخ: فردا
  6. كلمۀ بادوسپان در الف نيست
  7. قسمتهاى بين دو قلاّب را كه در نسخه‌هاى تاريخ طبرستان نيست از روى عمدة الطّالب و ساير اسناد راجع بنسب حسن بن زيد برداشتيم تا سلسلۀ نسب او درست مشخّص باشد.
  8. ب: مبالغه فرمود.
  9. اين بيت را الف بر ساير نسخه‌ها اضافه دارد.
  10. كذا در ب، الف : عين
  11. اين رشته اشعار فقط‍‌ در الف وجود دارد و از سياق عبارت معلوم ميشود كه مطلبى قبل از آن افتاده زيرا كه اگرچه آن در مدح محمّد بن زيد داعى است ولى مناسبت نقل و نام قائل آن در نسخه مذكور نيست. قسمتى از اين اشعار در كتاب مناقب آل ابى طالب تأليف ابن شهر آشوب آمده و ما عدّه‌اى از اين اشعار را بمدد آن كتاب تصحيح كرديم و نام قائل در آنجا نصر بن المنتصر آمده. راجع باين شاعر و آنچه از احوال او اطلاع در دست است رجوع كنيد بحواشى آخر كتاب.
  12. مطابق مناقب، در الف : الحصی یوم الوغا
  13. در الف : قوم
  14. در الف : هوی
  15. در الف : یومین
  16. در مناقب چند بیت دیگر نیز از این قصیده هست که ما آنها را در حواشی آخر کتاب نقل کرده‌ایم.
  17. این قطعه فقط‍ در الف هست و ما آنرا بمدد نهایة الأرب نویری (ج ۱۰ ص ۲۱۴-۲۱۵) تصحیح کردیم
  18. در نهایه: ملاعق
  19. در نهایة: محزعة:
  20. این قطعه نیز فقط‍ در الف دیده میشود
  21. کذا فی الأصل
  22. در جمیع نسخ همچنین است.
  23. ظاهرا این کلمه زیادی است.
  24. کذا در تمام نسخ
  25. همچنین در جمیع نسخ.
  26. یعنی شیخ الطّایفه شیخ مفید ابو عبد اللّه محمّد بن نعمان قمی بغدادی است (۳۳۸-۴۱۳)
  27. از اینجا ببعد بقیّۀ ابیات فقط‍ در الف دیده میشود.
  28. این قطعه نیز فقط‍ در الف هست.
  29. ب و سایر نسخ:
  30. این قسمت از عبارت در ب چنین است: بمشهد علی بن موسی الرّضا سالها معتکف بود و در وقت اوّل که میرفت قصیدۀ بس طویل انشا کرد در وصف مشهد و منازل هرروزه را ذکر کرد و هذا بعضها
  31. ابیاتی که در جلوی آنها ستاره گذاشته شده فقط‍ در الف هست و از سایر نسخ ساقط‍‌
  32. کذا فی الأصل
  33. تصحیح قیاسی و در اصل: تعشر
  34. تصحیح قیاسی و در اصل: حلس
  35. تصحیح قیاسی و در اصل: حین
  36. کذا در جمیع نسخ (؟)
  37. در جمیع نسخ: برامک، متن تصحیح قیاسی است
  38. در جمیع نسخ: منها
  39. در اصل: رباط‍‌
  40. ضبط‍ این کلمه که ظاهرا نام محلّی است علی العجاله بدست نیامد
  41. تصحیح قیاسی، در جمیع نسخ: جاوزا
  42. ب و سایر نسخ: عوامه کوی
  43. از این‌جا تا عنوان «معارف طبرستان» از الف افتاده و ما بجای آن در این قسمت ب را اساس طبع قرار دادیم.
  44. ج: کاری
  45. ج: برید و بدو
  46. ج این کلمه را ندارد و در ترجمۀ مرحوم برون: کرد.
  47. ج: و جان
  48. کذا در ب، در ج: فردا
  49. بشلیدن یعنی درآویختن و درهم زدن، بشل گوی ظاهرا بمعنی زدن گوی است.
  50. يعنى ۵۷۱
  51. تصحیح قیاسی، در اصل: لذلک
  52. کذا
  53. در اصل: دوا
  54. در اصل: ما دامت، متن تصحیح قیاسی است،
  55. ب: وصل، الف این قسمتها را ندارد.
  56. کذا در ب (؟)، این جمله از ج و سایر نسخ افتاده.
  57. در نسخه‌ها بمرج، تصحيح متن قياسى است.
  58. از اينجا ببعد را ديگر الف دارد
  59. ج و ساير نسخ: ابو صادق ب : در سيارق (؟)
  60. کذا در جمیع نسخ
  61. قرآن سورۀ 4 (سورة النّساء) آیۀ ۱۵۶
  62. اين حكايت را ساير نسخ در سه چهار سطر خلاصه كرده‌اند
  63. اين بيت از انورى است
  64. از اینجا تا آخر مثنوی عربی فقط‍ در الف هست.
  65. تصحیح قیاسی، در اصل: یدافع
  66. از اشعار جران العود نمری و مصراع بعد از آن اینست: الاّ الیعافیر و الاّ العیس، و در اصل شعر: و بلدة: الخ
  67. تصحیح این کلمه میسّر نشد.
  68. ب و سایر نسخ: در بسی
  69. قب شکل دیگر گپ است بمعنی خارج دهان و گونه ورخ
  70. قسمت بین دو قلاّب در الف نیست.
  71. ب : میخاؤ. ج: سیخاؤ.
  72. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  73. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  74. ج: گه بالبرز کوه و لوراؤ
  75. اشاره بآیۀ قرآن: اللأخلاّء یومئذ بعضهم لبعض عدوّ.
  76. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  77. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  78. ایضا فقط‍ در الف.
  79. اشاره بحدیث مشهور که حضرت رسول در دعای استسقا گفت: اللّهمّ حوالینا و لا علینا.
  80. ب : شلاّؤ، ج: سلاّؤ
  81. این بیت فقط‍ در الف هست
  82. ت: مبتلاؤ، ج: بداء ثیلاؤ
  83. ب : تو من آسانتر و چستاؤ، ج: و من آسالشر و جنّاء
  84. ب : کری و لنکاؤ، ج: کوی و لنکاؤ
  85. ب : سسته کجلا: ج: سمیته کجلا
  86. ب : یاره، ج: پاره
  87. این مصراع از ب و ج ساقط‍ است
  88. در جمیع نسخ: خفیه
  89. این کلمه در الف نیست.
  90. در یتیمة الدّهر ج ۲ ص ۳: کأنّها فی الجام مجلوّة
  91. قسمت بین دو قلاّب در الف نیست
  92. برای اختلافات نقل مؤلّف طبرستان با متن نسخۀ چاپی کمال البلاغة رجوع شود باین کتاب صفحۀ ۱۷-۱۸ از طبع قاهره ۱۳۴۱
  93. این رساله و رسالۀ بعد در متن چاپی کمال البلاغة نیست.
  94. متن چاپی کمال البلاغة ص ۵۳-۵۷.
  95. این رساله و جواب صابی نیز در متن کمال البلاغۀ چاپی نیست.
  96. ترتيب اين رساله در جميع نسخ تاريخ طبرستان مغشوش است مگر در الف و ما در حواشى آخر كتاب باين نكته اشاره كرده‌ايم.
  97. قرآن سورۀ ۲۵ (سورة الفرقان) آیۀ ۲۹
  98. ب و سایر نسخ: کیفرش
  99. قرآن سورۀ ۳ (سورة آل عمران) آیۀ ۲۵
  100. کذا در الف ، ب : تباه (؟)
  101. این قطعه فقط‍ در الف هست و تصحیح بیت اوّل آن ممکن نشد.
  102. در جمیع نسخ بهمین شکل است
  103. در جمیع نسخ همچنین است
  104. قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده است.
  105. ب و سایر نسخ: استراباد
  106. قسمت بين دو قلاب را فقط‍‌ ب زياد دارد و در ساير نسخ آن نيست.
  107. كذا در الف، ب: صد؛ ساير نسخ اين كلمه را ندارند.
  108. كذا در الف كه شكل ديگر سهراب است.
  109. در كامل مبرّد ص ۹۱ ج ۳ (از چاپ قاهره): الحزب المقيم
  110. قرآن سورۀ ۱۸ (سورة الكهف) آيۀ ۱۰۳ و ۱۰۴
  111. در اصل: المارقية
  112. در كامل ص ۹۲ ج ۳، يا انفر [كذا]
  113. در كامل: احاذر
  114. در كامل ج ۳ ص ۱۴۱ و ساير منابع: و شاركت كفّه كفّى
  115. در كامل ج ۳ ص ۹۴: جرعة.
  116. اين بيت را كامل اضافه دارد و چون بدون آن رشتۀ مطلب گسيخته ميشود آنرا بر متن افزوديم.
  117. اين بيت در كامل نيست.
  118. ۱۱۸٫۰ ۱۱۸٫۱ اين قسمت فقط‍‌ در الف هست و از ساير نسخ افتاده.
  119. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده
  120. اين كلمه در هيچيك از نسخ نيست و ما آنرا از فتوح البلدان بلادرى برداشتيم و واضح است كه بدون آن يا كلمه‌اى مانند آن مطلب ناقص و نادرست است چه بديهى است كه اصفهبد خود يزيد بن مهلّب را چنانكه از سطور بعد معلوم ميشود نكشته است.
  121. قرآن سورۀ ۱۶ (سورة النّحل) آيۀ ۹۲
  122. اين حكايت دوّم فقط‍‌ در الف هست.
  123. تصحيح قياسى، در اصل: ولاك (رجوع كنيد بابن خلّكان ج ۱ ص ۳۵۰)
  124. ازينجا تا ابتداى عنوان: «ذكر اصفهبد خورشيد» فقط‍‌ در الف هست
  125. در اصل: ابو دوانيق
  126. الف همه جا عنوانها را ندارد و مطالب را دنبال يكديگر نقل كرده، ما براى روشن شدن مطلب عنوانها را از نسخ ديگر برداشتيم.
  127. كذا در الف و ب، ساير نسخ: خال
  128. كذا فى جميع النسخ (؟) شايد: محجرى
  129. ب: كوى كه، ج و ساير نسخ: كوهى كه
  130. ب و ج: جرجنبانى
  131. جاى اين اسم در الف سفيد است و از ساير نسخ كلمۀ «نام» افتاده و در آنها ذكر اسم اين رسول نيست.
  132. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده.
  133. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده است.
  134. جاى اين حديث در الف سفيد است و در ساير نسخ استشهاد بكلام امير المؤمنين على نيست.
  135. كذا فى الأصل و الظّاهر: آكام
  136. ب و نسخ ديگر: فخر
  137. ب و نسخ ديگر: رودبار
  138. ب: بر دو فرسنگ، ج اضافه دارد: تميشه
  139. تصحيح قياسى در الف اين كلمه بدون نقطه است، ب: بمكسان، ج: كوسان
  140. ج: ابو الفخار العتيفى
  141. ب و ج: اسرائيل [كذا]
  142. ب: الساهلى، ج: الشامى
  143. ب: سامنه، ج: سامته
  144. ب و ج: البخارى
  145. ب و ج: اشتاسف
  146. ب: دادان، ج: دزوان
  147. كذا فى الف (؟)، ب: جبلى بن ابى، ج: جبلى بن
  148. كذا بدون نقطه در الف، ب:ٮوواب ج: دواب،
  149. ب: سعيهء ج: سعيد
  150. ب: احرم
  151. ب: و اور الفرعار، ج: اين اسم را ندارد
  152. ب: حار، ج: حازم
  153. ب: السلام، ج ندارد
  154. ب و ج: اوشير
  155. ب و ج: زرين (چسبيده باوشير)
  156. الف - كذا بدون نقطه در الف، ب: منچه رود، ج: تريجه (بدون پول)
  157. ب: مطروب عبد الحكم، ج (ندارد)
  158. ب: دوا
  159. ب و ج: ميسره
  160. ب: كسكر، ج: چنكرود
  161. ب اين كلمه و ج آنرا با كلمۀ ما قبل آن ندارد
  162. كذا در الف، ب و ج: ثابت
  163. كذا در الف، ظاهرا شقيق، ب و ج: سيف (بدون الحمصى)
  164. كذا (بدون نقطه) در الف، ب و ج: مسكين بن
  165. ب: بحا، ج (ندارد)
  166. ج اين مسلحه را بجاى مسلحۀ قبل ذكر كرده و بجاى اين مسلحه مسلحۀ فريم را آورده كه در نسخ ديگر نيست و دو مسلحۀ بعد را نيز ندارد
  167. ب: سالانيان قدّامه مرو و خراسان سيصد مرد [كذا]
  168. كذا بدون نقطه در الف، ب: حلينان
  169. ب: ابو الحساس
  170. ج افزوده: پانصد مرد
  171. كذا در الف، ب: ههلى [كذا]، ج (ندارد)
  172. كذا بدون نقطه در الف، ب: فرنسر بن السنقر [كذا]، ج: مسلحۀ كولانسرين بن السنقر سيصد نفر [كذا]
  173. كذا الف، شايد: بالاميان، ج: ساليان
  174. ب: نيشابوره
  175. كذا فى جميع النسخ
  176. ب: اسفندارد، ج: اسفنديار
  177. از اينجا تا آخر عنوان فقط‍‌ در الف هست
  178. كذا در الف بدون نقطه، ب: و؟؟؟ ح، ج: فح
  179. بجاى اين سه كلمه در ب و ج: و صلب [كذا]
  180. ب و ج: طايران
  181. ب و ج: جابران
  182. ب و ج: ميله
  183. ب و ج: رانكوه
  184. ب و ج: عامر
  185. ب و ج: هلاوان
  186. الف و ب: المنبى
  187. كذا (بدون نقطه) در الف، ساير نسخ اسم اين پسر و پدر را ندارند
  188. ب و ج: بهرام
  189. اين عبارت نامفهوم فقط‍‌ در الف هست
  190. كذا در الف، ب و ج: قراطغان
  191. در ب و ج بجاى اين جملۀ نامفهوم چنين آمده: سعيد بن عمر بن علاء [كذا]
  192. كذا در الف، ب و ج: حوبرم (بدون نقطه)
  193. ساير نسخ: اربع
  194. ۱۹۴٫۰ ۱۹۴٫۱ اين قسمت فقط‍‌ در الف هست
  195. از اينجا تا آخر قطعۀ دوم عربى فقط‍‌ در الف هست
  196. اين بيت دوم فقط‍‌ در الف هست و از ساير نسخ ساقط
  197. در ساير نسخ: يحيى بن مخناق
  198. اين عنوان در الف نيست و در ج اين عنوان چنين است: «ذكر خروج ونداد هرمزد بن النداى سوخرا و قتل اعراب در مازندران»
  199. در ب و ساير نسخ: مردم اميدواره كوه پيش ونداد هرمزد شدند
  200. در ب و نسخ ديگر «اردشيرك با بلورج» نيست
  201. كذا فى الف و ب، ج: تيم بن سنان
  202. كذا در الف، ساير نسخ: بتنگ آورد
  203. ج: تيم