تاریخ طبرستان/قسم اول

از ویکی‌نبشته

باب اول

در ترجمهٔ سخن ابن‌المقفع

چنین خوانده‌ام که نام او عبداللّه بود و پدرش را داذبه نام، از جملهٔ کبار کتّاب و عمّال فارس، بر کیش آتش‌پرستی، اتّفاق افتاد که یکی از خلفا پدر او را بعملی نصب فرمود اصحاب اغراض بغمز و سعایت مالی بر او متوجّه گردانیدند، خلیفه او را محبوس گردانید و انواع عقوبات بر او گماشت حَتَّي تَقَفَّعَتْ یَدُهُ فَغَلبَ عَلي اسْمِهِ المُقَفَّعُ، و عبداللّهِ مقفّع بر دست عیسی بن علی مسلمان شد و میگویند سبب اسلام او آن بود که روزی بکتّابی برمیگذشت کودکی بآواز بلند میخواند: اَلَمْ نَجْعَلِ الأَرْضَ مِهَادًا وَ الْجِبَالَ اَوْتٰادًا[۱]، باز استاد تا کودک سوره تمام کرد و گفت الحقّ این سخن مخلوق نیست، این خبر بعیسی بن علی رسید او را بخواند، اقرار کرد و مسلمان شد و بعضی گفتند خود بر دست هیچ کس مسلمان نشد، از کمال فضل و بلاغت در حضرت خلفا و ملوک رفیع الدّرجات و مقبول الشّهادات بود.

آورده‌اند که میان او و خلیل احمد فرهودی مخالصت و مصادقت افتاد و ایشان را در هیچ عهد ثالثی نبود تا یکی را از اکابر علما پرسیدند چه گویی در حقّ این دو یگانه، گفت خلیل را عقل بر علم راجح است و ابن‌المقفّع را علم بر عقل زاید و غالب.

و می‌گویند آخر کار او خلیفه را معلوم کردند که او روزی بآتشکدهٔ مجوس برمیگذشت، روی بدو کرد و این بیت گفت:

  یَا بَیْتَ عَاتِکَةَ الَّذِی ٱتَعَزَّلُ حَذَرَ العِدَی وَ بِهِ الْفُؤَادُ مُوَکَّلُ  

گفت هنوز اسلام او درست نیست بتنور نهادند و بسوختند. و جاحظ در کتاب بیان و تبیین آورده‌است[۲] که چون او را محبوس فرمودند صاحب مستخرج بر او عذاب و شکنجه میفرمود، گفت پیش تو مال و نعمت هست اگر برای من مال خویش تو بدیوان ادا کنی چون من خلاص یابم یکی را عوض دو سه بدهم و وفا و سخا و کتمان اسرار من بر تو پوشیده نیست. صاحب استخراج بطمع سودْ مال خویش ادا میکرد و از آنکه تا او را هلاک نکنند و مال او تلف نگردد او از عقوبت مسلّم ماند. و بضدّ این حکایت آورده‌است که هیثم سجّانِ یوسف بن عمر نام مردگان حبس نوشتی و بر یوسف عرض کردی، عبداللّه بن ابی بردة بن ابی موسی اشعری محبوس بود از او تمنّی کرد که ده هزار درم بستاند و نام من در مردگان نویسد و بدین حیلت مرا خلاص دهد، زر بستد و نام او عرض داشت، امیر گفت او را همچنان مرده پیش من آور، سجّان از خیانت بترسید باز آمد و مخده بر رویش نهاد و هلاک گردانید، هم مال رفت و هم جان.

چنین گوید ابن‌المقفّع از بهرام بن خرّ زاد و او از پدر خویش منوچهر موبد خراسان و علمای پارس که چون اسکندر از ناحیت مغرب و دیار روم خروج کرد، چنانچه شهرت آن از تذکار مستغنی است، و قبط و بربر و عبرانیون مسخّر او شدند از آنجا لشکر بپارس کشید و با دارا مصاف داد، جمعی از خواص دارا تلبیب کردند و بتعبیت و خدع سرِ دارا برگرفته پیش اسکندر آوردند، بفرمود تا آن جماعت را بر دار تعلیق[۳] کنند، چنان‌که عادت سیاست رومیانست، و تیر را برجاس سازند و منادی کنند که سزای کسی که بر قتل شاهان دلیری کند چنین است و چون مُلک ایرانشهر بگرفت جملهٔ ابناءِ ملوک و بقایای عظمی و سادات و قادات و اشراف اکناف بحضرت او جمع شدند و او از شکوه و جمعیّت ایشان اندیشه کرد، بوزیر و استاد خویش ارسطاطالیس نامهٔ بنوشت که بتوفیق عزّ و علا حال ما تا اینجا رسید و من می‌خواهم بهند و چین و مشارق زمین شوم، اندیشه میکنم که اگر بزرگان فارس را زنده گذارم در غیبت من ازیشان فتنه‌ها تولّد کند که تدارک آن عسیر شود و بروم آیند و تعرّض ولایت ما کنند، رأی آن می‌بینم که جمله را هلاک کنم و بی‌اندیشه این عزیمت را بامضا رسانم، ارسطاطالیس این فصل را جواب نوشت و گفت ...... السّفلة[۴] الی المواضع العلیّة فانصرِف عَنْ هذا الرَّأی، معنی آن است که بدرستی که در عالم امم هر اقلیمی مخصوصند بفضیلتی و هنری و شرفی که اهل دیگر اقالیم از آن بی‌بهره‌اند و اهل پارس ممیّزاند بشجاعت و دلیری و فرهنگ روز جنگ که معظم‌تر رکنیست از اسباب جهانداری و آلت کامکاری، اگر تو ایشان را هلاک کنی بزرگتر رکنی از ارکان فضیلت برداشته باشی از عالم، و چون بزرگان ایشان از پیش برخیزند لا محاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. و حقیقت بدان که در عالم هیچ شرّی و بلایی و فتنه‌ای و وبایی را آن اثر فساد نیست که فرومایه بمرتبهٔ بزرگان رسد، زنهار عنان همّت ازین عزیمت مصروف گرداند و زبان تهمت را که از سنان جان‌ستان مؤثّر و مولم‌تر است از کمال عقل خویش منقطع [و] مقطوع گرداند تا برای فراغ خاطر پنج روزهٔ حیات بتخمین نه بر حقیقت و یقین، شریعت و دین نیکو نامی منسوخ نشود:

  فَإِنَّما المَرْءِ حَدِیثُ بَعْدَهُ فَکُنْ حَدِیثاً حَسَناً لِمَنْ وَعَی[۵]  

رباعیه

  گر عمر تو باشد بجهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی‌مر خود  
  باری چو فسانه میشوی ای بخرد افسانهٔ نیک شو نه افسانهٔ بد  

باید که اصحاب بیوتات و ارباب درجات و امرا و کبرای ایشان را بمکانت و حمایت و وفا و عنایت خویش مستظهر گرداند و بعواطف و عوارف اسباب ضجرت و فکرت از خواطر ایشان دور کند که گذشتگان گفتند هر مهمّ که برفق و لطف بکفایت نرسد بقهر و عنف هم میسّر نگردد، رأی آنست که مملکت فارس را موزّع گردانی بر ابناء ملوک ایشان، و بهر طرف که یکی را پدید کنی تاج و تخت ارزانی داری، و هیچ کس را بر همدیگر ترفّع و تفوّق و فرمانفرمایی ندهی تا هریک در مسند ملک مستند برأی خویش بنشیند که نام تاجوری غروری عظیم است، و هر سر که تاج یافت باج کسی قبول نکند و بغیری فرو نیاورد، و میان ایشان چندان تقاطع و تدابر و تغالب و تطاول و تقابل و تقاتل با دید آید بر مُلک و تفاخر و تکاثر بر مال و تنافر برحسب و تجاسر و تشاجر بر حشم که بانتقام تو نپردازند و از مشغولی بیکدیگر گذشته باد نتوانند کرد و اگر تو بدورتر اقصای عالم باشی هریک ازیشان دیگری را بحول و قوّت و معونت تو تخویف کنند و ترا و بعد[۶] ترا امانی باشد، اگرچه روزگار را نه امان است و نه اعتماد. اسکندر چون جواب را واقف شد رأی بران قرار گرفت که اشارت ارسطاطالیس بود و ایرانشهر بر ابناءِ ملوک ایشان قسمت کرد، و ملوک طوایف نام نهادند و از آن اقلیم لشکر بحدّ مشرق کشید و بتبع اسبابی که مالک‌الملک او را کرامت فرموده بود عالمیان مسخّر او شدند و جهان بگرفت، بعد چهارده سال که بازگشت بزمین بابل رسید، گرفته بگذاشت و او نیز بگذشت، بیت:

  جهان را بدیدیم چیزی نیرزد همه ملک عالم پشیزی نیرزد  

لشکر او که پروین صفت مشبّک بودند بنات‌النّعش شدند و هنوز او بخاک نارسیده چون باد باوطان[۷] شتافتند و روزگار چندان جمعیّت و آگندگی بتفرقه و پراکندگی رسانید و تعاقب مَلوان و تلاعب حَدثَان برین بگذشت، بعد طول آمد اردشیر بن بابک بن ساسان خروج کرد و پادشاه زمین عراقین و ماهات، ماه نهاوند و ماه بسطام و ماه سبذان، اردوان بود و از ملوک طوایف بزرگتر و مطاع‌ترین او بود. اردشیر او را با نَوَد دیگر که از ابناء نشاندگان اسکندر بودند بگرفت و بعضی را بشمشیر و بعضی را بحبس بکشت، و گذشت از اردوان در آن عهد عظیم قدرتر و با مرتبه جشنسفْ شاهِ فدشوارگر و طبرستان بود و بحکم آنکه اجداد جشنسف از نایبان اسکندر بقهر و غلبه زمین فدشوارگر باز ستده بودند و بر سنّت و هوای ملوک پارس تولّی کرده اردشیر با او مدارا میکرد و لشکر بولایت او نفرستاد و در معاجله مساهله و مجامله مینمود تا بمقاتله و مناضله نرسد. چون مَلک طبرستان جشنسف را روشن شد که از طاعت و متابعت چاره نخواهد بود نامه‌ای نبشت پیش هربد هرابدهٔ اردشیر بن پاپک تَنْسَر، و بهرام خرّزاد گفت که او را تنسر برای این گفتند که بجمله اعضای او موی چنان رُسته و فروگذاشته بود که بسر، یعنی[۸] همه تن او همچون سرست.[۹] چون تنسر نامهٔ شاه طبرستان بخواند جواب نبشت برین جمله که:

از جشنسف شاه و شاهزادهٔ طبرستان و فدشوارگر و جیلان و دیلمان و رویان و دنباوند نامه‌ای پیش تنسر هربد هرابده رسید، خواند و سلام میفرستد و سجود میکند و هر صحیح و سقیم که در نامه بود مطالعه رفت و شادمانه شد، اگرچه برخی بر سداد بود و برخی دیگر بانتقاد[۱۰]، امید است که آنچ صحیحست رائد گردد و آنچه سقیم است بصحّت نزدیک[۱۱] شود.

امّا بعد، امّا آنچه مرا بدعا یاد کردی و بزرگ گردانیده، خنک ممدوحی که مستحقّ مدح باشد و داعیی که اهل اجابت بود همانا که آفرینندهٔ ترا که شاه و شاهزادهٔ دعا بیشتر از من گوید و سودمندی تو مثل من خواهد.

فرمودی در نبشته مرا که تنسرم پیش پدر تو منزلت و عظمی بود و طاعت من داشتی در مصالح امور، او از دنیا رحلت کرد و از من نزدیکتر بدو و بفرزندان او هیچکس نگذاشت، بدرستی که جاودان باد روح او و باقی ذکر او از تعظیم و احترام و اجلال و اکرام در حقّ من زیادت از حقّ من فرمودی و نفس خویش را بر طاعت رأی و مشورت من و دیگر ناصحان امین مکین براحت داشته و اگر پدر تو این روزگار و کار یافتی بدانچه تو برو صبر و دیری پیش گرفتی او بتدبیر و پیشی دریافتی و آنرا که تو فرونشستی او برخاستی و مبادرت نمودی، امّا چون بدینجا رسیدی که از من رأی میطلبی و باستشارت مشرّف گردانیدی بداند که خلایق بنی‌آدم را حال من معلومست و از عقلا و جهلا و اوساط و اوباش پوشیده نیست که پنجاه سالست تا نفس امّارهٔ خویش را برین داشتم بریاضتها که از لذّت نکاح و مباشرت و اکتساب اموال و معاشرت امتناع نمود و نه در دل کرده‌ام و خواهان آنکه هرگز ارادت نمایم، و چون محبوسی و مسجونی در دنیا میباشم تا خلایق عدل من بدانند و بدانچه برای صلاح معاش و فلاح معاد و پرهیز از فساد از من طلبند و من ایشان را هدایت کنم گمان نبرند و صورت نکنند که دنیا طلبی را بمخادعه و مخاتله مشغولم و حیلتی توّهم افتد، و چندین مدّت که از محبوب دنیا عزلت گرفتم و با مکروه آرام داشته برای آن بود که اگر کسی را با رشد و حسنات و خیر و سعادات دعوت کنم اجابت کند و نصیحت را بمعصیت رد نکند، همچنانکه پدر سعید تو بعد از نود ساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن مرا بسمع قبول اصغا فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی، و غرض من ازین که ترا نمودم از طریقت و سیرت خویش رأی و ساختۀ من نیست، مرا چه زهرۀ آن باشد که دلیری کنم و در دین چیزی حلال را از زن و شراب و لهو حرام کنم که هرکه حلال حرام دارد همچنان باشد که حرام حلال داشته و لیکن این سنّت و سیرت از مردانی که ائمّۀ دین بودند و اصحاب رأی و کشف و یقین، چون فلان و فلان شاگردان شیوخ و حکماء متقدّم عهد دارا، یافته و آنان فسادها دیده و از سفها و سفله مشافهه مسافهه شنیده و اعراض و قلّت مبالات و التفات از جهّال در حقّ حکما مشاهده کرده، و احتساب و تمییز برخاسته و سیرت انسانی گذاشته و طبیعت حیوانی گرفته، از ننگ آنکه هم راز و آواز مردم بی‌فرهنگ نشوند دل در سنگ شکستند، و از روباه بازی گریخته و با رنگ و پلنگ آرام یافته و کلّی ترک دنیا و رفض شهوات بسیار تبعات او کرده و مجاهدۀ نفس و صبر و تجلّد بر مقاسات تجرّع کاسات ناکامی پیش گرفته و هلاک نفس را برای سلامت روح اختیار فرموده که در توریة مسطور است: هِجْرَانُ اَلجاهِلِ قُرْبَةٌ إلَی اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ


نظم:

  تو ویژه دو کس را ببخشای و بس مدان خوار و بیچاره‌تر از دو کس  
  یکی نیک دان بخردی کز جهان بماند زبون در کف ابلهان  
  دوم پادشاهی که از تاج و تخت بدرویشی افتد وی از تیره بخت  
و معلوم شاه و شاهزادۀ جهان باشد که حکما پادشاه با تمکین آنرا خوانند که صلاح روزگار آینده بهتر از آن گوش دارد که غم زمان خویش تا نیکنام دنیا و آخرت باشد همچنانکه یکی از ملوک فارس خاقان را گفت امروز از ترک کینۀ صد سالۀ بعد از خویش خواستم، و هرپادشاه که برای خوش آمد امروز خویش قانون عقل جهانداری را فروگذارد و گوید اثر فساد این کار صد سال دیگر ظاهر خواهد شد من امروز تشفّی نفس نگذارم که من بدان عهد نرسم هرآینه بباید دانست که زبان خلایق آن عهد اگر همه نبیرۀ او باشند بر تقریر گفت او درازتر از آن باشد که بروزگار او و طول مدّت ذکر باقی‌تر، و این معنی برای آن نبشتم از کار خویش تا بدانی که هرکه با من مشورت کند همچنانست که با من نیکویی کرده و چون نصیحت من درو اثر پدید آرد من از آن شادمانه شوم که مرا در دنیا شادی همین است و هیچ کس از شاهان روی زمین و اهل قدرت و تمکین با من نه احسان توانند کرد و نه شادی دیگر برین فزود، و عجب مدار از حرص و رغبت من بصلاح دنیا برای استقامت قواعد احکام دین چه دین و ملک هر دو بیک شکم زادند دو سیده، هرگز از یکدیگر جدا نشوند و صلاح و فساد و صحّت و سقم هر دو یک مزاج دارد و مرا بعقل و رأی و فکرت خویش فرح بیش از آنست که متموّل را بمال و پدر را بفرزندان، و لذّت من از نتایج رأی بیشتر از ملاذّ شراب و غنا و لهو و لعب چه مرا انواع سرور است: اوّل صورت صواب که بر آن اعتقاد کنم و نتایج آن‌که هر روز و شب می‌بینم از ظهور صلاح بعد فساد و حقّ بعد باطل و دوّم آنکه ارواح گذشتگان نیکوکاران از رأی و علم و عمل من شادمانه میشوند، همچنانم که با حسنت آوازهای ایشان میشنوم و شادی و طلاقت روی ایشان می‌بینم و سوّم آنکه میدانم بس نزدیک روح مرا با ارواح ایشان ائتلاف بی‌خلاف خواهد بود، چون بهمدیگر رسیم حکایتها کنیم از آنچه کردیم و شادیها یابیم تا آن شاه و شاهزاده را معلوم شود که رأی من با عامّۀ خلایق جز برّ و مکرمت نیست و خاص برای تو آنست که بر اسبی نشینی، و تاج و سریر گرفته بدرگاه شهنشاه آیی و تاج آن دانی که او بر سر تو نهد و ملک آنرا شناسی که او بتو سپارد که شنیدۀ او با هرکه تاج و ملک از او گرفت چه کرد، و یکی از آن قابوس بود شاه کرمان، طایع و منقاد بخدمت جناب مریع او رسید و تقبیل بساط‍‌ رفیع او یافت و تاج و تخت تسلیم کرد، شهنشاه موبدان را گفت در رأی ما نبود که نام شاهی بر هیچ آفریده نهیم در ممالک پدران خویش الاّ آنست که قابوس پناه بما کرد، نو رایی پیدا آمد، بنظر و حرصی که برو داشتیم میخواهیم هیچ آفریده را ازو ناقص نشود، اقبال و بخت با تاج و تخت او ضمّ کنیم و نیز هرکه باطاعت پیش ما آید تا بر جادّۀ مطاوعت مستقیم باشد نام شاهی ازو نیفگنیم و هیچ آفریده را که نه از اهل بیت ما باشد شاه نمیباید خواند جز آن جماعت را که اصحاب ثغورند، الاّن و ناحیت مغرب و خوارزم و کابل و پادشاهی بمیراث ندهیم چنانکه دیگر مراتب دادیم، و پادشاهزادگان جمله بدرگاه بنوبت ملازم باشند و ایشانرا امر تبه نسزد که اگر مرتبه جویی کنند بمنازعت و جدال و قیل و قال افتند، حشمت ایشان بشود و بچشمها حقیر گردند، شما درین چه میگویید، اگر این رأی پسندیده است تنفیذ فرمایند و اگرنه صلاح باز نمایند. چون افتتاح و اختتام این بصلاح و نجاح مقرون بود نفاذ یافت و قابوس را باز گردانید. اینقدر بدان نمودم که آن شاهزاده فرمود که بتعجیل مرا صلاح نماید باید که تو عزم را بر رأی معجّل داری و بزودی بخدمت رسی تا بدان نینجامد که ترا طلب کنند و ذمیم یابند و عقب تو ذلیل شوند و بغضب شهنشاه مبتلی گردی و آنچه امروز بتو امید داریم فردا نتوان داشت و از منزل طوع بمقام کره رسی.

 دیگر سؤالاتی که از احکام شهنشاه کردی و گفتی بعضی[۱۲] مستنکر نیست و دیگری از وجه غیر مستقیم اثبات فرمودی جواب گوییم، آنچه نبشتی شهنشاه را بدانکه حقّ اوّلینان طلبد بترک سنّت شاید گفت و اگر بدنیا راست باشد بدین درست نبود، بداند که سنّت دو است: سنّت اوّلین و سنّت آخرین، سنّت اوّلین عدلست، طریق عدل را چنان مدروس گردانیده‌اند که اگر درین عهد یکی را با عدل میخوانی جهالت او را بر استعجاب و استصعاب میدارد. و سنّت آخرین جورست، مردم با ظلم بصفتی آرام یافته‌اند که از مضرّت ظلم بمنفعت تفضیل عدل و تحویل ازو راه می‌نبرند تا اگر آخرینان عدلی احداث میکنند میگویند لایق این روزگار نیست بدین سبب ذکر و آثار عدل نماند و اگر از ظلم پیشینگان شهنشاه چیزی ناقص میکند که صلاح این عهد و زمان نیست میگویند این رسم قدیم و قاعدۀ اوّلینان است، ترا حقیقت همیباید شناخت که بر تبدیل آثار ظلم ظلم اوّلین و آخرین میباید کوشید، اعتبار برین است که ظلم در عهدی که کردند و کنند نامحمود است اگر اوّلین است و اگر آخرین، و این شهنشاه مسلّط‍ است برو و دین با او یار و بر تغییر و تمحیق اسباب جور که ما و را باوصاف حمیده بیشتر از اوّلینان می‌بینیم، و سنّت او بهتر سنن گذشته، و اگر ترا نظر بر کار دین است و استنکار از آنکه در دین وجهی نمی‌یابد میدانی که اسکندر کتاب دین ما دوازده هزار پوست گاو بسوخت باصطخر، سیکی از آن در دلها مانده بود و آن نیز جمله قصص و احادیث، و شرایع و احکام ندانستند تا آن قصص و احادیث نیز از فساد مردم روزگار و ذهاب ملک و حرص بر بدعت و تمویهات و طمع فخر از یاد خلایق چنان فروشد که از صدق[۱۳] آن الفی نماند. پس لا بد چاره نیست که رأی صایب صالح را احیاء دین باشد[۱۴] و هیچ پادشاه را وصف شنیدی و دیدی جز شهنشاه را که برای این کار قیام نمود و بر شما جمع شد و با ذهاب دین که علم انساب و اخبار و سیر نیز ضایع گردید و از حفظ‍ فروگذاشته بعضی بر دفترها مینویسید و بعضی بر سنگها و دیوارها تا آنچه بعهد پدر هریک از شما رفت هیچ بر خاطر ندارید از کارهای عامه و سیر ملوک خاصّه دین که تا انقضاء دنیا آنرا پایان نیست چگونه توانید داشت و شبهتی نیست که در روزگار اوّل، با کمال معرفت انسان بعلم دین و ثبات یقین، مردم را بحوادثی که واقع شد در میان ایشان بپادشاهی صاحب رأی حاجتمندی بود و دین را تا رأی بیان نکند قوامی نباشد.

 دیگر آنچه نبشتی شهنشاه از مردم مکاسب و مرده[۱۵] میطلبد بداند که مردم در دین چهار اعضااند، و در بسیاری جای در کتب دین بی‌جدال و تأویل و خلاف و اقاویل مکتوب و مبیّن است که آنرا اعضاء اربعه میگویند، و سر آن اعضاء پادشاهست، عضو اوّل اصحاب دین و این عضو دیگر باره بر اصنافست: حکّام و عبّاد و زهّاد و سدنه و معلّمان، عضو دوّم مقاتل یعنی مردان کارزار و ایشان بر دو قسمند: سواره و پیاده، بعد از آن بمراتب و اعمال متفاوت، عضو سوّم کتّاب رسایل، کتّاب اقضیه و سجلاّت و شروط‍ و کتّاب سیر، و اطبّا و شعرا و منجّمان داخل طبقات ایشان، و عضو چهارم را مهنه خوانند، و ایشان برزیگران و راعیان و تجّار و سایر محترفه‌اند، و آدمی زاده برین چهار عضو در روزگار صلاح باشد مادام، البتّه یکی با یکی نقل نکنند الاّ آنکه در جبلّت یکی از ما اهلیّتی شایع یابند، آن را بر شهنشاه عرض کنند، بعد تجربت موبدان و هرابده و طول مشاهدات تا اگر مستحقّ دانند بغیر طایفه الحاق فرمایند لیکن چون مردم در روزگار فساد و سلطانی که صلاح عالم را ضابط‍ نبود افتادند بچیزهایی طمع بستند که حقّ ایشان نبود، آداب ضایع کردند و سنّت فروگذاشته و رأی رها کرده و باقتحام سر در راهها نهاده که پایان آن پیدا نبود، تغلّب آشکارا شده، یکی بر دیگری حمله میبرد، بر تفاوت مراتب و آرای ایشان، تا عیش و دین بر جمله تمام گشت و آدمی صورتان دیو صفت و دد سیرت شدند چنانکه در قرآن مجید عزّ من قائله ذکر رفته است که: شَیٰاطِینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ یُوحِي بَعْضُهُمْ إِلیٰ بَعْضِ،[۱۶] حجاب حفاظ‍ و ادب مرتفع شد، قومی پدید آمدند نه متحلّی بشرف هنر و عمل و نه ضیاع موروث و نه غم حسب و نسب و نه حرفت و صنعت، فارغ از همه اندیشه، خالی از هرپیشه، مستعدّ برای غمّازی و شریری و انهاء تکاذیب و افتراء و از آن تعیّش ساخته، و بجمال حال رسیده و مال یافته، شهنشاه بعقل محض و فیض فضل این اعضا را که از هم شده بودند باهم اعاده فرمود و همه را با مقرّ و مفصل خویش برد و بمرتبه‌ای فروداشت و از آن منع کرد که یکی ازیشان بغیر صنعتی که خدای جلّ جلاله برای آن آفریده باشد مشغول شود و بر دست او تقدیر حقّ تعالی دری برای جهانیان بگشود که در روزگار اوّل خاطرها بدین نرسید، و هریک را از سران اعضاء اربعه فرمود که اگر در یکی از ابناء مهنه اثر رشد و خیر یابند و مأمون باشد بر دین یا صاحب بطش و قوّت و شجاعت با فضل و حفظ‍ و فطنت و شایستگی بر ما عرض دارند تا حکم آن فرماییم.

 امّا آنچه بزرگ میآید در چشم تو از عقوبتهای شهنشاه و اسرافی که در سفک دماء میفرماید در حقّ کسانی که بخلاف رأی و امر او کاری میسازند، بداند که پیشینگان از آن دست ازین کوتاه داشتند که خلایق ببی‌طاعتی و ترک ادب منسوب نبودند و هرکس بمعیشت و مهمّ خویش مشتغل، و بسوء تدبیر و عصیان پادشاهان را بتکلیف برین نداشتند، چون فساد بسیار شد و مردم از طاعت دین و عقل و سلطان بیرون شدند و حساب از میان برخاست آبروی اینچنین ملک جز بخون ریختن بادید نیاید، و تو مگر نشنیدی که در چنین روزگار مردی از اهل صلاح گفت ندانستیم و پیش ازین نشنیدیم که عفاف و حیا و قناعت و دوستی مرعیّ و نصیحت صادقه و رحم موصول انقطاع طمع است، چون برین روزگار طمع ظاهر شد ادب از ما برخاست نزدیکتر بما دشمن شدند، و آنکه تبع ما بود متبوعی در سر گرفت و آنکه خادم بود مخدومی، عامّه همچو دیو که از بند بگشایند کارها فروگذاشتند و بشهرها بدزدی و فتنه و عیّاری و شغلهای بد پراگنده شده تا بدان رسید که بندگان بر خداوندگاران دلیر شده‌اند و زنان بر شوهران فرمانفرمای و ازین نوع برشمرد و بعد از آن گفت:

فَلٰا قَرِیبَ وَ لَاَحمِیم وَلَا نَصِیحَ اِلَّا ألسُّنّةُ وألأَدَبُ تا بدانی که آنچه شهنشاه فرمود از مشغول گردانیدن مردمان بکارهای خویش و باز داشتن از کارهای دیگران قوام عالم و نظام کار عالمیان است و بمنزلت باران که زمین زنده کند و آفتاب که یاری دهد و باد که روح افزاید، اگر در عذاب و سفک دماء چنین قوم افراط‍ بجایی رساند که منتهای آن پدید نبود ما آن را زندگانی میدانیم و صلاح، که در روزگار مستقبل اوتاد ملک و دین هرآینه بدین محکمتر خواهد شد، و هرچه عقوبت بیشتر کند تا این اعضا هریک بمرکز خود روند محمدت بیشتر یابد، و با آنکه چنین قرارداد بر هریکی رئیسی بر پای کرد و بعد رئیس عارضی تا ایشان را شمرده دارد و بعد او مفتّشی امین تا تفتیش دغل ایشان کند و معلّمی دیگر تا از کودکی باز هریک را بحرفت و عمل او تعلیم دهد و بتصرّف معیشت خود فرو آرامند و معلّمان و قضاة و سدنه را که بتذکیر و تدریس مشغولند مرتّب گردانیده و همچنین معلّم اساوره را فرمود تا بشهرها و رستاقها ابناء قتال بسلاحشوری و انواع آداب آن مشغول دارد تا جملگی اهل ممالک بکار خود شروع کنند که حکمای اوایل گفته‌اند: اَلْقَلْبُ ألَفارِغُ یَبْحَثُ عَنِ السُّوءُ وَألیَدُ ألفَارِغَةُ تُنَازِعُ اِلَی ألِاثْمِ معنی آنست که دل فارغ خالی از کار پیوسته تفحّص محالات و تتبّع خبرهای اراجیف کند و از آن فتنه زاید و دست بی‌صنعت در بزه‌ها آویزد.

 و نمودی که زبانهای مردم بر خون ریختن شهنشاه دراز شد و مستشعر گشته‌اند جواب آنست که بسیار پادشاهان باشند که اندک قتل ایشان اسراف بود اگر ده تن کشند، و بسیار باشند که اگر هزار هزار را بکشند هم زیادت باید کشت از آنکه مضطّر باشند بدان زمان با قوم او، مع‌هذا بسیار کس را [که] مستحقّ کشتن‌اند شهنشاه عفو می‌فرماید و ببسیاری از بهمن بن اسفندیار که امم سلف برفق او اتّفاق کرده‌اند رحیمتر و بی‌آزارتر است، و من ترا بیان کنم که قلّت قتل و عقوبت در آن زمان و کثرت درین زمان از قبل رعیّت است نه از پادشاه.

 بداند که عقوبات بسه گناه است: یکی میان بنده و خدای عزّ اسمه که از دین برگردد و بدعتی احداث کند در شریعت، یکی میان رعیّت و پادشاه که عصیان کند یا خیانت و غشّ، یکی میان برادران دنیا که بر دیگری ظلم کنند، درین هرسه شهنشاه سنّتی پدید فرمود ببسیار بهتر از آن پیشینگان چه در روزگار پیشین هرکه از دین برگشتی حالا عاجلاً قتل و سیاست فرمودندی، شهنشاه فرمود که چنین کس را بحبس باز دارند و علما مدّت یک سال بهر وقت او را خوانند و نصیحت کنند و ادّله و براهین برو عرض دارند، و شُبه را زایل گردانند: اگر بتوبه و انابت و استغفار باز آید خلاص دهند و اگر اصرار و استکبار او را بر استدبار دارد بعد از آن قتل فرمایند، دوّم آنکه هرکه در ملوک عصیان کردی، یا از زحف بگریختی هیچ را امان بجان نبودی، شهنشاه سنّت پدید کرد که از آن طایفه بعضی را برای رهبت بکشند تا دیگر عادت نکنند[۱۷] و بعضی را زنده گذارند تا امیدوار باشند بعفو، میان خوف و رجا قرار گیرند، و این رأی شاملتر است صلاح جهانداری را، سوّم آنکه بروزگار سالف سنّت آن بود که زننده را باز زنند و خسته‌کننده را خسته کنند و غاصب و سارق را مثله کنند و زانی را همچنین، سنّت فرمود نهادن و جراحت را غرامت معلوم بمثله[۱۸] چنانکه ظالم از آن برنج آید و مظلوم را منفعت و آسایش رسد نه چنانکه دزد را چون دست ببرند هیچ کس را منفعت نباشد و نقصانی فاحش در میان خلق ظاهر آید و غاصب را غرامت چهار چندان‌که دزد را و زانی را بینی ببرند دیگر هیچ عضو که مؤنت[۱۹] ناقص شود جدا نکنند تا هم ایشان را عار و شنار باشد و هم بکار و عمل نقصان نیفتد[۲۰] و این احکام در کتاب و سنن بفرمود نبشت و بعد از آن گفت که بدانید ما مردم را بسه صنف یافتیم و ازیشان راضی‌ایم به سیاسات صنفی ازیشان که اندک‌اند خاصّه و نیکی‌کاران‌اند و سیاست ایشان مودّت محض، و صنف دوّم بدکار و شریر و فتّان، سیاست ایشان مخافت صرف، و صنف سوّم که بسیار عددند عامّۀ مختلط‍، سیاست ایشان جمع میان رغبت و رهبت، نه امنی که دلیر شوند و نه رعبی که آواره گردند، وقتها بگناهی که بعفو نزدیک و لایق باشد بباید کشت و بگناهی که قتل واجب آید عفو فرمود، و چون ما دیدیم که در احکام و سنّت پیشینگان مظلوم را فایده نبود و عامّه را مضرّتی و نقصانی در عدد و قوّت ظاهر میشد این حکم و سنّت وضع فرمودیم تا بعهد ما و بعد ما بدین کار کنند، و قضاة را فرمودیم که اگر این جماعت مجرمان که غرامات ایشان معیّن است پس از این غرامات نوبتی دیگر با گناهها معاودت کنند گوش و بینی ببرند و دیگر عضو را تعرّض نرسانند.

 فصل دیگر که نبشتی از کار بیوتات و مراتب و درجات که شهنشاه رسوم محدث و بدعت حکم فرمود و بیوتات و درجات همچنین ارکان و اوتاد و قواعد و اسطوانات است هروقت که بنیاد زایل شود خانه متداعی خراب گردد و بهم درآید، بداند که فساد بیوتات و درجات دو نوع است: یکی آنکه خانه را هدم کنند و درجه بغیر حقّ وضع روا دارند، یا آنکه روزگار خود بی‌سعی دیگری عزّ و بها و جلالت قدر ایشان باز گیرد و اعقاب ناخلف در میان افتند، اخلاق اجلاف را شعار سازند و شیوۀ تکرّم فروگذارند و وقار ایشان پیش عامّه برود. چون مهنه بکسب مال مشغول شوند و از ادّخار فخر باز ایستند و مصاهره با فرومایه و نه کفو خویش کنند از آن توالد و تناسل فرومایگان پدید آیند که بتهجین مراتب ادا کند، شهنشاه برای ترفیع و تشریف مراتب ایشان آن فرمود که از هیچ آفریده نشنیدیم و آن آنست که میان اهل درجات عامّه تمییزی ظاهر و عامّ بادید آورد بمرکب و لباس و سرای و بستان و زن و خدمتکار، بعد از آن میان ارباب درجات هم تفاوت نهاد بمدخل و مشرب و مجلس و موقف و جامه و حلیه و آنیه بر قدر درجۀ هریک تا جایهای خویش نگه دارند و حظّ‍ و محلّ فراخور خود بشناسند چنانکه هیچ عامی با ایشان مشارکت نکند در اسباب تعیّش، و نسب و مناکحه محظور باشد از جانبین، و گفت من بدانستم [که زن] بمنزلت وعاء است. و فلان از قبیلۀ ما مادر او تابوت بود و من باز داشتم از آنکه هیچ مردم زاده زن عامّه خواهد تا نسب محصور[۲۱] ماند و هرکه خواهد میراث بر آن حرام کردم و حکم کردم تا عامّه مستغّل املاک بزرگزادگان نخرند و درین معنی مبالغت روا داشت تا هریک را درجه و مرتبه معیّن ماند و بکتابها و دیوانها مدوّن گردانند.

 و حکایت تابوت آنست که در قدیم الایّام پادشاهی بزرگ بود بر زنان خویش خشم گرفت و گفت من شما را بنمایم که مستغنیم از شما، تابوتی فرمود و نطفه در آن میریخت، یکی از آن زنان نطفه بر خویشتن گرفت فرزندی آمد، دعوی کردند که مادر او ملکه است و پدر او تابوت، و در توراة یهود و انجیل نصاری چنانست که بعهد نوح علیه السّلام مردم بسیار شدند و زمین یک بدست بی‌آبادانی نبود، بنو لوهیم با دختران فرزندان آدم علیه السّلام اختلاط‍ کردند جبابره ازیشان پدید آمدند تا حقّ تعالی جلّ ذکره طوفان را سبب قهر ایشان گردانید. پس شهنشاه در احتیاط‍ نگهداشت مراتب بجایی رسید که ورای آن مزید صورت نبندد و حکم فرمود که هرکه بعد ازو ازین سنّت بگذرد مستحقّ وضع درجه باشد و خون ریخت و غارت و جلاء از وطن، و گفت این معنی برای پادشاهان آینده نبشتم که شاید بود تمکین تقویت دین ندارند، از کتاب من خوانند و کارفرمایند، و یقین بباید دانست که پادشاه نظام است میان رعیّت و اسفاهی و زینت است روز زینت و مفزع و ملجأ و پناه است روز ترس از دشمن، و همچنین گفت که شما شهرها و خزانه‌ها را از حوادث نگه دارید و زنان را از زینت، باید که هیچ چیز را چنان نگه ندارند که مراتب را، و فرمود که عهد من با آیندگان آنست که خدم و مصالح[۲۲] خود بعقلا سپارند، اگرچه کارهای حقیر باشد، اگر همه جاروب داری امّا راه را آب زدن باشد عاقلترین آن طایفه را فرمایند که نفع با عقل است و مضرّت و مهانت با جهل، و عاقلان گفتند که جاهل احول باشد، کژ راست بیند و شکست درست پندارد و بزرگ چیز خرد انگارد و خرد بزرگ شمرد، از صور جهل پیش و پس نتواند دید و از کارهای آخر که بزیان آورد و تدارک آن میسّر نشود معلوم او گردد، و اندک‌اندک مضرّت را جاهل در نیابد تا چنان شود که بدانش آنرا در نشاید یافت.  و آنچه نبشتی که در دین هیچ ندیدم عظیمتر از کارها از بزرک داشت و تقریر کار ابدال و شهنشاه رعایت آن فروگذاشت، بداند که شهنشاه احکام دین ضایع و مختلّ یافت و بدع و محدّثات با قوّت، بر خلایق ناظران برگماشت تا چون کسی متوفّی شود و مال بگذارد موبدان را خبر کنند برحسب سنّت و وصیّت آن مال قسمت کنند بر ارباب مواریث و اعقاب، و هرکه مال ندارد غم تجهیز و اعقاب او بخورند الاّ آنست که حکم کرد أبدال ابناء ملوک همه ابناء ملوک باشند و ابدال خداوندان درجات هم ابناء درجات و درین هیچ استنکاف و استبعاد نیست نه در شریعت و نه در رأی.

 معنی ابدال بمذهب ایشان آنست که چون کسی ازیشان را اجل فرا رسیدی و فرزند نبودی اگر زن گذاشتی آن زن را بشوهری دادندی از خویشان متوفّی که بدو اولیتر و نزدیکتر بودی، و اگر زن نبودی دختر بودی همچنین، و اگر این هیچ دو نبودی از مال متوّفی زن خواستندی و بخویشان اقرب او سپرده، و هرفرزندی که در وجود آمدی بدان مرد صاحب‌تر که نسبت کردندی و اگر کسی بخلاف این روا داشتندی بکشتندی، گفتندی تا آخر روزگار نسل آن مرد میباید بماند و در توراة جهودان چنین است که برادرزن برادر متوفّی را بخواهد و نسل برادر باقی دارد و نصاری تحریم این میکنند.

 دیگر آنچه یاد کردی که شهنشاه آتشها از آتشکده‌ها برگرفت و بکشت و نیست کرد و چنین دلیری هرگز در دین کسی نکرد، بداند که این حال بدین صعبی نیست، ترا بخلاف راستی معلوم است، چنانست که بعد از دارا ملوک طوایف هریک برای خویش آتشگاه ساخته، و آن همه بدعت بود که بی‌فرمان شاهان قدیم نهادند، شهنشاه باطل گردانید و نانها[۲۳] باز گرفت و با مواضع اوّل نقل فرمود.

 بعد ازین نمودی که بر درگاه شهنشاه پیلان بپای کردند، و گاوان و دراز گوش و درخت بفرمود زدن، این جمله که نبشتی بفرمان دین کرد تا هرکه جادویی کند و راه زند و در دین تأویلهای نامشروع نهد مکافات یابد، چون هرچه بمواسا و نرمی و مسامحه تعلّق داشت راه پیدا کرده بود و نمود[۲۴] دانست صعب را جز ریاضتهای صعب زامن[۲۵] نکند و دْلول نگرداند و جراحتهای باغور را مرهم منجع و مفید نباشد جز شکافتن و داغ نهادن و میدانیم که بسیار مردان مرد بودند که طلب مردی چنین کردند برای صلاح عالم و بیافتند و هرکسی نیز چنین در مداوات قادر نبودند از ضعف خویش چنانکه مادر مشفق فرزند را که محبوب دل و پیوند جان است طبیب طلبد، چون بیند که داروهای تلخ و داغهای سوزان و جراحتهای منکر میفرماید دلش از ضعف و بی‌ثباتی در قلق و اضطراب و جزع آید امّا فرزند بواسطۀ آن جمله از علّتها التیام پذیرد و بصحّت پیوندد و راحت و آسایش بسینۀ مادر ضعیف رسد و بسلامت فرزند بر آن طبیب آفرین و ثنا خوان گردد.

 تفسیر پیل آنست که راهزن و مبتدع را در پای پیل میفرمود انداخت و گاو دیگی بود بر صورت گاو ساخته، ارزیز درو میگداختند، آدمی درو می‌افکندند، و دراز گوشی بود از آهن بسه پایه بعضی را از پا بیاویخته آنجا میداشتند تا هلاک شود و درخت چهار میخ را برو راست کرده بودند، و این عقوبات جز جادو و راهزن را نکردندی.

 دیگر آنچه یاد کردی که مردم را شهنشاه از فراخی معیشت و توسّع در انفاق منع میفرماید، این معنی سنّت وضع کرد و[۲۶] قصد اوساط‍ و تقدیر در میان خلایق با دید آورد تا تهیّۀ هرطبقه پدید آید و اشراف بلباس و مراکب و آلات تجمّل از محترفه و مهنه ممتاز گردند و زنان ایشان همچنین بجامه‌های ابریشمین و قصرهای منیف و رانین و کلاه و صید و آنچه آیین اشراف است و مردمان لشکری، چه مردم مقاتل را بر آن جماعت درجات شرف و فضل نهاده در همۀ انواع، که پیوسته نفس و مال و اتباع خویش فدای مهنه بر صلاح ایشان کرده و با اعدای ولایت بجنگ مشغول و ایشان بآسایش و رفاهیت آمن و مطمئن، بخانه‌ها بمعاش بر سر زن و فرزند فارغ نشسته، چنان باید که مهنه ایشان را سلام و سجود کند و دیگر باره مقاتل اهل درجات را احترام نماید، و ایشان نیز درین علوّ درجه هریک بدیگری نظر کنند و حشمت نگاه دارند چه اگر آدمی زاده را بگذارند که در فرمان هوای مراد خود باشد هوی و مراد را نهایت و غایت پدید نیست، چیزهایی را فرا پیش گیرند که مال ایشان بدان وفا نکند و زود درویش شوند و حاجتمند گردند و چون رعیّت درویش شد خزانۀ پادشاه خالی ماند و مقاتل نفقه نیابد، ملک از دست شود، و پادشاهزادگان را باز داشت از تبذیر مال و تهوّر تا حاجتمند مهنه نشوند، و معیشت ایشان چنان قسمت کردند که اگر یکی هزار گنج دارد و یکی اندکی دارد زندگانی بر سنّت کند و دختران پادشاهان هرکه را مصلحتر و با دیانت بود برگزید تا همه را رغبت صلاح و عفّت افتد، و از زنان برای خویش بیکی امّا دو اقتصار کرد و بسیار فرزند بودن را منکر بود و گفتی فرزند بسیار سفله را باید، ملوک و اشراف بقلّت فرزندان مباهات کنند:

  بغاث الطّیر أکثرها فراخا و أمّ الصّقر مقلات نزور  

 امّا دیگری که نبشتی شهنشاه منهیان و جواسیس برگماشت بر اهل ممالک مردم جمله ازین هراسان‌اند و متحیّر شدند، ازین معنی اهل براءت و سلامت را هیچ خوف نیست که عیون و منهی پادشاه را تا مصلح و مطیع و تقیّ و امین و عالم و دیّن و زاهد در دنیا نبود نشاید گماشت، تا آنچه عرض دارد از تثبّت و یقین باشد، چون تو بایسته نفس و مطیع باشی و راست از تو بپادشاه این رسانند ترا شادی باید فزود که اخلاص عرض دارند و شفقت زیاد شود. شهنشاه در وصیّتی که فرمود این باب باستقصا نوشته‌اند که جهالت پادشاه و بی‌خبر بودن از احوال مردم دری است از فساد، امّا شرط‍ آنست که از کسانی نامعتمد و بی‌ثقت زنهار تا سخن نشنود و این رأی پیش نگیرد و بر آن کار نکند و نپندارد و نگوید که اقتدا باردشیر میکنم که من روزگاری فرمودم بی‌ضبط‍ و کار دین پر خلل و ملک نامستقیم، جمله اغیار و اشرار هیچ اخیار نه، و نیز آنکه معتمدان و امنا و صلحا برگزیدیم، بی‌تجربه و تصحیح حکمی نکردیم تواند بود که بعد از من قومی بهتر باشند، نباید که اشرار را مجال دهند که بر طریق انهاء خبری بمسامع پادشاهان رسانند که اگر العیاذ باللّه پادشاهان بدین راه دهند نه رعیّت و زیردستان آمن و آسوده باشند و نه ایشان را از طاعت و خدمت آنان تمتّعی و وثوقی، و هروقت که کار ملک بدین رسد زود انقلاب پذیرد و پادشاه بعجز رأی و ضعف قوّت منسوب شود تا آن شاهزاده صورت نکند که این شهنشاه کاری بگزاف و حجّتی بلاف پیش گرفت.

 دیگر نمودی مال توانگران و تجّار باز گرفت، اگر توانگر نام نهاد و توانگر نبودند باطل فرموده باشد، و اگرنه از برهان توانگری آنست که بکره و ما لا یطاق چیزی نستد الاّ بطوع و رغبت، و خدمت ظاهر آوردند، اگر خواهند ایشان را توانگر نام ننهد و لئام و گناهکار نام کند، از آنکه بریا و لؤم و دناءت نه از وجه شرع بدست آوردند، و این معنی که پادشاه وقت بفضول اهل فضل استعانت کند از عامّۀ خلایق، در دین این را اصلی است و در رأی وجهی روشن.

 س‍ؤالی دیگر که شهنشاه را مانع چه آمد از آنکه ولی عهدی بعد خویش معیّن نمی‌کند و نام نمی‌نهد، جواب بداند که درین از مفسدۀ آن مسمّی که بعد او خواهد بود اندیشه کرد که اگر پدید آرد و نام نهد آن کس با همۀ اهل جهان باندیشه و فکر باشد، اگر کسی برو قربت کمتر کند بر آن کینه‌ور گردد، و نیز ولی عهد خود را پادشاه بیند گوید این شخص منتظر و مترصّد مرگ منست، دل از دوستی و مهر و شفقت سرد شود، چون صلاحی شاه را و رعیّت را متضمّن نیست مستور اولیتر، و نیز شاید بود که اگر ظاهر شود دشمنان از کید و حیلت خالی نباشند، و مردۀ شیاطین و أعین حسده از جنّ و انس آسیبی رسانند. و دیگر یقین دان هرکه زود منظور چشمهای خلایق شود در معرض هلاک افتد از خویشتن بینی و بی‌مروّتی، و هرکه خویشتن بین گردد عاصی شود در صلاح و هرکه عاصی شد زود خشم گیرد و چون خشم گرفت تعدّی کند و چون تعدّی کرد بانتقام او مشغول شوند تا هلاک شود و دیگران بسبب او نیست گردند. پادشاه آن باید که لغام[۲۷] جهانداری بطاعت داری بدست آورده باشد و خلاف هوی دیده و مرارت ناکامی چشیده و از زنان و کودکان و خادمان و سرداران و دوستان و دشمنان قدح و توبیخ و تعریک یافته، و من ترا درین حکایتی دانم که نشنیده باشی و لکن میترسم که این حکایت من باقی ماند در اعقاب ما و عاری بود ما و رأی ما را، با این همه یاد خواهم کرد تا علم ترا زیادت گردانم:

 بداند که ما را معشر قریش[۲۸] خوانند، و هیچ خلّت و خصلت از فضل و کرم عظیمتر از آن نداریم که همیشه در خدمت شاهان خضوع و خشوع و ذلّ نمودیم، و فرمانبرداری و طاعت و اخلاص و وفا گزیدیم، کار ما بدین خصلت استقامت گرفت و بر گردن و سر همۀ اقالیم بدین برآمدیم و ازینست که ما را خاضعین نام نهادند، در دین و کتب با دیگر مناقبی که ماراست بهترین نامها و دوستترین در اوّلین و آخرین ما این بود تا چنان شدیم که حقیقت گشت ما را که این نام مذکّر و واعظ‍ ماست و عزّ و مکرمت و فخر و مرتبت بدین نام بر ما باقیست و ذلّ و مهانت و هلاک در تکبّر و تعزّز و تجبّر، و اوّلین و آخرین ما برین اندیشه و نیّت بوده‌اند، و هرگز از شاهان جز خیر و نیکویی ندیدند و نیز پادشاهان[۲۹] ازیشان مطاوعت و موالات، لاجرم آسوده و آرامیده، محسود اهل جهان بودیم و فرمانفرمای هفت اقلیم تا اگر یکی از ما گرد هفت کشور برآمدی هیچ آفریده را از بیم شاهان ما زهره نبود که نظر بی‌احترام بر ما افگنند، برین جمله بودیم تا بعهد دارا بن چهر زاد، هیچ پادشاه در گیتی ازو علیم و حکیم و ستوده سیرت و عزیز و نافذ حکم‌تر نبود، و از چین تا مغارب روم هرکه شاه بودند او را بندۀ کمر بسته بودند و پیش او خراج و هدایا فرستادند و بلقب او را تغول شاه گفتند، هر بلا و آسیبی که بدو و فرزند او دارا و بأهل روزگار ایشان و تا اکنون بما رسید از آن بود که این تغول شاه مردی حریص بود بر دنیا، و فرزند دوست داشت و از دوستی دنیا عشق فرزند برو غالب شد که جز یکی نداشت، چنان دانست که اگر نام خود بر او نهد و تاج و سریر او را دهد چون او بمیرد از شمار زندگان باشد، و ذکر با نام او باقی بود، هر روز از حرکات و سکنات او فالی میگرفت و از بالیدن[۳۰] او جلال حال خود صورت میکرد چنانکه گفتند: إذا ترعرع الولد تزعزع الوالد، و باور نداشت، شعر:

  فی الغیب ما یرجع الأوهام ناکصة و المرء مختدع بالزّجر و الفال  
  یخال بالفأل باب الغیب منفتحا و الغیب مستوثق منه بأقفال  
چون از عهد مهد و قماط‍ بحدّ تخت و بساط‍ رسید ابواب مکرمت و اسباب مرحمت پدری گشاده و آماده گردانید و همّت بر تربیت و تعبیت او و خدمتکاران او گماشت و خلفا پدید آورد تا چون چشم برداشت خود را تاجور و سریر دار دید صورت بست که شاهی نه از کار الهی است، بخاصیت صفت ذاتی اوست، از استضاءت رأی کفاة و دهاة و آنکه او را بدان روزی احتیاج بود حسابی نگرفت، با خود گفت:
  پدر بر پدر پادشاهی مراست خور و خوشه و مرغ و ماهی مراست  

 اگر قدر بدر فرا آید از هم بدرم و اگر قضا در فضاء علاء من نگرد دیده بدوزم پیری نام کودکی بود از ابناء خدم ایشان، با او انس گرفت، در مؤاکله و مشاربه یار و همکار شدند، تا هردو از کأس غرور مست طافح گشتند، و یک طبع و یک سرشت برآمدند، این کودک را بی‌آنکه عقل غریزی و عزّت کرم داشت از یسیری[۳۱] خرد دبیری خود بدو تفویض کرد، و این آن کودکست که هنوز اهل فارس بشومی ازو مثل زنند و تغول شاه را دبیری بود محنّک و محکّک و در خدمتش مجرّب و مقرّب، با خرد و حصانت و دیانت و امانت، خجسته صورت و ستوده سیرت، محمود خلق، مسعود خلق، رستین نام، چنانکه گفتند:

  لقد طنّ فی الدّنیا مناقبه الّتی بأمثالها کتب الأنام تؤرّخ  

 این پیری با او در نقضت[۳۲] مرتبه آمد و تمنّای درجۀ او در دل گرفت و پیش از آنکه بدان منزل خواست رسید مرکب استعجال در جولان آورد و قناة طعن و تعنّت با دوش نهاد و شمشیر انتقام برای آن مقام از نیام برکشید و وقع این مرد پیش اکابر و رؤساء در کتاب و خطاب میبرد، و او نایب و خلیفۀ تغولشاه بود، چون کار از حدّ درگذشت و از جوانی پیری نیارامید و صبر[۳۳] و آهستگی نداشت تا بدو رسد، چنانکه گفتند:

  ألکلب أحسن حالة و هو النّهایة فی الخساسه  
  ممّن ینازع فی الرّءاسة قبل إبّان الرّءاسه  

رستین روزی پیش شهنشاه شد و خلوت خواست و در آن تاریخ سخنها را که صریح در روی شهنشاه نتوانستندی گفت، از خویشتن امثال و حکایات بدروغ فرونهادندی و عرض داشتندی تا او در آن میانه سؤال و بحث کردی، گفت بقای ذات شهنشاه تا[۳۴] مدّت آخر دوران مقرون باد:

 چنین شنیدم که وقتی در بعضی از جزایر شهری بود با خصب و امن و آن شهر را پادشاهی بود که تولیت آن از اجداد بدو رسیده بود و در جوار آن شهر جمعی از بوزنگان آرام گرفته و ایشان نیز با خفض عیش وسعت رزق و فراغ خاطر روزگار میبردند و پادشاه مطاع داشتند که گوش بوصایت او مصروف و دل بر هدایت او معطوف گردانیده بودند و بی‌استشارت او نفس از خاطر بلب نرسانیدند. روزی از روزها ازیشان جمعیّت طلبید، چون گرد آمدند گفت ما را از حوالی این شهر نقل می‌باید کرد و بموضعی دیگر خرامید، شعر:

  أری تحت الرّماد و میض جمر و یوشک أن یکون لها ضرام  

 بوزنگان گفتند سبب این حادثه و موجب این واقعه باز باید گفت و صورت صلاح این اندیشه بما نمود تا رأیها جمع شود، اگر متضمّن نجح و خیر باشد از اشارت تو عدول نرود، گفت البتّه بر شما اظهار این اندیشه نخواهم کرد که این منزل شما را خوش آمد و جایی فراخ و دلگشای و بسیار نعمتست، میدانم که اگر آنچه مرا معلوم است بشما رسانم در چشم و دل شما وزنی و محلّی ندارد امّا بحکم آنکه فضل رأی و غلبۀ عقل من بر خود میدانید نصیحت من قبول کنید و متابعت واجب بینید تا بجای دیگر شویم که عقلا چنین اشارت کردند،

  و ما الحزم الاّ أن یخفّ رکائبی اذا مولدی لم أستطب منه موردی  

 هرآینه هجرت و جلا از جفا و بلا سنن جملۀ انبیا و مرسلین است، و در خرد نخورد که عاقل چون تباشیر شرّ و مناکیر ضرّ در نفس و اتباع و اهل و اشیاع خویش دید اگر آنرا خوار دارد و غم زاد و بود را بر شادی عمری که سود کند ترجیح نهد بجهل و کسل منسوب شود و بغمری اجل بخود کشد، شعر:

  فما کوفة أمّی و لا بصرة أبی و لا أنا یثنینی عن الرّحلة الکسل  
  و فی العیش لذّات و للموت راحة و فی الأرض منأی للکریم و مرتحل  
 چه کریم عنصر شریف جوهر در هرمنزل و مقرّ که مستقرّ سازد با فضایل ذات و هنات لذّات بود و مثلا چون بدریا افتد سماحت و نجاحت با او سباحت کند، و اگر عزّ و منقبت و رزق و مرتبت مخصوص بودی بمقامی دون مقامی نگفتندی:
  لو حاز فخرا مقام المرء فی وطن ما جازت الشّمس یوما بیتها الأسدا  

 بوزنگان گفتند پادشاه از کمال رأفت و فرط‍ عاطفت بر ما که رعایای اوییم چندین تأکید در تمهید قواعد قبول این نصیحت میفرماید، ناچار تا عظیم مهمّی و وخیم جرمی از روزگار ظاهر نشده باشد چنین مبالغت نفرماید، امّا تا بیان حال این عزیمت معلوم ما نشود خفقان دلهای ما نخواهد آرمید و لا بد چون برین سرّ وقوفی افتد جز انقیاد امر و اجتناب از نهی او لازم نشمریم و بوفور شفقت و ظهور رحمت او امداد قوّت دل و نشاط‍ حرکت زیادت شود. شاه بوزنگان گفت بدانید که من دیروز بر درختی شدم که مشرف بود بر کنار این شهر و در سرای پادشاه این شهر نظاره میکردم گوسفندی دیدم از آن پادشاهزاده این شهر که با دختری از خدمتکاران ایشان سر میزد[۳۵]، و علما گفته‌اند از مجاورت متعادیان پرهیز کنید و نهی فرمودند، و من نمیخواهم که در اشارت علما عصیان کنم و کلمات ایشان را لغو انگارم. بوزنگان بیک بار تبسّم تعجّب فرا نمودند از قول او، و از سر تبرّم و تجهّم، بتحکّم و تهکّم، او را گفتند:

  و ان لاح برق من لوی الجزع خافق رجعت و جفن العین ملآن دافق  

 تو چندین ساله مقتدی و پادشاه مایی و عاقلۀ قوم و صاحب سنّ و رأی و تجربت، آخر نگویی که از مناطحه و معادات گوسفند و کنیزک پادشاه بما چه رسد، پادشاه گفت اوّل هلاک شما، و این خود آسان و کوچکست که ابتدا بشما رود، و بعد از آن هلاک اهل این شهر و خرابی و کشته شدن. بوزنگان را ازین تقریر استبداع و استرجاع زیادت شد، گفتند ترا پیش ازین ما بدین صفت نیافتیم، چشم بد در تو کار کرد و غشاوتی در عقل تو پدید آمد، احتماء صادق فرماید تا اطبّا آریم و سوداء ترا علاج فرماییم تا با خویشتن آیی و از ملک بی‌نصیب و محروم نگردی. شاه بوزنگان گفت حکما راست گفته‌اند که: من عدم العقل لم یزده السّلطان عزّا و من عدم القناعة لم یزده المال غنی و من عدم الایمان لم یزده الرّوایة فقها، معنی آنست که هرکه ذلیل باشد ببی‌خردی پادشاه وقت و خسرو روزگار او را عزیز نتواند کرد و هرکه خرسندی و قناعت ندارد مال او را توانگر نگرداند و هرکه ایمان ندارد کثرت روایت او را فقیه نکند، چون اندیشۀ شما در حقّ من اینست آن اولیتر که بطلب طبیب خود روم و زحمت علّت از شما دور کنم، و هم بر فور تنگ مرکب فراق برکشید و ملک را طلاق داد، بس روزگار برین برنیامد که آن کنیزک از سرای بیرون دوید با قارورۀ از روغن در دست و آتش پاره‌ای، گوسفند بعادتی که خو کرده بود روی بکنیزک نهاد، خویشتن برو کوفت، کنیزک شیشه و آتش پاره بر گوسفند افگند، روغن با آتش و پشم یار شدند، از بیم حرارت آتش گوسفند ازین در بدیگری میتاخت، و از سرایی بسرایی میگریخت تا بخانۀ بزرگی از ارکان ملک و اعیان شهر افتاد، قضا را صاحب خانه رنجور بود، برو دوید و او را بسوخت و چند کس دیگر از بزرگان را، این خبر بپادشاه شهر بردند، اطبّا را دوا و مرهم سوختگی فرمود، اتّفاق کردند که این مرهم را هیچ چیز چنان در خور نباشد که زهرۀ بوزنه، گفتند سهلی سلیمست، یکی را فرمود تا برنشیند و بوزنه‌ای صید کند و زهرۀ او بیاورد، بفرمان این ملک صیّاد بوزنه‌ای را بحیلت و غدر صید کرد و بمراد رسید، بوزنگان جمع شدند و فرستادۀ پادشاه را بکشتند و پاره پاره اعضاء او افگنده. خبر بپادشاه رسید برنشست و بمصاف بوزنگان آمد و چندانی را بکشت که بخشایش آورد، تا یکی از بوزنگان پیش مردی از حشم ملک شد و سلام کرد و گفت چندین سالست تا ما در جوار شما بودیم، نه ما را از شما آسیبی نه شما را از ما خللی، هرکس برزق مقدّر و ستر مستّر مشغول، کدام اندیشه شما را بر استهلاک و استیصال ما باعث شد تا دیدۀ مروّت را بخار افگار کردید و حقوق جوار را خوار داشته و در محافظت امانت استهانت رخصت یافته و از ملامت دنیا و غرامت عقبی فارغ بوده،

  یا جائرین علینا فی حکومتهم و الجور أعظم ما یؤتی و یرتکب  

آن مرد قصّۀ گوسفند و کنیزک و آتش و سوختگان و مداوات طبیب و کشته شدن صیّاد و انتقام شاه بکلّی با بوزنه حکایت کرد، بوزنه آب در چشم آورد و گفت راستست آنچه امیر المؤمنین علیّ علیه السّلام گوید: ألا و إنّ معصیة النّاصح الشّفیق العالم المجرّب تورث الحسرة و تعقب النّدامة، معنی آنست که هرکس نصیحت مشفق دانای کارآزموده را فرو گذارد جز حسرت و پشیمانی نبیند، شعر:

  أمرتکم أمری بمنعرج اللّوی فلم تستبینوا النّصح الاّ ضحی الغد  
ای جوانمرد سیلاب قضا بیشترین ما را با دریای فنا برد تا هلاک شما را روزگار چه خاشاک بر راه مینهد. مرد ازو پرسید که دعوی بزرگ کردی، هیچ حجّت و برهانی و بیّنتی و سلطانی برین قول داری، بوزنه گفت بدان که ما را ملکی بود با عقل و کیاست و فضل و دراست، از غرایب جهان و عجایب آسمان باخبر و برأی متین از هزاران کمین جسته و هرگز گام در دام روزگار ننهاده و سغبۀ شعبدۀ او نگشته، خاطری متین و خردی پیشبین داشت:
  فالدّین و الملک و الأقوام قاطبة راضون عن سعیه و اللّه و اللّه  

روزی بر سبیل نظاره بر کنارۀ بارۀ این شهر درختی بود، بر آن رفت، و حال گوسفند و کنیزک و ماجرای میان ایشان و ملک تا آخر شرح داد، بعد از آن گفت بسبب عصیان ما در استماع نصایح و کفران در دل[۳۶] و منایح او که برگ چنین مرگ نبود بترک ملک گفت و از میانۀ ما کناره گرفت، لا بدّ چون بدانچه او گفت نوبت ما گذشت بدولت شما هم برسد. مرد این حکایت بسمع تعجّب بشنید و چون بشهر رسید نقل کرد و از این سخن ارجافی در اسماع و افواه عامّ و خاصّ افتاد تا بر پادشاه عرض داشتند، فرمود که ناقل اوّل را طلب کنند، و این مرد از معتبران شهر بود، با اقربا و اخوان بسیار، چون پیش شاه آوردند فضاء دود آتش غضب پادشاه از نهنبن[۳۷] دماغ ترشّح بعیّوق میرساند، در حال فرمود تا مرد را سیاست کردند، متعلّقان چون آگاه شدند با جملگی عامّۀ شهر بدرگاه جمع آمدند و فتنه‌ای برخاست که نشاندن آن صورت نسبت و بدان انجامید که پادشاه کشته شد و مردم متفرّق و شهر خراب.

 چون سخن رستین دبیر با تغولشاه بدین جا رسید گفت این مثل و حکایت بر کجاست و ترا بدین چه حاجت، حال خود با پیری که دبیر دارا بود عرض داشت و گفت اگرچه بر شهنشاه گران آید امّا مصلحت آنست که مرا معزول کنی تا این فتنه فرو نشیند. شهنشاه گفت خاموش باش و ازین سرّ هیچ فاش مکن که این مهمّ خود کفایت افتد. مدّتی برنیامد که پیری هلاک شد، گفتند تغولشاه او را بخانۀ اسپهبدی زهر فرمود داد، چون در قفیز عمر تغولشاه چیزی نماند و ترکیب طبیعت بطینت رسید باز اجل بپرواز آمد و با چندان آز او را در ربود.
  ذو التّاج یجمع عدّة و عدیدا و الموت یبطش بالألوف وحیدا  

 دارا بر سریر پدر نشست، و عالمیان بتهیّۀ تهنیه مشغول شدند، و از هند و چین و روم و فلسطین با هدایا و نثار و سرایا و آثار بدرگاه جمع شدند، و گفته‌اند:

  دول الزّمان مناحس و سعود عود ذوی فیه و أورق عود  

 دارا را مدار نبود تا نخست برادر پیری را دبیری نداد و ازین اندیشه نکرد که گفته‌اند:

  إذا کنتم للنّاس أهل سیاسة فسوسوا کرام النّاس بالرفق و البذل  
  وسوسوا لئام النّاس بالذّلّ یصلحوا علی الذّلّ إنّ الذّلّ أصلح للنّذل  

 چون بر ملک دارا انفاذ حکم یافت بانتقام برادر از معارف و رؤسا و امرا و اصفهبدان که متّصلان و دوستان رستین بودند نقلهای مزوّر بدارا میرسانید و بحکم آنکه جوان و مغرور بود و ممارست نایافته بر گناه عفو جایز نداشت تا در همۀ جهان نقد قلوب خلایق با او قلب شد و عداوت او در ضمیر متمکّن گشت و اعتماد از قول و فعل او برخاست و سنّت پیشینگان فروگذاشت و بدعت این دبیر برداشت. چون گفتند بحدّ مغرب اسکندر خروج کرد او را بر ابلق تهوّر نشاندند و عنان تکبّر بدست دادند، چون بملاقات افتادند بعضی ازو تقاعد نمودند و فوجی بتعاهد با دشمن مشغول شدند و جمعی برو جسته او را هلاک کردند، اگرچه عاقبت پشیمان شدند لیکن آن وقت که ندامت آن وخامت را مفید نبود، فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ کَفَّیْهِ عَلیٰ مٰا أَنْفَقَ فِیهٰا[۳۸]

 و شهنشاه این معنی سنّت نکرد که بعد او کسی ولی عهد نکند و ختم نفرمود الاّ آنست که آگاهی داد از آنکه چنین باید و گفت منع نمیکنم که بر رأی ما ختم کنند که ما بر علم غیب واقف نیستیم و عالم غیب علوی است و ما در عالم کون و فساد، در همۀ معانی و وجوه متضادّ، اهل این عالم را بر آن وقوف نباشد، تواند بود که روزگاری آید متفاوت رأی ما، و صلاح روی دیگر دارد.

 و دیگر آنچه نبشتی که واجب کند که با امنا و نصحا و ارباب ذکا مشورت رود درین باب تا ولی عهدی معیّن گردانند، بداند که ما چنان خواستیم که شهنشاه درین رأی از جهانداران متفرّد باشد و با هیچ مخلوقی مشورت نکند و بسخن و اشارت و مواجهه و مکالمه تعیین روا ندارد، سه نسخۀ بنویسد بخطّ‍ خویش، هریک بأمینی و معتمدی سپارد، یکی برئیس موبدان و دیگری بمهتر دبیران و سوّم باصفهبد اصفهبدان، تا چون جهان از شهنشاه بماند، شعر:

  یروح و یغدو کلّ یوم و لیلة و عمّا قریب لا یروح و لا یغدو  

موبد موبدان را حاضر کنند و این دو کس دیگر جمع شوند و رأی زنند و مهر نبشته‌ها برگیرند تا این سه کس را بکدام فرزند رأی قرار گیرد، اگر رأی موبد موافق رأی سه‌گانه باشد خلایق را خبر دهند، و اگر موبد مخالفت کند هیچ آشکارا نکنند، نه از نبشته‌ها و نه از رأی و قول موبد بشنوند تا موبد تنها با هرابده و دینداران و زهّاد خلوت سازد و بطاعت و زمزم نشیند و از پس ایشان اهل صلاح و عفّت بآمین و تضرّع و خضوع و ابتهال دست بردارند، چون نماز شام ازین فارغ شوند آنچه خدای تعالی ملکه در دل موبد افگند بر آن اعتماد کنند و در آن شب ببارگاه تاج و سریر فرو نهند و اصناف اصحاب مراتب بمقام خویش فرو ایستند، موبد با هرابده و اکابر و ارکان و اجلّۀ دولت بمجلس پادشاهزادگان شود و جمله صف زنند پیش، و گویند مشورت خویش پیش خدای بزرگ برداشتیم، ما را رشاد الهام فرمود و بر خیر مطّلع گردانید، موبد بانگ بلند بردارد و بگوید که ملایکه بملکی فلان بن فلان راضی شدند، شما خلایق نیز اقرار دهید و بشارت باد شما را، آن پادشاهزاده را بردارند و بر تخت نشانند و تاج بر سر او نهند و دست او گیرند و گویند قبول کردی از خدای بزرگ عزّ اسمه بر دین زرتشت که شهنشاه گشتاسپ بن لهراسپ تقویت کرد و اردشیر بن بابک احیا فرمود، پادشاه قبول کند برین عهد و گوید ان شاء اللّه بر صلاح رعیّت موفّق باشم خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند.

 دیگر آنچه سؤال کردی از بزم و رزم و صلح و حرب شهنشاه ترا مینمایم که زمین چهار قسمت دارد، یک جزو زمین ترک میان مغارب هند تا مشارق روم و جزو دوّم میان روم و قبط‍ و بربر، و جزو سوّم سیاهان از بربر تا هند، و جزو چهارم این زمین که منسوبست بپارس و لقب بلاد الخاضعین[۳۹] میان جوی بلخ تا آخر بلاد آذربایگان و ارمنیّۀ فارس و فرات و خاک عرب تا عمان و مکران، و از آنجا تا کابل و طخارستان، این جزو چهارم برگزیدۀ زمین است و از دیگر زمینها بمنزلت سر و ناف و کوهان و شکم، و من ترا تفسیر کنم: اما سر آنست که ریاست و پادشاهی از عهد ایرج بن افریدن پادشاهان ما را بود و حاکم بر همه ایشان بودند و بخلافی که میان اهل اقالیم خاست بفرمان و رأی ایشان قرار گرفتند و پیش ایشان دختر خویش و خراج و هدایا فرستادند، امّا ناف آنست که میان زمینهای دیگر زمین ماست و مردم ما اکرم خلایق و اعزّ، و سواری ترک و زیرکی هند و خوبکاری و صناعت روم ایزد تبارک ملکه مجموع در مردمان ما آفرید زیادت از آنکه علی الانفراد ایشان راست و از آداب دین و خدمت پادشاهان آنچه ما را داد ایشان را محروم گردانید و صورت و الوان و مویهای ما بر اوسط‍ آفرید نه سواد غالب و نه صفرت و نه شقرت، و مویهای محاسن و سرما نه جعد بافراط‍ زنگیانه، و نه فرخال[۴۰] ترکانه امّا کوهان آنست که با کوچکی زمین ما با دیگر زمینها منافع و خصب معیشت بیشتر دارد. امّا شکم برای آن گفتند زمین ما را که هرچه درین سه دیگر اجزاء زمین باشد با زمین ما آورند و تمتّع ما را باشد از اطعمه و ادویه و عطرها همچنانکه طعام و شراب بشکم شود، و علم های جمله روی زمین ما را روزی گردانید، و هرگز پادشاهان ما بقتل و غارت و غدر و بی‌دینی منسوب نبودند و اگر دو پادشاه را مخالفت افتادی یا صاحب دین بودندی و مادّۀ اصحاب فساد بغارت و قتل منقطع کردندی سبایا را نگذاشتند که نام بندگی نهند و برّقیّت دعوی کنند، شهرها را بدیشان عمارت فرمودندی و برای غنیمت و بعلّت حرص مال و هوی و مراد خویش بر زیر دستان جبایت ننهادندی و اگر میان ایشان خصومت افتادی بحقّ و شریعت و حجّت باز داشتندی و هزار مرد از ما لشکری پیش هیچ خصم که بیست هزار بودند نشد الاّ که منصور و مظفّر برآمدند از آنکه بادی نبودند در ظلم و حرب و قتل، و شنیده باشی افراسیاب ترک با سیاوش غدر کرد در دویست موطن اصحاب ما را با او مصاف افتاد، بالجمله ظفر یافتند تا آنوقت که او را و کشندگان سیاوش را بکشتند و اقلیم ترک بکلّی بگشودند. پس امروز شهنشاه هرکه را بفضل و طاعت او مقرّ آمد و خراج فرستاد سایۀ حشمت خویش برو افگند و اطراف او مصون داشت از تعرّض خشم خویش، و بعد ازین همگی رأی بر آن موقوفست که بغزو روم و لجاج با آن قوم مشغول شود و تا کینۀ دارا باز نخواهد از اسکندریان و خزاین و بیت‌المال معمور نکند و از سبی ذراری ایشان شهرها که اسکندر از فارس خراب کرد آبادان نکند نخواهد آرمید، و بر ایشان التزام خراج فرماید چنانکه همیشه بپادشاهان ما دادند از زمین قبط‍ و سوریّه که در زمین عبرانیّون غلبه کرده بودند بعهد قدیم، چون بختنصّر آنجا شد و ایشان را قهر کرد برای آنکه هوایی بد و آبی ناموافق و بیماری های مزمن بود از مردم ما کسی را آنجا نگذاشت و آن ناحیت را بملک روم سپرد و بخراج قناعت کرد، و تا عهد کسری انوشیروان برین قرار بماند.

 امّا آنچه یاد کردی از احوال خویش و جماعتی که با تو بطبرستان و فدشوار گراند، بداند که تو یکی مردی از مردمان دنیا، همان توانی کرد که دیگران کنند، اگر خلاف کنی با همۀ دنیا کسی برنیاید.[۴۱]

 دیگر آنکه نمودی مرا با شهنشاه خویشی است و پیوستگی، از اردشیر بن اسفندیار که بهمن خواندند، جواب من بتو آنست که این اردشیر آخرین عظیم قدرتر است پیش من از اردشیر اوّلین، اگر تو خواهی از اهل بیت مادر و پدر که پیوستگی بتو دارند کسی طلب کنی که بیک دو خصلت از تو بهتر باشد ناچار توانی یافت و یابی، امّا نه هرکه بیک دو خصلت از تو پیش باشد چون تو باشد، و اگر چنین بودی شایستی که درازگوشان را بر اسپان ترجیح بودی که سنب درازگوش سختر از آن اسپ بود، و ایشان برنج صبورتر، امّا آنست که از کارها و خصایص و فضایل اعتبار جمهور و اغلب راست نه شاذّ و نادر را که لغو انگارند، تو باید که مروّت خویش نگاه داری و نصیحت من قبول کنی و بخدمت شتابی که من خواستم ترا اجابت نکنم از آنکه ترا از جواب کراهیت آید و فیه ما فیه من العار، دیگر باره اندیشه کردم تو بچیزهای دیگر خلاف ازین صورت کنی که آنچه تو برشمردی از افعال و احکام شهنشاه و ترا عجب آمد ازین هیچ شگفت نمی‌بایی داشت، شگفت ازین دارد که جهانداری و مملکت عالم چگونه صید کرد بتنها، با آنکه همۀ زمین از شیران چشته[۴۲] خورده موج میزد و چهارصد سال برآمده بود تا جهان پر بود از سباع و وحوش و شیاطین آدمی صورت بی‌دین و ادب و فرهنگ و عقل و شرم، قومی بودند که جز خرابی و فساد جهان ازیشان چیزی ظاهر نشد، و شهرها بیابان شده و عمارت پست گشت، بمدّت چهارده سال بحیلت و قوّت و کفایت بدینجا رسانیده، جملۀ بیابانها آبها روان گردانید و شهرها بنیاد نهاد و رستاقها پدید کرد چندانکه در چهار هزار سال پیش ازو نبود و معمار و ساکنان پدید آورد و راهها پیدا فرمود و سنّتها فرونهاد از اکل و شرب و لباس سفر و مقام، بهیچ چیز دست نبرد تا جهانیان بکفایت او واثق بوند هرآینه تا بآخر برساند، و غم روزگار آینده تا هزار سال بعد خویش چنان بخورد که خللی نیفتد، و شادی او بروزگار آینده و اهتمام بمصالح خلایقی که بعد او باشند زیادت از آنست که بعهد مبارک خویش، و استقامت کار خلایق نزدیک او از صحّت ذات و نفس او اثر بیشتر دارد، و هرکه نظر کند بآثار او درین چهارده سال و فضل و علم و بیان و فصاحت و خشم و رضا و سخا و حیا دها و ذکاء او بیند و بداند و اقرار آورد که تا قدرت نقشبند عالم این چرخ پیروزه را خم داشت[۴۳] زمین را پادشاهی براستین چون او نبود، و این در خیر و صلاح که او بر خلایق گشاد تا هزار سال بماند، و اگرنه آنستی که میدانیم بعد هزار سال بسبب ترک وصیّت او تشویشی و آشوبی در جهان خواهد افتاد و هرچه او بست بگشایند و هرچه او گشاد ببندند گفتیمی که او غم عالم تا ابد خورده است، و اگرچه ما از اهل فنا و نیستی‌ایم لیکن در حکمت آنست که کارها برای بقا سازیم و حیلت برای ابد کنیم باید که تو از اهل این باشی، و مدد مکن فنا را تا زودتر بسر تو و قوم تو آید که حکما گفته‌اند: إنّ الفناء مکتف من أن یعان و أنت محتاج إلی أن تعین نفسک و قومک بما یزینک فی دار الفناء و ینفعک فی دار البقاء، و بحقیقت بدان که هرکه طلب فروگذارد و تکیه بر قضا و قدر کند خویشتن خوار داشته باشد و هرکه همگی در تگاپوی و طلب باشد و تکذیب قضا و قدر کند جاهل و مغرور بود، عاقل را میان طلب و قدر پیش باید گرفت و نه بیکی قانع، چه قدر و طلب همچو دو هالۀ[۴۴] رخت مسافرست بر پشت چهارپای، اگر از آن دو یکی گرانتر و دیگری سبکتر شود رخت بزمین آید و پشت چهارپای گسسته شود و مسافر برنج افتد و از مقصود باز ماند، و اگر هردو هاله متساوی بود هم مسافر بجان نگردد و هم چهارپای آسوده باشد و بمقصد رسند که:

چنین گویند در قدیم الایّام پادشاهی بود جهنل[۴۵] نام، مذهب قدریان داشت و در آن غلوّ و تعصّب مینمود و میگفت، بیت:

  و لن یمحو الانسان ما خطّ‍ حکمه و ما القلم المشّاق فی اللّوح رقّشا  
اهل روزگار و مردم عهد او مذهب و طریقت او را منکر بودند، تا یکی از برادران او بمنازعت ملک برو چیرگی یافت و او را با فرزندان او از آن ولایت بیرون کرد، بقیرانشاه پیوستند و بخدمت او بی‌حشمتی روزگار می‌سپردند و بر قضا و قدر اعتماد کرده در طلب ملک سعی ننمود، کار بجایی رسید که از کسب قوت بی‌قوّت شدند، فرزندان پیش او رفتند و گفتند اعتقاد تو در قدر ما را چنین بی‌قدر گردانید و ذلّ نفس و خساست طبع و بددلی ترا برین داشت، همچنانکه اشتر را کودک دهساله از بد دلی او حشیش بر پشت نهاده و مهار در بینی کرده ببازارها گرداند، و اگر اشتر دل گنجشک داشتی هم کودک او را چندان مذلّت نتوانستی نمود، و درین داستانی نهادند برای پدر که پیش اهل علم مثل شد، گفتند: وقتی بدیهی از دیههای کنار بیابان کوری بود، قایدی نداشت که او را گرداند و اسباب معیشت او هیچ جا حاصل نه، و پهلوی او مقعدی بود همچو او درویش باز مانده، مردی پارسا هرروز برای ایشان لهنۀ آوردی و بدیشان سپردی، از آن بکار بردندی، تا یک روز منتظر همان بودندی، وقت اصیل آن پارسا را مرگ فرا رسید و رحلت کرد، یک دو روز برگذشت، این هر دو بیچاره از گرسنگی بی‌توش شدند، رای زدند که کور مقعد را بدوش فروگیرد و مقعد او را دلیل شود، و گرد خانه‌ها و بازار برآیند، معیشت خود برین طریقّ مهیّا کردند و آرام یافته بکام رسیده. جهنل فرزندان را گفت حقّ با شماست و مرا ادبار و بخت وارونه برین‌گونه داشت، اتّفاق کردند، بطلب ملک مشاقّ تحمّل فرموده و بسبب کوشش بمراد رسیدند.
  و أعجز النّاس ملغی السّعی متّکلا علی الّذی یفعل الأقدار و القسم  
  لو کان لم یغن رأی یکن فکر أو کان لم یجد سعی لم یکن قدم  

 باید که شاه و شاهزادۀ طبرستان مرا بچندین گستاخی که کردم معذور دارد که حقوق پدر و بزرگی خاندان ترا روا نداشتم از نصیحت چیزی باقی گذارم و بنفاق و تملّق و ریا و ترفّق تعلّق سازم،

  و لست بزوّار الرّجال تملّقا و رکنی عن تلک الدّناءة أزور  
  یثبطنی عن موقف الذّل همّة إلی جنبها خدّ السّماک معفّر  

 ترجمۀ سخن ابن المقفّع تا اینجاست و السّلام. امّا در کتب چنین خواندم که چون جشنسف، شاه طبرستان، نبشتۀ تنسر بخواند بخدمت اردشیر بن پاپک شد و تخت و تاج تسلیم کرد. اردشیر در تقریب و ترحیب او مبالغه لازم شمرد بعد مدّتی که عزیمت روم مصمّم کرد او را باز گردانید و طبرستان و سایر بلاد فدشوارگر بدو ارزانی داشت و ملک طبرستان تا عهد کسری پیروز در خاندان او بماند. چون قباد بشهنشاهی نشست ترکان بخراسان و اطراف طبرستان تاختنها آوردند، قباد با موبدان مشورت کرد، بعد از استخاره و تدبیر رأی زدند که شهنشاه مهتر پسر خویش کیوس نام را آنجا باید فرستاد چه طالع او موافق طالع آن ولایتست و قصّۀ او بجای خود برود.

 امّا اساس سیاست آل ساسان و قواعد سنن اردشیر بابک تا بعهد کسری انوشیروان مادام که مساعفت اقدار و مضاعفت اقتدار ایشان بود طراوت و احکام و رونق و اعظام بر زیادت بود، و چون جهانداری بدو رسید بافاضت عدل [و اصابت رأی و اشاعت جود][۴۶] اعلاء منار قدر و اعلان شعار ذکر بدانجا رسانید که تا قیامت در زبان خواص و عوام شهرتی تمام یافت که از بیان استغنا و افتقار دارد با آنکه غیار[۴۷] مذلّت کفر بر دوش دولت او بود.

 روایت است از جابر بن عبد اللّه انصاری که از رسول صلواة اللّه علیه پرسیدم که: ماذا فعل اللّه بکسری و قیصر فقال سألتنی عمّا سألت عنه اخی جبرئیل فقال جبرئیل هممت ان اسأل اللّه عزّ و جلّ عن ذلک فإذا النداء من تحت العرش ما کنت لا عذّب بالنّار ملوکا عمروا بلادی و نعشوا عبادی، معنی آنست که از رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدم که خدای تعالی با کسری و قیصر چه کرد گفت تو از من همان پرسیدی که من از برادر خود جبرئیل پرسیدم، مرا گفت من قصد آن کردم بحضرت عزّت جلّ ذکره این سؤال عرض دارم ندا شنیدم از زیر عرش که ما بندگانی را که عمارت دنیا و عدل با رعایا که بندگان مااند کنند بدوزخ نسوزانیم، شعر:


  عدل کن زانکه در ولایت دل در پیغمبری زند عادل  
  در شبانی چو عدل داد کلیم داد پیغمبری خدای کریم[۴۸]  

 با عزّ و دولت بنی امیّه و سایر ظلمه با آنکه ده یک از ملک اکاسره نداشتند بشومی ظلمی که پیش گرفتند بدانجا رسانیدند که بهر منبر و محراب و دفتر و کتاب که نام ایشان میرود نفرین و تهجین قرین ذکر [و آیین][۴۹] ایشانست و قطع می‌توان کرد از قساوت دل ایشان بر شقاوت هردو جهان.

 چنین شنیدم که چون عمر بفضل ربّانی عزّت سلطانی اهل فارس بذلّت و قلّت مبدّل گردانید و قهر جبروت بروت کسروی و خاقانی برکند و معلوم عالم شد که و للّه العزّة و لرسوله و للمؤمنین [هر] سرور و مهتر را که در دیار اعاجم بودند بطیّبه که مدینۀ رسول صلواة اللّه علیه است فرستادند، چون کبار صحابه و عترت رسول را علیه السّلام بدیدند و آثار و اخبار معجزات و فضل و دلالات نبوّت بشناختند حقیقت شد که آنچه بدیشان رسید اثر خلقی نبود و اگرنه عرب همان‌اند که سیّد و سند ایشان نعمان بن منذر بن ماء السّماء را کسری در پای پیل انداخت، هر روز بزرگان فارس بمسجد رسول که مهبط‍ وحی ذوالجلال و مرقد مبیّن حرام و حلالست جمع شدندی و صحابه رضوان اللّه علیهم حکایتهای ملوک فارس و مذهب و طریقت و مطلب و حقیقت ازیشان سؤال کردندی، روزی یکی را از هرابده و مؤبدان پرسیدند که بهترین ملوک شما کدام بودند گفت صاحب فضل و سنن [و حجج و حکم] و تقدّم اردشیر بن بابک بود و از فضایل اردشیر بسیاری برشمرد تا بدینجا رسید که بعهد او قحط‍ سالی افتاد، رعایا بدو قصّه نبشتند بشکایت امساک باران، توقیع بیرون فرستاد بوزیر خویش که:

اذا قحط‍ المطر جادت سحائب الملک ففرّق بینهم ما فاتهم، یعنی:

  ابر اگر زفت گشت ما رادیم نفقات جهانیان دادیم  

و نفقات جهانیان از خزانه بداد، و بعد ازو چون شهنشاهی بکسری افتاد که بشما قریب عهدست در تقویت سنّت او و قمع بدعت چنان بود که بوقت اتّفاق غزوی وزیر را گفت عرض خزانه و نقل گنج خانه بفرماید تا چندان درهم که حشم را کفایت باشد برداری، وزیر امتثال فرمان نمود و باز آمد، عرض داشت که اند هزار هزار درهم درمی‌باید تا تمام باشد، فرمود که از تجّار و اغنیا بمرابحه بستاند تا وقت ریع و اوان ارتفاع ادا کند، در حال وزیر از آن جماعت مردی را که موصوف بود بادب و معروف بصدق قول بخواند و این مباحثه با او در میان آورد، مرد برخاست و روی زمین را بلب ادب مهر بندگی نهاد و دستار تکبّر از سر برگرفت و پای تواضع برداشت و گفت اگر کدخدای جهان اجازت فرماید بنده کلمۀ بگوید، چون بسمع قبول بشنود و تمنّای بنده مبذول دارد این مبلغ بی‌عوض بخزانۀ شهنشاه رسانم و هم چندی دیگر بخدمتی بجامه خانۀ کدخدای جهان. وزیر فرمود که اگر بصواب گویی جواب یابی خواجۀ بازرگان دعایی از میان جان گفت و بعد از آن بسخن ابتدا کرد که چنانکه می‌بینی شمس عصرم بکنگرۀ قصر افول رسید، شعر:

  تفوّقت اخلاف الصّبی فی ظلاله الی ان أتانی بالفطام مشیب  

و بخشایندۀ بخشایش مرا چندان مال کرامت فرمود که اعداد آن بر من مستورست، و در این دنیا جز فرزندی ندارم، با آنکه آفریننده جلّت قدرته بعقل غریزی هیچ ازو دریغ نداشت سی سالست تا در تهذیب اخلاق و تأدیب و تعلیم او می‌کوشم، بریاضتها او را بجایی رسانیدم که مطمع و مطمحی ورای آن صورت نمی‌بندد اگر کدخدای جهان بر شهنشاه عرض دارد تا بعد اختیار و تأمّل و اعتبار و تفّأل و طول ممارست و مماکست باحوال او چون استقلال و اهلیّتی درو یابد خدمت دیوان را نام او در میان مرتبه داران نبیسد. وزیر صلاح وقت و فراغ خاطر خویش را بخدمت شهنشاه اوّل تا آخر سخن باز راند، شهنشاه فرمود که: انّ اولاد السّفلة اذا تأدّبوا طلبوا معالی الامور فإذا نالوها اولعوا بذلّ الأشراف و الأحرار و الوضع بأجلّة الکبار و انّی اصون اعراض الأشراف ان یتناولها السّفلة و الأشرار: یعنی فرومایه‌زادگان چون علم و ادب و کتابت بیابند طلب کارهای بزرگ کنند و چون بیابند در رنجانیدن خاطر و وضع مرتبۀ بزرگان کوشند و من نفسهای بزرگان را از آن نگه دارم که دست تطاول و زبان تعرّض فرومایگان بدیشان رسد، یکی از بزرگان این معنی بشکر انوشروان نظم کرده است:

  للّه درّ انوشروان من رجل ما کان اعلمه بالدّون و السّفل  
  ابی لهم ان یروموا غیر حرفته مو ان یذلّ بنو الأحرار بالعمل  
  من باع تبنا ابوه فلیبعه و لا یبع سواه فیدنیه الی الوهل[۵۰]  

 چون وزیر سخن شهنشاه بشنید بازرگان را معلوم کرد و مرد متأسّف و محروم بازگشت، و دیگر باره بامداد با هدایای بسیار و خدمتی بیشمار بدرگاه وزیر آمد و در مقام خویش ایستاده دعایی که لایق بود عرض داشت و گفت اگر در تمنّای دیروزینه مسدود و طریق نامسلوک بود، و لا ذنب لی ان حنظلت نخلاتها،[۵۱] چه شود اگر همان مال از بنده بستاند و قدم مبارک که فرق و تارک فرقد می‌ساید در بنده خانه آرد، وزیر اجابت کرد و گفت این بمن تعلّق دارد و لو دعیت الی کراع لأجبت،[۵۲] فردا اعیان ملک و وزیر بخانۀ بازرگان رفتند، چندان تکلّف در توسّع آن ضیافت فرموده بود که تا امروز تاریخ ماند، بعد از آن چون شب آمد که: و انّما اللیل نهار الأدیب۱[۵۳]بمجلس شراب فرونشستند، بازرگان فرمود تا دور در مقابل خواجۀ نوشروان چراغدانی آوردند و بزمین نهاده،[۵۴] در حال گربۀ بیامد و چراغ بهر دو دست بر سر خویش نهاد و میداشت. وزیر چون آن حالت بدید دریافت و بدانست که ازین جمله غرض بازرگان آنست که تا کفایت خویش معلوم گرداند، چه حیوانی[۵۵] وحشی را که درو نفس ناطقه معدومست بریاضت تأدیب چنین مؤدّب گردانید فرزندی که درو چندین هنر و خصایص و تمیز باشد چگونه صورت کنند ازو مکروهی بگروهی رسد، در حال وزیر بفرمود تا معتمدی از آن او بشود و موشی بیاورد و از دور بدان گربه نماید، چنان کردند.

چون گربه موش بدید برجست و چراغدان بینداخت و موی سر و محاسن و جامه‌های بعضی از حاضران مجلس بروغن چرب شد و بازرگان از خجالت در سرای رفت. وزیر بفرمود تا نزدیکش آوردند، گفت در کیاست فرزند و ریاضت تو او را شکّی نیست امّا باوّل مرتبۀ که یابد عربده چنین کند که ازین گربۀ مربّی مهذّب مجرّب مشاهده کردی، مثلی مشهورست:

  لو لا العقول لکان أدنی ضیغ مأدنی الی شرف من الانسان[۵۶]  

و اگر حسب و نسب را در شرع و رسم مرتبتی نبودی صاحب شرع که علم او از پرتو نور عالم غیب است، بخلاف سایر علوم که معلوم عالمیان کون و فساد است، فتوی نفرمودی که: انظر فی ای نصاب تضع ولدک فإنّ العرق دسّاس، و دیگری که: تخیّروا لنطفکم، پس معلوم شد هم از روی عقل و هم از وجه شرع که حسب مردم را اثری عظیم است و چون اندک هنر با آن یار شود اگر فرومایه از قصور عقل و خساست اصل بعکس درونگرد همچنان باشد که سگی بر کرانۀ آب ایستد و عکس ماه در چاه بیند پندارد محلّ و برج او آنست و از جاه که ماه بر فلک دارد جاهل بود، و مبادا که مردم زادۀ خردمند ببسیاریی که فرومایه[۵۷] یابد عهد و یمین خود در وفا و قناعت بشکند که نه هرکه سگی بیند با قلیده‌های[۵۸] درست مصری و جلّهای اطلس رومی سگ بودن هوس کند،

  الکلب کلب و ان کانت قلادته صفر الدّنانیر او حمر الیواقیت  

معروفست که سامری گاوی زرّین ساخت هم بواسطۀ زرنام گاوی ازو برنخاست،

  انّ الحمار و لو یحوّل فضّة او صیغ من ذهب لکان حمارا  

[۵۹]عرق نزّاع مردم زادگان و سلطان قناعت ایشان گردن بگردون فرو نیارد خاصّه بهردونی از آنکه معلومست که کس را بر آدمی حقّی بیشتر از نفس او را نیست، چون قضای او رضای مملکت بود نزدیک تو:

  فعیشک فی الدّنیا و موتک واحد و عود خلال من بقائک انفع[۶۰]  

و انبیا و اولیا و شهدا و حکما برای عزّت و حق گزاری نفس بعضی جانبازی کردند و بعضی عفّت و قناعت گزیدند و پی اصل و حواشی را ندیدند و در سایۀ صبر و کوی شکیبایی منزل بکرانه گرفتند که عون صابر۵ خداست که: لا غالب له. و صادق آل رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و رضی عنه میگوید: ما ارتج امر احجم عنه الرّأی و اعیت فیه الحیلة الاّ کان مفتاحه الصّبر،

  من اقتدی بدلیل الصّبر اورده علی حیاض من الخیرات تحمدها  
  کلّ الخصال من الآداب نافعة لکنّها تبع و الصّبر سیّدها  
و هرآدمی که گوهر حسب و نسب خویش و هنر مکتسب را در کفۀ بی‌مروّتی نهد و در ترازوی زبانه‌دار بزیان[۶۱] بر سنجد و خود را از زمرۀ اهل سفرۀ دونان سازد بدونان ازو حساب نباید گرفت،
  اذا لم تخش عاقبة اللّیالی و لم تستحی فاصنع ما تشاء  

و اگر نعوذ باللّه صورت افتد که تحوّل القوس رکوة روزگار دونانست و با خود گوید و این را امام سازد:

  و انّی رأیت الجهل یحظی بأهله کما کان قبل الیوم یسعد بالفضل  

بدان که چون قضا و اجل مقدّر و قوت موّقت است و رسول صلواة اللّه علیه و آله میگوید: من تشبّه بقوم فهو منهم مصاحبت فرومایگان بدان ماند که شخصی از گرمابه برآید و خویشتن را بلباس پاکیزه و عطر بیاراید و کارد و رسنی بردارد و بمزابل سگان عقور را گیرد و خصی کند چون بخانه رود از آن نه مائدۀ بر طبق تواند نهاد و نه فائدۀ بر ورق نوشت، جامه دریده و سر و ریش ملوّث و جوارح مجروح و طوق حمق و مطوّقی[۶۲]

در گردن بماند و بداند که طبیعت بد اصل فرومایه بهزار پایۀ نردبان بمکارم اخلاق نرسد و تا قیامت ندامت سود ندارد، کملتمس اطفاء نار بنافخ

بیت:

  از کوشش و از دویدن و خدمت کس افزون نشود بذرّۀ قیمت کس  

الحمد للّه الذی عافانا من هذا. چنین شنیدم که اصمعی عبد الملک بن قریب روزی پیش فضل بن ربیع گفت عتّابی شاعر را، که با مکانی که ترا پیش امیر المؤمنین می‌بینم با لباس خشن و خلق چرایی، جامۀ که لایق باشد چرا نپوشی گفت: اصلحک‌اللّه لیس المرء من ترفعه هیئته بماله و جماله و انّما ذلک حظّ‍ النساء لکنّ المرء من ترفعه صغریاه و کبریاه لسانه و قلبه و همّته و نفسه، معنی آنست که رفعت و بزرگی مرد بمال و جمال نبود که آن زن باشد که بپیرایه و لباس بزرگ نماید که بهرۀ ایشان اینست از دنیا لیکن بزرگواری و حشمت مردان در دو کوچک و دو بزرگست یعنی زبان و دل و همّتی و نفسی و حسبی و اصلی، شعر:

  فکم من سیوف جفنهنّ ممزّق و کم من ثیاب تحتهنّ تیوس  

معنی این بیت آنست که بسیار شمشیر هندی گوهردار برّان باشد که در مقابل زر ارزد[۶۳]

و نام او بدریدگی نیام فرونیفتد و نقصانی در وقت استعمال و بها ازو نکنند و بسیار کلاه و قبا[۶۴] و دستار و جبّه باشد که در مغز و میان آن نفسی بود که از بزی بخرد و دانش و بینش و توانش بوقت تجربت کمتر آید، اعتبار شرف نفس انسانی بمال نیست که، بیت:

  مال اگر مایل خران نشد یحلقۀ فرج استران نشدی[۶۵]  

چرا باید که خردمند برای اکتساب اموال ارتکاب اهوال روا دارد و بگذارد که شیطان طبیعت با سلطان شریعت خدیعت کند و قدر معرفت خود بقدر و معرفت فرومایه ببرد

  ملوک الوری لا اقبل التبر و الکبرا و لا احضر القدر اللّتی[۶۶] تذهب القدرا  
  فلا تخدعوا بالبیض و الصّفر قانعا یری بیضکم بیضا و صفرکم صفرا  

چنین شنیدم که از ابدال متأخّران کسی چون حاتم اصمّ نبود و از اقطار عالم اصحاب خرق و عارفان حق بطلب علم من لدنّی و حکمت پیش او آمدندی و هیچ سؤال نکردندی تا خدای تعالی او را قوّت جواب آن ندادی و موفّق نگردانیدی. سالی از سالها عزم آن کرد بموضعی رود که آن را رباط‍ میخوانند از عجوز که منکوحۀ او بود پرسید چند نفقه داری، برفور گفت تا تمامت عمر، شیخ گفت دانستن تمامت عمر بمن چه تعلّق دارد گفت ايّها الشّيخ دانستن رزق همچنين است، حاتم اصمّ‌ بعد از آن گفتى:

حقّتنى العجوز حقّتني العجوز. و همچنين شيخ بايزيد بسطامى رحمة اللّه عليه روزى يكى را از مريدان خويش پيش عالمى مى‌ستود، عالم پرسيد معيشت او از كجاست، بايزيد گفت من در خالق شك نميكنم تا از روزى او سؤال كنم، عالم خجل شد. و از ابو سعيد خرّاز مى‌گويند كه او گفت كه وقتى بتيه بنى اسرائيل، و آن در راه مكّه است، جهدى سخت بمن رسيد و نيك تشنه و گرسنه شدم، نفس من گفت از خداى روزى خواه، گفتم چيزى كه او تكفّل آن فرمود چگونه درخواهم، گفت پس قوّت خواه خواستم كه بدين مشغول شوم آواز هاتف شنيدم:

  أيزعم انّه منّا قريب و انّا لا نضيّع من اتانا  
  و يسألنا القرى عجزا و ضعفا كانّا لا نراه و لا يرانا  

حكيم سبحانه و تعالى بقدر مصلحت و فراخور حكمت جهانيان را ميدارد، وَ إِنْ‌ مِنْ‌ شَيْ‌ءٍ إِلاّٰ عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ‌ وَ مٰا نُنَزِّلُهُ‌ إِلاّٰ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ‌[۶۷]، تفاوت ارزاق و آجال بعلم و حكمت او متعلّق است بعضى را باختيار و بعضى را براى اختبار و توجّه حجّت.

 و چنين خواندم كه ابو ابراهيم اسمعيل بن يحيى المزنى و ابن عبد الحكم المصرى شاگردان شافعى بودند و بجاه و مال هردو متساوى، مزنى بزهد از مزخرفات دنيا مشغول شد و ابن عبد الحكم بقضاء ولايت مصر رسيد، روزى مزنى بكوچۀ مصر ميگذشت و از آنكه باران بود و زمين آبدار سر موزه بيرون گرفته ميداشت، سر و پاى برهنه، بردابرد و اليك اليك در افتاد، مزنى باز نگريد ابن عبد الحكم را در ميان كوكبه، سر در پيش افگند وَ جَعَلْنٰا بَعْضَكُمْ‌ لِبَعْضٍ‌ فِتْنَةً‌ أَ تَصْبِرُونَ‌[۶۸]، بعد از آن سر بر آورد و گفت: بلى نصبر بلى نصبر، وَ مٰا عِنْدَ اللّٰهِ‌ خَيْرٌ لِلْأَبْرٰارِ[۶۹]، حقّ‌ سبحانه و تعالى ميگويد: وَ فِي السَّمٰاءِ رِزْقُكُمْ‌ وَ مٰا تُوعَدُونَ‌[۷۰].

يكى را از علما پرسيدند كه چرا حقّ‌ جلّ‌ و جلاله ارزاق خلايق را بعالم غيب حواله كرد، و ميان ما و او چندين مسافت با مخافت كه بجهد بشريّت قطع آن ميسّر نشود، جواب داد كه قديم تعالى دانست اخلاق بنى آدم و طغيان و كفران و اصرار و استكبار [ايشان] كه اگرنه گره عجز و بيچارگى بر اسباب رزق ما باشد بحول و قوّت و علم و حكمت خويش مغرور شويم، نه سر از تكبّر بر آسمان داريم نه پاى بر جادّۀ بندگى ثابت چنانكه قارون، قال انّما اوتيته علي علم[۷۱]، و فرعون قال أليس لي ملك مصر[۷۲].

روايتست از صاحب شريعت صلوات اللّه عليه كه: قال اللّه تعالي انّي سخّرت المال لقارون فطغي و النّيل لفرعون فعتا فلو جعلت اسباب الأرزاق لهم بحيث تنالها الأيدى و تبلغها افهام اولي العلم لها لادّعوا انفسهم شركائى فيما خلقت.

و در اخبار وارد است كه چون ايزد عزّ اسمه آدم را بيافريد عليه السّلام حرص و طمع و حسد با طينت او سرشته گردانيد و تا قيامت در فرزندان او خواهد بود، انبيا و اوليا كه بتأييد الهى و شرف عقل ممتاز بودند در توارى و مستور داشتن آن جدّ و جهد نمودند، ما را كه اوباش طبيعت و خرافات[۷۳] آفرينش‌ايم حرص و امل بر اشتر فضيحت نهاده بعالم گرد مى‌آورد از بيم آنكه نبايد از گرسنگى بميريم يا از برهنگى بسوزيم، و خوش گويد [شاعر]:

  بسرما و گرما چنان ناشكيبى كه از خانه ناييى همى تا ببرزن  
  ز گرما بسوزى ز سرما بميرى مگس گشتى‌اى روسپى خواهر و زن  

و با آنكه بخشايندۀ رزّاق تعالى و تقدّس خبر داد و قسم ياد كرد كه: فَوَ رَبّ‌ِ السَّمآءِ وَ الأرضِ اِنَّهُ لَحَقّ‌ٌ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ[۷۴].

از عامر عبد قيس روايتست كه اگر همۀ دنيا از من بشود باكى ندارم باعتماد سه آيت در كتاب خداى تعالى جلّ‌ جلاله، گفتند كدامست گفت اوّل:

وَ مٰا مِنْ‌ دَابَّةٍ‌ فِي الْأَرْضِ‌ إِلاّٰ عَلَى اللّٰهِ‌ رِزْقُهٰا[۷۵]، دوّم: مٰا يَفْتَحِ‌ اللّٰهُ‌ لِلنّٰاسِ‌ مِنْ‌ رَحْمَةٍ‌ فَلاٰ مُمْسِكَ‌ لَهٰا[۷۶]، و سيّوم: وَ إِنْ‌ يُرِدْكَ‌ بِخَيْرٍ فَلاٰ رَادَّ لِفَضْلِهِ‌[۷۷]. و گويند چون رسول صلّى اللّه عليه و آله صحابه را هجرت فرمود با مدينه گفتند يا رسول اللّه بمدينه ما را نه مالست و نه عقار، وجه تعيّش ما چه باشد، وحى آمد: كَأَيِّنْ‌ مِنْ‌ دَابَّةٍ‌ لاٰ تَحْمِلُ‌ رِزْقَهَا[۷۸]، و رسول صلواة اللّه عليه و آله روزى زبير بن العوّام را گفت: يا زبير انّ‌ مفاتيح أرزاق العباد بإزاء العرش يبعث اللّه تعالى الى كلّ‌ عبد علي قدر نفقته فمن وسّع وسّع له و من قتر قتر له.

و جعفر بن سليمان از ثابت روايت كرد كه انس گفت رسول اللّه عليه الصّلوة و السّلام فرداد[۷۹] را از هيچ چيز از مأكولات ادّخار نكردى و گفتى: لا تهتمّوا لغد فإنّ‌ اللّه يأتي برزق كلّ‌ غد، روزى براى او سه مرغ بهديّه آوردند باز فرداد[۷۹]

خادم او يكى پيش آورد فرمود: ألم أنهك ان تخبأ شيئا لغد انّ‌ اللّه يأتى برزق كلّ‌ غد. روزى بحجرات مخدّرات گرد برآمد، و در آن وقت دوازده حجره بود، از همه براى سدّ جوع چيزى طلبيد، با هيچكس نبود شاكر نعمت و ذاكر محمدت ربّانى بمسجد آمد تا روزى ديگر سائلى بدر خانۀ او آمد، دانۀ خرما نهاده بود بدو داد و گفت: هاك و لو لم تأتها أتتك، و در حديث است كه: انّ‌ الرّزق يطلب العبد كما يطلبه اجله، شعر:

  انّي لأعلم و الأقدار جارية انّ‌ الّذى هو رزقى سوف يأتينى  

شنيدم كه سفيان ثورى رحمه اللّه بكوفه ميگذشت از دبيران امراء كوفه پيرى زيبا روى را ديد گفت اى شيخ فلان و فلان و فلان امير را دبير تو بودى ميدانى كه كار تو بدتر از هرسه باشد بموقف، هرگه حساب يكى بآخر رسد تو موقوف خواهى بود تا از يكى بديگر پردازند، پير در گريه افتاد و گفت چه كنم يا ابا عبد اللّه كه عيال دارم و از قوت لابدّست، سفيان گفت اى مسلمانان عذر پير شنويد، بعصيان خداى او را با عيال روزى ميدهد بر طاعت ضايع گذارد، بعد از آن گفت اى صاحب عيالان هيچ عذرى عتاب را بدتر ازين باشد كه گويند: عيالى، يا مبتغي العلم لا يشغلنّك اهل و لا مال عن نفسك فإنّك تفارقهم كضيف بتّ‌ فيهم ثمّ‌ غدوت من عندهم الى غيرهم فإنّما الدّنيا و الآخرة كمنزلة تحوّلت منها الي غيرها و ما بين الموت و البعث الاّ كنومة نمتها ثمّ‌ استيقظت منها.

مى‌گويند مالك دينار روزى ببصره ميگذشت مردى را ديد بكرسى زرّين نشسته و زر مى‌سخت و جماعتى را ميداد و پس او مردى ايستاده بود هيچ او را نداد، مالك ازو پرسيد كه اين مرد كيست، گفت دهقانى است زر ميدهد مزدور را براى عمارت قصر، گفت ترا چرا نمى‌دهد گفت من بنده‌ام، بر من طاعت باشد و برو كفايت من، مالك بگريه آمد و گفت: موعظة يا لها موعظة.

و گويند او را شبى بخواب ديدند پرسيدند چگونۀ گفت در عنايم، گفتند چرا گفت نه شركست و نه كفران مگر روزى گفتم مردم حاجتمند ياران‌اند، ميگويند: من جعل امر النّاس اليك.

آورده‌اند كه يكى با عارفى شكايت كثرت عيال كرد جواب داد كه هركرا روزى خداى ميدهد از خانه بيرون فرست.

حكايت كنند از زياد بن الأنعم الافريقى كه گفت من و ابى جعفر المنصور دوّم خليفه از بنى العبّاس پيش از خلافت ايشان طالب علم و شريك بوديم، روزى مرا بمنزل خويش بضيافت برد و خوردنين آورد بى‌گوشت، بعد از آن كنيزك را گفت حلوا دارى گفت نه گفت هيچ خرما دارى گفت نه، تنفّس الصّعداء بركشيد و اين آيت برخواند: عَسىٰ‌ رَبُّكُمْ‌ أَنْ‌ يُهْلِكَ‌ عَدُوَّكُمْ‌ وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ‌ فِي الْأَرْضِ‌[۸۰]، تا مدّتها برآمد و بخلافت رسيد. پيش او حاضر شدم مرا گفت يا ابا عبد الرّحمن من شنيدم تو بنى اميّه را فايده دادى گفتم آرى از من فايده گرفتندى، گفت پادشاهى ايشان چگونه بود و پادشاهى من چون مى‌بينى، گفتم از پادشاهى ايشان آن ديدم كه تو مرا بخانه بردى و بى‌گوشت خوردنى آوردى و آيۀ عَسىٰ‌ رَبُّكُمْ‌ تا آخر خواندى، خداى عدوى ترا هلاك كرد و خلافت بتو داد درنگر چه ميكنى و از آنجمله مشو كه: انّ‌ الإنسان ليطغى ان رآه استغنى، و هيچ سلاحى ابليس را بليغ‌تر از تسويف مدان كه امروز ارتكاب معاصى كنى و فردا گويى توبه كنم. حكايت

روايتست باسناد درست از ابو حمزة الثّمالى كه امام السّجّاد علىّ‌ بن الحسين معروف بزين العابدين او را گفت روزى از مدينۀ رسول صلواة اللّه عليه و آله بيرون آمدم و بدين حايط‍‌ تكيه زده ايستاده بودم بانديشه، مردى پيش روى من آمد در جامۀ سپيد برهم پوشيده مرا گفت يا علىّ‌ بن الحسين من ترا اندوهگين مى‌بينم اگر براى رزق دنياست ضامن خدايست برّ و فاجر را ميرساند، گفتم نه اندوه من ازين نيست كه ميدانم چنين است، گفت پس براى آخرت اندوه ميخورى و آن وعدۀ حقّ‌ است از پادشاه قادر قاهر، گفت نه براى اين نيست دانم كه حقّ‌ با تو است، گفت پس چون غم دنيا و آخرت نيست چه غم ميخورى گفتم، غم فتنۀ جهّال و استخفاف ديدن ازيشان ميخورم، آن مرد در روى من خنده زد و گفت يا علىّ‌ بن الحسين هيچ كس را ديدى از خداى ترسيد و نجات نيافت گفتم نه، گفت هيچ كس را ديدى از خداى چيزى خواست و نداد گفتم نه، هم در حال از چشم من ناپديد شد. حكايت

هم از ابو حمزه روايتست كه جعفر بن محمّد الصّادق عليهما الصّلوة و السّلام گفت كه دوستى از دوستان ابو ذر الغفارى رضى اللّه عنه پيش او نبشت كه مرا از طرايف علم چيزى فرست، بجواب نبشت كه تو در جهان كسى را ديدى كه با دوست بدى كرد تا من كنم گفت آرى نفس تو نزد تو از همه دوست‌تر است و چون تو عصيان كنى در آفريننده و مكافات دهندۀ او هرآينه بد كرده باشى با او.  حكايت

روايت كرده‌اند از حسن بن حمزه از ابى سعد از ابى جعفر محمّد بن على المعروف بباقر آل رسول صلوات اللّه عليهم كه عمر بن عبد العزيز رحمه اللّه بوقت امارت و خلافت بمدينه رفت و فرمود كه منادى كنند تا هركرا بر بنى اميّه و سلطنت ايشان مظلمه‌ايست و در دست عمر عبد العزيز ردّ آن ممكن و ميسّر هست حاضر شوند، محمّد باقر عليه السّلام بدرگاه او رفت، مزاحم كه مولاى عمر بود درون رفت و گفت محمّد بن على عليه السّلام بر درگاه حاضر شده، فرمود تا درون آورند و او در گريه افتاد، چون محمّد درآمد عمر را با گريه و رقّت يافت گفت: ما بكاؤك يا عمر فقال هشام ابكاه كذى و كذى يا بن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله، محمّد بن على روى بعمر كرد و گفت: يا عمر انّما الدّنيا سوق من الأسواق منها خرج قوم بما ينفعهم و منها من خرجوا بما يضرّهم و كم من قوم قد ضرّتهم بمثل الّذى اصبحنا فيه حتّى اتاهم الموت فاستوعبوا فخرجوا من الدّنيا ملومين لما لم يأخذوا لما احبّوا عدّة و لا ممّا كرهوا جنّة، فقسم ما جمعوا من لم يحمدهم و صاروا الى من لا يعذرهم فنحن و اللّه محقوقون ان ننظر الى تلك الأعمال الّتى كنّا نتخوّف عليهم منها فنكفّ‌ عنها فاتّق اللّه و اجعل فى قلبك اثنتين تنظر الّتى تحبّ‌ أن تكون معك اذا قدمت على ربّك فلا تبغ بها البدل و لا تذهبّن الى سلعة قد بارت على من قبلك ترجو أن تجوز عنك و اتّق اللّه يا عمر و افتح الأبواب و سهّل الحجاب و انصر المظلوم و ردّ الظّالم، ثمّ‌ قال ثلاث من كنّ‌ فيه استكمل الايمان باللّه فجثا عمر رحمه اللّه على ركبتيه ثمّ‌ قال ايه يا اهل بيت النبوّة فقال نعم يا عمر المؤمن اذا رضى لم يدخله رضاه فى الباطل و اذا غضب لم يخرجه غضبه من الحقّ‌ و اذا قدر لم يتناول ما ليس له فدعا عمر بدواة و قرطاس و كتب ما كتب.

روايتست از عمّار ياسر رضى اللّه عنه كه روزى دلتنگ بودم پيش امير المؤمنين على عليه السّلام رفتم در من نگريد و گفت خيرت هست، من تنفّس الصّعداء بركشيدم مرا گفت: علام تنفّسك يا عمّار ان كان علي الآخرة فقد اخبرك رسول اللّه بأنّك تقتلك الفئة الباغية و ان كان علي الدّنيا فما تستحقّ‌ ان يؤسى عليها فإنّ‌ ملاذّها في ست المأكول و المشروب و الملبوس و المشموم و المركوب و المنكوح، فأمّا المأكول فافضله العسل و انّما هو قي ذبابة و امّا المشروب فافضله الماء و هو مباح لا ثمن له و امّا الملبوس فافضله الدّيباج و انّما هو من لعابة دودة و امّا المشموم فافضله المسك و انّما هو بعض دم و امّا المنكوح فافضله النّساء و انّما هو مبال في مبال و امّا المركوب فافضله الخيل و على ظهورها تقتل الرّجال قال فو اللّه ما اسيت على شيي بعدها.

عمّار گفت بعد از آنكه از امير المؤمنين على عليه السّلام اين سخن شنيدم هرگز بهيچ اندوه دنيا مبتلى نشدم و بر خود سهل گردانيدم.

و هم از امير المؤمنين روايتست: اذا اردت الصّاحب فاللّه يكفيك و اذا اردت الرّفيق فكرام الكاتبين يكفيك و اذا اردت المؤنس فالقرآن يكفيك و اذا اردت الموعظة فالموت يكفيك فإن لم يكفك ما قلت فالنّار يوم القيامة تكفيك.

آورده‌اند كه حسن بصرى رحمه اللّه و رضى عنه روزى بر قومى گذشت كه حجّاج يوسف را دشنام ميدادند گفت: انّ‌ الحجّاج عقوبة اللّه عليكم فلا تستقبلوه بالسّبّ‌ و اللّعن و الشّتم و لكن استقبلوه بالدّعاء و التضرّع و الابتهال الي اللّه تعالى و البكآء حتّى يكفيه عنكم و قولوا الّلهمّ‌ حوّلنا من ذلّ‌ المعصية الى عزّ التّوبة و بدّل هذه العقوبة بالرّحمة.

و چنين شنيدم بشهر خوارزم از اهل دلى كه بنى اسرائيل پيش پيغمبرى از جمله پيغامبران ايشان شدند و گفتند با حق تعالى بگويد: ما الّذي صنعنا حتّي سلّطت علينا من لا يعرفك، و عذّبتنا بأيدي اقوام لا يقرّون بربوبيّتك و نحن نعرفك و نعظّمك، خداى تبارك و تعالى و تقدّس بدان پيغمبر وحى فرستاد كه قوم خويش را بگويد: إنّي اذا عصانى من يعرفنى سلّطت عليهم من لا يعرفنى.

باب دوم

ابتداى بنياد طبرستان

و بناى عمارت شهرهاى وى

حدّ فرشواذگر آذربيجان و سر[۸۱] و طبرستان و گيل و ديلم و رى و قومش و دامغان و گرگان باشد، و اوّل كسى كه اين حدّ پديد كرد منوچهر شاه بود و معنى فرشواذ آنست كه باش خوار اي عش سالما صالحا.

بعضى از اهل طبرستان گويند كه فرشواذ جر را معنى آنست كه فرش هامون را گويند، و اذ كوهستان را و گر [بمعنى جر[۸۲]] دريا را يعنى پادشاه كوه و دشت و دريا، و اين معنى محدثست و متقدّمان گفته‌اند بحكم آنكه[۸۳] جر بلغت قديم كوهستان باشد كه برو كشت توان كرد و درختان و بيشه باشد[۸۴] سوخرائيان را در قديم لقب جر شاه بود يعنى ملك الجبال.

و مازندران محدث است بحكم آنكه مازندران بحدّ مغربست و بمازندران پادشاهى بود[۸۵] چون رستم زال آنجا شد او را بكشت. منسوب اين ولايت را موز اندرون گفتند بسبب آنكه موز نام كوهيست از حدّ گيلان كشيده تا بلار و قصران كه موزكوه گويند همچنين تا بجاجرم يعنى اين ولايت درون كوه موزست.

امّا آنچه بطبرستان منسوبست از دينار جارى شرقى تا بملاط‍‌ كه ديهى است وراى هوسم غربى ميگويند در قديم[۸۶] بيشۀ بوده است و بعضى از امواج متلاطم دريا شمرها و بطايح، مرغ و ماهى را مسكن و مأوى، و بعضى ناحست را دريا بكوههاى شوامخ پيوسته بود تا در عهد جمشيد، پارسيان ميگويند ديوان او را مسخّر بودند و بعضى از اصحاب تواريخ جمّ‌ المصطفى[۸۷] نبشته‌اند، او ديوان را فرمود تا كوهها را منهدم و هامون كنند و دريا انباشته و غدران بريده و آبها را بدريا رسانند و صحارى باديد آرند و مجارى أنهار و ينابيع قسمت فرمود و براى اهل كوهستان قلعه‌ها ساخت چنانكه الاّ بنردوان چرمين[۸۸] نتوانند رفت، و در آن معاقل و حصون ذخيره آماده كرده و از كوهستانها آبها بوادى رسانيده و براى اهل صحرا خندقها زده، صد سال و زيادت برين نسق طبرستان داشتند، بعد از آن بهفت اقليم فرستاد و پيشه‌وران فرمود آورد و اوطان هرقوم پديد كرد و اهل فضل و عقل و حساب را بر ساير طبقات فرماندهى داد، پس قديم‌تر طرفى از اطراف طبرستان لارجانست.

و فريدون بديه وركه قصبۀ آن ناحيت و جامع و مُشرَّق[۸۹] و مصلّى آنجاست از مادر در وجود آمد، و سبب آن بود كه چون ضحّاك تازى جمشيد را پاره‌پاره كرد آل جمشيد از سايۀ خورشيد نفور و مهجور شدند تا در ميان عالميان ذكر ايشان فتور و دثور يابد. مادر افريدون با متعلّقان ديگر بپايان كوه دنباوند بدين موضع كه ياد رفت پناه گرفت. چون فريدون از مشيمۀ كن فيكون بيرون آمد بحكم آنكه جبال غير ذى زرع و ضرع[۹۰] بود با حدود شلاب[۹۱] نقل كردند كه در آن صقع چراخورها باشد و مقيمان او را تعيّش از منافع نتاج و باج گاوان بود. چون طفل از حدّ رضاع بفطام رسيد و هفت عام برو گذشت خطام[۹۲] در بينى [گاوان[۹۳]] ميكرد و مركب خود ميساخت چنان بود كه گويى[۹۴] از عكس افلاك بر روى خاك آفتابى ديگر از ثور طلوع مى‌كند. چون مراهق شد جوانان [آن[۹۵]] جنبات براى دفع نكبات پناه بجلادت و شهامت او ميكردند و هرروز او بر گاو نشسته با ايشان بشكار و ديگر كار ميرفتى تا بر وَقِ[۹۶] شباب رسيد، جمعيّت رونقى گرفت بطرف لفور بديه ماوجكوه افتادند، قوم اوميدواره كوه و انبوه كوه قارن بدو پيوستند و براى او گرزى بصورت گاو ساخته، بتحديث اين حديث جمله طبرستان را معلوم شد تا بتدريج از جهات و اقطار مردم بكنار او آمدند چون در عدد و عدّت قوّت ديد با اهل طبرستان آهنگ جنگ عراق كرد و چنانكه مشهورست باصفهان [رسيد[۹۷]] و كاوۀ آهنگر خروج كرد و بدو پيوست و ضحّاك را گرفت و بياورد، نظم:

  نه فريدون گاو پرورده كرد شير گرسنه را برده  
  نه ببارىّ‌ و سعى يك دو گيا بستد از بيورسب ملك نيا[۹۸]  

و بپايان كوه دنباوند آنجا كه مسقط‍‌ رأس او بود يك شب داشت و با شاهق كوه فرستاد و بچاهى كه معروفست مقيّد و محبوس فرمود، چون هفت اقليم بحكم او شد نشست جاى خويش تميشه ساخت و هنوز اطلال و دمن سراى او بموضعى كه بانصران گويند ظاهر و معيّن است و گنبدهاى گرماوه را آثار باقى، و خندقى كه از كوه تا دريا فرموده بود پيدا، و من جملۀ آن بنوبتها مطالعه كرده‌ام و آنجا بطواف رفته و عبرت گرفته و فردوسى در شاهنامه ياد كرد، نظم:

  فريدون فرخ تميشه بكرد نشست اندر آن نامور بيشه کرد[۹۹]  

و بيشۀ نارون در كتب هم آن موضع را خوانند و جوى نارون الى اين ساعت برقرارست و معمور و از آن خلايق متمتّع، چون گرشاسف بچين شد فغفور را با بند زرّين بر سر پيل با هشتاد ديگر شاهان بتميشه پيش فريدون فرستاد بر دست نريمان.

امّا بنياد سارى، در قديم طوس ِنوذر كه سپاه‌دار ايران بود افگند بموضعى كه اين ساعت طوسان ميگويند، و چنان بود كه بعهد كيخسرو چون ازو خيانتى در وجود[۱۰۰] آمد كه فريبرز كاوس را برگزيده بود بترسيد و بگريخت، با آل نوذر بدين موضع التجا كرد تا رستم زال با لشكر هفت اقليم بيامد، او را بگرفت، پيش كيخسرو برد، گناه او را عفو كرد، درفش و كفش بدو سپرد و قصر مشيد و مقرّ منيعى كه او ساخته بود هنوز تودۀ آن باقيست لومنى دوين[۱۰۱] ميگويند و اين موضع كه اكنون سارى است محدثست.

فرّخان بزرگ كه ذكرش برود پادشاه طبرستان بود باو را كه از مشهوران درگاه بود فرمود تا آنجا كه ديه او هراست شهرى بنياد نهد براى بلندى آن موضع و بسيارى چشمه‌هاى آب و نزهت جايگاه[۱۰۲]، مردم اوهر[۱۰۳] باوْ را رشوت دادند تا ترك آن بقعه كرد و اينجا كه امروز سارى است بنياد نهاد، چون عمارت تمام شد شاه بيامد كه تا مطالعۀ شهر كند، معلوم شد كه باو با او خيانت كرده، محبوس فرمود و بطريق آمل بديه باوجمان[۱۰۴] او را بياويخت، نام اين ديه باو آويجمان ازين سبب نهادند و از آن زر رشوت ديهى بنياد افگند و چون تمام شد دينار كفشين نام نهاد، تا اين ساعت هم ديه معمور ماند هم نام برقرار.

مسجد جامع سارى را بوقت خلافت هرون الرّشيد يحيى بن يحيى ظاهرا: هانى بى‌هانى[۱۰۵] امير كه ذكر وى برود بنياد نهاد و مازيار بن قارن باتمام رسانيد و آثار عمارت مازيار بيشتر ظاهر است، و گنبد آن چهار در كه در مقابل سراى باوندان نهاد و ملك سعيد اردشير غفر اللّه ذنوبه آن موضع را باغى خرّم ساخته بود و بيك جانب ميدان و گنبد در ميان منوچهر شاه اساس افگند و بعهد اصفهبد خورشيد گاوباره خللى يافته بود مرمّت كردند، در مقدور هيچ آدمى نيست كه از آن عمارت خشتى جدا كنند از احكام ريخته كه فرموده‌اند.

رويان استندارى[۱۰۶]

ابتداى زمين رويان بعهد فريدون بود، چون سلم و تور ايرج را بكشتند چنانكه در شاهنامه بغايت شرح آن رسيد[۱۰۷] او را بحدّ لفور بماوچكوه كه ذكر رفت دخترى مانده بود و آفريدون چنان پير شده بود كه ابروها بعصابه باز بسته داشتى،

ذَهَبَ ألشَّبَابُ وَ لَيْسَ بَع‍‌ْـدَ ذَهابِه اِلَّا[۱۰۸] ألذَّهَابُ

از خداى درخواست كه خون ايرج هدر نشود، دختر او را بيكى از برادرزادگان خويش داد، ببركات عدل و احسان او دعا باجابت مقرون شد، از آن دختر پسرى آمد، پيش فريدون شدند و او را بردند، گفت ماند چهرش چهر[۱۰۹] ايرج و خواهد كينش، چنانكه در شاهنامهاى نظم و نثر فردوسى و مؤيّدى شرح دادند كين ايرج باز خواست، و افريدون از جهان فانى بسراى باقى پيوست با ذكرى چنين، نظم:

  فريدون فرّخ فرشته نبود ز مشك و ز عنبر سرشته نبود  
  بداد و دهش يافت او[۱۱۰] نيكويى تو داد و دهش كن فريدون تويى  

پسر پشنگ افراسياب بطلب ثار سلم با لشكر انبوه بدهستان رسيد، منوچهر باصطخر فارس بود، قارن كاوه را با قباد كه برادرش بود و آرش رازى و سپاه بمقدّمه گسيل كرد و فرمود بدهستان مصاف دهند، چون افراسياب بدانست كه لشكر ايران رسيدند تيزى كرد تا بدفعۀ چند از قارن مالش يافت، ساكن شد. و در كتب تازى هست كه اوّل كسى كه در عالم تعبيه كرد[۱۱۱] افراسياب بود و آن تعبيه اينست كه از زبان خويش چيزى نبشت بقارن كه نامۀ تو بخواندم و آنچه بهوا دارى ما نمودى معلوم شد، چون من ايرانشهر[۱۱۲] بگيرم با تو عهد كردم و از يزدان پذيرفته تسليم كنم، و تأكيدى و مبالغتى بانواع اين غدر فرا نموده و چنان ساخته كه اين نبشته قاصدان ببرند و بعارضى كه معتمد و منهى و مشرف منوچهر بود رسانند، چون عارض آن نبشته بخواند و واقف شد و نيز از قارن آزرده بود در حال پيش منوچهر فرستاد، با كمالى كه او را بود سخرۀ بند قضا شد و جواب فرمود تا قارن را گرفته با بند بحضرت فرستند و سپهدارى بآرش تسليم كرد. چون قارن را ببردند در مدّت نزديك افراسياب بر ايشان غالب شد[۱۱۳] و چندان سپاه منهزم با عراق[۱۱۴] افتادند و شهنشاه را معلوم شد كه افراسياب غدر كرد، سپهدارى باز بقارن سپرد و لشكر كشيد، برى آمد و افراسياب آنجا كه دولاب و طهران است لشكرگاه كرد و هرروز بر منوچهر چيرگى مى‌يافت،[۱۱۵] بفرمود تا عمارت قلعۀ طبرك كنند و اوّل كسى كه بنياد آن قلعه فرمود او بود، بعد سالى او منهزم [شد] پناه بطبرك كرد و چون آنجا مقام دشوار شد، شهر در آن تاريخ مقابل گنبد شهنشاه فخر الدّوله بود اين ساعت برى آن موضع را دز رشكان مى‌گويند و تا بعهد ديالم آل بويه بر همان قرار مانده بود و سراى صاحب بن عبّاد تودۀ مثل تلّى من ديدم، منوچهر از طبرك بشهر خراميد و حصار را حصن ساخت و بعد شش ماه كه آنجا نيز بودن تعذّر گرفت بشب بگريخت و بطريق لارجان بطبرستان رسيد، افراسياب جهان بسيط‍‌ و عريض چون سوراخ سوزن تنگ كرد بر او، شعر:

  كَأنّ‌َ بِلادَاللّهِ وَ هْىَ عَرِيضَةُ عَلَى ألخَائِفِ ألمَطْلوُبِ كَفُّةُ حابِلِ  

بدنبال او بطبرستان آمد، منوچهر بحدّ رويان با ديهى افتاد كه مانهير گويند و آنجا غارى عظيمست در روى كوه كه كسى بآخر آن نتواند رسيد، جملۀ خزاين و ذخاير در آنجا نهاد و بعهد الحسن بن يحيى العلوى المعروف بكوچك در اين غار شدند و مالهاى بسيار برداشته و افراسياب ببقعۀ كه خسره[۱۱۶] آباد گويند از ديهاى آمل فرود آمد و تا بعهد وشمگير بن زيار پدر قابوس اين ديه را عمارت پيدا بود و بالاى اين ديه درختى بود كه شاتى ماز بن[۱۱۷] گفتند، خيمۀ افراسياب زير آن درخت زده بودند، دوازده سال آنجا بماند كه منوچهر را بهيچ چيز حاجت نبود كه بولايتى ديگر فرستد و آورد الاّ فلفل، بعوض آن گياهى كه كليج[۱۱۸] گويند ايشان ميخوردند تا رطوبت غالب نشود بر طبايع، چون افراسياب عاجز شد از يافتن منوچهر مصالحه رفت بر آنكه بر يك پرتاب تير ملك كه منوچهر را مسلّم دارد و بر اين عهد رفت، آرش از آنجا تير بمرو انداخت، و در بسيار كتب تازى و پارسى نظما و نثرا ذكر اين تير انداختن نبشتند و بعضى گفتند بطلسم و نيرنج[۱۱۹] انداختند، و العلم عند اللّه. و دو تير انداختن است كه عجم را بدان فخر است بر اهل ساير اقاليم يكى اين و يكى آن‌كه شهنشاه كسرى و هرز را با سيف ذى يزن[۱۲۰] پادشاه يمن بعرب فرستاد كه لشكر حبش هجده سال يمن و آن حدود گرفته بودند و سوادى كه بر الوان عرب غالب شد از آن تاريخ است و الاّ عرب در اصل اشقر بودند و روايت از صاحب شريعت عليه الصّلوة و السّلام بر تصديق اين[۱۲۱] وارد، عرب از حبش ذليل شده بودند، و هرز شيخى مسنّ‌ بود چون صفها بركشيدند ابروها بعصابه باز بست و گفت ملك حبش را بمن نماييد، در پيشانى ملك حبش ياقوتى آويخته بود مقدار تخم مرغى، او را باشارت باز نمودند، و هرز بنظر تيرى انداخت بدان ياقوت آمد و بپيشانى رسيد و بقفا بيرون شد، و اين قصّه دراز است و از غرض دور. بعد مصالحۀ منوچهر و افراسياب كورۀ رويان پديد شد و عمارت آن حدود رفت و شاه منوچهر مقام بطبرستان ساخت و چنانكه رفت حدّهاى او پديد آورد.

شهر آمل

اصل بنياد او آنست كه دو برادر بودند از زمين ديلم يكى اشتاد نام و ديگرى يزدان، شخصى را از كبار ديالم و معروفان آن ناحيت بفتك بكشتند و هردو برادر شب را شتر خويش ساختند و با عيال و اقربا از آنجا گريختند و از ضرورت مفارقت وطن و جلا اختيار كردند و بنواحى آمل آمده، و ديه يزداناباد كه معروف و معمور است آن برادر بنياد كرده و رستاق اشتاد كه هم باقى است برادرى ديگر، و اين اشتاد را دخترى بود كه رويش محراب عاشقان و مويش پاى بند بيدلان بود، و آن عهد را شهنشاهى بود فيروز نام فرمان فرماى جملۀ گيتى و دار الملك او بلخ بود، شعر:

  فوازن به أهمي الغيوث اذا حبا و وازن به أرسى الجبال اذا احتبي[۱۲۲]  

شبى از شبها قضا اختر خيال اين دختر بدان تاجور نمود و بر جمال و ظرافت و کمال[۱۲۳] لطافت او شيفته شد تا بوقت صبح بطنّازى و خيال بازى مشغول بود، چون دست تقدير از جيب افق كشمير موسى آسا يد بيضا بعالميان نمود شاه از عشق آن ماه مست و خراب برخاست و با خود گفت: صبح آمد و خورشيد من از من بربود، شعر:

  خيالك في الكري وهنا أتانا و من سلسال ريقك قد سقانا  
  و بات معانقى ليلا تماما فلمّا بان وجه الصّبح بانا  

[۱۲۴]خواست كه دل را بعنان كمال از تتبّع آن خيال برگرداند و هيأت آن پيكر را كه بتگر قدر[۱۲۵] تراشيده بدو نمود بتراكند[۱۲۶] و دل را آرميده گرداند مگر اشتعال آن آتش زبانه زن را باشتغال امور جهاندارى آبى بر سر زند مقدور او نشد [شعر:

  قضي اللّه ما لا أستطيع دفاعه فما كان لى ممّا قضي اللّه عاصم[۱۲۷]]  

فضول آن فكرت بدقّ‌ و نحول انجاميد، شهنشاه چنان شد كه.

  لو انّ‌ الأشعريّ‌ رآه يوما لسمّي بعده المعدوم شيئا  

با خود انديشيد كه كتمان اين [راز] نهان مرا بجان زيان ميدارد و از نحافت بمخافت رسيد، بر عقل قباى صبر تنگ آمد، چنگ در مشورت زنم [۱۲۸]، شعر:

  شفاني ان افشيت سرّك في الهوي كذلك أسرار الهوي ان فشت شفت  

موبد موبدان را بخواند و خانه از بيگانه خالى فرمود[۱۲۹] و گفت، شعر:

  تأمّل نحولي و الهلال اذا ابدا لليلته في افقه أيّنا أضني  
  علي أنّه يزداد في كل ليلة نموّا و نفسي بالضّني أبدا تفنى  

موبد بعد تحميد و تمجيد شهنشاه گفت مدّتيست كه دلهاى بندگان بأثر تغيّرى كه بر ذات باثبات شهنشاه پيداست در مخلب و منقار عقاب غم در عقابست و بحكم آنكه گذشتگان گفتند سؤال از حال ذات شهنشاه دليل كند بر قصور خرد خدمتكاران كسى را زهرۀ اين انديشه نيست، شاه فرمود درين وقت چندى چو فلك قباى اطلس روز[۱۳۰] از پشت جهان باز كرد و لباس پلاس شب درو پوشيد و فرزين چرخ كه ماه خوانند بشاهرخ از جمشيد فلك كه خورشيد گويند كلاه ببرد و از نور او در شب ديجور خود را كلّه بست ديدۀ ما از بخت خشنود بر تخت بغنود، چنانكه معتاد است من نام رأى الأحلام[۱۳۱] شررى از كورۀ دل آتشين ما بتصعيد و تبعيد بطلب مركز اصلى در قالب عاق گشت و بعيّوق پيوست، بميدان عالم غيب جولان مينمود، چشمش بر چشمۀ افتاد، بسيار اشجار برسم نوبهار بر حوالى آن رسته و انواع رياحين و شكوفه چه از خاك دميده و چه از درختان شكفيده، بر حافّات آن صافّات شد، شعر:

  النّبت ميّال على رملاته و الماء سيّال علي أحجاره  

دخترى سيمين پيكر[۱۳۲] ياسمين بر دلاويز نشاط‌انگيز شمشاد زلف بنياد لطف[۱۳۳] ماه ديدار خوش گفتار، هر وقت كه چشمش تير مژه در كمان ابرو مى‌نهاد سرين و سينه دل[۱۳۴] برهم ميدوخت، شعر:

  مواز بعضه في الحسن بعضا و لكن ما له شكل مواز  
  يسلّ‌ من الجفون سيوف لحظ‍‌ بها بدعو القلوب الي البراز[۱۳۵]  

تصنيف طرّه‌ها كرده و زلفها پس پشت افگنده از بيقرارى قرار جانها ربوده،

  زلف تو كه از راه خطا مى‌جنبد پيوسته بقصد خون ما مى‌جنبد  
  تكرار اگر نميكند درس جفا چندين بنگويى كه چرا مى‌جنبد  

هردو آستين باز ماليده و ساقين بركشيده، خلخال بپاى و خال بر روى، شعر:

  و موموق له في الخدّ خال كمسك فوق كافور نقيّ‌  
  تحيّر ناظرى لمّا رآه فصاح الخال صلّ‌ علي النّبيّ‌  
بر این صفت در آن چشمه ریس[۱۳۶] کتّان با هزار دل و جان بآب فرومیبرد و بر سنگ

میزد، وقت صبح آن شرر بچندین ضرر بقالب من باز آمد و داء سوداء عشق بر من مستولی شد، هرچه میخواهم دل از جوال آن خیال بیرون کنم بقدرت بشری سرسری میسّر نمیشود،

  مَا بَیْنَ جَنْبَیَّ دَاءُ مِنْ هَوِّی عَجَبٌ وَ مَا لِدَائِيَ اِلاَّ وَصْلُهَا آسِ[۱۳۷]  

موبد موبدان چون شهنشاه اینجا رسید چین در جبین آورد[۱۳۸] و چنانکه گویند:

  أَضْحَتْ قَنَاتُکَ فِي الفِخَارِ قَوِیمَةً اَغْنَتْ عَنِ التَّثْقیفِ وَالتَّقْویمِ  
  وَ غَدَتْ لَکَ الأَیَّامُ قٰاضِیَةً بِمَا تَهْوَي فَلَمْ تَحْتَجْ اِلَی التّقْویمِ  

[گفت شهنشاه[۱۳۹]] ب‍داند که جهانیان بمکان رفیع و جاه وسیع تو شادمان، و ترا دیو وارونه بدینگونه دانۀ غم در دام حیلت فرا نمود، اگر شهنشاه بدین مشورت از بنده رخصت طلبد عقلا گفته‌اند: مَنِ الْتَمَسَ مِنَ الْإِخْوَانِ الرُّخْصَةَ عِنْدَ الْمَشْوَرَةِ وَ مِنَ الْأَطِبّاءِ عِنْدَ الْمَرَضِ وَ مِنَ الْفُقَهاءِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ ازْدادَ تَحَیُّراً وَ مَرَضَاً وَ احْتَمَلَ وِزْراً معنی آنست که هرکه رخصت طلبد از دوستان بمشورت و از طبیب ببیماری و از دانشمند بحرام همیشه متحیّر و بیمار و گناه کار بماند، جواب بنده آنست که حکما گویند: اَحْزَمُ الْمُلُوکِ مَنْ مَلَکَ جِدُّهُ هَزْلَهْ وَ قَهَرَ هَوَاهُ رَأْیُهْ وَ عَبَّرَ عَنْ ضَمِیرِه فِعْلُهُ معنی آنست که[۱۴۰] عاقلترین پادشاهان آنست که جدّ او بر هزل غالب و مالک باشد و رأی روشن او قهرکنندۀ هوا[۱۴۱] و مراد نفس او و افعال محکم و متقن او تعبیرکنندۀ عقل و بصیرت او،[۱۴۲] و عمر میگوید: لَا یَکُونَنّ‌َ[۱۴۳] حُبُّکَ کَلَفًا وَ لَا بُغْضُکَ تَلَفًا باقرب مزار و موافقت غمگسار حاش للّه که شهریار بچنین بلا مبتلی شود که جهان‌دیدگان گفتند: العشق شغل قلب فارغ، عشق كار دل بيكاران است، و لا أرانى اللّه فراغك روزى مباد كه دل تو از صلاح عالم فارغ شود، بعد از آنكه جهان و جهانيان شكار حلال تو شده باشند تو افگار[۱۴۴]. خيال محال چگونه گردى، علما گفته‌اند: زلّة العالم لا تقال معنى آنست كه خطاى دانا معذور ندارند، تا بدين غايت ذات بزرگوار از بدواتى كه عرب گويند و للملوك بدوات منزّه بوده است، حديث فسق عشق مصاطب[۱۴۵]

رنود و غربا را شايد نه مجالس ملوك و ادبا را، زلّت و علّت عشق ذلّت و ضلّت بود و عاشق بقلّت عقل و كلّت بصر مبتذل، شعر:

  خلعت العذار في متابعة الهوى كأنّك قد مهّدت في خلعه عذرا[۱۴۶]  

طبيب را حاضر بايد كرد كه مثلست: اوّل الحجامة تخدير القفا، مقدّمۀ[۱۴۷] تفاوتى كه در اركان مزاج راه يافته است تواند بود، نبايد كه نقصان و رجحان زيادت شود تا تعديل طبايع فرمايد و بزيادت نگرايد، چون ازين فصل فارغ شد برخاست و جاى بگذاشت شهنشاه چون سخن موبد شنيد بر خود پيچيد، روزى چند صبر كرد، عاقبت چنانكه حال دلشدگانست كه از سخن عذول عدول كنند و بسمع قبول نشنوند از جنون جوانى و غرور سلطانى بلكه طبيعت انسانى ابن آدم حريص علي ما منع شهنشاه گفت. نظم:

  مرا عشقست و جز من مردمانرا ازين انواع بسيار اوفتادست  
  ملامت چون كنم خود را نه ز اوّل ز من آيين اين كار اوفتادست  

وزرا را بخواند و بجملۀ مرزبانان اطراف مثال فرمود تا طلب آن خيال كنند، بحكم فرمان مجمّزان روانه شدند و عالمى درين تگاپوى و جستجوى جدّ نمودند و برنگ و بوى نرسيدند، و بهر خبر يأس انطفاء طراوت بشره و انسكاب عبرۀ شهنشاه زيادت ميبود، مهر فيروز نام خويشى داشت بقربت و قرابت مخصوص، شبى پيش خويش خواند و گفت: به رسم عشق من آورده‌ام درين دنيا

  [۱۴۸]ضلوعى توالت في الهوي حسراتها و طالت كما شاء النّوي زفراتها[۱۴۹]  
  و أوقد نارا في جوانحى الجوي تضرّم ما بين الحشي جمراتها[۱۵۰]  

دل ريشى تو بسبب خويشى همانا كه رنجورى مرا زيادت بايد كه باشد، بطلب شفا و داروى من ترا كمر بايد بست كه اگر بدست آورى و من زنده مانم از مكافات و قضاء حاجات تو هيچ فرونگذارم و اگرنه:

  فإن متّ‌ فاعذرنى فكم غاب في الثّرى نفوس كرام ملئها حسرات  

مهر فيروز بپاسخ گفت اوتاد طناب عمر شاه از كوه دماوند راسخ‌تر باد هرموى كه بر منابت بنده رسته است اگر جانى شود و براى تحصيل رضاى او فدا كنم هم اندكى باشد از قضاء حقوق نعم بسيار شهنشاه كه بر بنده واجبست، چون از حضرت برخيزم ننشينم تا هربدست زمين دنيا بپاى باز نكنم و بدست نيارم و بفضل معبود با مقصود بخدمت نرسم اگر در دهان مار و ديدۀ مور بايم[۱۵۱] شد،

  فأشرب ماء الجفن ان مسّني الصّدى و آكل لحم الكفّ‌ ان كنت اغرث  

و در حال بيرون آمد و تنى چند از مردان روز نبرد بگزيد چنانكه:

  اذا وردت ماء و في المآء قلّة تفرّق عنها[۱۵۲] سائر النّاس او تسقي[۱۵۳]  

و همه را فرمود تا كمر وفا بر ميان بندند و سپر حيا در روى كشند و از آن جماعت عالم پيمودگان بپرسيد كه كدام طرف از شما فروافتاد[۱۵۴] و پاى سپر نشد، گفتند شرق و غرب عجم و عرب گرد برآمديم جز جزو طبرستان، مهر فيروز هم در آن روز از بلخ رخت بر بست و عنان براه طبرستان گشاد، شهنشاه ذخاير خزاين بدنبال او بفرستاد تا بشهرستان طوسان رسيد، والى كه از قبل شاه آنجا بود بدو پيوست و بجمله نواحى آن ولايت مال بى‌نهايت صرف ميكرد تا يك سال و اند برآمد اثر ابرى از آسمان اميد پيدا نشد، از حيلت فروماند، روزى گفت:

  العزّ في استعلاء سرج طمرّة لا في اتّكاء المتن[۱۵۵] فوق و ساد  

بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنى چند يك تنه با او برنشينند، روى بكنار دريا نهاد، بهر جويى كه عبره ميكرد مراكب ياران آنجا مى‌ماندند او با اسب خويش تنها بحدّ ديلم[۱۵۶] رسيد و اسب در جوى راند، پاى گير آمد، اسب رها كرد و بمشقّتى بسيار شناه كنان بكنار جوى افتاد، نه روى مراجعت بود نه جاى مقام، در آن بيشه‌ها شد، ميگرديد تا آبى يافت پاكيزه و روشن، انديشه كرد كه لا بد از عمارت اين آب سايل شده باشد، بر روى آب دويدن گرفت بسرچشمۀ فتاد چنانكه ذكر در ابتدا رفت و دخترى ديد بر همان صفت، با خود گفت اگر جنّيه باشد بكشم اگر آدميست مطلوب منست، شمشير بركشيد و بر سر چشمه شد، دختر برو نظر افگند، مردى خوب ديد نيام شمشير بزر در[۱۵۷] گرفته، گفت اى جوان تو چه كسى و ترا چه نامست و اينجا چه ميكنى كه مثل تو بدين جايگاه عجب است، مهر فيروز گفت من آدمى‌ام تو مرا از حال خود و نژاد معلوم كن، گفت من نيز آدمى‌ام و مسكن من همين جاست و مرا دو پدر است يعنى پدر و برادر او[۱۵۸] و مادر دارم و برادران بسيار، مهر فيروز گفت اگر بر تو گران نيايد مرا بكران مقام شما توانى برد، دختر بسبكى از آب بيرون آمد و او را تا بسر سراى خويش ببرد و درون رفت، مهر فيروز ساحتى با راحت ديد[۱۵۹]

گفت، شعر:

  اليوم يوم سلوّ كلّ‌ فؤاد اليوم برد حرارة الأكباد  

مادر از دختر سبب آمدن پرسيد، حال مهر فيروز شرح داد، فرمود كه بيرون شود و او را درون آورد، دختر برآن جمله كرد، چون مادر او را بديد ترحيب و بشاشتى نمود و كهتر پسر را پيش شوهر و برادران فرستاد تا باز خواند، چون برسيدند بر مهر فيروز سلام كردند و انواع تكلّف در كرامت و ضيافت او تقديم داشتند و برسم ديلم تا سه روز از او هيچ سؤال نكردند و مهر فيروز از مردمى و دلجويى ايشان عجب ميداشت چون سه روز بگذشت گفتند با چندين بها و زيب و فرّ و جمال و كمال بمثل اين جاى چگونه افتادى كه نه سلطانى است و نه لشكرى و نه جنسى مانند تو، گفت بدانيد من مردى‌ام از خواصّ‌ شهنشاه عالم و از خويشان او براى رياضت نفس بتماشا بشهرستان طوسان آمدم كه شنيده بودم در دنيا براى شكار موضعى از آن بهتر نيست، با بعضى از خدم روزى برنشستم و شكار كنان بدين مقام رسيدم كه دختر شما را ديدم و ياران من بهر جاى بماندند و اسب من در اين جوى غرق شد، اكنون شما دانيد من كسى نباشم كه شما را از من عار آيد يا بمال و عدد شما احتياجى باشد، اگر لايق دانيد دختر را بمن سپاريد، پدر و مادر و برادران گفتند هرآينه منظر تو دليل بر كرم مخبر تو است و ادب تو منبی[۱۶۰] از فضل و نبل منصب[۱۶۱] تو و ما را بمثل تو چگونه ميل نباشد امّا حال ما و افتادن بدين طرف آن بود كه در مقدّمه[۱۶۲] رفت و ما را برادرى بزرگتر است بى‌اشارت و مشورت او ابتداء هيچ مهمّ‌ روا نداريم و نزديك بما نشسته است، اگر تشريف موافقت ارزانى دارى آنجا شويم و برو عرض داريم. مهر فيروز برغبتى صادق سپاس دارى نمود، با همديگر پيش يزدان رفتند، چون او را ديد در اكرام و اعزاز و اجلال اهمال ننمود و پرسيد از برادر كه موجب انعام نقل اقدام اين مهتر چيست كه، بيت

  بى‌هيچ بهانۀ و بى‌هيچ دليل ناگاه بخان عنكبوت آمد پيل  

اگر مهمّى بود اعلام بايست فرمود تا من بخدمت شتافتمى و [شرافت[۱۶۳]] ديدار يافتمى، برادر ماجراى حادثه و حديث رغبت خطبت مهر فيروز معلوم او گردانيد، فرمود كه ترجمان نهان مرد كرم و احسان و ادب و امان او بود، من درين مرد خصال اجمال مى‌بينم كه بحركات و سكنات و سكوت و كلمات مترشّح[۱۶۴] ميگردد، اجابت كنيد مگر خير و فراغ خاطر ما را سببى بود، باتّفاق يكديگر عهد بستند و عقد را زمان طلبيدند چون ازين انديشه مهر فيروز فارغ شد كسى جست كه بشهرستان طوسان فرستد و أحمال و اثقال و جمال و بغال او را باينجا نقل كند، يكى را از برادران دختر پديد كردند، چيزى نبشت بمتولّى طوسان كه من بدولت شهنشاه مقصود يافتم حالى مسرعى بحضرت [فرستد][۱۶۵] و خدمتى كه نوشتم روانه كند و برادرى ديگر را بطلب ياران بازمانده فرستاد تا همه را هدايت كرد، چون نوشته بمتولّى طوسان رسيد بحكم اشارت او مجمّز فرستاد و[۱۶۶] شهنشاه خبر يافت و گفت: المنّة للّه كه بمقصود رسيديم، فرمود تا بخروارها زر و جواهر و جامه‌ها با مهد و عمارى پيش مهر فيروز فرستند و بجملۀ ممالك آذينها زنند و در تعظيم و اجلال دختر تقصير و اخلال جايز نشمرند. چون اين جماعت بخدمت مهر فيروز رسيدند يزدان و اشتاد و متعلّقان او از حشمت و عظمت مهر فيروز واله و متحيّر ماندند و بزانوى عذر [در] آمدند و تا اين غايت مهر فيروز بر زفان نرانده بود كه دختر براى خدمت شهنشاه خواستم، ايشان را گفت شما را مژده باد كه من رغبت بشما براى وصلت شهنشاه كردم و مرا فراغتى است و قصّۀ خواب همچو آب بريشان خواند، مسرّت و بهجت زيادت شد، دختر را بتعجيل گسيل كردند. چون شهنشاه بمعاينه مقارنه دريافت و مشافهه بمفاكهه رسيد فرمود كه اوست آنكه خيالش بمن نمودند، و بر تزايد اعوام و تعاقب ايّام[۱۶۷] و توالى ليالى معاشقه و مصادقه بزيادت و مستحكمتر مى‌بود تا شهنشاه روزى در اثناء محاوره و مشاوره ازو پرسيد كه زنان ولايت شما را چشمها خوب‌تر و دهان خوشبوى‌تر و بشره نرم‌ترست موجب و سبب چيست، دختر بلغت خويش جواب داد كه: جايد فرّخ خسرو خداى انوشه‌ور جاويد اج بامدادان سفر دين چشم افروج ا اج تاوستان كتّان و زمستان پرنيان پوشين تن افروج، ا اج سير و انكسم خوردن دمش افروج، شهنشاه گفت شاد باش اى حكيمه اكنون مراد خويش بخواه، دختر گفت شهرستانى فرمايد آنجا كه پاى دشت است بآب هرهز و نام من برنهد، شهنشاه مثال داد تا چنانكه مراد اوست بآب هرهز شهرى بنياد نهند، بدان مكان قيّاسان و مهندسان برفتند، براى آنكه آنجايگاه مرتفع بود آب هرهز نتوانستند افگند، قضا را هم در آن سال او را پسرى آمد، خسرو نام نهادند، شهنشاه را تمنّى كرد كه مرا با همان موضع فرستد كه آوردند چه آب و هواى بلخ مرا سازگار نيست، باز نمودند كه اين موضع را كه او فرمود آب هرهز نميتوانند برد، دختر گفت پس پاى دشت، تا امروز بپاى دشت نام او بماند و آثار آن بنياد تا بعهد ما باقى بود و پديدست و آن جايگاه را كه دختر اختيار كرده بود شارستانه مرز ميگويند اين ساعت، بعد از آن از آنجا فرمود تا با اين موضع كه اين ساعت شهرست نقل كنند، مهندسان بيامدند و بنياد شهر بدين موضع كه اسبانه سراى ميگويند فرونهادند و اوّل آن جايگاه را ماته گفتندى، اين ساعت مسجد جامع است و چشمۀ آب بود كه مستنبط‍‌ او بكوه وند اوميد[۱۶۸] بود، در عهد يزدادى اندكى از آن آب ظاهر بود پس مقصوره، آبى خوش و خنك و جارى چنانكه بچلابه سر چهارپايان را آب ازين جوى دادند و چون شهر را بنياد نهادند باروى حصار از خشت پخته كردند چنانكه سه سوار همبر برفتندى و خندقى ژرف گرداگرد شهر بزدند عمق سى و سه ارش بأرش مسّاحان و عرض يك تير پرتاب و قعر[۱۶۹] يك بدست، و چهار در برين حصار نهادند: باب جرجان، باب گيلان، باب الجبل، باب البحر خواندندى و مساحت شهر چهارصد گرى[۱۷۰] زمين بود، سالها برين قرار بماند، و قصر آمل كه زن فيروز بود اينجا كه اين ساعت كوچۀ گازران ميگويند پس رستۀ بزّازان بود و دخمه نيز همانجا، بعهد ملك سعيد اردشير خاك شويان دو نيزه بالاى آن زمين فرورفته بودند و عمارت بسيار ظاهر شده و دخمه و گور باديد آمده. فى الجمله عمارت شهر در مدّت حيات فيروز برين قرار بماند، چون او درگذشت و پسرش خسرو بنشست در تحصين و عمارت مبالغت نمود و بيرون از خندق قصرها ساخت و دار الملك خود كرد تا از اطراف مردم رغبت وطن بدو كردند و اكابر و ملوك براى جوار پادشاه باغ و سراى و بازار و مستغلّ‌ بنياد نهادند حصارى ديگر از گل بفرمود كردن و گرداگرد اين عمارات نو كشيد ما بين السّورين را ربض گفتندى و هرچه بيرون سور گل بود زهق[۱۷۱]، و در قباله‌هاى كهن اين ذكر بسيار يافتم نبشته، معنى آمل بلغت ايشان آهوش است و هوش و مل مرگ را گويند و بدين كنايت است از آنكه ترا مرگ هرگز مباد.

و[۱۷۲] آورده‌اند كه چون اصفهبد مازيار بن قارن سورهاى آمل خراب ميكرد بر سر دروازۀ گرگان بستوقۀ يافتند سبز، سر او بقلعى محكم كرده، متولّى آن خرابى بفرمود تا بشكنند لوحى بيرون افتاد كوچك از مس زرد برو سطرها بخطّ‍‌ كستج نبشته، كسى را كه بر آن ترجمه واقف بود بياورند بخواند، هرچند[۱۷۳] استفسار طلبيدند[۱۷۴] نگفت تا بتهديد و وعيد انجاميد گفت برين لوح نبشته: نيكان كنند و وذان[۱۷۵] كنند و هركه اين كند سال و اسر نبرد، همچنان آمد سال تمام نشده بود كه مازيار را گرفته با سرّ من رءآه[۱۷۶] بردند و هلاك كردند و كيفيّت آن حكايت برود، و مسجد جامع بايّام هرون الرّشيد سنۀ سبع و سبعين و مايه بنياد افگندند و متولّى عمارت ابراهيم بن عثمان بن نهيك بود و خواست اين جايگاه بخرد اوّل مسلّم نشد تا آن وقت كه جدّ ابو الحسن بن هرون الفقيه انبارك نام مسلمان شد او را مبارك نام نهادند، سراى خويش بفروخت، بعد او هركس بتبرّك ميفروختند، چون عمارت تمام شد و خواستند تا قبله پديد كنند چهل شبانه روز باران [بود]، وضع و تعيين بحقيقت ميسّر نشد، بحدس و تخمين فرونهادند و بهاى اين موضع كه جامع است هشت هزار و سى و دو دينار برآمد، و طول مسجد نود و سه ارش بود و طول سمك ده ارش و درو سيصد هزار و ششصد و چهل فرسب[۱۷۷] بود ديگر آلات برين قياس بايد فرمود و چهل و هفت‌هزار و سيصد و چهل دينار بعمارت صرف شد و بوقت فيروز شاه كه بانى اصل بود از حدّ گرگان تا بحدّ گيلان و موقان بر ساحل دريا خندقى كشيده بود و هنوز اثر آن خندق ببسيار مواضع طبرستان ظاهر است و فيروز كنده ميگويند و يزدادى در تصديق اين معنى مبالغتى نمود. و بوقت آنكه اساس شهر آمل مى‌نهادند مردى صاحب عيال يك گرى زمين ملك داشت كه رزان[۱۷۸] او بود برو تكليف فروختن كردند گفت هرگز نفروشم، فرزندان دارم و درين شهر توانگران جمع شوند، فرزندان من بى‌ملك اسير مانند و بى‌حرمت شوند، ميان من و شما حاكم و قاضى عدل شهنشاه است، پيش فيروز شاه اين حكايت نبشتند جواب فرمود كه راست ميگويد بايد كه اوّل او را چندان مال دهند كه از جملۀ توانگران شود و بعد از آن تصرّف كنند بملك او.

شهر تُريجه

اشتقاق نام او از توران جير است، بعهد فرّخان بزرگ با تركان مصالحه رفت كه ضريبۀ [خزينه] بستانند و بطبرستان تعرّض نرسانند، چون دو سال برآمد در بندها و مسالك [ممالك] را استواريها كردند و بأداء ضريبۀ [خزينه] و اتاوه تهاون نموده، و بعد تحصين مضايق و تمكين مداخل[۱۷۹] و مخارج ولايت از هامون برخاسته و بموضعى كه فيروزآباد گويند بحدّ لفور باز شده و نشسته[۱۸۰]، تركان چون خلاف وفا بدانستند بطبرستان آمدند وصول گفتند پادشاه را، بدين موضع كه شهرست لشكرگاه ساخته و بهر طرف بغارت و تاراج تاختن ميبردند تا شبى فرّخان بر سبيل شبيخون تاختن بسر ايشان آورد و ظفر يافت، صول را با جملۀ حشم ترك بكشتند چنانكه پشته پشته از كشته با ديد آمد و باقى كه از لشكرگاه غايب بودند بكمينگاه گرفتار آمدند و طمع تركان از طبرستان منقطع شد، اين موضع را شهر ساختند و توران جير نام نهادند.

شهر مامطير

چون امام حسن بن امير المؤمنين على عليهما السّلام بما مطير رسيد و مالك اشتر نخعى و سپاه عرب با او بودند بعهد خلافت عمر، و هنوز بآمل معسكر ايشان را ذكر باقيست مالكه دشت ميگويند، آن موضع كه مامطير است بچشم امام حسن بن على عليهما السّلام دلگشاى و نزه آمد، آبگيرها و مرغان و شكوفه‌ها و ارتفاع بقعه و نزديك بساحل دريا ديد گفت: بقعة طيّبة ماء و طير، از آن تاريخ مختصر عمارتى پديد آمد تا بعهد محمّد بن خالد كه والى ولايت بود، بازار فرونهاد و بيشتر عمارت فرمود در سنۀ ستّين و مايه مازيار بن قارن مسجد جامع بنياد نهاد و شهر گردانيد.

[۱۸۱]بيرون دربند

و شهرهايى كه بيرون دربند تميشه است آنچه معتبرست و بطبرستان منسوب و متّصل گرگانست گرگين بن ميلاد بنياد افگند و مساحت دايرۀ او چهار فرسنگ بود و هميشه نشستگاه مرزبانان طبرستان آنجا بود، چون گرگين مقام آنجا ساخت خربندگان او بچراخور باستراباد مى‌آمدند و مقام و خانه ساخته، بطول مدّت عمارت زيادت مى‌شد استرآباد نام نهادند، و از دينار جارى تا بملاط‍‌ كه حدّ طبرستان است بطول و عرض كوهها كشيده از رى و قومس تا ساحل دريا جمله معمور و ديهها بيكديگر متّصل بود چنانكه يك بدست زمين خراب و بى‌منفعت نيافتند، و بيست و هفت[۱۸۲] شهر بود درون دربند تميشه كه جامع و مصلّى و بازارها و قضاة و علما[۱۸۳] و منابر بود بدين تفصيل:

بهامون بكهستان
آمل، سارى، مامطير، رودبست كلار، رويان، نمار، كجويه، ويمه،
آرم[۱۸۴] ، تريجه، ميله[۱۸۵]، مهروان، اهلم،
پاى دشت، ناتل، كنو[۱۸۶]، شالوس،
شلنبه، وفاد[۱۸۷]، الجمه، شارمام، لارجان
ٮٮحورى[۱۸۸]، لمراسك، طميش يعنى تميشه اميدواره كوه، پريم، هزار گرى[۱۸۹]

و خراج طبرستان بعهد ايّام طاهريّه شش هزار بار هزار و [يك صد و] سى هزار درم بود [بدين تفصيل]:

از سارى تا تميشه هزار بار هزار و ششصد هزار، مامطير و تريجه سيصد هزار و هفتاد هزار، آمل هزار بار هزار و چهارصد هزار، شالوس سيصد هزار، رويان نهصد هزار، لارجان سيصد و شصت هزار، دنباوند هزار بار هزار و دويست هزار.

و ضياع طبرستان بر سه قسمت بود و محصول آن بايّام طاهريّه هفت هزار هزار و نهصد درهم بود [بدين تفصيل]:

المعروف بحوز و خلاص ايّام مازياريّه هفتاد و دو پاره ديه بود: هزار هزار و ششصد درهم،

المعروف بمأمونيه كه خليفه از اصفهبد خرشيد خريد: سيصد هزار درهم،

غلاّت مصايد ماهى و مرغ دريا و اوديه: هزار هزار و سيصد هزار.

سفحيّۀ اميدواره كوه و لفور و حدود ملك مازيار: هزار پاره ديه: پانصد هزار درهم،

سفحيّۀ كوهستان اصفهبد شروين كه شهريار كوه گرفته: پانصد هزار درهم،

ضياع كه محمد بن عبد الله طاهر را بأقطاع دادند: هزار هزار درهم

غلات سليمان بن عبد الله طاهر: هزار هزار درهم.

جمله دخل طبرستان از خراج و ضياع و رسومات بعهد طاهريّه سيزده هزار هزار و ششصد و سى هزار ديه بود خلاف محصول بيرون تميشه.

باب سيوم

در خصايص و عجايب طبرستان

از قديم الأيّام هميشه طبرستان اكاسره و جبابره را پناه و كهف و ملجأ و معقل بود از حصانت و امتناع و توعّر مضايق، و مانند خزانۀ كه كنوز و ذخاير آنجا فرستادندى، و هرجهاندارى كه دشمن برو غالب شدى و بر روى زمين ديگر اقاليم مقام نتوانستى فرمود براى امن بدين زمين آمدى و از مكايد دشمن فارغ بودى، و مملكتى منفرد بود و پادشاه يكى، و اهل طبرستان را بهيچ چيز كه از ديگر ولايت آورند حاجتمندى نبود، هرچه در معمورۀ دنيا موجود باشد براى تعيّش درو حاصل و چندان گياه‌تر و تازه در كلّ‌ فصول و اوان و آبهاى صافى خوشگوار و انواع نانهاى پاكيزه از گندم و برنج و جاورس و الوان گوشتها و طيور و وحوش خلاف آنچه بديگر ولايات باشد و طعامهاى لذيذ و شرابهاى مروّق از زرد و سرخ و سپيد ملوّن چون شنبليد و لعل و گلاب و بصفا و رقّت چون اشك عاشقان و نشاط‌آور چون وصل معشوق و كم غائله چون صحبت مصلحان و بسيار قوّت و منفعت، بى‌صداع خمار و خوشبوى چون مشك اذفر، و زمستان طبرستان چون خريف ديگر مواضع و تابستان همچون ربيع و جمله زمين او رياض و حدايق كه چشم الاّ بر سبزه نيفتد، شهرها و رستاقها بيكديگر متّصل، ينابيع و قنيات از سنگ آبها بر سر سنگ ريزه روان، كوه و دشت و دريا مجموع، هواى او بر مهبّ‌ شمال معتدل و نرم الاّ آنست كه بسبب قرب دريا و بسيارى آبگير ميغ وغيم در بعضى اوقات بيشتر از آن باشد كه بديگر ولايت

و ابو عبد الرّحمن محمّد بن الحسن بن عبد الحميد اللّمراسكى القاضى حكايت كرد. بجهت ابو الحسن علىّ‌ بن محمّد اليزدادى رحمه اللّه از پدر خويش از شيوخ متقدّم كه در حدّ لمراسك شهر خواستان بن زردستان نام مردى بود بسيار مال و چهارپاى و تجمّل و با كبر سن و تجربت و خرد، فرزندان و بنو اعمام شايسته داشت همه در طاعت و متابعت او كمر بر ميان جان بسته، و بر آن ديوار كه نوشروان عادل كرده بود، و ذكر آن برود، خلفا عن سلف معمار، چون اصفهبد فرّخان بزرگ سارى بساخت و خندق فرمود و رستاقها پديد آورد از جملۀ نواحى خلايق روى بحضرت نهادند و بر اصفهبد ثناها گفته و بر تصويب رأى او بر تجديد[۱۹۰] آن عمارت فرموده جز اين شهر خواستان، تا بر رأى ملك عرض داشتند كه شهر خواستان از وفود و حشر تخلّف نمود و موافقت روا نداشت، بر خاطر اصفهبد اثر غبار غيرت ظاهر شد و فرمود كه دو سوار بفرستند و او را حاضر آورند. چون سواران بدو رسيدند مهمانى و جشن ساخته بود و مهتران حوالى بخانۀ او نشسته، فرزندان را گفت تا ايشان را فرود آورند و آنچه عزيز داشت و شرط‍‌ مراقبت حرمت پادشاه باشد بجاى آرند، و او پنهان در سراى رفت و فرمود تا متاع طبرستان از جامه‌هاى پشمين و ابريشمين و قزين و كتّانى و پنبۀ و انواع نانهاى پاكيزه و حلواهاى گوناگون و ريصارهاى[۱۹۱] حلو و حامض و بنات ضرع و بنات الماء و گوشتهاى صيد قديد و مرغان خانگى و هوايى و ميوه‌هاى تر و خشك و شرابهاى الوان مختلف و رياحين كه جز بطبرستان نباشد گرد آوردند و در جوالها نهادند و هم در شب بر نشست كه روز بود بسارى رسيد. قضا را در آن روز سماط‍‌ بزرگ ببساط‍‌ باز كشيده بودند و اصفهبد بر تختى بلند شده و خطبه بر رسم ملوك ميكرد و در اثناء و خلال سخن گفت: اى اهل طبرستان بدانيد كه شما جماعتى بوديد در گوگاه دنيا افتاده نه ذكرى از شما و نه رغبتى مردم اقاليم را بدين ولايت، اوطان شما در ميان بيشه‌ها، با وحوش و سباع آرام يافته و از رسوم مردم و خفض عيش و لين ملابس و مركب از اسبان تازى و استعمال طيوب بى‌خبر، من شما را بآسايش و مكارم اخلاق داشتم و شهرها ساخته تا محطّ‍‌ رحال اكابر و تجّار گردد و از جايهاى دور نفايس و رغايب پيش شما آورند و از جملۀ مذكوران و معارف دنيا گرديد و شهرهاى شما در عداد آيد، همانا این شفقت و تربیت بجای خویش کردم و مستحقّ شکر و سپاس باشم. حاضران مجلس از هرطرف بدعا و تحسین و ثنا و آمین برخاستند الاّ شهر خواستان، نه برخاست و نه زبان جنبانید و اصفهبد دیده برو گماشته بود، چون ازو هیچ نشنید و انکاری بر اساریر جبین او پیدا دید آواز داد که ترا چه افتاد چون ماهی بی‌زبان شدی و چون مار پیچان، شهر خواستان لبّیک گفت و برخاست و زمین بوسه داد و گفت اگر پادشاه اجازت فرماید سخن گویم، فرمود آنچه حقّ باشد باز نپوشد. شهر خواستان آن ده خروار بار که آورده بود پیش آورد و بگشود، بعد از آن گفت اصفهبد اصفهبدان تا دوران جهان بود باقی باد، ای جماعت مجلس یک ساعت گوش بمن دارید و اینکه من عرض میکنم ببینید و یک‌یک از آن مأکولات و مشروبات و ملبوسات از جوالقها میگرفت و عرض میکرد و بعد از آن گفت ما مردمانی بودیم در این ولایت مستغنی از آنچه از دیگر ولایت آورند و خدای تبارک و تعالی فارغ گردانیده و بکفاف قناعت گزیده و در فراخی و راحت روزگار گذرانیدیم، نه مانعی نه حاسدی نه منازعی نه کسی بر اسرار ولایت واقف، نه خلقی را بما رغبت نه ما را بکسی حاجت، سرای و و مزارع و شکارگاه داخل خندق، بر هردو فرسنگ رئیس و مهتر و دهقانی مقتدی و مطاع نشسته، این پادشاه و شهریار که کامکار باد و دولتیار جملۀ غربا و بیگانگان را بر ما و اسرار ولایت واقف و خبیر گردانید و هتک استار احوال ما کرد و خصما و نزعا با دید آورد بعد از آنکه از ممنوعی هیچ آفریده درین ولایت نتوانستند آمد، امروز [مردم] روی بما نهادند و مقام میسازند سخت زود باشد که با ما در خلاف آیند و منازعت و مخاصمت پیش گیرند و این دیار بر ما تنگ گردانند و مخلّفان و اعقاب ما را آواره کنند، حاضران و اصفهبد اصفهبدان را معلوم شد که حقّ و صدق میگوید، او را اصفهبد تصدیق کرد و گفت چون اینجا رسید چاره چیست بعد ازین، شهر خواستان گفت: قضی الأمر و لا مدفع له الیوم، این رفت و دریافت میسّر نشود و اگر پیش ازین با من مشورت رفتی من راه نمودمی و رای زدمی، ان شاء اللّه باقبال پادشاه جز صلاح و فایده نبود.

و صلاح و عفّت زنان طبرستان و دیانت و امانت و نیکویی و پاکیزگی [ایشان] پیش ازین بذكر شاه پيروز و آمل رفت، و عبد الرّحمن بن خرّزاد[۱۹۲] در كتاب مسالك ممالك آورده است كه حكما جمع شدند بر بهترين مواضع نزه و با تمتّع كه طبرستانست و سمرقند، و حصين[۱۹۳] بن منذر الرّقاشى براى بعضى از خلفا وصف سمرقند كرده است:

كأنّها السّمآء في الخضرة و نهره المجرّة للإعتناق و سورها الشّمس للاطباق و بزرجمهر را انوشروان از طبرستان پرسيد گفت: كاسمها طرب و بستان، و عبد اللّه بن قتيبه گفت او را تبرستان ميبايد گفت كه همچنانست كه بتبر پيراسته، سهليّة جبليّة بحريّة غياضيّة فجبالها لملوكها منعة و وزرة و غياضها لأهلها خزانة و نهرها لهم متجر و مصيد و سهلها الجنان يسير المسافر على بسط‍‌ من الخضر منمنمة موشاة بأنوار الرّبيع طيب البنفسج و عيون النّرجس و طرائق تلك الأنوار تحت ظلال الأشجار على أغصانها عساكر الطّير لكلّ‌ طير منها لون من اللّباس مؤنق و صنف من الصّفير مطرب يقصر دونه كلّ‌ عزف و مزمار متدلّيات الأعناب و الاثمار مطّردات الأنهار تذكرك من الآخرة الجنان و تجلّى لك جنّتى سبأ قبل الكفران.

ابو الحسن يزدادى گفت پيرى صد سال خراسانى جوّاب آفاق يافتم كه گفت اقاليم سبع را طواف كردم و عمر بسيّاحى سياه كرده مثل طبرستان ولايتى براى آسايش و امن و خوش عيشى و پاكيزگى نيافتم و اگر كسى گويد جايى ديگر تواند بود نه از بصارت و بصيرت گويد و مقلّد باشد، شعر:

  من طبرستان بلاد معشري و دار قومى بين اثناء الرّبي  
  مدينة خضراء من جاورها القي نشيطا في روابيها العصي  
  تری النّرروع تحتها میاهها تجری و اعلاها الثّمار تجتنی  
  مشرفة العلیا علی البحر تری سفینة اذا جری او ارتسی  
  کأنّما جنّات عدن نقلت الی ذراها بهجة لمن دنا  
  فطرتها السّندس فی خضرتها نمنمها نور ربیع و وشی  
  و طیرها تعزف فی أغصانها کأنّها روض جنان فی سبا  


هرگز درو ماران کشنده و کژدم و شیر و ببر و سباع و حشرات موذیه نباشد چون ماران سجستان و هندوستان و کژدم نصیبین وقاشان و جاشک و موقان و ملخهای عسکر و رتیلا و کیک اردبیل و سباع عرب و تمساح مصر و کوسۀ بصره و قحط‍ شام و گرمای عمان و سیراف و اهواز، و اجماع اهل عالمست که برای مقام متجمّل را مثل طبرستان طرفی در همۀ دنیا نیست، مباحات از هیزم و میوه‌ها و نیها و حشایش و ادویۀ دشت و کوه و کانهای گوگرد و زاج و سنگ سرمه، و ببسیار جایگاه معادن زر و سیم که درویش را سبب منفعت است و تعیّش و توانگر را تجارت و منال، و انواع طرایف کتّانی و پنبۀ و قز و صوف و کوردینها [۱۹۴]بر اصناف مختلف زرّین و پشمین که شرق و غرب عالم از آنجا برند.

و یزدادی آورده است که در عهد اوّل برای اطلس و نسیج و عتّابی بیش بها و انواع دیباج‌بهایی[۱۹۵] و سقلاطون مرتفع و شراب گران‌قیمت و کافوری که ورای آن نباشد بنیکویی و خوبی و بردهای ابریشمین و پشمین و باریک و أنماط‍ ستبر از جهرمی و قالیهای و محفوری و آبگینه‌های بغدادی و حصیرهای عبّادانی بطبرستان آمدند و از آنجا باقصی بلاد دنیا جلب کرده که در همۀ آفاق مثل آنکه آنجا یافتند نبود، و بازار متاع سقسین و بلغار تا بعهد ما آمل بود و مردم از عراق و شام و خراسان و حدود هندوستان بطلب متاع ایشان بآمل آمدندی و بازرگانی مردم طبرستان ببلغار و سقسین بود بحکم آن [که] سقسین از آن لب دریا در مقابل آمل نهاده و چنین گویند که چون بسقسین کشتی رود بسه ماه برسد و چون از آنجا آید هفتۀ، آدینه آنجا نماز گزارند و آدینۀ دیگر باهلم باشد از آنکه چون میروی بفرازست دریا و چون می‌آیی بنشیب، و زنان باشند در طبرستان که بروزی بحسن صنعت دست پنجاه درهم کسب کنند و هرگز درو درویشی مدقع چنانکه در سایر بلاد باشند[۱۹۶] یافت نشود.

حکایت میکنند که وقتی طبریی بمکّه متأهّل شد و چنانکه عادت حبّ الوطن است هرروز بمفاخرت شهر خویش سخن گفتی تا روزی بر زبان او گذشت که از آمل هرگز کسی درویش سائل نبیند، مردم مکّه همّت بر آن گماشتند که تکذیب دعوی او را برهانی نمایند تا وقتی از اوقات یکی را یافتند و پیش او آورده، پرسید از آن سائل که از آملی، گفت آری من از آمل‌ام و محلّۀ من حازمه کوی، و همۀ نشان شهر بداد عاقبت مرد طبری پرسید که بشهر تو دامن را چه گویند گفت دامن، دیگر باره پرسید که جیب را چه گویند گفت جیب، فرمود که تو دروغ میگویی طبری زاده نیستی و او را سوگند میداد، سائل گفت حقّ با تست من رضیع بودم از شهر ری مرا مادر و پدر آنجا بردند و متأهّل شدم و نشو و نما یافته، او را پرسیدند که ترا چگونه معلوم شد گفت بآمل دامن را لنبر گویند و جیب را گریون. و خراجهای طبرستان سهل و آسان باشد و بعهد ملوک باوند رحمهم اللّه خود نه بر رعایا و نه بر معارف و ارباب خراج نبود، و آبهای آن ولایت مباح باشد و همیشه ملوک و امرا و اصفهبدان طبرستان بزرگوارتر از همه بودند و خلفا و سلاطین و اکاسره و جهانداران قدیم بی‌رأی و مشورت ایشان و موافقت کاری پیش نگرفتند و برای اولیای عهد اوّل بیعت ازیشان طلبیدند و با دوست و دشمن زندگانی بموافقت کردند و علما و کتّاب و اطبّا و منجّمان و شعرای ایشان عدیم النّظیر بودند و بعضی ازین جماعت‌اند و هریک را[۱۹۷] که بروز نکبت پناه بطبرستان کردند یاد کردیم بعد از آنکه ذکر منوچهر و فریدون رفت در مطلع این باب.

و چون رستم زال دستان را اکوان در دریا افگند بساحل دریای طبرستان که قلزم میخوانند بیرون افتاد مردم را حال خویش معلوم کرد، او را تربیت کردند و در تعهّد او مبالغت نموده و بمال و چهارپای و خدم و حواشی و آلات و اسباب پادشاهی مدد کرده و پسر او سرخاب[۱۹۸] بطلب او توران و ایران و هند و روم جهان می‌پیمود، عاقبت بزمین رویان بلیکش موضعی است بهم افتادند و میان ایشان بحکم آنکه یکدیگر را نشناختند مصاف رفت، سرخاب ازو زخم یافت بپدر وعید کرد چنانکه در شاهنامه مکتوبست پدر را معلوم شد که پسر اوست، تابوتش برگرفت که بزاول برد، چون بساری رسید آنجا که قصر طوس بود فرونهاد تا که حرارت هوا کمتر شود برگیرد، خود اتّفاق نیفتاد. و می‌گویند گور او آنجا است. چون اسکندر بر زمین پارس مستولی شد دارا بن داراب ازو گریخته پناه بطبرستان کرد و پیش اسکندر پیام داد که گیر[۱۹۹] که هفت کشور زمین اور[۲۰۰] من تنگ کنی، فرشواذجر را چه کنی و دز دارا را من بکوه تاجی وادارم بویشه ترک بدریا و خزر[۲۰۱] ، تا سنۀ احدی عشر و ستّمایه هجریّه قلعۀ دارا معمور بود بعهد ما. و بعهد خسرو پرویز که خال او گستهم بسبب آنکه برادرش را بندویۀ نام خسرو دست و پای بریده بود و او بخراسان نایب خسرو بود ازین خبر یافت بگریخت، بطبرستان آمد تا خواهر بهرام شوبینه را خسرو بفریفت و بندویه او را بفرمود کشت و غیر ازین با او هیچ بدست نداشت و بشاهنامه شرح این حکایت مستوفی آورده است.

سلیان نام بعهد اکاسره پناه بطبرستان کرد و بدین موضع که قلعۀ کیسلیان است خانه ساخت و بطبرستان کیه خانه را گویند و قلعه بدو موسوم است، از آن تاریخ تا بعهد ما در سنۀ ثلث عشر و ستمایه معمور بود این قلعه[۲۰۲].

عجایب طبرستان

یکی کوه دماوند است که علیّ بن ربّن الکاتب در کتاب فردوس الحکمه آورده است که از دیه اسک تا قلّه بدو روز شوند و او همچون گنبدی مخروط‍ است و بر همۀ جوانب او ابدا برف باشد الاّ بر سر او، مساحت سی گری زمین هیچ جای برف نایستد بزمستان و تابستان و آنجا ریگ بود چنانکه چون پای بر وی نهی فروشود و چون بر سر کوه ایستی بر آن ریگ همۀ کوه‌ها چون پشته نماید و دریای خزر در مقابل او راستا راست،[۲۰۳] سی سوراخ در سر این کوه باشد که دود کبریت از آن بیرون آید و آوازهای عظیم با سهم ازین سوراخها شنوند از لهیب آتش که حقیقت شود که در جوف و میان کوه آتش است، و هیچ حیوان قرار نتواند گرفت از سختی باد که جهد. و میگویند کبریت اصحاب کیمیا می‌شاید یافت. و در عهد قابوس شمس المعالی یزدادی آورده است که جوانی بود پسر امیرکا خواندندی، آنجا کبریت احمر بدست آورد و زر میکرد تا پادشاه را معلوم شد بگریخت. و در اخبار اصحاب احادیث چنانست که صخر جنّی صاحب انگشتری سلیمان النّبی صلوات اللّه علیه چون او را سلیمان بگرفت آنجا محبوس کرد و از حقّ تعالی عزّ اسمه درخواست که تا بقیامت او را آنجا عذاب فرماید، و از امیر المؤمنین علی علیه الصّلوة و السّلام همچنین وارد است باسانید صحیح.

امّا احوال بیور اسب و حکایات او که مأمون عبد اللّه خلیفه تفحّص حال او فرمود و بعهد[۲۰۴] هرمزد شاه و خسرو پرویز و حکایت موسی بن عیسی الکسروی[۲۰۵]که در کتاب نیروز و مهرجان آورده است و حکایت کنیزک و حرّة الیسعیّه چون از عقل دور است و از اخبار اصحاب شریعت منقول نیست ترک کردم تا خوانندگان بر تکاذیب حمل نکنند.

و در اخبار مجوس و هرابدۀ ایشان چنانست که نوشروان عادل معتمدی پیش او فرستاد،[۲۰۶] چون او را یافت سلام کرد، گفت ترا که فرستاد پیش من، گفت کسری انوشروان، بر پای خاست و دعا گفت و سه چیز بقاصد داد بمهر، گفت این هرسه بخدمت او برد و بگوید تا مرا آزاد کند و این سه معجون یکی برای دفع پیری بخورد و یکی برای هضم طعام و یکی برای قوّت مجامعت. چون پیش نوشروان آوردند و در آن نگرید عجب آمد و گفت ما را بدین معاجین حاجتمندی نیست چه پیری وقار و فرّ و زیب مرد است، کاشکی پیر شدمی تا شکوه و هیبت و بهاء من در دلها زیادت گشتی، امّا مجامعت و رغبت بکثرت معاشرت معاذ اللّه چه آن معنی نقلست از صحّت عقل و ثبات با حالت جنون و سبکساری، اگرنه برای بقای صورت انسانی و تناسل را بودی هرگز مرا اختیار نیفتادی و میل نبودی، لیکن حدیت گوارش طعام تا بیشتر خوردم چون حاصل آن جز زیادت زیارت مبرز نیست زهد و امساک اولیتر، اگرنه برای سدّ رمق طبیعت انسانی باشد هیچ عاقل چون بهیمه بعلف خوردن نباید رغبت کند، و با آنکه این همه هست شاید بود که آن حرامزاده برای هلاک داده باشد پس بفرمود تا آنچه برای پیری آورده بودند مهر برگرفتند و در سر سگی سپید فرومالید هرساعت سر سگ بزرگتر میشد و ورم میگرفت تا چندان گشت که لویدی، و بر سنگ میزد تا جان بداد، نوشروان فرمود تا سگ را پنهان جایی بخاک کنند.

اخری من العجایب: پادشاهی بود که او را ماهیه سر گفتندی، سری کوچک داشت و هیچ موی بر سر او نبود، تابستان و زمستان ابدا دستار بر سر پیچیده داشت چنانکه هیچ آفریده سر او نتوانست دید که چگونه است، جهودی بود نام او شمعون بن خداداد، و بعضی میگویند که مجوس بود نام او بایی بن فرّخ آذین، مادری داشت روز بنت خورشید نام، محتالۀ ساحرۀ که در زمانه مثل او نبود، موضع ایشان بچهار فرسنگی آمل بکنار دریا بیشه‌ایست که این ساعت او را اسی ویشه میگویند، و قصر و سرای او بدیهی بود که اکنون نیز معمور است و یلبر[۲۰۷]میخوانند، میان دیه کیلنگور و شیرآباد پشتۀ عظیم بلند و تند است که اکنون ماهیه سری دز میخوانند و در حوالی او خندقی ژرف و درو آب مطحلب بسیار که هرچه درو افگنی بزمین نرسد، و الاّ بزورق نشاید گذشت، اگر وحشیی در آنجا افتد هرچه حرکت بیش کند بزمین بیشتر فروشود و از آن جانب که مهبّ شمالست عرصۀ دارد که نرگس مفتّح فایق روید که در جهان ببوی آن نرگس نیست و بدیه و یلبر[۲۰۷] انجیر خسرهانی بودی بهتر از حلوانی. و ماهیه سر که پادشاه بود ظالمی جبّاری طاغی عاتی مستبدّی که اهل ولایت ازو ستوه شده بودند و مالهای بسیار جمع کرد و در زیر بناهای آن موضع دفن کرد، و در عهد عبد اللّه بن محمّد بن نوح ابو العبّاس که والی طبرستان بود پیری صد ساله از آن ناحیت پیش او آمد و نشانها داد، ابو العبّاس جملۀ قیّاسان را با امنای خویش بویلبز فرستاد تا آن گنجها بردارند و بسیار کوشیدند و مالها صرف کرده و روزگار دراز بدان مشغول بوده هروقت بموضعی رسیدندی که علامات آن ظاهر شدی از جوانب درهم افتادی و مردم را هلاک کردی، هیچ علم و حیلت سودمند نیامد تا عاقبت ابو العبّاس ترک فرمود.

و آورده‌اند که بعضی از اکاسره معتمدی پیش ماهیه سر فرستاد که بخدمت ما آید و اگرنه با تو خطابها رود، رسول را بدان جایگاه فرود آوردند و فرمود تا در تعهّد مبالغت نمایند و طلسمی ساخته بود که بروز هیچ بزغ و بنات الماء[۲۰۸] و وحوش و طیور آواز ندادندی، چون شب درآمدی چندان آوازهای مختلف در دادندی که صورت افتادی آسمان و زمین آن موضع در جنبش آمدند، چون رسول کسری آن شب هول و رستاخیز بشنید چون بیهوشان سراسیمه پرسید که این حالت چیست، گفتند نگهبانان ملک‌اند بشب، گفت بروز کجا باشند، گفتند بروز آسایش میکنند. چون رسول کسری باز شد این حال عرض داشت، او را گفتند تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که ببیداری یافتی. و بتاریخ برامکه چنانست که این ماهیه سر صاحب انگشتری برمک عبد الملک بن مروان بود و در آن کتاب اوّل این حکایت نبشتند و نزدیک من دروغست سبب آنرا که ماهیه سر پیش از عهد مبارک صاحب شریعت بود و عبد الملک از خلفای بنو امیّه است، و بسیار حکایت یزدادی از ماهیه سر و پادشاهی او در کتاب خویش آورده است که همه خرافات و افسانۀ عجایز[۲۰۹] است، بسبب آنکه نامعقول بود ترجمۀ آن نرفت.

[حکایت[۲۱۰]

آورده‌اند که چون سلیمان بن عبد الملک در مسند خلافت متمکّن شد گفت چنانکه امارت بطریق ارث بمن رسیده مرا وزیری باید که وزارت ابا عن جدّهم بدو مفوّض شده باشد. گفتند مردی که بدین صفت موصوف باشد آن برمک است و در آن محل برمک بشام مراجعت نموده بود. سلیمان رسول در عقب برمک ببلخ فرستاد، برمک از راه طبرستان متوجّه بغداد شد و در آن حدود گویا با یکی از ملوک مازندران اتّفاقا صحبت افتاده بود و ملک بر روی زورق بعیش مشغول داشت، چون ملاقات واقع شد برمک در انگشت ملک انگشتریی دید که نگین آن بغایت نیکو بود، ملک بفراست دریافت، در ساعت از انگشت بیرون آورد و در بحر انداخت، برمک بسیار از آن متغیّر شد و بعد از آن ملک از خازان درجی خواست و دو ماهی زرّین بقدر انگشتی بیکدیگر متّصل بیرون آورد و در عقب آن انگشتری بدریا انداخت، بعد از آن دو ماهی زرّین از آب بیرون آمدند انگشتری بدهن گرفته، ملک آن خاتم را پیش برمک نهاد، القصّه برمک از آن تعجّب بسیار نمود و چون بخدمت سلیمان عبد الملک آمد خلیفه را چون نظر بر برمک افتاد تغیّر تمام یافت، هرچند برمک بخلیفه نزدیکتر میشد دهشت و وحشت خلیفه بیشتر میگشت، چون خواست مصافحه کند سلیمان دست در کشید و گفت این شخص را از پیش من دور کنید، برمک را بیرون بردند. ندما ازین واقعه سؤال کردند، خلیفه گفت چرا برمک زهر با خود آورده مگر اندیشۀ باطل و خیال محال در خاطر گذرانیده، چون برمک ازین واقعه واقف شد زهر از خود دور ساخته بخدمت خلیفه درآمد و بعرض رسانید که سنّت وزرای قدیمست که پارۀ زهر با خود میدارند که اگر قضا را در حادثۀ یا بلیّۀ افتند که بدادن مال آن قضیّه را دفع نتوان نمود و موجب استخفاف گردد آن زهر را برمکند و خود را بدین صورت نجات دهند. خلیفه این سخن را ازو بپسندید گویند آن روز بدان کلمه برمک علم او شد، و بعد از آن برمک استفسار نمود که سبب اطّلاع خلیفه بر داشتن زهر چه چیز بود، خلیفه گفت دو مهره از خزانۀ اکاسره بدست من افتاده که بر بازوی من بسته، خاصیّت اینها آنست که چون زهر پیدا شود ایشان در حرکت آیند و هرچند زهر بدارندۀ مهر نزدیکتر میشود جنبش ایشان بیشتر میشود، چون تو بمجلس من آمدی ایشان در حرکت آمدند و بجایی رسید که چون دو قوچ کلّه برهم زنند ایشان برهم میخوردند، مرا معلوم شد که تو با خود سمّ داری.

چون خلیفه تمام فرمود برمک آغاز حکایت دریا و ماهیان زرّین کرد، متعجّب شد و بعد از آن رسول پیش ملک مازندران بطلب آن ماهیان زرّین فرستاد تا آوردند و بکرّات مشاهدۀ آن نمود تا واضح شد[۲۱۱].]
عجیبة اخری، بناحیت اومیدواره کوه چاهی است که آنرا ویجن چاه گویند که پایان آن پدید نیست، بنوبتها خروارها رسن آنجا بردند و درهم بسته فروگذاشته، بقعر آن چاه نرسید، چون سنگها دراندازند ساعت بساعت آواز میرسد تا آنوقت که از بعد آواز منقطع میشود، و پیوسته ازین چاه بادی خنک و خوشبوی بموسم تابستان بیرون میآید و در حوالی آن چاه درختان باشند که فرسب و پلور[۲۱۲] بامها از آنجا آوردند برای خوشبویی چوب و بتابستان چون بر آن چوبها نشینند خنکی یابند و مرغانی که سقّا خوانند پیوسته بر آن درختها نشینند.
اخری، بناحیت رویان دیهی است معروف که آنرا سعیدآباد خوانند، هر کودک که بفصل تابستان آنجا از مادر جدا شود و در وجود آید بکودکی بمیرد تا چنان عادت رفت که مادران بوقت وضع حمل نقل کنند با مواضع دیگر بموسم تابستان.
اخری، بناحیت کلاردیهی است دلم گویند هرکرا بدان دیه بزایند عمرش از بیست سال برنگذرد،
اخری، بناحیت ناتل دیهی است مندول گویند، شصت گری زمین بود، برنج در نشاندندی از آن زمین چندان آب پدید آمدی که آن برنجستان را تمام بودی و بآب برو راست کردن حاجت نبود و بوقت درودن دگرباره آب ناپدید شدی.
اخری، و هم بناتل دیهی بود نگارستان گفتند، بر سر کوهی ازین دیه سنگی بود و در حوالی آن سنگ صحرا و بیشه پنج فرسنگ باشد از آمل تا آنجا، ازین سنگ پنج سنگ آب همچون زلال بیرون آمدی، هر وقت که تابستان گرمتر بودی آب بیشتر ترشّح کردی و بزمستان یک قطره نیامدی. اخری، در نواحی آمل گیاهی است که کندیه رویه[۲۱۳] گویند او را اگر او را بدست مالند و در قضیب مرد مالند انعاظ‍ گیرد و ورم کند و دو چندان شود که بوده باشد، بعد یک ساعت برقرار آید، و آن گیاه را برگهای خردک باشد.
اخری، قصبۀ شالوس خاصیّت او آنست که پوستهای آدمی سپید کند، اگر کنیزک کابلی و هندی یک سال آنجا مقام کند چون رومی و صقلابی شود، و این خبر مشهور است.
اخری، بونداد هرمزد کوه جایگاهیست که درو چاهیست، چون امساک باران باشد و سالهای بی‌آب اهل آن ناحیت سیر بسایند در آن چاه افگنند، از آسمان باران آید و آزموده‌اند که هرکه سیر بساید در آن سال بمیرد.
اخری، باومیدواره کوه گیاهی است که او را کوتر نیز خوانند هرکه او را برکند خندان امّا گریان یا سخن خوب‌گویان امّا بازی کنان و بکسی دهد تا بخورد آن کس که خورده باشد چندانکه در شکم او باشد بر آن صفت باشد که کننده بود.
عجیبة اخری، بنواحی طبرستان جایگاهی است که آنرا با ایزه کوه[۲۱۴] گویند، بعهد یزدادی دربند بود آنجا و فیروزه کوه گویند، بدان کوه پیوسته کوهی دیگر است که درو زهر قاتل میروید، بناحیت رودبارین سنبل روید.
اخری، بونداد هرمزد کوه اذخر[۲۱۵] روید چنانکه بمکّه و ایشان آن را مشکواش میگویند و دست اشنان از آن می‌سازند.
اخری، بسیاه رود نزدیک جمنو بدیه دنگی گردابی است که کتر گرداب می‌گویند، چون اسکندر رومی مالهای بسیار[۲۱۶] جمع کرد آنجا فرونهاد و دفن فرمود پادشاهان باوقات بسیار حیلت کردند تا بردارند روزی نشد و آخرین ماکان بن کاکی بود، بسیار مال بر آن خرج کرد و آبها بیفگند و حیلتها بکار آورد تا بجایی رسید که گچ و خشت و اثر عمارت پدید آمد، گفتند فردا بمقصود رسیم، آن شب آب فرو آمد و جمله را ناپدید گردانید، و ما کان آن شب بخواب دید که بیهوده بجان مگرد که برای تو ننهادند، دست از آن باز داشت و بعد ازو کس را هوس نیفتاد.
اخری، هر بیست و پنج سال لا بد قحط‍ بباشد و نرخ گران شود اگرچه سهل بود اخری، حکایت اژدهای سام نریمان که جدّ رستم بود و شاعر طبری گوید:

  تنۀ هشتر بر بوم بدلیریِ ای سومِ‌[۲۱۷]  
چنان بود که بشهر یاره کوه اژدهایی پدید آمده بود که پنجاه گز بود و آن نواحی تا بدریا و صحرا و کوه و وحوش از بیم او گذر نتوانستند کرد و ولایت باز گذاشتند و او تا بساری بیامدی، مردم طبرستان پیش سام شدند و حال عرضه داشتند سام بیامد اژدها را از دور بدید، گفت بدین سلاح با او بهیچ بدست ندارم، سلاحی بساخت و اژدها آن‌وقت بدیه الارس نزدیک دریا بود، او را بجایگاهی که کاوه کلاده میگویند دریافت، اژدها سام را بدید حمله آورد، سام عمودی بر سر اژدها زد که فرو شد و بانگی کرد که هرکس که با سام بودند از هول آن بانگ بیفتادند و دم خویش گرد میکرد تا سام را در میان گیرد، چهل گام سام باز پس جست، اژدها تا سه روز می‌جنبید بعد از آن هلاک شد، هنوز بدان موضع سبزه البتّه نمیروید و اثر برقرار است.

باب چهارم[۲۱۸]

در ذکر ملوک و اکابر و علما و زهاد

و معارف و کتّاب و اطبّا و اهل نجوم و حکما و شعرا


از متقدّمان اصفهبد مازیار بود که ازو کافی‌تر پادشاه بعهد او نبود و چون بروزگار او رسیم معلوم شود، روزی رایض او بر اسبی نشست از آن او، میگردانید پرسید که درین اسب هیچ عیب میدانی، گفت در همه جهان مثل این اسب نباشد چه عیب داند کسی در او، مازیار گفت در هردو اشتالنگ این اسب مغز نیست، اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنک بشکستند هیچ درو مغز نبود. و همچنین برای او وصف کردند در طخیرستان در گلّۀ فلان کس اسبی هست بصد هزار درهم، جماعتی را که باسب خریدن مهارت و بصارت داشتند مالها داد و باسب خریدن میفرستاد، فرمود که اوّل بطخیرستان آن اسب بخرند، چون آنجا رسیدند خداوند اسب گفت همچنین بگلّه فروشم [و نگذارم که بر نشینند، اسب بغایت نیکو و شایسته[۲۱۹]] و اعضا و قوائم متناسب بود، پیش اصفهبد نبشتند که حال بر این جملتست فرمان چیست، جواب نبشت لا بد خداوند اسب تا عیبی در آن نبیند شرطی چنین نکند، باید که شما در دیدن اعضا و تناسب خلقت احتیاط‍ تمام بجای آرید و مال بدهید بدان قرار که کمند در او افگنید، اگر دو گوشها راست کند و نظر تیز تیز میان هردو دست میزند و دنبال در خویشتن گیرد بیع درست باشد و اگر چون کمند بگردن او افتد گردن بر کمند می‌نهد و پهلو پر میکند و هردو گوش فرومیافگند بعیب رد کنند و البتّه نخرند، چون نبشته بخواندند و تجربت کردند همان آمد که او گفت و نبشت. و علیّ بن ربّن را خلیفه بعد ازو بدیوان انشاء خویش بنشاند، معانی نبشته‌ها که مینوشت کمتر از آن آمد که بعهد مازیار برای او می‌نبشت، ازو پرسیدند چرا چنین است، گفت آن معانی او بلغت خویش می‌نبشتی من با تازی کردمی، بدانستند فکرت مازیار قوی‌تر بود، و احوال مکاری و بخششی که او را کرد بوقت آنکه او را گرفته بسرّ من رآه بردند [جمله در جای خود[۲۲۰]] برود.
الندا بن سوخرا گفتند پادشاهی بود آورده‌اند که در بأس و بسالت او را مقابل رستم دستان نهادند، یک شب چهل فرسنگ بدنبال گوزن بدوانید و چون بحدّ رزمیخواست رسید سیلاب آمده بود، همچون دریا جوی میرفت، اسب در آن جوی انداخت و با کران آمد و گاو بکشت، او را گفتند مؤیّد است بورج[۲۲۱]. و پسر او ونداد هرمزد بن الندا که صیت مردانگی او داستانست و آنچه او کرد و فراشه و شیطان فرغانی را کشت تقریر افتد بموضع خویش. و چون هرون بری رسید مأمونرا بفرستاد تا در دامن او نهند، د؟؟؟ هها که محصول آن هزار هزار و ششصد هزار درهم بود بمأمون بخشید، و بوقت آنکه فراشه را بکشت اصفهبد شروین ملک الجبال پیش او آمد بیاری، دو دانک از غنایم فراشه بدو داد و چون هرون الرّشید بعد قتل فراشه بری رسید ونداد هرمزد استقبال کرد، چشم رشید بدو رسید او را فرا ارعاد و ایعاد و ابراق و تهدید گرفت بالفاظ‍ تازی، بدانست که از خشم و ستیز میگوید، روی بهرون کرد و گفت من تازی ندانم امّا معلوم میشود که امیر المؤمنین را بر بشرۀ مبارک تغیّر ظاهر شده و در حقّ من کلمات بی‌مشفقانه میفرماید، این معنی چرا آنوقت که بکوهستان خویش بودم نفرمود، امروز که من منقاد و بطوع و رغبت بیکره و اجبار اختیار خدمت کردم و ببساط‍ او حاضر آمده در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتکار ناخوانده چنین گویند، خلیفه پرسید که او چه میگوید، ترجمۀ سخن عرض داشتند، هرون خجل شد و گفت حقّ با اوست، مرتبۀ او زیادت گردانید بفرمود تا بالشی آوردند که بدان نشیند چون پیش او بردند که فرونشیند فرا گرفت و بر سر خویش نهاد، گفت بالش امیر المؤمنین تشریف باشد بر سر اولیتر، وقت آنکه برخاست هرون فرمود تا بالش برداشتند و با او بخانه بردند، و روزی دیگر بحضرت رسید، نشسته بود عمّ رشید درآمد، حاضران مجلس برپای خاستند الاّ ونداد هرمزد که التفات نکرد و برنخاست، رشید و اهل مجلس را ناخوش آمد و در دل از او کینه گرفتند تا هم بر اثر یزید بن مزید درآمد و خدمت کرد، ونداد هرمزد پیش از همه برای او خاست و تواضع نمود، مردم از آن حرکت او متبسّم شدند، رشید او را گفت عمّ من خون و گوشت منست و این کمینه بندۀ این درگاه، آن بی‌مروّتی بر کجا بود و این تکلّف بر کجا، ونداد هرمزد جواب داد که من عمّ ترا نشناختم و برای کسی که او را نشناسم برخاستن محال باشد امّا این مرد هنرمند و شجاع است برای هنر و مردانگی او برخاستم، بوقت آنکه او را بممالک من فرستادی یک سال تمام در مقابل من نشست هرروز بامداد که آفتاب طلوع کردی او لشکر را بتعبیۀ دیگر آراستی و در آن ولایت مرا سواری بود در شهامت و مبارزت او را هم سر و دل خویش نهاده بودم، روز جنگ پیش او فرستادم بکمتر از آنکه شمشیر برکشید سر مبارز خویش دیدم پیش اسب او افتاده تا روز دیگر من با او بنبرد بیرون شدم تیغی بر من گذاشت که مثل آن زخم زدن هرگز ندیدم، اگر چنین مردی را برخیزم با آنکه دشمن من باشد دوست دارم، هرون را سخن او خوش آمد و بعد از آن یزید بن مزید را بمراتب بزرگوار رسانید تا بحدّی که در خانۀ هرون بسرای امّ جعفر بوزنۀ داشتند سی مرد حشم او بودند، او را کمر شمشیر بر میان بستندی و سواران با او برنشستندی، هرکس که بخدمت درگاه او رفتی فرمودندی تا آن بوزنه را دست بوس کند و خدمت، و چنین شنیدم که آن بوزنه چند دختر بکر را بکارت برداشته بود و اباحتی و الحادی از حیا و دیانت و حرمت شریعت می‌برزیدند و در قصیدۀ که مذّهبه گویند امیر ابو فراس ذکر این بوزنه میفرماید، و کنیت بوزنه ابو خلف بود، شعر:

  و لا یبیت لهم خنثی ینادمهم و لا یری لهم قردا له حشم  


فی الجمله روزی یزید بن مزید بعد وداع رشید بدرگاه امّ جعفر رفت تا خدمت وداع کند، بوزنه را پیش آوردند که دست او ببوس و سلّم علی ابی خلف، شمشیر برکشید و بدو نیمه زد و بخشم بازگشت، این حال بر هرون عرض کردند که چنین دلیری فرمود، او را بخواند و گفت: ما حملک علی مراغمة امّ جعفر، یزید جواب داد که: یا أمیر المؤمنین أبعد خدمة الخلفاء نخدم القرود لا و للّه لا کان ذلک و هرون الرّشید ازو در گذشت و او را باز گردانید، و مسلم الولید صریع الغوانی بمرثیۀ او میگوید، شعر:

  قبر بأران استسرّ ضریحه خطرا تقاصر دونه الأخطار  

خورشید بن داذمهر، وقتی از فرزندان ملوک خراسان یکی بخدمت او آمد، با بسیار تحف و طرف و هدایای ولایت خویش و او را خانه باصفهبدان بود، بفرمود تا آن مهمانرا همانجا بنزدیک اصفهبدان فرود آرند و نزلی تمام پدید کرد، آن جوان برای تحفه‌ها بر نهادن طبقها خواست، در موکب اصفهبد پانصد دست طبق سیمین بود پیش او بردند، خراسانی گفت زیادت ازین باید. دختر فرّخان بزرگترین زن اصفهبد بدین موضع نشستی، بسرای او فرستادند، پانصد دست دیگر گرفتند، هزار طبق سیمین را تحفه نهاد و پیش کشید، اصفهبد قبول کرد و بعوض آن دو هزار طبق را تحفه‌های طبرستان و صد هزار درهم پیش او فرستاد.
وقتی دیگر مردی جامی مرصّع بجواهر بر صورت خروسی در هردو چشم یاقوت سرخ گرانبها نشانده بخدمتی آورد، قبول فرمود و در تعهّد او مثال داد تا روزی ازین مرد نقل کردند که مثل این خدمتی برای اصفهبد کسی نیاورده باشد، بفرمود تا مجلس شراب بیاراستند و صاحب خروس را حاضر کردند با پانصد خلق دیگر، در پیش هریک خروسی را حاضر کردند بهتر از آن و بنهادند، مرد غریب دریافت، برخاست و زمین بوسید و بقدم استغفار ایستاد اصفهبد او را بنشاند تا فرداد[۲۲۲] خروس او ردّ کرد و دو چندانکه قیمت بود در حقّ او عطا فرمود.
اصفهبد بادوسپان[۲۲۳]، هر روز ششصد مرد را طعام دادی، به نوبت خوان نهادی، دویست بامداد و دویست ظهر و دویست نماز شام، و عبد اللّه فضلویة السّروی از محمّد زید گریخته پناه بدو کرد دویست درهم جهت نان پدید آورد و چون او فرمان یافت بفرزندان او مسلّم داشت.
از سادات آل محمّد صلوات اللّه علیه و علیهم اجمعین که بطبرستان حاکم و عادل بودند و دخمه‌ها و مدفن جمله آنجاست اوّل کسی از ایشان: حسن بن زید بن اسمعیل المعروف بحالب الحجارة لشدّته و قوّته و صلابته، ابن الحسن بن زید [محمد بن اسمعیل بن] الحسن [بن زید بن الحسن[۲۲۴]] بن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام ولد بمدینة رسول اللّه و نشأ بها و کان قریع زمانه فی الشّجاعة و الدّهاء و ثبات القلب.
و طباطباء علوی در کتاب انساب اشراف امصار چنین که نبشتم کرد[۲۲۵] ، و سبب خروج و استیلاء او بر ملک طبرستان بجای خویش برود. در کتاب ملح الملح و کتاب نزهة العقول آورده‌اند که کرم و همّت او بغایتی بود که روزی فصد کرده بود ابو الغمر شاعر طبری پیش او رفت و این دو بیت برخواند:

  اذا کتبت ید الحجّام سطرا أتاک بها الأمان من السّقام  
  فحسمک داء جسمک باحتجام کحسمک داء ملکک بالحسام  

ده هزار درهم بدین دو بیت در حال بدو داد.
محمد بن زید الداعی الی الحق، برادر حسن بن زید بود بزرگواری قدر او را اگر مجلّدات کتاب سازند هم قاصر باشد.
سیّد امام ابو طالب روایت کرد که او را دبیری بود عالم، ابو القسم الکاتب البلخی گفتند، مشهور و معروف بفضل و بلاغت، گفت چند پادشاه را خدمت کردم با وسعت جاه و فسحتی که ملک ایشان را بود و بسیار بلغای جهان را دیده همیشه پیش من همچون ما بودند الاّ این محمّد، هر وقت که املاء نبشتۀ کرد پنداشتم محمّد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله اداء وحی میکند، عبد العزیز العجلی در حق او قصیدۀ گفت، شعر:

  و اذا تبسّم سیفه بکت النّساء من القبائل  
  و اذا تخضّب بالدّماء خرجن فی سود الغلائل  
  لا شیئ احسن عنده من نائل فی کفّ سائل[۲۲۶]  

سی هزار درهم پیش او فرستاد، و چون بکر بن عبد العزیز العجلی که از سروران جهان بود پیش او رسید بآمل بجهت او از اسب بزیر آمد و بخلاف آلات و تجمّلات هزار هزار درهم در صد بدره کرده پیش او فرستاد، و هرسال سی هزار درهم سرخ بمشاهد حسین علی و امیر المؤمنین علی و حسن علی علیهم السّلام و سایر سادات و اقربای خویش فرستادی، و چون متوکّل مشاهد ائمّه خراب کرد اوّل کسی که اعادت آن عمارت فرمود او بود. آورده‌اند که روزی بدیوان عطا نشسته بود و حشم را جامگی میداد، مردی را پیش او آوردند پرسید که تو از کدام قبیلۀ گفت از عبد الشّمس. گفت از کدام بطن، مرد خاموش شد، گفت مگر از فرزندان معاویۀ، گفت آری، پرسید از کدام فرزندی، خاموش شد، باز گفت مگر از فرزندان یزیدی، گفت آری، داعی گفت ای جوان تو مگر ندانستی ترا با طالبیّه نباید بود، بیک بار سادات علویّه شمشیرها برکشیدند که ما او را بکشیم، داعی بانک بر ایشان زد و گفت مصعب بن الزّبیر روزی بعطا نشسته بود منادی بانک کرد: این فلان بن عمرو[۲۲۷] بن جرموز، گفتند ایّها الأمیر ابن جرموز خائف و هراسان است که پدر او زبیر را کشته بود، مصعب گفت: جلّت همّة ابن جرموز ان اقیّده بأبی عبد اللّه، لیظهر آمنا و لیأخذ عطاه مسلّما معنی آنست که همّت پسر جرموز عظیم بلند شد که خود را محلّ آن می‌نهد که کفو پدر من باشد در قصاص، بگویند تا بیاید و عطا بستاند و بسلامت برود، و آن مرد را نفقات و چهار پای داد و تا بعراق معتمدان با او کرد که نباید طالبیّه هلاک کنند و گسیل فرمود،

  قفا خلیلیّ علی تلک الرّبی و سائلاها أین هاتیک الدّمی[۲۲۸]  
  لو لا ابن زید النّدی محمّد لم ندر ما سبل الرّشاد و الهدی  
  احیا لنا بجوده و بأسه و اصله میت الرّجاء و المنی  
  من ذا یدانیه اذا قیل ابن من کقاب قوسین من اللّه دنی  
  سادت نساء العالمین امّه و ساد فی الخلق ابوه المرتجی  
  نجل نبّی العالمین المصطفی و ابن امیر المؤمنین المرتضی  
  و ابن الّذی انبع فی راحته من حجر ماء معینا فجری  
  و من علی کفّیه جهرا سبحت و قطعت بفضله جمع الحصی  
  و من رمی کفّ حصاة فی الوغی[۲۲۹] فهزم القوم[۲۳۰] العدی بما رمی  
  من حلب العنز و کانت حائلا مجهودة محضا غزیرا فسقی  
  من غرس النّخل فجاءت یانعا مرطبة لیومها من النّوی  
  من صرم یوم الوغی جریدة فکان منها ذو الفقار المنتضی  
  من قال للأرض خذی فأخذت عدوّه لمّا رآه قد طغی  
  و من دعا الدّوحة اذ قال لها ها اقبلی فأقبلت لمّا دعا  
  و من شکی البعیر ظلم اهله له الیه ثقل حمل و جوی[۲۳۱]  
  من کلّم الذئب غداة جاء هیشکو الیه ما دعاه اذ عوی  
  شقّ له البدر المنیر شقّة فقیل سحر عجب لمن رأی  
  و من هو الشّافع فی امّته مشفّع یوم[۲۳۲] الحساب و القضا[۲۳۳]  
الناصر الکبیر الحسن بن علیّ‌ بن الحسن بن علیّ بن عمر بن علیّ السجّاد، ابن الامام الشّهید الحسین بن امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیهم السّلام، و کنیت او ابو محمد بود، فضل و علم و زهد و ورع و آثار کرامات او هنوز در گیلان و دیلمان ظاهر است و مذهب و طریقت او معتقد گیل و دیلم و بآمل مشهد و مدرسه و دار الکتب و اوقاف معمور و برقرار و خاک او مزار متبرّک و مجاوران بر سر تربت مقیم، و در حقّ او جز از این نتوان نبشت:
  اذا ذکرت اوصاف اشراف هاشم فما ذکرهم الاّ علی صدر دفتر  
  لکم یا بنی الزّهراء زهر خصائص تحیّر فیها فکرة المتفکّر  
  ائمّة دین اللّه انتم و قد غدا لکم صدر محراب و ذروة منبر  

و او را چهار پسر بودند: محمد مات صغیرا و به کان یکنّی، و علی الشاعر، و احمد المکنی بابی الحسین و جعفر المکنی بابی القسم. از این سه فرزند اعقاب ماند، مدّتی بگیل و دیلم پادشاهی کردند و بعضی بأطراف عالم منتشر شده و در کتاب انساب شرح هریک نبشته‌اند. و احمد بن النّاصر امامیّ المذهب بود و از فرزندان او ابو جعفر محمد صاحب القلنسوه بملک دیلمان و ابو محمد الحسن النقیب ببغداد، و از علیّ الشاعر ابی عبد الله محمد الاطروش و ابی علی محمد بن علی الشاعر کان له وجاهة ببغداد.
شنیدم که روزی این دو بیت انشاء کرد و میگفت، شعر:

  فإن کنت لا تدری متی انت میّت و قبرک لا تدری بأیّ مکان  
  فحسبک قول النّاس فیما ملکته لقد کان هذا مرّة لفلان  

با آنکه او را اشعار بسیار و فضل وافر بود مدّت مدید در صحبت امام الحسن بن علی العسکری صلوات اللّه علیهما اقتباس علوم کرد، و از شاگردان مستفید او ابن مهدی مامطیری و ابو العلاء السّروی که ثعالبی در کتاب یتیمة الدّهر ذکر فضل او کرد. یکی از مستفیدان بتحسین این دو بیت با دیگری کلمۀ میگفت، از آنکه سیّد اطروش بود ندانست چه میگوید گفت: یا هذا ارفع من صوتک فإنّ باذنی بعض ما بروحک و از اشعار فرزند او ابو الحسن احمد که بکتاب انساب صاحب الجیش نبشتند بعضی در این تاریخ آورده آمد، این بیتی چند بصفت تذرو او راست:

  صدور من الدّیباج نمق وشیها وصلن بأطواق اللّجین السّواذج[۲۳۴]  
  و أحداق تبر فی خدود شقائق تلألأ حسنا کاشتعال المسارج  
  و أذناب طلع فی ظهور ملایق[۲۳۵] مرجرجة[۲۳۶] الأعطاف صهب الدّمالج  
  فإن فخر الطاوس یوما بحسنه فلا حسن الاّ دون حسن التذارج  

السیّدان الاخوان المؤید بالله عضد الدوله ابو الحسین و الناطق بالحق ابو طالب یحیی
ابناء الحسین بن هرون بن الحسین بن محمّد بن هرون بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زید بن الامام السّبط‍ الحسن بن امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیهم السّلام، چنین گویند که از سادات آل رسول علیه الصّلوة و السّلام هیچ آفریده خروج نکردند جامع‌تر شرایط‍ امامت را ازین دو برابر، امّا سیّد ابو الحسن بدیلمان خلق را دعوت کرد جملۀ گیل و دیلم اجابت فرمودند و فصلی است قابوس شمس المعالی را در تفضیل عمر و ابو بکر و عثمان و امیر المؤمنین علی، داد بلاغت و فصاحت در آن رسالت داده چنانکه شیوۀ ترسّل قابوس بود، این سیّد جواب آن فصل و رسالت بطریقی پیش گرفت و بحجج قواطع چنان بآخر رسانید که اگر گویند معجز است بعید نبود و تصانیف او آنچه معروفست و متداول:
کتاب التّجرید، و کتاب الشّرح، و کتاب البلغة، و کتاب النّصرة، و کتاب الافادة این جمله آنست که ائمّه بر دست دارند و متعلّمان را بتعلّم این کتابها امروز نیز رغبتی هرچه صادق‌تر است و دیگر کتب که متداول نیست ننبشتیم و دیوان اشعار او مجلّدی ضخیم برمی‌آید، روا نداشتم که اینجا بیت چند ثبت نرود، شعر[۲۳۷]

  یهذّب اخلاق الرّجال حوادث کما انّ عین السّبک[۲۳۸] تخلصه السّبک  
  و ما انا با الوانی اذا الدّهر أمّنی و من ذا من الأیّام ویحک ینفکّ‌  
  بلانی حینا بعد حین بلوته فلم الف رعدیدا ینهنهه السّفک [کذا]  
  و حنّکنی کیما یعوّد ازمتی فطحطحته حنکا و ما عضّنی الحنک  
  لیعلم هذا الدّهر فی کلّ حالة بأیّ فتی المضمار اصبح یحتکّ‌  
  نمانی آباء کرام أعزّة مراتبها أنّی یحیط‍ بها الدّرک  
  فما مدرک باللّه یبلغ شأوهم و إن یک سبّاقا فغایته التّرک  
  فلا برقهم یا صاح إن شئت خلّب و لا وفدهم و کس و لا وعدهم إفک  

و له ایضا:

  و قد سبکت عقیانه نار محنة و بالسبک عقیان الرّجال یهذّب  
  و قد شذّبته النّائبات و إنّما تفرّع غصن الدّوح حین یشذّب  

میگویند اوّل او در بغداد تحصیل علم از سیّد ابو العبّاس کرد و بعد از آن بقاضی القضاة عبد الجبّار همدانی پیوست و در مجلس او تخرّج افتاد و بنهایت رسید. چنین آورده‌اند که شبی بعد از خفتن خلایق بدرگاه قاضی آمد و او خفته بود، بیدار کردند و گفتند سیّد ابو الحسین بر در است، فرمود که درون آوردند، مسئلۀ از قاضی بحث کرد، قاضی گفت همین مهمّ را آمدی، گفت آری اندیشه کردم امشب وفات رسد و در دین شاکّ بوده باشم و بشبهت. و در عهد او ابن سکّرة الهاشمی قصیدۀ گفته بود در ذمّ آل ابو طالب، شعر:

  إنّ الخلافة مذ کانت و مذ بدأت موسومة بفتی من آل عبّاس  
  اذا انقضی عمر هذا قام ذا خلفا ما لاحت الشّمس و امتدّت علی النّاس  
  فقل لمن یرتجیها غیرهم سفها لو شئت روّحت کرب الظنّ بالیاس  

سیّد ابو الحسین جواب میگوید شعر:

  قل لابن سکرة یا نغل عبّاس أضحت خلافتکم منکوسة الرّأس  
  أما المطیع فلا تخشی دوائره یعیش ما عاش فی ذلّ و اتعاس  
  فالحمد للّه حمدا لا شریک له خصّ ابن داعی[۲۳۹] بتاج العزّ فی النّاس  

ابن المعتزّ ناصبی بود جواب[۲۴۰] میگوید قصیدۀ دراز:

  أبی اللّه الاّ ما ترون فما لکم غضابا علی الأقدار یا آل طالب  

قاضی ابو القاسم علیّ بن محمّد التّنوخی که [پدر] صاحب کتاب فرج بعد الشّدة است جواب میگوید:

  من ابن رسول اللّه و ابن وصیّه الی مدغل فی عقدة الدّین ناصب  
  نشا بین طنبور و زقّ و مزهر و فی حجر شاد او علی صدر ضارب  
  و من ظهر سکران الی بطن قینة علی شبهة فی ملکها و شوائب  
  یعیب علیا خیر من وطیء الحصا و اکرم سار فی الأنام و سارب  
  و یزری علی السّبطین سبطی محمّد فقل[۲۴۱] فی حضیض رام نیل الکواکب  
  نشوا بین جبریل و بین محمّد و بین علیّ خیر ما شر و راکب  
  وصیّ النبیّ المصطفی و صفیّه و مشبهه فی شیمة و ضرائب  
  فکم مثل زید قد أبادت سیوفکم بلا سبب غیر الظّنون الکواذب  
  أما حمل المنصور من أرض یثرب بدور هدی تجلو ظلام الغیاهب  
  و قطّعتم بالبغی یوم محمّد قرائن أرحام له و قرائب  
  و فی أرض باخمرا مصابیح قد ثوت مترّبة الهامات حمر التّرائب  
  و غادر هادیکم بفخّ طوائفا یغادیهم بالقاع بقع النّواعب  
  و هرونکم اودی بغیر جریرة نجوم تقی مثل النّجوم الثواقب  
  و مأمونکم سمّ الرّضا بعد بیعة تؤد ذری شمّ الجبال الرّواسب  
  فهذا جواب للّذی قال: «ما لکم غضابا علی الأقداریا آل طالب»  

شنودم که چون سیّد ابو الحسین بدیلمان مستولی شد و ممکّن گشت از آفاق عالم علما باستفادت روی بدو نهادند و بدانجا رسید که پیش قاضی القضاة عبد الجبّار فرستاد که بر من بیعت کند، و حاکم جشم رحمه اللّه در کتاب جلاء الأبصار همچنین آورد. بعد از آنکه عمرش بهفتاد و اند رسید در سنۀ احدی و عشرین و اربعمایه روز عرفه یکشنبه وفات یافت رحمه اللّه علیه و روز دوشنبه عید اضحی بلنکا که سرای او بود دفن کردند و هنوز تربت او ظاهر است و مشهد برقرار، مردم آن نواحی جمله بر مذهب او و استندار کیکاوس و اسلاف او و سایر دیالم همچنین.
السید الناطق بالحق ابو طالب یحیی بن الحسین الطایر[۲۴۲] بتأیید الله، برادر سیّد المؤیّد باللّه بده سال از برادر خویش بزرگتر بود، معروف بکمال عقل و فضل و سخا و ورع و اجتهاد و عبادت و زهد و تقوی، پدر ایشان امامیّ المذهب بود و در اوّل ایشان نیز همچنین و او را نظیری نبود بروزگار خویش، و استفادت از سیّد ابو العبّاس کرد بعد از آن بشیخ ابو عبد اللّه[۲۴۳] که استاد طایفۀ امامیّه است پیوست دیگر باره بقاضی القضاة عبد الجبّار، و در میان زیدیّه از او مبرّز و محققّ‌تر دانشمند نبود تا این غایت و بگرگان مدّتی بمدرسه بتدریس و افاده مشغول بود و از اکناف جهان علما پیش او رسیدند و فواید حاصل کرده، بعد از آن بدیلمان شد، چون برادر فرمان یافت مردم برو بیعت کردند، و استاد جلیل ابو الفرج علیّ بن الحسین هندو در وقت امامت بدو می‌نویسد، شعر:

  سرّ النبوّة و النّبیّا و زها الوصیة و الوصیّا  
  أنّ الدّیالم بایعت یحیی بن هرون الرّضیّا  

[۲۴۴] ثمّ استربت بعادة ال‍‌‍أیّام اذ خانت علیّا

  آل النّبیّ طلبتم میراثکم طلبا بطیّا  
  یا لیت شعری هل أری نجما لدولتکم مضیّا  

فأکون أوّل من یه‍‌زّ الی الهیاج المشرفیّا

فرزندی بود او را بجوانی وفات رسید، بمرثیه میگوید، شعر:

  علیک سلام اللّه ساکن بلقع فلیس الی دفع الحمام سبیل  
  و لیس الی غیر التّصبّر مفزع و إن عنّ خطب فی المصاب جلیل  
  و إن کان حزن النّاس عند إیاسهم قصیرا فها حزنی علیک طویل  
  و إن کنت تحت التّرب فی الرّمس نازلا فذکرک فی حشو الفواد نزیل  
  و لو لا مقال النّاس فارق حلمه لشفّع تسکاب الدّموع عویل  

و له ایضا:

  یا غائبا ما له إیاب خالفنی بعدک اکتئاب  
  و غاب روح الحیاة منّی لمّا علا جسمک التّراب  
  یا ذاهبا لم یصل شبابا یبکی علی فقدک الشّباب[۲۴۵]  

سید ابو طالب یحیی رحمه اللّه در سنۀ اربعین و ثلثمایه از مادر جدا شده بود، و در سنۀ اثنی و عشرین و اربعمایه فرمان حق [درو] رسید و بآمل[۲۴۶] بدیلمان دفن کردند، هشتاد و دو سال عمر یافت و بعد برادر یک سال تمام برنیامده او نیز بدو پیوست، و تصنیفات او در فقه و کلام آنچه مشهور است: کتاب التّحریر و الشّرح، کتاب المجزی، کتاب الدّعامة.
السید الامام الفقیه العالم المتکلم الزاهد الشاعر حسن بن حمزةالعلوی، مرقد او مقابل مدرسۀ زین الشّرف بماهی رسته باشد، بعهد ملک السّعید اردشیر سیّد امام بهاء الدّین الحسن بن المهدی المامطیری او را بر آن داشت که تجدید عمارت مقبرۀ او فرمود، بمشهد علیّ بن موسی الرّضا بزیارت میرفت این شعر انشاء کرد و منازل هرروزه را ذکر فرمود و او را اشعار و آثار فضل بسیار است[۲۴۷] شعر:

  أبدرتم زاهر ام نور شمس باهر ام غصن بان ناضر یحار فیه النّاظر  
  * أجلّنار خدّها ام الظّلام جعدها ام خوط‍ بان قدّها ام انا فیها حائر[۲۴۸]  
  * أدعص رمل ردفها ام نشر مسک عرفها ام سیف عطف طرفها عضب حسام باتر  
  * أ خیزران خصرها ام اقحوان ثغرها ام جنح لیل شعرها ام هی نور زاهر  
  أخنجران انتصبا فی خدّه تعقربا فاعتریانی لهبا[۲۴۹] تدمی لها المحاجر  
  أنظم درّ لفظها ام قوس غنج لحظها حظّی منها حظّها اذ هی لا تماکر  
  فالصّبح من غرّتها و اللّیل من طرّتها و المسک من نکهتها لها نسیم طاهر  
  * و الغصن من قوامها و الدّرّ من کلامها و الغنج من سهامها و الطّرف منها ساحر  
  و السّحر من اجفانها و الماء من بنانها ها أنا من هجرانها علی السّقام صابر  
  * تفترّ[۲۵۰] عن ملثمها بلؤلوء فی فمها یلوح فی مبسمها کأنّه جواهر  
  اذا مشت یقلقها لنعمة قرطقها یفتننی منطقها و اجفن[۲۵۱] فواتر  
  کالبدر فی تمثاله و الغصن فی اعتداله فالقلب من خباله لدائه مخامر  
  لا و الّذی یعلم ما فی الأرض طرّا و السّما ما نلت منها محرما کنت لها احاذر  
  غیر حدیث و نظر من غیر فحش و وزر و اللّه خیر من غفر اذ هو ربّ غافر  
  فعدّ عن تذکارها و خل عن سمارها اذ انت بعد دارها لأرض طوس زائر  
  و ربّ قفر فدفد تیهاء ذات فرقد کصارم مجرّد یتیه فیها الماهر  
  قطعتها بناقة زیّافة خفّافة هفهافة لفّاقة فی سیرها تخاطر  
  * اذا ارتمت فی بیدها تئنّ فی وخیدها للخفّ فی صعیدها علی الثّری حفائر  
  تستنّ فی ارقالها فی غیر ما کلالها تطرب فی ترحالها اذا حداها الزّاجر  
  بها غدوت راحلا من آمل و نازلا منازلا عواطلا یقطعها المسافر  
  فما مطیر قصدها حدّ[۲۵۲] الیها حدّها یروع قلبی و خدها اذا السّراب مائر  
  یا صاح جثّ النّاجیه اظنّ حشا ناهیه[۲۵۳] حتّی توافی ساریه یوما و انت باکر  
  ثمّ اغد منها باکرا لمهروان ذاکرا مقطّعا هو اجرا من بعدها هو اجر  
  حتّی توافی نامنه بزامل[۲۵۴] من عاینه یخاف منه[۲۵۵] مأمنه یذعر منه الذّاعر  
  و فی طمیش لا تقف الاّ وقوف المنحرف ثمّ اغد منها و انصرف و القلب منک طائر  
  یا صاحبّی و دّعا من استراباد معا و للرّباط‍ فاقطعا و الرّبع منها داثر  
  وقف بجرجان ففی مربعها ما تشتفی بحظّه و یکتفی واردها و الصّادر  
  قد اغتدت أشجارها ترضعها انهارها و استوسقت ثمارها و اخضرّت الدّساکر  
  أطیارها درّاجها یطربنی تهیاجها تذرجها هزّاجها فالکلّ منها صافر  
  * غزالها یحمورها بلبلها شحرورها قد اغتدت صقورها افواهها فواغر  
  دعها و عدّ قاصدا دینار زاری رائد القصدها مجاهدا و سر و أنت شاکر  
  *حتّی اذا آن الدّنو من ربط‍[۲۵۶] امر وتلو و القوم قد ترحّلوا فارحل و أنت ذاکر  
  * مولاک بالتّحمید و اثن بالتّمجید ... الی النّعیم صائر  
  * حتّی اذا حعوا[۲۵۷] بدت و الطّیر فیها غرّدت ... و انتحبت و ثار منها ثائر  
  قطعتها مجاوزا لشیراسف جائزا[۲۵۸] اخطر منها جامزا فالوحش منّی نافر  
  حتّی أتیت معلما لأسفرایین و ما قصّرت فی السّیر کما قصّر فیه عابر  
  تمّ وردت المعقلی و مأوه کالحنظل تبّا له من منزل تعافه الجآذر  

آورده‌اند که ناصر کبیر با کثرت فضل و فصاحت او گفتی: لو جاز قراءة شعر احد فی الصّلوة لکان شعر ابی القاسم، معنی آنست که اگر شعر کسی شایستی بنماز خواندن شعر ابو القسم بودی.
السید شمس آل رسول الله صلی الله علیه و آله، فقیه و صاحب حدیث و از جملۀ نسّاک و عبّاد، هنوز تربت او برقرار است و مشهد معمور، و مزار مشهور بمحلّۀ عزامه کوی[۲۵۹] بر در دروازه.
و از علمای سادات که بعهد ما بودند سید ظهیر الدین نسابۀ گرگانی، فضل او در کلام و فقه و تذکیر بر جهانیان پوشیده نیست.
سید رکن الدین ساری و برادر او سید زاهد عالم متقی شرف الدین که مرقد او بمدرسۀ امام خطیب مقابل مشهد سر سه راه است، اظهار مذهب امامیّه و بطلان مذهب زیدیّه از شرف الدّین قوّت گرفت در آن حدود و اللّه اعلم.
السید امام ابو طالب الثائر ملک طبرستان، ایشان پنج برادر بودند و جدّ ایشان را حسین الشاعر گفتند، برادر ناصر کبیر بود و پدر او را محمد الفارس گفتند دختر ناصر را داشت. غلام و خدمتکاری بود او را عمیر نام بعد از آنکه گیل و دیلم طبرستان را از سادات بتغلّب باز گرفتند این غلام نیز در او عصیان کرد و بگیلان شد و آنچه از آن او بود بتاراج داد و مردم گیلان بدو جمع شدند و سیّد را باز گذاشته میگوید، شعر:

  یا آل یاسین أمرکم عجب بین الوری قد جرت مقادیره  
  لم یکفکم فی حجازکم عمر حتّی بجیلان جاء تصغیره  

ملوک باوند قدس الله ارواحهم

  سماء معالیهم نقیّ من الطّخا وجود مغانیهم بریء من الخطا  

خاندان مبارک ایشان مأمن خائف و ملاذ ملهوف و ملجأ سلاطین و ملوک روی زمین بود و رعایت جانب مستمیح و حمایت مستجیر را دینی مفترض و دینی مقترض شناختند و از اقطار عالم و آفاق گیتی هرکه را در کفش سلامت سنگ ملامت افتادی با پای حافیه جای عافیه خانۀ ایشان دانستند و مادام آن حضرت مقصد وفود و مجال سجود و مجالس جود بود و معاون معاوین و مساکن مساکین، از صولت وصلت ایشان با حمیم چون جحیم و با تسنیم چون نعیم و لقا و بقای ایشان خلایق را رایحۀ جنان و راحت جان،

  و ما خلقت الاّ لجود أکفّهم و اقدامهم الاّ لأعواد منبر  

حمایت ایشان تا بغایتی بود که اگر فرزندان خلفا و ملوک و امرا از بیم گناه پناه بدیشان کردندی طمع آنکه تمنّای بازخواست کنند منحسم مانده بود مثلا اگر قرنا بعد قرن چون حرب بسوس با خصمان قوی و دشمنان غالب بجدال و قتال و جواب و سؤال رسیدی.
[۲۶۰] الاصفهبد الکبیر المعظّم علاء الدوله علی بن شهریار بن قارن، کرم و همّت و سخاوت و رحمت او صیت عدل نوشروان و مروّت نوذریرا منسوخ گردانید، مقامات مشهوره و کرامات منشورۀ او چون بحکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاند و معارض از اقربا و برادران چگونه بدست آورد، اینجا بموجزتر عبارتی ذکر جماعتی که پناه بدرگاه او کردند نوشته آمد: از فرزندان سلطان مسعود غزنین شیرزاد که شریک ملک بهرامشاه فخر الملوک بود بخانۀ او آمد بعد مدّتی که در ریاض امن و رفاهیت با او بود تمنّی کرد که بزیارت کعبۀ معظّمه رود، از طبرستان بمکّه روز بروز وظیفه مرتّب گردانید تا بسلامت بدانجا رسید و بعافیت باز آمد، حقّ جلّ ذکره چنان ساخت که منازع آن پادشاه زاده از پیش برخاسته بود، او را با مقرّ عزّ خویش رسانید بغزنین.
سلطان مسعود بن محمّد سلجوقی برادر زادۀ سنجر دو نوبت بخانۀ او پناه کرد، نوبت اوّل چون خلیفه را بکشتند با پسر او پیش علاء الدّوله آمد و نوبتی دیگر چون میان طغرل و او خلاف افتاد عورات مخدّرات خویش را بیاورد و بقصبۀ آرم بسرای فرزند او شاه غازی رستم بن علاء الدّوله بنشاندند و او را مدد کرده بعراق فرستاد، و چون محمّد بن ملکشاه فرمان یافت فرزندان جمله بر محمود بیعت کردند و چون او درگذشت برادران با یکدیگر خلاف کردند، طغرل منهزم روی بخانۀ او نهاد، بدربند کلیس علیّ بن زرّینکمر و محمّد و ابو شجاع سه برادر نشسته بودند، سلطان را نگذاشتند که درآید، هرچند گفت که مرا خصم در قفاست و گریخته میآیم گفتند تا اجازت شاه نباشد نتوانی آمد، پیش شاه غازی فرستادند بآرم، حالی برنشست و تا بدیه مقصوره برفت، طغرل را درون آورد و بساری پیش پدر فرستاد، خوارزمشاه سعید محمّد را چهار پسر بود، خلاف افتاد دو گریخته پیش او آمدند، چندان نعمت و مکرمت فرمود که هنوز میگویند.
امیر عبد الرّحمن طغایرک اتابک که ممدوح عمادی شاعر بود و در قصیدۀ او را میستاید، بیت:

  عبد الرّحمن که گر بخواهد از هفت سپهر شش بکاهد  
از اردبیل بساحل دریا با فوجی از حشم بگیل و دیلمان گذشت و بخدمتش رسید مدّتی با او بماند تا مدد داد و هم براه ساحل او را بملک باز رسانید. و امیر حلّه دبیس بن صدقه ملک عرب از سروران عالم بود بسخاوت و فصاحت و علّو همّت، با دویست نفر سوار بأمان او آمد و اوّل روز بیست اسب با ساخت و سیصد قبا و کلاه و صد کمر شمشیر و صد زره و ترک و بر گستوان و درقه و ده هزار دینار زر بدو فرستاد، و بنوبتی برادر او برکة بن صدقه بخدمت اصفهبد علاء الدّوله آمد از خلیفه گریخته، با او شفاعت کرد و امان نامه نوشتند و نفقات داد و با کسان خویش بولایت فرستاد. و چون قیتر مش در سلطان عاصی شد برادران و فرزندان و پوشیدگان را بامانت بخدمت او فرستاد، پنج سال در حقّ آن جماعت شفقتی فرمود که حدّ پدید نبود، بعد از آنکه امان یافتند جمله را بخانه باز فرستاد، و السّلم.


الاصفهبد الکبیر العادل العالم الغازی نصرة الدوله رستم بن علی بن شهریار بن قارن، بعید الصّوت، مشهور المواقف، شایع الذّکر بود و از عهد فریدون و منوچهر طبرستان ازو بزرگتر بقدر و همّت والا و عدل و دادکی نژاد نزاد، از جاجرم و گرگان و بسطام و دامغان تا حدّ موقان در مدّت ملک او چنان مضبوط‍ بود که بجایگاه خود ذکر رود و از رهط‍ باوند اوّل کسی که ببارگاه بر تخت نشست و تخت بر موکب بست او بود، و گذشت از خسرو پرویز هیچ جهاندار و شهریار را چندان گنج و ذخایر و نفایس نبود که او را، تا بعهد ما چهل پاره قلعه از زر و اجناس و جواهر از آن او بماند.
و چنین شنیدم که کیکاوس استندار چون خواست که درو عصیان کند با قاضی ولایت خویش مشورت کرد، او را بر آن دلیری رخصت داد، تا شاه غازی برویان شد و کران تا کران ولایت آتش برفرمود کشید، اصفهبد خورشید بن بو القاسم مامطیری میگوید، طبری:

  تدبیر کرده کادی[۲۶۱] کی کوشک بسوجن اونی که سی کوشک پرنده[۲۶۲] تابلوجن  
  نون کشور بوین سوجن کهون اورجن تدبیر کر[۲۶۳] کاری دیر هار موجن  

بعد وفات سنجر سلطان سلیمانشاه که برادر زادۀ او بود از محمود خان که خواهر زاده و ولیّ عهد سنجر بود بگریخت بطلب ملک عراق و بمقام قصبۀ درویشان پناه بشاه غازی کرد، مدّت دو ماه هرروز برای او و حشم او سر میدان تا پایان خوانها فرمودی نهاد تا بگیلان و دیلمان و سایر اطراف طبرستان بیست هزار مرد جمع کرد و جملۀ اسباب سلطنت از خزانه و زرّاد خانه و فرّاشخانه مهیّا فرمود و او را برگرفت و بری برد، بتخت سلطنت بنشاند، امرای عراق و آذربایجان برو جمع شدند وری و ساوه اصفهبد شاه غازی را مسلّم داشتند. چون سلطان محمود غیبت او از طبرستان بدانست با جمله امرای سنجر بطبرستان آمد، بدو روز از ری بقصبۀ کوسان بپایان قلعۀ آب دره رسید و لشکرگاه ساخت، محمود خان زیر دیه دجان[۲۶۴] ببیابان فرود آمد، یک شب شاه غازی پادشاه قارن را با چهار صد غلام و پانصد باوند اجازت داد که بلشکرگاه ترکان شوند، تا بدر خیمۀ محمود خان تاختن بردند و چندان خلل رسانیده که بشرح نیاید، با فرداد[۲۶۵] مؤیّد آیبه و خویشاوند را نامزد کرد که بساری شوند و غارت کنند، اصفهبد شاه غازی فرزند خود شرف الملوک حسن را با حشم براه لاکش مهروان گسیل کرد تا بروی آن جماعت بازآیند و بعضی کمین سازند، چون بقصبۀ مهروان رسیدند بهم باز خوردند، خویشاوند محمود را با هزار ترک بگرفتند، مؤیّد آیبه با تنی چند منهزم برفت. چون جماعت اسیران را پیش اصفهبد بردند جمله را تشریف داد و معروفی همراه کرد و بمحمود خان فرستاد و گفت بگویید که مردم ما مردمی خانه‌دار باشند و آنچه میکنند بی‌اجازت منست، محمود خان عزیز طغرائی را که از اکابر شیوخ بود در دولت سنجریّه پیش او فرستاد و بیست هزار دینار شاهی قرار نهادند که سلطان با گرگان شود و شاه غازی این مبلغ بمحصّلان رساند. چون محمود کوچ کرد و بگرگان رسید محصّلان را از ولایت بسیلی بیرون کردند، گفت بروید او را بگویید ما زر بزوبین دادیم، خود بخراسان فتنۀ که معروفست پیدا شده بود، برفتند و بدو نپرداختند، و او را بطبرستان محمود گندم کوب خوانند که حشم او نان نیافتند، گندم می‌بریدند و میکوفتند.


و خواجۀ امام رشید الدّین و طواط‍ رحمه اللّه را که دبیر خوارزمشاه [اتسز] بود در حقّ او قصاید بسیار است و هرسال پانصد دینار و اسب و ساخت و دستار و جبّه ادرار بود، این چند بیت از قصیده‌ایست وقتی که بری شد و سلیمانشاه را بنشاند میفرستد:
  جلالک باد فی خراسان باهر و ذکرک سار فی العراقین سائر  
  و أنت حسام الدّین فی نصرة الهدی حسام إذا کلّ البواتر باتر  
  غدا الرّیّ و الأکباد فیها جریحة لفقدک و الأجفان فیها سواهر  
  تفرّق من بعد التّجمّع شملها و دارت علیها بالبلایا الدّوائر  
  فما قائل إلاّ لتقواک ذاکر و لا سائل إلاّ لجدواک شاکر  
  أیا ملکا رحب القصور عراعرا لسان اللّیالی عن مساعیک قاصر  
  جلالک فی أعلی السّموات صاعد وصیتک فی أقصی الأقالیم سائر  
  أیا مالکا للأمر و النّهی فی الهدی فما مثله فی النّاس ناه و آمر  
  محیّاک بدر فی الغیاهب زاهر و یمناک بحر فی المواهب زاخر  
  و أنت إلی دفع الملمّات مائل و أنت إلی رفع المهمّات قادر  
  فما لبلاد اللّه غیرک حافظ‍ و لا لعباد اللّه غیرک ناصر  
  أما لهم من مشرع الغیّ حاجز أما لهم عن مصرع البغی حاجر  
  أما لهم عن مکسب الإثم وازع أما لهم عن موکب الظّلم زاجر  
  تمتّع بمدحی فهو أکرم مفخر إذا عدّدت للأکرمین المفاخر  
  ألا إنّنی فی مدح غیرک شاعر و لکنّنی فی مدح صدرک ساحر  
  فعش سالما ما حرّر النّثر کاتب و دم غانما ما حبّر النّظم شاعر  

و دیگر باره چون شاه غازی بری شد و نوّاب خویش بنشاند و یک سال و نیم بتصرّف داشت و جماعتی را از اطراف ری دور کرد این قصیده میفرستد:

  جبینک کالبدر المضییّ یلوح و خلقک کالمسک الذّکیّ یفوح  
  و نائلک الفیّاض تغدو غیومه بنفع غلیل المعتفی و تروح  
  لک الرّایة الزّهراء فی کلّ وقعة بها لجیوش المسلمین فتوح  
  لها ألسن فی الجوّ من عذباتها صفاح بأسرار الکفاح تبوح  
  ففلّلت حدّ الظّلم و هو مذرّب و ذلّلت صعب الکفر و هو جموح  
  فکم للعلی یا آل قارن سورة بناها علی رغم المعاطس نوح  
  فأفعالکم للمعضلات دوافع و أقوالکم للمشکلات شروح  
  بأیمانکم یوم الصّباح صوارم لها من دماء الدّارعین صبوح  
  لجندک فی أرض العراق وقائع بهنّ شیاطین القراع تطوح  
  فکم من نفوس بالعراء طریحة علیهنّ ربّات الحجال تنوح  
  فلا بلد إلاّ و فیه زلارل و لا خلد إلاّ و فیه قروح  
  بقیت مدی الأیّام فی عزّ أنعم علیهنّ أنوار الدّوام تلوح  

و در وقتی که شاه غازی رحمة اللّه قلعۀ مهرین و منصوره کوره از ملاحده بقهر بستانده بود این قصیده بحضرتش میفرستد، چند بیتی ثبت افتاد:

  أیا من إلی نادیه تأوی الأماجد لآرائه شهب الدّیاجی سواجد  
  و یا من یلوذ الأکرمون بظلّه إذا أشعلت نیرانهنّ الشّدائد  
  ألا إنّه فی العلم إن حدّ عالم و لکنّه بالجسم إن عدّ واحد  
  أیا نصرة الدّین الّذی عقواته بها نصبت للنّازلین الموائد  
  فأطرافها للرّاهبین معاقل و أکنافها للرّاغبین معاهد  
  لسانک لا یجری علی عذباته سوی کلمات کلّهنّ فوائد  
  فهنّ لآفاق المعالی کواکب و هنّ لأعناق المعانی قلائد  
  بلغت من العلیاء منزلة لها زواهر أجرام السّماء حواسد  
  حویت علی رغم الأنوف من العدی محامد یفنی الدّهر و هی خوالد  
  فتجهد و الأبدان منهم فوارغ و تسهر و الأجفان منهم رواقد  
  و کیف یساویک العدی ثلّ عرشهم و هل یتساوی قاعد و مجاهد  
  بعهدکم یا آل قارن أصبحت ممهّدة للمکرمات القواعد  
  فمنهلکم عذب لمن هو وارد و منزلکم رحب لمن هو وافد  
  فمنکم جبال الباقیات رواسخ و منکم ریاح الفانیات رواکد  
  و همّتکم جرداء نهد لدی الوغی و همّة أهل العصر غیداء ناهد  
  فأنت لها فی نصرة الشّرع شاهر و أنت لها فی هامة الشّرک غامد  
  سیوفک زیدت حدّة ضرباتها مؤکّدة للدّین منها المعاقد  
  بقیت رضیّ الحال ما لاح بارق و دمت وضیّ البال ما صاح راعد  

اگرچه همیشه علما و شعرای عرب و عجم بمدّاحی خاندان باوند تفاخر کردند امّا چون رشید و طواط‍ در عهد خود امام الأئمّه و قبله و قدوۀ اهل بلاغت و براعت بود اعتبار را بمدایح او اختصار رفت تا بر من تهمتی ننهند و شبهتی نماند که چندین غلوّ و مبالغت بافراط‍ بمناقب ایشان از عشق ولاء و داعیۀ هوی روا داشتم چه‌اگر خواهم درین کتاب بشرح فضائل آن دودمان عنان قلم فرو گذارم بر عمر و روزگار اعتماد ندارم از آنکه بپایان رسد و آن بنرسد. و از جمله عادت این پادشاه یکی آن بود که روز صبوح جمله خزانۀ خویش بتاراج دادی حریفان و ندیمان را، تا روزی امیر سابق الدّوله علی کیله خواران خویشاوند او بود و علی رضا گفتند و کیل دری بود که فرزندان او را سعد الدّین حسین دیوانه و نظام محمّد و قوام فرامرز گفتند، آخر همه از میان مجلس شراب برخاسته بخزانه شدند، هرچه نقود و جواهر و جامه‌ها و مویینه بود دیگران برده بودند، ابریشم رزمه‌ها مانده بود، هر یکی سه رزمه پشتواره بستند و یک رزمه بپای میگردانیدند، بار بد جریری شاعر طبری در آن روز میگوید در حقّ ایشان، بیت:

  این دو خر که دار نه شام ایرون یک خر بزین نیکه یکی بپالون  

و عادتی دیگر آن بود که نگذاشتی که هرگز مدح او پیش او برخوانند، گفتی شاعران دروغهایی که من نکرده باشم همی گویند و من از آن خجالت میخورم تا مظفّری لقب شاعری از خراسان بحضرت او رسید و گفت بمدح تو آن گویم که کرده باشی، این قصیده بگفت، برو عرض کردند، گفت راست میگوید، چون قصیده بخواند بهر بیت ده دینار زر عطا فرمود و اسب و قبا و کلاه، بیت:

  جنّت عدنست گویی کشور مازندران در حریم حرمت اصفهبد اصفهبدان  

الاصفهبد العالم تاج الملوک علیّ بن مردآویج، او را بعهد سلطان سنجر پدر بمرو فرستاد، سنجر خواهر خویش را بدو نکاح فرمود، و هیچ بامداد از سرای بیرون نیامدی تا اصفهبد پیش او نرفتی و اوّل چشم برو نیفگندی، بعد از پدر قلعۀ جهینه و بیرون تمیشه چنانکه شرح آن برود بدو سپرد تا سلطان سنجر فرو رفت، سلیمانشاه اوّل پناه بدو کرد، میگویند چابک سوارتر از مردآویج در جهان هرگز کسی نبود، بوقت بشل[۲۶۶] گوی دو درست در رکاب نهادندی و او پای بر سر آن نهادی و تا نیمروز اسب دوانیدی که درستها از زیر پای و رکاب او نیفتادی، سلیمانشاه در گلپایگان با او بگرو همین شرط‍ در میدان شد بقرار آنکه اگر اصفهبد بماند اسپی تازی داشت بهزار دینار خلیفتی و صد تا جامه خریده با ساخت که درو بود سلیمانشاه را باشد و اگر اصفهبد ببرد سلیمانشاه غلامی داشت که محبوب دل و معشوق او بود پیش اصفهبد فرستد، چون اصفهبد غالب آمد و گرو ببرد سلیمانشاه غلام را با خدمت اصفهبد فرستاد، اصفهبد هم در حال غلام را بر آن اسب تازی با ساخت فرمود نشاندند و با دو نفر دیگر غلام پیش سلیمانشاه فرستاد، و انوری شاعر خراسان این قصیده و دیگر قصاید هم در حقّ او گوید، بیت:

  إی در نبرد حیدر کرّار روزگار تاج الملوک صفدر و صفدار روزگار  
در سیّوم مجلّد فتوّت و مروّت و فضل و کمال او و ثبات رأی و سیرت او را شرح خواهیم داد، ان شاء اللّه تعالی.


سابق قزوینی گفتند در خدمت سلطان مسعود شجاعی بود که در عراق و خراسان و عرب نام او سر دفتر مردان بود، او را بفریفت و بخدمت خویش آورد و بسطام و دامغان و جاجرم بدو داد، در آن حدود بغزو و جهاد ملاحده مشغول گردانید، و این مرد بغایت بخشنده بود، روزی پیش او نبشت که من بازماندگی می‌برم برای نفقات حشم، شاه غازی روی ببزرگان حضرت کرد و گفت سابق بما چنین نوشت، او دریاست با دریا کسی چه صلت تواند کرد، بگویید تا حال را بیست هزار دینار بدو فرستند و مثال نویسند که از آن سر حدّ چندانکه استخلاص کنی تراست باقطاع.
الاصفهبد المعظّم علاء الدوله الحسن بن رستم بن علی، با قرب عهد مستور نمانده باشد که سخاوت و سیاست او از منزل کمال‌اند فرسنگ گذشته بود تا بحر و کان در جنب آن شمر و سمر نمود، از خصال مردی و مردمی هیچ نماند که ذات او بدان متحلّی نبود الاّ آنکه او تهوّر و غروری داشت که عالم و عالمیان پیش همّت او وزنی نداشتند و بدین سبب هم او و اتباع او در موقف آسیب بودند و شرح آن داده شود، کفی المرء فضلا أن تعدّ معایبه.
بوقت آنکه خوارزمشاه کبیر عادل ایل ارسلان بجوار رحمت ذوالجلال رسید و سلطان صاحب قران تکش خوارزم از برادر سلطانشاه محمود باز ستد بحکم دوستی و مودّتی که پدر را با اصفهبد بود او و مادر هردو پناه کردند، اصفهبد با تمیشه آمد و از گیلان و حدود ری جمله عمّال و نوّاب را با هدایا و تحف پیش ایشان فرستاد و از صحرای گنجینه تا اسپید دارستان بیک فرسنگ خوان نهادند، اتّفاق عقلا بود که چنین خوان تا عمر عالمست بهیچ عهد کسی از جهانداران ننهاد، و تمامت این حکایت بجایگاهی دیگر برود، ان شاء اللّه تعالی.
الاصفهبد الاعظم حسام الدولة و الدین ابو الحسن اردشیر بن الحسن، قواعد دین بدو مشیّد و سواعد یقین بدو مؤیّد بود، در تدبیر مقانب و تحصیل مناقب صاحب رای و رویّت، بسیار قدر و قدرت، ایّام او روضۀ دهر و زهرۀ عصر و نزهۀ عمر و نهزۀ عيش بود، و حضرت او موئل امائل و منزل افاضل، و مجلس او مجمع اصحاب درايت و مقصد ارباب روايت، و در حقّ‌ ايشان مواهب او رغايب و منايح او غرايب، آثار گزيده و اخبار پسنديدۀ او تميمۀ اعضاد عالم و قليدۀ أجياد بنى آدم، شيم طاهره و مكارم ظاهره و مفاخر باهره و مآثر زاهرۀ او چون روز بدر مشهور و چون شب قدر با نور، مدّت سى و پنجسال طبرستان بعهد پادشاهى او چون حرم مكّه امن و چون كعبه قبلۀ خلايق بود، در سنۀ مثال[۲۶۷] سلطان بزرگ طغرل بن ارسلان از عراق بعد وفات اتابك محمّد بن ايلدگز بخلافى كه با برادر او قزل ارسلان افتاده بود پيش ملك سعيد نبشت:

  إذا اغلقت أبواب قوم أراذل فبابك مفتوح و ليس بمرتج  
  و همّك مقصور على طلب العلي و سيبك مرفوع على كل مرتج  


و ازو پناه طلبيد، شاه اردشير مخيّم و معسكر بديه فلول لارجان ساخته بود، جملۀ اصفهبدان از امرا و معارف را تا برى باستقبال او فرستاد و او تا بآهنگ لار پيش باز شد و بجهت او از اسب بزير آمد و او را با فلول آورد و تخت و تاج با جمله آلات شاهنشاهى از خزانه و فرّاشخانه و شرابخانه و اصطبل و كلّه‌هاى سفر بدو باز سپرد و بجهت خود بر سر پشته چهل ميخ خيمه فروزد و بوزير شهر سارى نوشتند تا از قلعه‌ها و مواضع ديگر عوض اين جمله بخاصّۀ شاه بفرستند، و قزل ارسلان چون ازين واقف شد عزّ الدين يحيى عراق را بشاه اردشير فرستاد و حقوق سوابق پدر و برادر را وسيلت ساخت و تمنّى كرد كه اگر سلطان طغرل را بگيرد و بند نهد رى و ساوه و قم و كاشان و قزوين بعهد و ميثاق بنوّاب تو تسليم كنم و در ساير عراق و آذربايجان و ارّان حكم تو چنانكه بطبرستان نافذ باشد، شاه اردشير فرمود مباد كه كرم و مروّت ما براى محالات دنيا بر نقض عهد مبالات روا دارد، و بعد مدّتى سلطان را بدامغان و بسطام فرستاد و بعمل آن ولايت بنشست تا وجه وظيفۀ او مرتّب دارند و از طبرستان روز بروز نزل و علوفه ميفرستاد تا آنوقت كه بسلامت بمقرّ سلطنت خود افتاد، و در مجلد سيّوم حقوق نعم و تربيت او سلطان طغرل را بوقت آنكه قزل ارسلان او را بقلعه داشت شرح برود ان شاء اللّه تعالى وحده. و در سنۀ تسع و سبعین و خمسمایه از پیش مهراج شاه که جیتجند نام بود دو نفر هندو رسیدند بحضرت او با نوشته و گفتند ما چهل مرد بودیم گزیدۀ شاه مهراج بسبب آنکه علویی امامیّ المذهب بولایت ما افتاد و دعوی مذهب و طریقت شیعت کرد و ما هرگز نشنیده بودیم، علمای آن دیار با او مناظره کردند، بر همه سخن او حجّت آمد و غلبۀ صدق با او بود، شاه ما را گفت بطبرستان پادشاهیست کسروی نژاد با عدل و داد، معتقد او این مذهب است، ما را با این نوشته بخدمت تو فرستاد، از این جمله سی و هشت بازماندند بانواع وقایع از هلاک و قطع طرق و ما دو نفر بمقصد رسیدیم و بطبرستان درین وقت امیر سیّد بهاء الدّین الحسن بن مهدی المامطیری رحمة اللّه علیه بحال حیات بود، از آن دو ورق که بجواب نوشت با دلایل و حجج اصول و فروعی کلمۀ چند نقل کرده آمد و این نوشته را رسالة الهنود فی اجابة دعوی ذوی العنود گویند، و هذه قصیرة عن طویلة:
و لا غرو ان کسدت التّشیع [کذا] فی زماننا هذا ببلاد الهند فلربّما کسدت - الیواقیت فی بعض المواقیت، و انّی و له بحمد اللّه فی أرض العراق سوق و نفاق، و فی أرض الحجاز مستقرّ و مجاز، و صار فی الشّام لأهلها شیمة، و هطلت سحائبه علیهم دیمة، و من ذا یعیّر امراء حرم اللّه و هم الحسنیّون و امراء حرم الرّسول و هم الحسینیّون بالتّشیّع و یجحد فضلهم و یرتع فی أعراضهم و ینکر نبلهم و لم یبق فی خراسان انسان له ید و لسان و سیف و سنان الاّ و التّشیّع دیدنه و دینه، و قرینه و خدینه، الی ما ترکنا الالمام بذکره من افراد الحجاز و الشّام و نواحیها، و آحاد مدن خراسان و العراق و ما تضمّه و تحویها، و هلّم جرّا الی طبرستان روضة الدّنیا و غدیرها و خورنق الأقالیم و سدیرها و صدر جریدة الأماکن و بیت قصیدة المساکن و متبوّأ المرح و متنزّه الفرح و معتصم الامراء و محتبر الفقراء و مأوی الأحرار و مثوی الأبرار و مقیل العدل و مبیت الفضل و عرصة المکارم و ساحة الأکارم و خطّة المحاسن و نزهة المیامن و معرض الجود و مخیم الوفود و قرارة الملک و مباءة الحکم، سرّة العالم، معدن الرّفاهیة، مثابة الأمن، خریف الشّتاء، ربیع الصّیف [کذا]، ملتفّة الأزهار، مصطفة الأشجار، مطّردة الأنهار مغرّدة الأطیار، مجریة الجنان، مرّوحة الجبال، مذکرة الجنان، فطف فی اطرافها و اقطارها و مدنها و امصارها، بحارها و وهادها، تلاعها و رباعها، حصونها و قلاعها، غیاضها و ریاضها، تلالها و جبالها، آجامها و آکامها، اماکنها و مساکنها، عامرها و غامرها، طولها و عرضها، رفعها و خفضها و تدبّر فی قاطنیها و تأمّل فی ساکنیها، نسائها و رجالها، تجدهم و من التّشیّع فی رؤسهم نخوة، مشفقین علیه و المؤمنون اخوة، ألقی التّشیّع علیهم جرانه، فألفاهم جیرانه، فما اکثر الشّیعة و ما اقواهم، و ما أبسط‍ ایدیهم و ما اعلاهم، ایّدوا بمن جعله اللّه للاسلام وجها و صدرا، و للدّین عضدا و ظهرا، و للملک یدا و لسانا، و للدّهر حسنا و احسانا، و جعل رأسه بتاج الایالة مکلّلا، و سریره بسماء الفخر مظلّلا، و بسط‍ ظلّ سطوته علی النّهار حتّی لا تشبّ نوائبه، و بثّ خوف انتقامه علی اللّیل حتّی لا تدّبّ عقاربه، و أعلی شخص قدره الباذخ عن تقبیل أفواه المدائح مواطئ قدمه، و اجلّ بیت ملکه الشّامخ عن زیارة الأثنیة أفنیة حرمه، فلا یتّسع نطاق الوصف أن یحیط‍ بخواصر جلاله، و لا خاتم الثّناء فیشتمل علی خناصر کماله، و لا حلّة الشّکر فترفل علی قامات آلائه، و لا تاج الحمد فیحدق بهامات نعمائه، و لقد کذّبت فعاله لبید بن ربیعة فی قوله:

  ذهب الّذین یعاش فی أکنافهم و بقیت فی خلف کجلد الأجرب  

فقد رأینا من یعیش فی کنفه الأعداء فکیف الاولیاء و یرد بحره المفحمون فکیف الفصحاء، قد أنهضت الیه البلاد رجالها، و أبرزت له جمالها، و ألقت الیه الأرض أفلاذ أکبادها، و حسبک بالعلاء جالبا، و کفاک بالاحسان جاذبا، و من صادف تمرة الغراب لم یفارقها ابدا، و من وجد الاحسان قیدا تقیّدا، و آل ابی طالب ینزلون منه علی سیف التّشیّع و سنانه، و علی ید الحقّ و لسانه، و ما ضرّهم مع حیوته ادامها اللّه أن لا یعیش لهم الاشتر، و ما علیهم مع عطایاه لا قطعه اللّه أن لا یردّ علیهم فدک و خیبر، عشّ الملک[۲۶۸] فیها درج طائره و وطن الجود منها[۲۶۹] خرج سائره، فناءه موسم العفاة و خزائنه نهب الصّلات، اذا تدفقّ بحر یمینه نمیرا تألّق بدر جبینه منیرا، متّع اللّه بنی الآمال بامتداد ایّامه و ازدیاد انعامه فهو ذو[۲۷۰] الخلق المعسول و الکنف المأمول و الطّعام المبذول، صاحب الوجه الطّلق و الجناب الغدق، الشّابّ سنّا و میلادا، و الشّیخ حلما و سدادا، منصبه کریم و منظره وسیم و نسبته کسرویّة و سیاسته کیخسرویّة و صورته یوسفیّة و سیرته نبویّة و همّته علویّة، و تعرّقه فی الملک عرفه الدّانی و القاصی، و اعترف به المطیع و العاصی، و الکرم و الجود ممتزجان بطبعه، مجتمعان فی شرعه، فلم یبق علی وجه الأرض من مدّ الیه اللّحظ‍ و لم یحظ‍ و شدّ الیه الرّحل و لم یحلّ، فذّ فرد و اسد ورد، و شهاب لامع و صبح ساطع، و ماء رواء و کرم ما شئت و حیاء، و هو الشّهاب الّذی لا یخبو و الحسام الّذی لا ینبو، الملک المعظّم شأنا المفخّم مکانا، القاهر سلطانا، الرّاسخ بنیانا، المقبّل أرضا، المطاع فرضا، شهنشاه العالم طولا و عرضا، ثانی الاسکندر، غبط‍ کسری و سنجر، حسام الدّولة و الدّین، علاء الاسلام و المسلمین، ملک الملوک و السّلاطین، أقدم الولاة فی الخافقین، شهریار المشرقین [کذا] اردشیر بن الحسن بن رستم بن علیّ بن شهریار بن کیوس اخی نوشروان ابنی قباذ، الّذی ملک الارض الی الانسان الاوّل ابی البشر هبة اللّه و صفیّه آدم علیه السّلام، لم یکن فیهم احد الاّ من انبسط‍ ملکه علی بسیطة الغبراء و من ارسله اللّه الی الحقّ من زمرة الانبیاء و له مآثر یفنی الأبد و لا تفنی و یخفی الصّباح و لا تخفی و یبلی الجدید و لا تبلی، و هذه قطرة من بحره الزّاخر و لمحة من بدره الزّاهر و شررة من جمره المضطرم و زبدة من سیله العرم و سینبئ الوافدان عن ملکه و مکانه و عزّه و سلطانه و بأسه و جوده و تلقّیه لوفوده اذ أمر أعلی اللّه أمره باکرامها نازلین و انعامها راحلین فنزلا فی أوسع منزل علی أکرم منزل و عیّن لهما من أصفیاء خدمه و أغذیاء نعمه عبده و امیر عدله نجم الدّین و مجنّ اهله ینهی الی المسامع العالیة اقوالهما و یشرح فی الحضرة الحالیه احوالهما، وردا و هما أعری من الحیّة و صدرا و هما اکسی من الکعبة، و کذا یکون حال من تعلّق بذیل حرّ، و ألقی دلوه فی جمّة بحر، و سری فی ضوء بدر، و فی شواهد احوالهما ما یغنی عن استماع اقوالهما، و شاهد العیان أقوی من شاهد البیان، و دلیل البصر اوضح من دلیل الخبر، لا زال الملک ببقائه ثابت المناکب، معتدل الجوانب، عامر الطّریق بالجائی و الذّاهب، و لا سلب اللّه الزّمان جماله بذکره و العباد بهاءهم بطول عمره، و لا زال جاهه موصولا، و فضله مأمولا، و سیبه مسؤلا، و سیفه علی أعداء الدّین مسلولا، و عدوّه بحسده مقتولا، و دامت[۲۷۱] غماغم جنوده تصمّ اذن الجوزاء و اسنّة بنوده تخدش أدیم السّماء ما استهلّ القطر و نما و استقلّ البدر و سما. تمّت.
ازین رساله بیش ازین شرط‍ نوشتن نبود، و اگرنه آن بودی که یکی از جمهور حشویّه از من سؤال کرد که بطبرستان عمّرها اللّه بهیچ‌وقت مذکّری خاسته است از علما و صدور در موضع سؤال جز سکوت مصلحت ندیدم و الاّ همانا درین باب اطناب تا این غایت روانداشتمی که بر اهل علم و تحقیق و عدل و توحید حال بزرگواری و فضل اهل طبرستان مستور نیست بلکه مشهور است، چارۀ نیست که ذکر خیرات و هبات و عطیّات شاه اردشیر همین‌جا برود اگرچه تا کسی او را ندیده باشد و عهد او نیافته و احوال و اقوال و افعال مشاهده نکرده صورت و سیرت او نتوانست دانست.
وقتی نور الدّین صبّاغ گفتند، با فضل وافر، دانشمند و فارس منابر، برسالت از حضرت سلطان شهید خدایگان عالم سلطان صاحبقران تکش بن ایل ارسلان پیش او آمد بمقام دولت‌آباد ساری و درخواست تا ببارگاه منبر نهاد و وعظ‍ گفت و در مدح او داد سخن داد و ختم انشاء بدین بیت کرد:

  دیدم همه شاه، هست باللّه جز بر تو حرام نام شاهی  

و حقیقة چنان بود، که ازو بآیین‌تر پادشاهی در قرنها نخاست، دار الملک او ساری بود، وزیران او آنجا نشستندی و دیوان وزیر را دیوان وصال[۲۷۲] خواندندی، هرساله از جریدۀ ادرارات بی‌استطلاع او صدهزار و اند دینار حسامی بحوالات وجه از وزن[۲۷۳] بخیرات اطلاق کردندی، و هرروز آدینه بهر مقام که او بودی صد دینار از خزینه سرای بامیر عدل دادندی تا بمیدان شدی و مستحقّین را که نشسته بودند بقسمت دادی، و از آفاق و زوایای عالم سادات و علما و ارباب هنر و شعرا و ادبا با تحفۀ کتاب و صحیفۀ دعا بدرگاه او جمع بودندی. و از کبار علما و سادات عراق که ادرارات داشتند: سیّد عزّ الدّین یحیی، و قضاة ری، و شیخ الاسلام رکن الدّین لاهیجانی هریک هفتصد دینار و اسب و ساخت و دستار و جبّه، و خواجۀ امام فقیه آل محمّد (ص) ابو الفضل الرّاوندی، و سیّد مرتضی کاشان، و افضل الدین ماهبادی، و قضاة اصفهان، و قبیلۀ شفروه و جملۀ سادات قزوین و ابهر و نواحی خرقان از مال او بمنال رسیدندی. و از مصر و شام و سواد عرب هرروز و سال دو سه‌هزار علوی می‌آمدند و جمله بزمستان بطبرستان ازو نفقات از طعام و لباس ستدندی، و هرروز که بخوان نشستندی بمیدان آوازه برداشتندی بدعا که یا ملک مازندران بسوی ما خوانچۀ فرمای حجّاب را بفرمودی تا ده پاره خوان آراسته هرروز پیش ایشان بردندی، و بهر وقت که سوار شدی علویان صف زده استاده بودند، از دور فریاد کردندی که ما را فلان چیز باید از زر و جامه و مرادات دیگر، در حال مبذول داشتی، و اگر حاضران یکی گفتندی خدای شما را سیر تواند کرد او گفتی هیچ مگویید که همۀ جهان ایشان را جزین درگاه در دیگر نیست، هرچه میخواهند بدهید، و یک نوبت بیست و سه هزار دینار آملی از خزانه بیرون کرد تا بطبرستان و ری علوی دختران درویش را بعلوی پسران درویش دهند، و هرسال موسم حج که بمکّه شوند این جمله خیرات و تصدّقات بعتبات عالیات و مشاهد مشرّفه و اماکن متبرّکه میفرستاد بدین موجب:
آب سبیل چهار هزار دینار، و علم او را مقابل علم خلیفه میبردند و علم سایر سلاطین و ملوک عصر بدنبال او، بوجّ[۲۷۴] طائف از حاجّ باج می‌ستدند، دو هزار دینار با تشریف و اسب و ساخت گرانبها برای امیر حاجّ فرستادی و منادی کردندی که جملۀ حاجّ آزاد کردۀ شاه مازندرانند.
بمشهد عبد العظیم دویست دینار، بمشهد مقابر قریش سیصد دینار، بمشهد فرزندان امام حسن (ع) سیصد دینار، بمشهد امیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السّلام ده هزار دینار، بمشهد سلمان فارسی بمداین صد و پنجاه دینار، بمشهد امام حسین بن علی علیه السّلام بکربلا شش هزار دینار، بمشهد ابو الحسن علیّ بن موسی الرّضا سه هزار دینار، امرای مکّه تشریف جبّه و دستار دویست دینار، سدنۀ کعبه و سقّا و سایر حواشی هزار دینار، کبوتران مکّۀ معظّمه دیهی و گرمابۀ و آسیایی وقف بود محصول میفرستاد، مساکین مکّه ابریشم پنج رزمه، بمدینۀ طیّبۀ رسول صلّی اللّه علیه و آله سه هزار دینار، بمشهد بقیع هزار دینار، مساکین مدینه ابریشم پنج رزمه، ببغداد بکرباس میدادند و آنجا میبردند و قسمت میکردند. و ظهیر الدّین فاریابی را که افضل الشّعراء بود در حقّ او قصیده‌هاست، در دیوان او طلب باید کرد، از آن جمله یکی اینست:

  سپیده دم که هوا مژدۀ بهار دهد دم هوا مدد نافۀ تتار دهد  
  دل مرا که فراموش کرد عهد وصال نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد  
  ز آب دیده بموجی فتاده‌ام که بجهد خیال را سوی بالین من گذار دهد  
  ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم بدست من می صافیّ خوشگوار دهد  
  حسام دولت و دین آن‌که در مقام نبرد قرار ملک بشمشیر بیقرار دهد  
  ستوده خسرو عالم که خاک درگه او سپهر سر زده را تاج افتخار دهد  
  سپهر خرقه دراندازد از طرب چو بحرب زبان خنجر او شرح کارزار دهد  
  ایاشهی که یمینت بگاه بخشش وجود بکان و دریا سرمایۀ یسار دهد  
  حمایت تو شب تیره را اگر خواهد ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد  
  بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری زمانه روز و شبش کوک و کو کنار دهد  
  سریر ملک عطا کرد کردگار ترا بجای خویش بود هرچه کردگار دهد  
  در آن زمان که بد اندیش روز کورت را قضا بمیل سنان اغبر غبار دهد  
  سپاه بی‌عددت بیم آن بود آن روز که هفت قلعۀ افلاک را حصار دهد  
  عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد  
  ز صد دلیر یکی باشد آنکه توفیقش حسام قاطع و بازوی کامکار دهد  
  اگر پناه امل منهدم شود یزدان ز حفظ‍ خویش ترا حصن استوار دهد  
  عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر بید بروز معرکه آثار ذوالفقار دهد  
  همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را برای دار فنا مهلت مدار دهد  
  تو پایدار بمان زانکه جای آن داری که کردگار ترا عمر پایدار دهد  

مدّتی که ملازم بود چون شهنشاه اردشیر در حقّ او احسان بسیار و انعام بیشمار فرمود اجازت خواسته بخدمت اتابک قزل ارسلان بن اتابک ایلد گز پیوست، بوقتی که آذربایجان و عراق او را بود قصیدۀ بگفت و این بیت در آن قصیده انشاء کرد:

  شاید که بعد خدمت سی سال در عراق نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟  
خدمتکاران درگاه اردشیر روز عرض این قصیده ببارگاه قزل ارسلان حاضر بودند پیش شاه نسخۀ این قصیده و بیت فرستادند، بفرمود تا برای ظهیر اسب با ساخت و طوق و کلاه مرصّع و قبا و صد دینار گسیل کردند.

[۲۷۵] معارف طبرستان

عبد الله [بن] الحسین بن سهل المعروف بتاجی دویر، یگانۀ روزگار خویش بود، هرسال دویست هزار دینار محصول ضیاع او، میگویند شبی بآمل اصحاب مجلس اصفهبد پیش او شدند بنقلانه، بخلاف صرّه‌های زر، پانصد تا جامۀ ابریشمین بخشید و بیست هزار دینار بر املاک چک بنشست، وقتی اصفهبد با دوسپان که مخدوم او بود باشکار شد، متظلّمان بر او افتادند، گفت شما طلب کدام کس میکنید، گفتند طلب اصفهبد تا حال خویش عرض داریم، گفت اگر آن اصفهبد میباید که پادشاه و حاکم است و مال و غلامان و حشم و موکب دارد و حشمت و عیش خوش بآمل تاجی دویرست و اگر آن میجویید که شب و روز با باز و یوز و سگ باشد منم.
ابو اسحق ابراهیم بن المرزبان، بیشتر راهها و پولهای طبرستان و رویان از خاصّ مال خویش او فرمود.
و محمد بن موسی بن حفص، هر روز وظیفۀ مطبخ او بآمل هزار دینار بود و هزار تن را بمال خویش بمکّه برد، و همۀ راه خوان نهاد و در میان بادیه ماهی تازه و تره از طبرستان برده بر خوان نهاد.
و ابو صدری[۲۷۶] هرون بن علی الآملی، بر همین سنّت بمکّه رفت.
و علیّ بن هشام الآملی، بأیّام عبد اللّه المأمون بمکّه رفت هرروز ببادیه منادی فرمودندی که: حیّ علی غذاء الأمیر، معروف و مجهول بخوان او نشستندی، مأمون بفرمود تا ببغداد او را تره و هیزم نفروشند، کاغذ میخریدند و بعوض هیزم میسوختند و حریر سبز پاره کرده بجای تره بر خوان مینهادند.
و سهل بن المرزبان، گفتند لارجان داشتی، پیش از او بزمستان و تابستان بدین راه که اکنون میشوند گذر نبود، جمله بریده و جان پوشها و رباطها او کرد و آن راه ایمن گردانید.

علمای طبرستان

محمد بن جریر الطبری، مؤلّف کتاب الذّیل و المذیّل، و کتاب تفسیر القرآن و معانیه، و کتاب التّاریخ، و مذهب و طریقت او معتقد خلایق، و اتّفاق علما که مثل او در هیچ طایفه نبود، و مسطور است در کتب که بر در سرای او ببغداد چهارصد استر برشمردندی از آن ابناء خلفا و ملوک و وزرا، و ازین جمله سی استر هریک با خادم حبشی بودندی که باقتباس علوم پیش او شدندی.
و امام شهید فخر الاسلام عبد الواحد بن اسمعیل، که شافعی دوّم خوانند و خواجه نظام الملک بآمل بجهت او مدرسۀ فرمود و هنوز باقیست و معمور و امام ابو المعالی جوینی او را می‌گوید: ابو المحاسن کلّه محاسن، فقه و دیانت و زهد و صیانت او چون عجایب روزگار بی‌شمار و چهل مجلّد کتاب البحر در مذهب شافعی تصنیف او، خلاف دیگر تصانیف، و امالی اخبار او خروارها برآید، و کیاست او تا بغایتی بود که بعهد او ملاحدۀ ملاعین فتوی طلبیدند و بر کاغذی نبشته که چه گویند ائمّۀ دین در آنکه مدّعی و مدّعی علیه بر حقّ راضی شوند، گواهی بیاید و بخلاف دعوی مدّعی و اقرار مدّعی علیه گواهی دهد، چنین شهادت مسموع باشد یا نه؟ و این کاغذ پاره بحرمین فرستادند و امامان حرمین[۲۷۷] محمّد جوینی و محمّد غزالی و ائمّۀ بغداد و شام جمله جواب نبشتند که چنین گواهی بشرع مسموع نیست، تا پیش او آورند، در کاغذ نگرید و روی بمرد کرد و گفت ای بدبخت چندین سعی نامشکور بر تو وبال باشد و بفرمود که او را باز دارند و قضاة و ائمّه جمع آمدند، گفت این فتوی ملاحده نبشتند و این مدّعی و مدّعی علیه جهود و ترسااند و این گواه رسول ما صلوات اللّه علیه را میخواهند که قرآن مجید شاهد است: وَ مٰا قَتَلُوهُ وَ مٰا صَلَبُوهُ وَ لٰکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ[۲۷۸] ، ملحد را باز پرسیدند اقرار کرد که یکی سالست تا مرا بجهان بطلب این استفتا میدوانند، عوام آمل او را سنگسار کردند، و فخر الاسلام فتوی فرمود بسبی ذراری ایشان تا ملاحده بفرستادند و بغدر بر در مقصورۀ جامع آمل بدین حدّ که مناره است بزخم کارد آن امام سعید را شهید گردانیدند و هنوز آن کارد بمدرسه بخانۀ ایشان نهاده و من بنوبتها دیدم.
قاضی القضاة ابو العباس رویانی، هنوز قضاء طبرستان در خاندان اوست، بعهد شمس المعالی قابوس بجمله ولایت حاکم شریعت او بود و مفتی و صاحب تصنیف، و حکایات قضاء او بسیار است یکی آنکه[۲۷۹] وقتی بمجلس الحکم او مردی بر یکی دعوی صد دینار زر کرد، مدّعی علیه انکار فرمود گفت البتّه خبر ندارم، از مدّعی گواه طلبید گفت گواه ندارم، فرمود خصم را سوگند دهند، مرد روی بر زمین نهاد که قاضی مسلمانان او را سوگند ندهد که بدروغ بخورد و مال من ببرد، گفت ای مرد شریعت اینست و من بخلاف شرع شروع نکنم، مرد دیگر باره بروی افتاد و خاک بر سر میریخت و صفت حال و درویشی و قلّث بسیار نمود، او را و حاضران را بخشایش آمد. مرد را گفت بجهت من حکایت کن که او را، دین چگونه دادی، گفت ای قاضی مسلمانان بیست سال است تا میان ما دوستی و مخالصت است و برادری و شفقت و محبّت تمام، این مرد بر کنیزکی عاشق شد هرلحظه چنانکه رسم شیفتگان باشد سر انبان راز و نهان پیش من گشادی و بندی از بس تضرّع بر دل من نهادی، روزی بزیر درختی نشسته از گریۀ او گره زر بگشودم و پیش او نهاده گفتم ای برادر مرا در همه جهان مایه و پیرایه اینست اگر قادر هستی که بدین محقّر کنیزک بخری و ماهی دوبداری، چون بازار سودای تو فتور و کسادی یابد باز بفروشی و همین محقّر بمن رسانی، برگیر و مرا رنج دل میفزای. چون زر بدید و سخن بشنید در پای من افتاد و گفت صد دینار دیگر من دارم برهم نهم و چنین کنم، امروز یک سال شد تا کنیزک بخرید و از من باز برید، هرچه میگویم کنیزک بفروش دلش نمیدهد و وجوه زر من نمی‌سازد. قاضی گفت توانی رفت و آن درخت را که شما بسایۀ آن نشسته بودید پیش من آورد، گفت قاضی القضاة داند که:

  درخت اگر متحرّک بدی ز جای بجای نه جور ارّه کشیدی و نه عناء تبر[۲۸۰]  

گفت این مهر من پیش درخت برو عرض کن، مرد از فرمان او چاره ندید بر راه ایستاد و قاضی بفصل دیگر خصومات مشغول شد، بعد از مدّتی التفاتی بدین مدّعی علیه کرد و گفت خصم تو این ساعت بنزدیک آن درخت رسیده باشد؟ گفت نه هنوز نرسیده باشد، قاضی دیگر باره بمصالح احکام پرداخت چون ساعات برآمد مرد رسید و پیش قاضی نوحه آغازید که درخت را درجت نطق نیست، گفت تو غلط‍ میگویی گواهی درخت من بشنیدم، مرد مدّعی علیه گفت قاضی القضاة را معلوم است که از این موضع برنخاستم هیچ درختی اینجا نیامد و گواهی نداد،

  یا اعدل النّاس إلاّ فی معاملتی فیک الخصام و أنت الخصم و الحکم  

قاضی گفت ای ابله اگر این مرد حکایت زر دادن و زیر درخت دروغ میگوید چون از تو پرسیدم که آنجا رفته باشد چرا نگفتی من ندانم کدام درختست، بروی زر الزام کرد و مرد مقرّ آمد و بمهلت حقّ بمستحقّ رسید.
و از ائمّۀ کبار طبرستان که از جملۀ مفاخر شمرند امام بارع ابن مهدی مامطیری بود و تربت او بما مطیر من زیارت کردم.
و ابو الحسن علی بن محمد الیزدادی مؤلّفات او از شهرت مستغنی از ذکرست.
و ابن فورک که مسجد سالار آمل و آن منبر که هنوز بر کرانۀ محراب نهاده بجهت او نصب کردند، از استاد خویش ابراهیم بن محمّد ناصحی شنیدم که صاحب عبّاد او را بتعصّب بگرفته بود و بحبس داشت بخانۀ تاریک بری تا ابو اسحق اسفراینی متکلّم پیش صاحب شد، هرروز میان ایشان مباحثات بود، روزی بباغی مباحثه میکردند در خلق الأفعال، مناظره بالا گرفت تا صاحب دست یازید و از درخت سیبی باز کرد، گفت این نه فعل منست؟ ابو اسحق گفت اگر فعل تو است باز همانجا دوساند، صاحب خاموش شد و گفت مراد خواه، گفت مراد من ابن فورک است، فی الحال خلاص فرمود، بآمل آمد، دو پاره کتاب در کلام بحبس تصنیف کرده بود، بجهت او سالار آن مسجد بنیاد افگند، تا آخر عمر بآمل بماند و خاک او بمحلّۀ علی کلاده سره بالای گنبد چهار راه نهاده است.
قاضی القضاة ابو القاسم البیّاعی، انگشت نمای جهان در فنون علوم فقه و کلام و شعر و ترسّل و حکمت و نظم و نثر و تازی و پارسی و طبری است.
استاد بزرگ ابو الفرج علی بن الحسین بن هندو، اگرچه پدران او قمّی بودند امّا مولد و منشأ او طبرستان بود و مضجع و مرقد باستراباد بسرایی که ملک او بود اتّفاق افتاد چنانکه امام باخرزی میگوید: کأنّ الفضل لم یخلق الاّ له، تصنیفات او آنچه متداول‌تر است از بسیاری اندکی اینست: کتاب البلغة من مجمل اللّغة، کتاب نزهة العقول، کتاب الفرق بین المذکّر و المؤنّث کتاب امثال المولّدة، کتاب مفتاح الطبّ، کتاب المساحة، الکلم الرّوحانیّة فی حکم الیونانیّة، کتاب الوساطة بین الزّناة و اللاّطة، بخلاف ازین او را در فلسفه و طبّ و لغات مؤلّفات بسیار، و دیوان اشعار او پانزده هزار بیت بلکه زیادت برمی‌آید مثل آب زلال و سحر حلال و پنج مجلّد رسائل تازی، و بخطّ‍ او یکی منشور قضای آمل بخانۀ جمال بازرعه بمحلّۀ چولکه کوی نهاده[۲۸۱] که بعهد شرف المعالی برای اسلاف بازرعه نبشته بود مثل آن خطّ‍ درین عهد و سالها کسی ننبشت، و ذکر فضل او برین مثنوی که نبشتم ختم کردم که هزار چندان بود که می‌گوید، علیّ بن محمّد بن علیّ بن امّ الحرث الرّعاطی از اعیان علمای عصر بود و شاگرد او، بدو رسانیدند که از حلقۀ محصّلان و مستفیدان کرانه گرفت:

  مجالسی صیاقل الألباب تجلی بها عرائس الآداب  
  أنفی بها عن اللّسان عقله و اشتفی من غیظ‍ طول العطله  
  فمجلس کالرّوضة المرهومه و مجلس کالحلّة المرقومه  
  ما بین جدّ قدّ من ثهلانا و بین هزل یضحک الثّکلانا  
  فمن جواب ماج بالفصاحه توفیق ربّی و اصل جناحه  
  یختال فی براقع[۲۸۲] الأفواف کأنّه ودائع الأصداف  
  و من خطوط‍ تفتن العیونا تنقشها أنا ملی فنونا  
  لو لاحظتها الصّین عند مشقها لاشتعلت قلوبهم من عشقها  
  و بزّقوا فی صور الأرثنج و مزّقوا ما زوّقوا من درج  
  و ملح تحرق شدق الرّاوی کأنّها من حرّها مکاوی  
  و من دروس فتن عقد العاقد لو انصفت خطّت علی الفراقد  
پ
  فدارس رسائلی المحبّره و دارس أشعاری المعطّره  
  و دارس فلسفة دقیقه و دارس طبّا نحا تحقیقه  
  من علم سقراط‍ و رسطالیس و علم بقراط‍ و جالینوس  
  فلیتّصل بمجلسی من اتّصل و لینفصل عن مجلسی من انفصل  
  فلا لنا من واصل توفیر و لا بنا من قاطع تقصیر  
  کیف ترانی یا ابن ام الحارث یزید فی قدری بحث الباحث  
  کالمسک جاز طیبه النّهایه بالسّحق بین الفهر و الصّلایه  
  و الذّهب الإبریز لمّا حکّا علی المحکّ ذبّ عنه الشّکّا  
  أهذه خصال من یدرّس و یترک العزم سدی و مجلس  
  و من یخلّ العزّ للأوغاد من رائح بتیهه أوغاد  
  تبا لأیّامی الّتی قد ولّت و قلّبتنی فی اللّتیّا و اللّتی  
  حتّی عنانی الدّرس و التّدریس «فی بلدة لیس بها أنیس[۲۸۳]»  
  کأنّ ایّوب الحمانی[۲۸۴] القلقا فصبّ صبرا فی کؤسی و سقا  
  بعد اختصاصی بالملوک الجلّه ممتطیا للرّتب المطلّه  
  و بعد قطفی ورد کلّ خدّ یفوق فی الجمال کلّ حدّ  
  و قولتی هات الکؤس هات معصفرات و مزعفرات  
  و بسطی الکفّ بعرف سائل لباسط‍ الیّ کفّ سائل  
  اللّه یکفینی فطالما کفی و کدر الأیّام یتلوه الصّفا  
  فیرتدی الدّست بی النّضاره و یقتدی بی خالفا أوضاره  
  أو تستطیر خرق اللّواء فوقی فی الکتیبة الشّهباء  

و یکی از کبار علما در حقّ او میگوید

  سما فی الشّعر أعلام کبار فصار لکلّهم شرف و مجد  
  فأوّلهم إذا ذکر ابن حجر و آخرهم ابو الفرج بن هندو  

و امام عبد القادر الجرجانی، که امام باخرزی میگوید: اتّفقت علی امامته الألسنة و تجمّلت بمکانه و زمانه الأمکنة و الأزمنة و أثنی علیه طیب العناصر و ثنّیت به عقود الخناصر فهو فرد فی علمه الغزیر لا بل هو العلم الفرد فی الأئمّة المشاهیر، مؤلّفات او در نحو چون جمل و شرح آن، و شرح ایضاح عضدی، و کتاب التّلخیض و سایر تصنیفات، و اشعار او بعضی در کتاب الدّمیة آورده است.
و ابو سعد مظفر بن ابراهیم، امامی مقدّم بود در فقه ابو حنیفه و صدر ادبای عالم و بحر علوم، مدّتی در خدمت صاحب بن عبّاد بود و بعد وفات او پیش سیّد ابو طالب هرونی الثّائر شد، آن سیّد در حقّ او کرامات فرمود، با بسیار مال او را گسیل کرد در کشتی نشست تا بآبسکون بیرون آید و بموطن رسد بدریا غرق شد، شعر اوست:

  أسحر بأجفانه ام خمار أمسک بعارضه ام عذار  
  غزال بخدّیه ورد الحیاء أطلّ الجمال علیه نثار  
  فمن ریقه یتعاطی الرّحیق و من خدّه یجتنی الجلّنار  

و له ایضا:

  قلاک الغوانی أن علاک مشیب فما لک فی ودّ الحسان نصیب  

و شیخ ابو عامر جرجانی، مؤلّف کتاب الشّعر، بیشتر قصاید او در حقّ قابوس باشد از فحول ائمّۀ عالم بود، شعر:

  قد یکره المرء ما فیه سلامته و ربّما عشق الإنسان ما قتلا  
  و لم تزل هذه الدّنیا محبّبة الی نفوس سقتها السمّ و العسلا  

[و له ایضا]:

  تجاهل اذا ما کنت فی القوم کلّهم جهول و الاّ قیل أنت جهول  
  و إنّک إن عاشرت بالعقل فیهم رأوک غریبا و الغریب ذلیل  

[و له ایضا]:

  رأیت غریب النّاس فی کلّ بلدة یعیش ذلیلا أو یموت کئیبا  
  تری النّاس ینحاشون منه کأنّه مریب و حاشا أن یکون مریبا  

[و له ایضا]:

  کفی بفراق المرء للأهل وحشة یفیض لها من مقلتیه غروب  
  إذا عاش لم یعدم هوانا و ذلّة و إن مات قال النّاس مات غریب  

امام باخرزی در کتاب دمیة القصر ذکر او کرده است و این ابیات نبشته که در اثناء قصیدۀ بمدح قابوس گفت:

  أشیم عفوک و الآمال تبسطه و موقفی منک مثل الأخذ بالکظم  
  إذا رقدت فإنّ الرّوع فی حلمی و إن أفقت فطعم الموت ملء فمی  
  لا تأمننّ أخا طالت سلامته و الدّهر مغر به إن نام لم ینم  

و ذکر پسر او ابو المجد و برادر او ابو الفرج المظفر بن اسمعیل که زاهد و فقیه و ادیب صاحب احادیث بود و عدّی بن عبد الله و ابو سعد الصیدلانی و ابو حنیفه محمد بن محمد الاسترابادی [کرده].
بارع جرجانی:

  نصحت أخی و هو لا یعلم و قلت له قول من یفهم  
  تعلّم اذا کنت ذا ثروة فبالمال یحسن ما تعلم  
  و فی العلم زین لذی درهم و شین إذا لم یکن درهم  
الاستاد ابو العلاء المهروانی، مکمّل علوم ادبی و شریعتی و ریاضی، شاعر و متکلّم و فصیح و بلیغ بود، گفت، شعر:
  أیا من رمی فاستأسرتنی لحاظه و ما لی عنه فی الإسار أمان  
  تملّکت فاصنع ما بدا لک ریثما یحیط‍ بنار العارضین دخان  

محمد بن جریر بن رستم السروی، فقیه و متکلّم و صاحب حدیث و محقّق در مذهب اهل البیت علیهم السّلام، مدّتها در خدمت علیّ بن موسی الرّضا علیهما السّلام بوده و تصانیف او آنچه مشهورتر است: کتاب المسترشد، کتاب حذ و النّعل بالنّعل.
و خواجه امام عماد کجیج، فقیه آل محمّد علیهم السّلام، عالم و زاهد و متدیّن، امیر ابن ورّام او را بحلّه سالی دو باز گرفت، اهل بغداد و کوفه و شیعت سواد عرب باستفادت بدو پیوستند و هرسال یک هزار دینار بنفقات او معیّن گردانیده، و ابن ورّام دختر او را نکاح کرد و امروز از آن دختر جوانی رسید متبحّر بعلوم، صاحب جاه و منزلت و اختصاص و قربت، بمواقف النّاصر لدین اللّه ابو العبّاس احمد بحلّه بر جای است و من یافته‌ام:
و از کتّاب علیّ بن ربّن، معروف و موصوف ببلاغت و براعت و مؤلّفات او مثل فردوس الحکمة، و بحر الفواید، و بجهت اصفهبد مازیار نبشته‌ها نبشتی که بلغای عراقین و حجاز از آن متعجّب ماندند و بعد مازیار معتصم او را دبیری خویش داد.
و عبد الله المعروف بابن الطبری، بعهد خلافت متوکّل باصفرید و بؤس حال بسامرّه شد و سه شبانه روز برو گذشت که قوت نیافت، دستار و درّاعه فروخته بود و در وجه نفقه صرف کرده و مرقّعه پوشیده بر سر راهی نشست تا خویشتن بر اصحاب خلیفه عرض کند قضا را المؤیّد باللّه بن المتوکّل بدانجا رسید، سواری بصدمه بر او افتاد و کوفتی سخت بدو رسید، مؤیّد باللّه فرمود تا او را برگرفتند و بسرای او برده و طبیب را فرمود تا مداوات خستگی او کند، چون صحّت یافت دو هزار درهم بدو فرستاد، قبول نکرد، گفت اوّل تا امیر المؤمنین را دعائی نگویم نعمت قبول نکنم، متوکّل فرمود تا پیش او بردند، دعائی بگفت تا خلیفه و حاضران از فصاحت او خیره ماندند، در حال فرمود تا وزارت امّ اسحق بدو سپردند و کار او بدرجۀ عالی رسید.

اولیاء و زهّاد

مثل شیخ ابو العباس قصاب تغمّده اللّه برحمته در زمین و آسمان ذکرش معروف و اجتهاد و عبادت و سیر مرضیّۀ او ظاهر و هنوز خانقاه و تربت او معمور و اصحاب خرق مجاور و خیرات و لقمه برقرار.
شیخ زاهد ابو جعفر الحناطیمفتی و مفید و زاهد، و محلّه و مسجد برقرار و تربت او مزار متبرّک و بر سر خاک او مصحفی بخطّ‍ ابن امیر المؤمنین علی علیه السّلام محمّد الملقّب بالحنفیّه نهاده، هرکه آن مصحف دست بر نهد و سوگند بدروغ خورد سال نمیگذرد تا بعلامات فضایح از دنیا نمیگذرد و آزموده‌اند و همۀ اهل ولایت را حقیقت شده.
شیخ زاهد فیروی، بمحلّۀ علیاباد بر در دروازه زندانه کوی تربت اوست، هر که در آن محلّه شراب خورد و بمشهد او برگذرد لا محاله از آن محلّه آواره شود بسیاری را تجربت کردیم.
شیخ ابو تراب، بمحلّۀ در لبش[۲۸۵] صاحب کرامات از جملۀ عبّاد بود و بر در مسجد مشهد او ظاهر است.
شیخ زاهد ابو نعیم، عالم و زاهد و امام صاحب قول.
قطب شالوسی، سلطان سنجر خرقۀ او پوشید و بصومعۀ او آمدی، خانقاه او برقرار است و او بعهد ما بود. از جملۀ کرامات او یکی آنست که نصیر الدّین محمّد بوتو به وزیر سنجر پیوسته گفتی شیوۀ تسلّس و ریاست شیوۀ ایشان، و سنجر را خواستی اعتقاد فاسد کند و نوبتها شیخ را آزرده بود، روزی ببسطام خربزۀ پیش او آوردند، انگشت بر قب[۲۸۶] خربزه نهاد و گفت کشتیم محمّد بوتوبه را، قضا را موافق قول او آمده در همان لحظه سنجر بمرو وزیر را کشته بود.
و قاضی هجیم، زاهد و عالم و تربت بر در مشهد شمس آل رسول اللّه بمحلّۀ عوامه کوی، و شاهد بر فضل او این قصیده است [که یکی از علما را گوید[۲۸۷]]:

  ای بفرهنگ و علم دریاؤ لیس ما را بجز تو همتاؤ  
  منم و تو که لا حیاء لنا هزل را کرده‌ایم احیاؤ  
  هریک از ما شده مشار الیه در جهان همچو ید بیضاؤ  
  من بشعر و نجوم و حمق و جنون تو بآرایش و بفتواؤ  
  لی و لک از دو چیز تقصیرست گرچه هستیم هردو داناؤ  
  لیس لی عقل و لا حیاء ترا هر دو را غالبست سوداؤ  
  هست فی الپشم جای خندیدن نیست فی الچشم قطرۀ ماؤ  
  آید و ناید از من شیدا خواه امروز و خواه فرداؤ  
  آید از من که اضرب المخراق ناید از من بهیّ و عقلاؤ  
  جعبۀ شاعران قرین منست همچو آتش قرین منجاؤ[۲۸۸]  
  قل فبئس القرین و باک مدار لست تدری که ایش معناؤ  
  مضحکات آید از خواطر ما همچو در از میان دریاؤ  
  می ندانند قدر ما جهّال که چه بلهّره‌ایم و رعناؤ  
  هردو را تن دو است و جان واحد هر دو دل کرده‌ایم یکتاؤ  
  خانۀ خویش دان تو خانۀ من چو عطارد ببرج جوزاؤ  
  مُهرۀ مُهر مِهر من شکنی چون‌که تنها شوی بهر جاؤ  
  بر زمین همچو مهر بر فلکی بر فلک نیست مهر تنهاؤ  
  مُهر بر مِهر تو نهاد ستم مُهر بر مِهر سخت زیباؤ  
  مُهره‌بازی همیّ و سُغبه کنی می‌ستانی چو مُهرۀ ماؤ  
  گه ستانی عمامه‌های دراز گه عَتابیّ و خزّ و دیباؤ  
  گه شبیخون بری بآمل وری از سمرقند و از بخاراؤ[۲۸۹]  
  گه سوی رود بست حمله بری[۲۹۰] گه بپالیزو گه بلو راؤ[۲۹۱]  
  آمل و ری کلاهما کردی این بتاراج و آن بیغماؤ  
  چونکه با خود مرا همی نبری ارمغانی فرست غبراؤ  
  دوستان زمانه چونینند کلّهم حسّد و اعداؤ  
  یادم آید ز دوستان چنین هرگه بر خوانم الأخلاّؤ[۲۹۲]  
  إنّ آبائی الذّین مضوا سمعوا قصّتی چه رسواؤ  
  و ثبوا عن قبورهم از ننگ حلفوا أنت لست منّاؤ  
  زوجتی هرشبی تخاصمنی لحیتی می‌کند بتاتااؤ[۲۹۳]  
  اوست سلیطه و مُعربِد من[۲۹۴] بیننا هرشبی مُحاکاؤ  
  مر مرا گوید او که ای احمق تا کی این شعر و این مجاباؤ  
  ماند این شعر توبأ سفل تو راست گوید که سخت گنداؤ  
  لیت عاقل بدی ازین دو یکی تا مگر یفعل المداراؤ  
  پس فما بالنا نسائلکم أنا مجنون و تلک حمقاؤ  
  چون شبانگه بسوی خانه شدم دونه اخ بنات و أبناؤ  
  حمله آرند و سوی من تازند همچو مشهد شکاف غوغاؤ  
  هرچه در خانه منکرند مرا نحن من دستهم عجز ناؤ  
  أنا تنها و هم قد اجتمعوا لا جرم تنتفون تا تاؤ  
  گو نصیحت کنید و پند دهید جمع گردید پیرو بر ناؤ[۲۹۵]  
  تا مگر رحمتی فرود آید بر حوالی نه بر علیناؤ[۲۹۶]  
  پند کس نشنوند و معذورند هست دلشان چو صخره صمّاؤ  
  ما استجابوا لکم و لو سمعوا قد شقوا فی بطون ما ماؤ  
  یا امام زمانه لو سئلت هل دماغک فقل که لالاؤ  
  خاطر تیز من بدان سببست نیک پرورده‌ام ز مبداؤ  
  مر مرا هر زمان بجای لبن مامکم داد هار کالباؤ  
  هر که بشنید این فصاحت من گفت لیت اللّسان لالاؤ  
  او چنون فتنۀ فصاحت من که دباغی و کون و سیلاؤ[۲۹۷]  
  شلمی و لکه کون شما را باک ان شلمتم فقد گرزناؤ[۲۹۸]  
  شاعر اون بو که وی من آسابو داوسی کیری تیز بشعر اؤ  
  جعبۀ شاعران چه کرده بوین همه را چون بر اتیلاؤ[۲۹۹]  
  هرکه می‌دوسته‌ای من این پرسی یومن اسا بشر و جنباؤ[۳۰۰]  
  هرکه می‌دشمنه آمل بهلی واری و اوازه کوه و انکاؤ[۳۰۱]  
  می‌شکم ای فضول و جعبه پره ابنه کی داد ره بمی لاؤ  
  اونک آورده می برون اشعار برده واشیولا اشیلاؤ  
  من و تو هردوی سخن مرنی این بنارنج و آن بخرماؤ  
  هردوی نومه را اوی گیرن هر دو هستیمه‌ها براناؤ  
  چون بهیچ بویمون و آلمتون ببریم رسکت و کلیناؤ  
  همه این شیعرون نوهودون گتن ای دست من بفریاؤ  
  تو چه هاسا جینا دامن وا وا مرا کس بنوبتی جاؤ  
  من چه‌ها واردم ای رم مردم موچه‌ها رومۀ بمی لاؤ  
  من چه و او ارومه تو دویی جا تو چه و ارومۀ بمی تاؤ  
  سحرانکوم هردو اون بوزیم چون وزی و شتر ای کلیناؤ  
  دابشو یضحکون می‌ریشی من برای چرا نخنداؤ  
  خر بخندی که می سهون شنوی هربسته یضحک من آساؤ  
  می سهون بشنون بعیشه دَرَن وا بساری و استراواؤ  
  وی بحاوست نواله ینفقنی بار بیت چند کابزیراؤ [کذا]  
  بنقل ترشه سیو پیرارین هار معجون شده بغرطاؤ  
  کشمشی اون چنون که مین دنبو یا اوی حی و لام حلواؤ  
  با سفرجلّ جلّ جل جللن یا کمثری را راء وراراؤ  
  ای ورا شیر مست کجا بای تو ای بره وه نبود واوااؤ  
  اون بزوی بزم بلیل و نهار بوریا دون کنی چرا را اؤ  
  پار و پیرار ما فعلت دوا لاجرم هالکسته ای جاؤ  
  دو نهوی بنعیمه کحسکا[۳۰۲] هرچه تونست بکرده و ستاؤ  
  انا کالمرده فی میون جدث مرده را سونبو اطبّاؤ  
  ای اطبّا خوچی بنای مرا هو هلم تایجی مسیحاؤ  
  این مجابات شعر خواجه امام: کس ندیدست مرغ و عنقاؤ  
  هرکه واها نمای‌ها مردم دونی که وا بپای وا واؤ  
  این باون وزنه که دقبقی گت: «لّی تلی لی تناتنا اؤ»  

حکمای طبرستان

بزرجمهر حکیم عجم، که آثار ذکا و دانش او چون ذکاء آفتاب اقالیم عالم گرفت. بشاهنامه فردوسی حکایت او و شاه انوشروان و خواندن نبشته بعد از آنکه چشمهای جهان بین نداشت یاد کرده است، بعد از ذهاب دولت اکاسره او با طبرستان آمد از او پرسیدند: لم فسد ملک آل ساسان و فیهم مثلک قال لأنّهم استعانوا بأصاغر الرّجال علی أکابر الأعمال فآل أمرهم الی ما آل، روزی گفتند بیاید تا مناظره کنیم بقضا و قدر، گفت: ما أصنع بالمناظرة رأیت ظاهرا استدللت به علی الباطن رأیت أحمق مرزوقا و عاقلا محروما فعلمت أنّ التّدبیر لیس الی العباد ازو پرسیدند اولیتر کس بحرمان کیست، گفت: من ترک الأمر مقبلا و طلبه مولّیا او را گفتند تواضع اولیتر یا تکبّر، جواب داد: التّواضع نعمة لا یحسد علیها و العجب بلاء لا یرحم علیه، هم او گفت: یجب للعاقل أن لا یجزع من جفاء الولاة و تقدیمهم الجاهل علیه اذ کانت الأقسام لم توضع علی قدر الأخطار و إنّ من حکم الدّنیا أن لا تعطی أحدا ما یستحقّه و لکن امّا أن تزید أو تنقصه، هم او گفت: اقرب الأشیاء فی درک الأمور انتظار الفرج، ازو پرسیدند کار تو در نکبتی که ترا افتاد چگونه بود، گفت: إنّی لمّا دفعت الی المحنة بالأقدار السّابقة فزعت الی العقل الّذی به یعلم کلّ مزاج و الیه یرجع فی کلّ علاج فرکّب لی شربة أتحسّاها، فقیل له عرّفناها قال هی مرکّبة من اشیاء أوّلها أنّی قلت القضاء و القدر لا بدّ من جریانهما و الثّانی [أنّی] قلت إن لم اصبر فما اصنع و الثّالث أنّی قلت یجوز أن یکون أشدّ من هذا و الرّابع أنّی قلت لعلّ الفرج قریب و أنت لا تدری فأورثنی هذا سکونا و علی اللّه اعتمد فی إتمام المأمول، او را گفتند چه گویی در روزی خلایق، گفت: إن قسم فلا تعجل و إن لم یقسم فلا تتعب، ازو پرسیدند بهترین هنرها چیست، گفت: لیت شعری أیّ شیء ادرک من فاته الأدب، هم او گوید:
إنّ اللّه تعالی وکّل الحرمان بالعقل و الرّزق بالجهل لیعلم العاقل أنّه لیس الیه من الأمر شیئ، روزی کسری انوشروان پرسید: ما خیر ما یرزق العبد فقال عقل یعیش به قال فإن عدمه قال فأدب یتحلّی به قال فإن عدمه قال فمال یستر عیوبه قال فإن عدمه قال فموت یریحه، همو گوید: ینقص مال الإنسان فیقلق و ینقص عمره و لا یقلق. و اصفهبد مرزبان بن رستم بن شروین پریم، که کتاب مرزبان‌نامه از زبان وحوش و طیور و انس و جنّ و شیاطین فراهم آوردۀ اوست، اگر دانا دلی عاقلی از روی انصاف نه تقلید معانی و غوامض و حکم و مواعظ‍ آن کتاب بخواند و فهم کند خاک بر سر دانش بید پای فیلسوف هند پاشد که کلیله و دمنه جمع کرد و بداند که بدین مجموع اعاجم را بر اهل هند و دیگر اقالیم چند درجه فخر و مرتبتست و بنظم طبری او را دیوانیست که نیکی نامه میگویند دستور نظم طبرستانست و ابراهیم معینی گوید، نظم:

  چنین گُته دو نای زرّین کتاره بنیکی نومه که شر جاد باره[۳۰۳]  
  ابن پیری بپا چه اندوهن کاره پیاچه کما رزم برده این یپاره[۳۰۴]  

اطباء

ابو الفرج رشید بن عبد الله الطبیب الاسترابادی، در عهد قابوس شمس المعالی نظیر خویش نداشت با کثرت اطبّاء عصر او، و در بلاغت و نظم و نثر ذکر او در کتاب دمیة القصر امام باخرزی کرده است. و سید ابو الفضایل اسماعیل بن محمد الموسوی الجرجانی، که از تصانیف اوست کتاب ذخیرۀ خوارزمشاهی، کتاب یادگار، کتاب اغراض، کتاب خفّی[۳۰۵] علائی، کتاب ترجمۀ قانون ابو علی سینا.

منجمان

کوشیار بن لبان الجیلی، و اوحد الدهر ابو رشید الدانشی، که زیج کامل او ساخت. و بزیست بن فیروزان، که مأمون نام او معرّب فرمود یحیی بن منصور خواندند، زیج مأمونی او پدید کرد.

شعرای طبرستان

استاد علی پیروزه، که مدّاح عضد الدّوله شهنشاه فنّا خسرو بود، و همدان گویند بیشتر اقطاع او بود، و شاعری طبری میگوید باستزادت[۳۰۶] ، نظم:

  بیروجه که خورد همیون شو دارو ای وی بسهون کمترم یا بنیرو  
آورده‌اند که روزی بحضرت عضد الدّوله متنبّی و او هردو جمع آمدند او را بنشاندند و متنبّی را بر پای داشتند تا متنبّی گفت: أتفتخر بشویعر لا لسان له، عضد الدّوله فرمود تا معانی شعر او با متنبّی بگویند و گفت: حرمت معانی سخن راست که بمنزلت روح است نه لغت را که بمحلّ قالبست، و متنبّی بر جودت معانی او مقرّ آمد. دیواره‌وز که نیز مسته مرد میگویند این هردو لقب را سبب آن بود که اوّل از طبرستان ببغداد شد تا بخدمت شهنشاه عضد الدّوله رسد، و چنانکه رسم است الفقیه یلتفت الی الفقیه، پیش علی فیروزه فرود آمد و حال و غرض خویش با او در میان نهاد، علی پیروزه چون عذوبت و سلاست سخن او بدید و دانست که عضد الدّوله پادشاهی با کمال فضلست بسخن او فریفته شود و نقصانی بمرتبۀ قربت او راه یابد او را بعشوه میداشت که حضرت بس بزرگست و امثال ترا بی‌سابقۀ معرفت و شناخت بدیری و فرصت و مدّت کار توان ساخت تا مگر شاعر طبری را از غربت ملال گیرد و ازو اجازت طلبد و باز گردد، چون ماهها بر این گذشت و غیرت و حسد همشهری بدانست روزی که عضد الدّوله بنشاط‍ شراب ببعضی از حدایق مجلس خلوت ساخته بود رفت و بر حصار باغ دوید و آهسته از آنجانب بزیر افتاد و در میان گلبنان و درختان متواری بنشست تا مجلس بنیمه رسید و قوّاد و سرهنگان پراگنده بباغ بگوشه‌ها میرفتند، یکی را چشم برو افتاد و بگرفت و بلت و سیلی ازو پرسید که راست بگو تو کیستی و سبب این دلیری از چیست، شاعر از زخم فریاد برآورد و زنهار میخواست، آوازه بسمع عضد الدّوله رسید، پرسید، جواب گفتند، فرمود این شخص را پیش من آرید، چون تقبیل بساط‍ یافت قصّۀ خویش و علی پیروزه عرض داشت و قصیدۀ که انشا کرده بود برخواند، عضد الدّوله از قوّت سخن و طراوت معانی آن شگفت ماند و گفت دروغ میگویی از مثل تو این سخن عجبست و بجوانب نظر افگند تا چنانکه عادت او بود بدیهه تشبیه چیزی فرماید، قضا را کنیزکی مطربه نشسته بود جامۀ ابریشمین کبود پوشیده و آستین جامه بروی باز گرفته، شاعر را گفت اگر این قصیده منحول نیست صفت این کنیزک بکند، میگوید، نظم:
  کوو سدره تیله بداؤا آین وا دیم کته دیم ای مردمون و شاین  
  خیری نیهون کرد و نرگس نماین ای خیری خوبه داوستی و راین  
  کویی خوره‌شی باین و بو مداین ای دریا و نیمی و نیومه اآین  

عضد الدّوله در حقّ او بسیار پادشاهی فرمود و نام او بر جریدۀ شعرا و ندما نبشتند و دیواره‌وز لقبش نهادند، بعد وفات عضد الدّوله بآمل آمد و پادشاه طبرستان باز قابوس شمس المعالی شده بود مگر بآمل روز با حریفان شراب خورد، و راه گذر خانۀ او بر در مشهد ناصر کبیر بود، بدانستند، فقها و خادمان مشهد بیرون افتادند و او را گرفته بچهار سوی شهر حدّ زده بزندان محبوس کردند، او از حبس بگریخت و بگرگان رفت و حال خویش بنظم بر شمس المعالی عرض داشت، او را بنواخت و تشریف داد و مسته مرد لقب افتاد و شعر اینست:

  وا کیهون ای خور خورمی و ندا هست آؤ و هستو آتش بیا نبا  
  وا شاه بکیهون شاسه سری دلشا بریه و کت ار؟؟؟ را که خورها؟؟؟ را  
  اوی داد از ابنی اآیِنا شرای واک وارسته کیهون و جا  
  مردم خرم ای خور ایرونه بومی زنش بمن چون کیه کنون شومی  
  آین بیم یکی شومست هو بی‌مونس بدای شمسی دل دنمه اسن ای کس  
  ناگا بمن او گتن یکی دونا دون ها گتن مرا بردن ازو بزیندون  

ذکر آل بویه و خروج ایشان از دیلمان و طبرستان و شرح قبیله و نسب ایشان که شیر ذیل وند بودند

ابو اسحق ابراهیم بن الهلال الصّابی الکاتب در کتاب التّاجی فی آثار الدّولة الدّیلمیّه ببلیغ‌تر عبارتی حکایت کرده است، اگرچه کسی را نرسد بر ساختۀ صابی تاختن برد و بنقلی که ازو وارد شده باشد شروعی کند بعد از آنکه ابلغ من الصّادین یعنی الصّاحب و الصابئ و بینهما بون بعید لأنّ الصّاحب کان یکتب کما یرید و الصابئ یکتب کما یراد شنیده باشد یا در کتاب خوانده که هما هما و وقف فلک البلاغة بعدهما، امّا از انموذجی چاره نیست چون کتاب تاریخ طبرستانست و ایشان طبرستانی بودند و حاکم و ملوک تا خالی نباشد، و بوقت آنکه مؤیّد الدّوله برادر و خلیفۀ ملک عضد الدّوله فنّا خسرو بن رکن الدّوله الحسن بن بویه با صاحب ابو القاسم اسماعیل عبّاد رحمه اللّه بطبرستان آمدند و ملک از قابوس باز گرفته و جمله قلاع مستخلص کرده و هجده سال قابوس بنیشابور معزول بود نشسته بدوّم مجلّه انشاء اللّه ذکر رود، امّا بباید دانست که در دولت اسلام هیچ پادشاهی بشرف ذات و بسطت ملک و نفاذ حکم و قهر و استیلا و رأی و دها و فرّ و بها چون عضد الدّوله نبود چه روز بازار اهل فضل و بلاغت عهد او بود، گویی جهان بجمله علوم آبستن ماند تا بعهد او رسید طلق وضع گرفت و بزاد، از فقه و کلام و حکمت و بلاغت و طبّ و نجوم و شعر و سایر علوم که بازجویی مبرّزان را، همه در روزگار او بودند، و من از پدر خویش رحمه اللّه شنیدم که مرا هوس بود بدانم که جمله علما بیک شکم زادن موجب چه بود، از خسرو شاه مجوسی منجّم شاه غازی رستم بن علی پرسیدم گفت اوّل دور عطارد دولت او بود، میگویند استاد و ادیب او ابو علی فارسی بود که امام الأئمّۀ نحو و لغتست و کتاب ایضاح عضدی برای او ساخته و طبیب او کامل الصّناعة بنام او پرداخته، و از وزرای او استاد ابو الفضل بن العمید و پسر او ابو الفتح و در عراق الصّاحب الجلیل ابن عبّاد و منشی او استاد ابو القاسم عبد العزیز بن یوسف و الصّابی ابو اسحق ابراهیم و شاعران او ابن نباتة السّعدی و ابو الطّیّب المتنبّی و استاد ابو بکر الخوارزمی الطّبری. روایتست از استاد ابو بکر خوارزمی که او را عادت بود هرچه پیش آوردندی در اوقات خلوات ندما و شعرا را فرمودی که وصف این بگویید، ما بگفتیمی و او نیز گفتی، تا روزی صحنهای برنج بشیر آوردند و بر خوان نهاده، فرمود صفت این بکنید، و همه درین اندیشه افتادیم، پیشتر از همه او گفت:

  بهطّة تعجز عن وصفها یا مدّعی الأوصاف بالزّور  
  کأنّها و هی علی جامها[۳۰۷] لآلی فی ماء کافور  

از قوّت طبع و سرعت اجابت او عجب ماندیم، چهل و دو سال ببغداد نشست، جملۀ حجاز و یمن و شام و مصر و عراقین و طبرستان و سایر بلاد فرشواذگر بحکم او بود، هیچ عالمی بحضرت او نرسید که بوقت مباحثۀ علوم او پیشتر نیامد، و بدهاء و کفایت ملک الرّوم را بگرفت و ولایت بگشود، و چون بختیار معزّ الدّوله بأبی تغلب پیوست او باز نسپرد، تا عضد الدّوله آنجا رفت، امان طلبید، می‌گوید:

  أافاق حین وطئت ضیق حناقه یبغی الأمان و کان یبغی صارما  
  فلأ رکبنّ عزیمة عضدیّة تاجیة تدع الأنوف رواغما  

و در کتاب سیر الملوک خواجۀ شهید نظام الملک الحسن [بن علیّ] بن اسحق حکایت زر و قاضی و مرد غریب که بودیعت نهاده بود آورده است و دیگر حکایتهای او. و صاحب بن عبّاد را قصیده‌ایست در حقّ او، شعر:

  فو اللّه لو لا اللّه قال لک الوری مقال النّصاری فی المسیح بن مریم  
  و لو قلت انّ اللّه لم یخلق الوری لغیرک لم احرج و لم اتأثّم  

آورده‌اند که نوح بن منصور سلطان بخارا چون عتبی بحجّ می‌شد بر دست او هدایا و تحف فرستاد بحضرت او، از آنجمله پانصد تا جامۀ بزرگ بود معلم، القاب نوح بر آنجا نوشته، عضد الدّوله از آن القاب در طیره شد و روی بعتبی کرد و گفت:

سنجعل قبل عودک من وجهک سواحل جیحون مرابط‍ للجحافل و مراکز للقنا و القنابل، و صاحب بن عبّاد رحمه اللّه بوصف قصیدۀ او مینویسد: و امّا قصیدة مولانا فقد جاأت و معها غرّة الملک و علیها رؤاء الصّدق و فیها سیماء العلم و عندها لسان المجد و لها صیال الحقّ لو استحقّ شعر ان یعبد لعذوبة مناهله و جلالة قائله لکانت قصیدته هو [و] لا غرو اذا فاض بحر العلم علی لسان الشّعر أن ینتج ما لا عین رأت و لا اذن سمعت.

آل وشمگیر بن زیار ملوک گیلان

[چنین معلوم شده است که نام اصفهبدان بر دو رهط‍ و قبیله درستست یکی باوندان عهد ما که حاکم و ملوک بودند و ذکر نسب و حال ولایت ایشان ان شاء اللّه تعالی در قسم آخر برود و قبیلۀ دوّم که قارنوندند و آل وشمگیر گویند[۳۰۸]] بعد از سادات طالبیّه قریب هشتاد سال زیادت طبرستان را حاکم و ملوک فرزندان او بودند و مذّت ملک هریک و وقایع بدوّم مجلّد ان شاء اللّه شرح داده شود، امّا هرکه خواهد جلالت قدر قابوس وشمگیر المکنی بابی الحسن بشناسد خطب جملۀ کتب تصانیف ابو منصور ثعالبی و کتاب یمینی عتبی مطالعه باید فرمود تا غزارت فضل و سخاوت و بذل و کمال عقل او بداند چه نثر او فراید فواید و نظم او قلاید ولاید است، و امام ابو الحسن علیّ بن محمد الیزدادی جمعی ساخته است از الفاظ‍ او و آنرا قراین شمس المعالی و کمال البلاغة نام نهاده، و درواند رسالتست فلسفی و نجومی و اخوانیّات و بشایر و فتوح و وقایع بآخر آن جمع، بمدح و مناقب او اوراق بیاض سواد گردانید، سخن یزدادی[۳۰۹]
و أنا اقول بلسان مطلق انّ احدا لم یسمع کلاما باللّغة العربیّة مثل رسائل قابوس فی الفصاحة و الوجازة و الرّوعة و العذوبة و اعتدال الاقسام و استواء الاوزان و اتّساق النّظم و ابداع المعانی و غرابة الاسجاع مع سهولة الالفاظ‍ و امتزاج الحروف المتجانسة و لیس وراء ذلک نهایة فمن أنکر [قولی] فلیتبّرز الی میدان الامتحان و لیأت علی دعواه بالبرهان، و أقول انّ اللّغة العربیّة عادت فی نشأة اخری بهذه الطریقة البدیعة، و النّظر و التّأمل یکشفان حقیقة ما قلت و السّکوت عن مدحه مدح و الاقرار عن وصفه وصف و اقول انّ هذا لیس من جنس کلام البشر و لا من المعرفة البشریّة و الادراک الطّباعی بل هو من افاضة القوّة العلویّة. و از جملۀ رسائل او، میان او و صاحب بن عبّاد مراسلات بسیار است و او را وکیل دری بود عبد السّلام نام، پیوسته بنیابت او در خدمت صاحب بن عبّاد، مگر وقتی بدین وکیل در چیزی نبشته بود تا حال بر رای صاحب عرض دارد، نبشتۀ او کماهی عرض داشت، صاحب از آن بلاغت و براعت انگشت تعجّب بدندان گرفت، عبد السّلام این واقعه و استغراب صاحب و استعجاب او پیش قابوس نبشت، هم بعبد السّلام مینویسد بذکر آن حالت[۳۱۰]: قرأت یا اخی کتابک و فهمت کلامک فامّا اعجاب ذلک الفاضل بالفصول الّتی عرضتها علیه اذکارا بالمهمّ الّذی کنّا الفیناه علیه فلم یکن فیما احسبه الاّ لخلّة واحدة و هی انّه وجد فنّا فی غیر اهله فاستغربه و فرعا من غیر اصله فاستبدعه و قد یستعذب الشّریب من منبع الزّعاق و یستطاب الصّهیل من مخرج النّهاق و لکنّک فیما اقدمت علیه من بسط‍ اللّسان بحضرته و ارخاء العنان بمشهده کنت کمن صالب بوقاحته الحجر و حاسن بقباحته القمر و لا کلام فیما مضی و لا عتب فیما سلف و انقضی.
دیگر باره عبد السّلام این رقعه بر صاحب عرض کرد، چون صاحب نبشته بخواند جواب مینویسد:
قرأت الفصل الّذی تجشّمه جامع هزّة العرب الی غرّة العجم، و ناظم صلیل السّیف الی صریر القلم، فحرت بین محاسن خطّ‍ لا البرد الوشیع یعتلق ذیلها، و لا الرّوض المریع یأمل نیلها، و عقائل لفظ‍ ان نعتّها فقد أعنتّها، و ان وصفتها فما انصفتها، و اللّه یمتّعه بالفضل الّذی استعلی علی عاتقه و غاربه، و استولی علی مشارقه و مغاربه، و لم یکن استحسانی لما اریت و اعجابی بما روئیت استغرابا لمنبعه، و استبداعا لمطلعه، بل لأنّه عجیب فی نفسه، شریف فی جنسه، و قد حفظت الفصل حیث سواد النّاظر او أعزّ، و سویداء قلبی او أحرز، و عسی أن ینجز الدّهر وعدا، و یعید التّعارف ودّا، فقد سمعت بالبعید القریب و فرحة الأدیب بالأدیب، و ما ذلک علی اللّه بعزیز.
مگر وقتی اصفهبد رستم بن شروین باوند با آنکه خال او بود ازو آزرده شد و میان ایشان استزادتی بادید آمد، بدو مینویسد[۳۱۱]:
الانسان خلق ألوفا، و طبع عطوفا، فما للأصفهبد لا یجنی عوده، و لا یرجی عوده و لا یخال لعتبه مخیلة، و لا یحال تنکّره بحیلة، أمن صخر قلبه فلیس یلینه العتاب، أم من حدید جانبه فلا یمکنه الاعتاب، أم من صفاقة الدّهر مجنّ نبوّه فقد نباعنه غرب کلّ حجاج، أم من قساوته مزاج ابائه فقد أبی علی کلّ علاج، و ما هذا الاختیار الّذی یعدّ الوهم فهما، و التمییز الّذی یحسب الخیر شرّا، و ما هذا الرّأی الّذی یزیّن له قبح العقوق، و یمقت الیه رعایة الحقوق، و ما هذه الاعراض الّذی صار ضربة لازب، و النّسیان الّذی أنساه کلّ واجب، أین الطّبع الّذی هو للصّدود صدود، و للتّألّف ألوف ودود، و أین الخلق الّذی هو فی وجه الدّنیا البشاشة و البشر، و فی مبسمها الثّنایا الغرّ، و أین الحیاء الّذی یجلّی به الکرم، و تحلّی بمحاسنه الشّیم، کیف یزهد فیمن ملک عنان الدّهر فهو طوع قیاده، و تبع مراده، ینتظر أمره فیمتثل، و یرقب نهیه فیعتزل، و کیف یهجر من تضاألت الأرض تحت قدمه، و صارت فی الانقیاد له کخدمه اذ رأت هشاشته أعشبت، و ان احسّت بجفوته أجدبت، و کیف یستغنی عمّن خیله العزمات و الاوهام، و أنصاره اللّیالی و الأیّام، فمن هرب منه أدرکه بمکایدها، و من طلبه وجده فی مراصدها، و کیف یعرض عمّن تعرض رفاهة العیش باعراضه، و تنقبض الأرزاق بانقباضه، و اضاء نجم الاقبال اذا أقبل، و أهلّ هلال الجدّ اذا تهلّل، و کیف یزهی علی من تحقر فی عینه الدّنیا، و یری تحته السّماء العلیا، قدر کب عنق الفلک، و استوی علی ذات الحبک، فتبرّجت له البروج، و تکوکبت له الکواکب، و استجارت بغرّته المجرّة، و آثرت بمآثره اوضاح الثّریّا، بل کیف یهوّن من لو شاء عقد الهواء، و جسّم الهباء، و فصّل تراکیب السّماء، و ألّف بین النّار و الماء و اکمد ضیاء الشّمس و القمر، و کفاهما عناء السّیر و السّفر، و سدّ مناخر الرّیاح الزّعازع، و طبّق أجفان البروق اللّوامع، و قطع ألسنة الرّعود بسیف الوعید، و نظم صوب الغمام نظم الفرید، و رفع عن الأرض سطوة الزّلازل، و قضی بمایراه علی القضاء النّازل و عرض الشّیطان بمعرض الانسان، و کحل العیون بصور الغّیلان، و أنبت العشب علی البحار و ألبس اللّیل ضوء النّهار، و لم لا یعلم أنّ مهاجری من هذه قدرته ضلال، و مباینی من هذه صفته خبال.
و این نبشته تا آخر پر از محاسن کلامست و بدین قدر اقتصار کردیم رفع شبهت را.
و شاهدی دیگر بر فضل او آنست که باستدعای اصطرلاب کری عمل حرّانی و دیگری بسیط‍ عمل خجندی و ذات الحلق صفت بوقی و آلات این جمله نبشتۀ مینویسد بخطّ‍ خویش پیش ابو اسحق الصّابی و در اثناء آن نبشته کلمۀ چند است:
و کأنّی بالاستاذ اذا قرأ کتابی هذا یقول أیّ نسب من الأنساب بین قابوس و الاسطرلاب و أیّ سبب من الأسباب یحمله علی تعاطی هذا الکتاب و مکاتبته أبلغ الکتّاب، و هلاّ اقتصر علی التّراس و الزّانات و لم یتخطّ‍ الاسطرلابات و الآلات[۳۱۲]. ازین نبشته بدین قناعت کردیم تا سخن دراز نشود. امّا جواب صابی تمام نبشته آمد که سخن شاهد تمام باید شنود، شعر:

  الیوم نلت مدی الآمال و الهمم اذعدّنی مفخرا لأملاک فی الخدم  
  شمس المعالی و فخر الدّهر و الامم و مبدع المجد و الافضال و النّعم  
  و من حوی کلّ فنّ فاستبدّ به فصار فیه امام الخلق و الامم  
  و فاق کلّ الوری علما و معرفة حتّی غدا لهم فی العلم کالعلم  
  و لم ینل احد فی الأرض مذ خلقت ما نال بالمرهفین السّیف و القلم  
  فصرت فی قمّة الجوزاء معتلیا أخطو السّماکین و العیّوق بالقدم  

عبد سیّدنا الأمیر الجلیل شمس المعالی وصل اللّه بأبعد الأزمان سلطانه، و شیّد قواعده و ارکانه، تشرّف بما اهّله له من عالی خطابه، و تعزّز بما وصل الیه من سامی توقیعه و کتابه، و اکتسب بهما عزّا متّصلا علی الأیّام و الأحقاب و مجدا باقیا فی الخلوف و الأعقاب، فأصبح یجرّ ذیله علی السّماکین کبرا، و یعلو الأفلاک تیها و فخرا، و قلت من مثلی و قد نلت جمیع الأمانی و المعالی، ادصرت من خدم الأمیر شمس المعالی، و وجدت ذلک التّوقیع مشتملا علی بدائع لم تهتد القرائح بمثلها، و محتویا علی محاسن کلّت الأفهام و الأوهام عن نیلها، فأیست عن بلوغ حدّ أنتهی الیه فی نعتها، اذ لم أجد موجودا یستحقّ أن یوصف بمقارنتها فی حسنها، فما أجلت فیه ناظری الاّ استمددت منه فقرا، و لا أعدت الیه خاطری الاّ استفدت منه غررا، فشغلتنی الاستفادة منه عن تکلّف الاجابة عنه، و خدمتی هذه طالعة علی جنابه الرّفیع، ناطقة بوصول عالی التّوقیع فلا یتطلعنّ الأمیر الجلیل منها جوابا، و لا یعدّها کتابا، فأنّی رأیت التّعرّض لجوابه خروجا عن معرض الفصاحة، و التّکلّف لمباراتة ظهورا فی مسک الوقاحة، و أنا استعیذ باللّه من التّعرّض لهما، فلو أوتیت أفصح بلاغة و بیان، و أیّدت بأسمح خاطر و لسان، لما جسرت علی مباراة الأمیر فی میدان، و لا صلحت لمجاراتة فی رهان، و لوقعت منه فی أبعد مدی، و ضرت منه بمنزلة الثّری من الثّریّا أو أقصی أمدا، و أقصر یدا، هیهات أیّة ید تروم مناط‍ الجوزاء، و أیّ عاقل یطمع فی نیل عنان السّماء، من حاول لحوق آثاره لم یتعدّه الزّلّة و العثار، و من زاول شقّ غباره لم یتخطّه الخدعة و الاغترار، فأمّا ظنّه و تقديره فى مملوكه و عبده أنّه يقول اذا وقف على سامى توقيع يده أىّ‌ نسب بين شمس المعالى و الاسطرلابات و هلاّ اقتصر على التّراس و الزّانات و اقصر عن تعاطى الكتاب و مخاطبة الكتّاب فانّه و سمه فى ذلك بميسم الهجنة، و رسمه بأفضح سبّة، اذ تحقّق البعيد القاصى كما تصوّر القريب الدّانى أنّ‌ الأمير الجليل شمس المعالى بلغ من العلم بأنواع الفلسفة ما لم يبلغ الحكيمان افلاطن و ارسطاطاليس، و نال خصوصا من علم الهيئة و الأحكام ما لم ينله الفاضلان ارشميدس و بطليموس، فأمّا البيان و البلاغة، و اللّسان و البراعة فقد زاد فيها على قسّ‌ و سحبان، و عامّة فصحاء قحطان و عدنان، و بذّ لسان الاسلام و فصيح الزّمان الحسن و ابا عثمان، و امّا حديث الفروسة و الباس و ذكر الزّانات و التّراس فقد غبر فى وجوه أصناف النّاس، فأين منه الفرس و مذكور فرسانها، و العرب و مشهور شجعانها، فللّه هذه الفضائل، كيف حازها الأمير الجليل حتّى صارت فى حيّز المعجز، و واها لهده المناقب كيف جمعها شمس المعالى حتّى عدّ فى حدّ المعوز، فأمّا أمر الأمير الجليل الوارد على مملوكه و صنيعته فى خدمة عالى خزانتة بحمل الاسطرلابين المطلوبين، المعيّن عليهما الموصوفين، فقد امتثله امتثال المطيع السّامع، و بادر الى ارتسامه مبادرة التّابع المسارع، و لو لا المشهور من حاله فى ضعف الشّيخوخيّة، و عجزه عن الحركة و النّهضة لتولّى بنفسه حمل الاسطرلابين و ذات الحلق، فى ما بين أجفانه و الحدق، فهو يرى التّديّن بطاعته فرضا لا يسوغ اهماله، و حتما واجبا لا يجوز اغفاله، و المطّلع على السّرائر، العالم بخفيّات الضّمائر يعلم انّنى منذحين و برهة أتمنّى الالمام بتلك الحضرة المقدّسة و تقبيل ذلك البساط‍‌ الاّ انّ‌ انقطاعى الى خدمة السّلطان يقطعنى عن معظم ايثارى و عوائق الزّمان تملك زمام أمرى فتحول بينى و بين اختيارى، و أرجو أنّ‌ المعذرة واضحة، و الحال جليّة لائحة، و ساكاتب و أخدم، و استرسل و لا أحتشم، و لسيّدنا فى تشريف عبده و صنيعته بما يؤهّله له من رفيع خدمته الرّأى الأعلى و الأمر الممتثل الأسنى[۳۱۳].
و چنين آورده‌اند كه او را خدمتكارى بود احمد سغدى گفتندى، روزى پيش او تقرير كرد كه ببخارا غلامى خوبروى ميفروشند بقيمت هزار دينار، فرمود كه ترا ببايد شد و آن غلام براى خدمت ما بخريد، چون پيش او آورد بغايت جمال و ملاحت و نهايت حسن بود، نیک در غلام نگرید و فرمود تا ابو العبّاس غانمی را که وزیر او بود بخواندند، گفت این غلام را اقطاع پدید آورد و اسباب معیشت مهیّا گرداند و هم امروز دختری از متموّلان شهر گرگان بخواهد و نکاح فرماید و بدو تسلیم کند و البتّه تا ریش نیاورد نگذارد که پیش ما آید چه ما را غم صلاح بلاد و عباد میباید خورد و دل را اسیر هوی و مراد نتوانیم کرد، وزیر همچنانکه فرمان بود بجای آورد. و این ابو العبّاس غانمی در کفایت آیتی از آیات بود و هرگز از هیچ مخلوق هدیّه و تحفه قبول نکردی از ظلف و تعفّف، و میان او و ابو نصر عتبی مصادقه و مراسله بودی، وقتی اتّفاق افتاد که قابوس او را با سپاه و حشر جایی میفرستاد، عتبی با شمشیر هندی پیش او نبشتۀ نبشت که:
خیر ما تقرّب به الأصاغر الی الأکابر ما وافق شکل الحال و قام مقام الفال و قد بعثت بنصل هندیّ ان لم یکن له فی قیم الأشیاء خطر فله فی قمم - الأعداء أثر و النّصل و النّصر أخوان و الاقبال و القبول قرینان و الشّیخ أجلّ من أن یری ابطال الفال و ردّ الاقبال، ابو العباس غانمی بجواب مینویسد: قد الجأنی من طریق الفأل الی قبول ما أتحفنی به علی عادتی فی الانقباض و القناعة من الاخوان بمحبّات القلوب دون سائر الأغراض.

ذکر آل کیوس

پیش ازین ذکر رفت که پادشاهی طبرستان تا بعهد قباد بن پیروز در حاندان جشنسف مانده بود، چنانکه عادت تصاریف زمان و تکالیف دورانست بر تبدیل ملّت و تنقیل مملکت، روزگار اسباب انساب ایشان بانقراض رسانید و شهنشاه را معلوم شد کیوس را که آدم آل باوند است بطبرستان فرستاد و او مردی با صلابت و شجاعت و بسالت و سجاحت بود، اهل ولایات با او آرام گرفتند، و بمظاهرت ایشان جملۀ خراسان از ترکان خالی کرد تا اتّفاق افتاد که مزدک بن بامدادان چنانکه خواجۀ شهید نظام الملک الحسن بن [علیّ بن] اسحق در کتاب سیر الملوک باستقصا شرح آن نبشته است دعوی نبوّت کرد و چون ابلیس چندان تلبیس ساخت که قباد بدو بگروید انوشروان عادل که کهتر پسر بود پیش پدر شد و علم ملامت را علامت بر کرد و بجایی رسانید که مزدک و اصحاب و امّت و ابنای دعوت او را هلاک کرد و قباد از بیداد به یَوْمَ یَعَضُّ الظّٰالِمُ عَلیٰ یَدَیْهِ[۳۱۴] رسید، فرّ ایزدی ازو دور شد و از تمتّع عمر مهجور گشت و دور پیاله و نصیب نوالۀ جهانداری نوشروان نوش کرد و این خبر بخاقان ترکستان افتاد که قباد از تخت رخت بر بست و با تخته تحت زمین شد، شعر:

  خلت منازلهم عنهم و هل ملأ لم تخل فی هذه الدّنیا منازلهم  
طبل شماتت فروکوفت و بوق خصومت دمیده شد و سپاه بلب جیحون کشید. چون نوشروان بر آن وقوف یافت ببرادر کیوس نبشته و قاصد فرستاد که من حشم عرب و عجم جمع میکنم میباید که تو آماده و ساخته باشی تا چون بخراسان رسم بمن پیوندی و خاقان را بدانچه کرده پشیمان کنیم، کیوس در حال که نبشته خواند مردم طبرستان را برگرفت و بخراسان خرامید و آن جماعت را فراهم آورد و با سپاه آراسته روی بخاقان نهاد و با او مصاف داد و بکمتر مدّتی او را بشکست و از آب بگذشت و غنایم بسیار برداشت و بخوارزم از خویشان خویش هوشنگ نام را بنشاند و از آنجا دیگرباره لشکر بغزنین برد و تا بنهر واله گماشتگان بنشاند و خراج ترکستان و هندوستان بستد و بسلامت و نصرت بطبرستان رسید و از اعیان معتمدان خویش یکی را پیش برادر نوشروان فرستاد با غنایم و هدایا و نبشته مضمون آنکه تو بچند سال از من کهتری و میدانی بی‌معونت و مدد تو خاقان را شکستم و خراج از ترک و هند ستده، داد نباشد که تو تاجدار باشی و من طرفدار، تخت و تاجوری و خزاین پدر بمن سپارد تا من بمراد تو طرفی هرچه بیشتر و مملکتی تمامتر پدید کنم، قاصد بنوشروان رسید، چون نبشته عرض داشت موبدان را حاضر فرمود و نبشته بنمود، جواب دادند که کیوس آب و بال بغربال میپیماید و آتش فتنه را تاب میدهد، قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: الفتنة نائمة فمن أیقظها فهو طعام لها معنی آنست که فتنه خفته است هرکه بیدارش کند او را بخورد،
  اگر بد کنی کیفر[۳۱۵] خود بری نه چشم زمانه بخواب اندر است  
  بایوانها نقش بیژن هنوز بزندان افراسیاب اندر است  

نوشروان ببرادر جواب نبشت بداند که زعامت و مهتری بشهامت و سروری تعلّق دارد نه بصغر سنّ و کهتری، جهان خدایراست، کدخدایی بدان دهد که خواهد، عزّ من قائل: تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشٰاءُ[۳۱۶] اند هزار سالست تا بیخ درخت تمنّی در دلهای خلایق راسخ شد که هنوز بمیوۀ نرسید، مگر آن برادر نداند که شهنشاهی همچنانکه محبوب و مرغوب دل آن برادر است مطلب جملۀ قلوبست امّا آدمی زاد هرچه بخاطر گذرد در نگذراند، یقین دان که دیر نماند و آفریدگار کیوس را از نوشروان باز داند، باید که دیوان وساوس را از دیوان دل خویش دور کند و حرص سیاه کاسۀ خرمن سوخته را که غرور و خداع و طبیعت سباع انسان ازوست برئیس عقل سپارد تا بسیاست ریاضت فرماید که:

  و لا خیر فی نفس اصابت سلامة و نالت کفافا ثمّ مالت الی الحرص  

چه بدان برادر رسیده باشد که پدر ما چو بعالم فنا خواست پیوست موبدان را بخواند و مشورت ملک بخدای بزرگ برداشتند، بعد از استخاره حواله بما کرد، نظم:

  هنرمند بینی فراوان دلیر کجا یک شکم نان نیابند اسیر  
  یکی بی‌هنر بازبینی بهاه[۳۱۷] خداوند فیروزی و دستگاه  
  بدان گفتم این تا برادر نژند نباشد ز کردار چرخ بلند  

نمی‌باید که آن برادر از ناکثین شود تا قرّت عین شامتین گردد و در حقّ او درست آید، شعر:

  طرق السداد علی افراط‍ و نسختها (؟ ) کانما هی دو المنن مسدوده (؟)[۳۱۸]  
  یجری الی الشرّ کالهملاج فی طلق و رجله عن مساعی الخیر مصفوده  

چون کیوس جواب نبشته بخواند برای احتراب در اضطراب آمد و تخویف را بتسویف نیفگند، لشکر بر آراست و از طبرستان برخاست، بمداین شد و با برادر مصاف داد، نوشروان او را بگرفت و محبوس فرمود، بعد روزی چند پیش او فرستاد که ببارگاه آید و توبه کند و اقرار آورد بگناه تا موبدان بشنوند و فرمایم که بند بردارند و و ولایت بتو سپارند، کیوس گفت کشتن از این مذلّت و اعتراف بگناه اولیتر دانم، هم در آن شب او را بفرمود کشت و نفرین کرد بر تاج و تخت که چون کیوس برادری را برای او بباید کشت، و شاپور را که پسر او بود بمداین داشت تا دگر بار خاقان ترکستان بخراسان و طبرستان تاختن کرد، نوشروان لشکر برگرفت و بنبرد او رفت، در آن روزها که صفها کشیدند و بمیدان ناورد مردان بود دو سه هزار سوار آراسته با علمهای سبز و بر گستوانها و آلات زین و سلاح و جامه‌ها چنانکه جز حدقه‌های چشمهای ایشان و اسبان دیگر جمله سبز پوشیده بر کران لشکرگاه انوشروان گذر کردند و مقابل ترکان بایستاده، هردو لشکر چشم بدیشان نهاده و ندانستند کدام‌اند و از کجا، و از هردو جانب سوار فرستادند و پرسیده، جواب ندادند، و نوشروان در اندیشۀ ایشان مانده، بیک‌بار آن سه‌هزار سوار بحملۀ خویشتن را بقلب خاقان رسانیدند، نوشروان قلب خویش بمتابعت ایشان براند بر خاقان زده او را شکستند. چون کار حرب بآخر رسانیدند هم از روی مصاف پشت بر لشکر نوشروان کردند و بهمان راه که آمده بودند عنان داده، نوشروان سلاح از خویش باز کرد و تنها عقب ایشان راند و آواز میداد که منم نوشروان آخر بگویید شما چه کسانید و ازین رنج دیدن و شفقت[۳۱۹] شما معلوم کنند تا اگر آدمی باشند من حقّ ایشان بشناسم و مکافات فرمایم و اگر جنّی‌اند آرزو خواهند تا گرد انجاح آن برآیم و اگر ملائکه‌اند تا در حمد و ثنا و دعا و سپاس و نیایش افزایم، هرچند فریاد بیشتر میکرد ایشان التفات کمتر فرمودند و باز ننگریدند تا خویشتن از اسب بزیر انداخت و بیزدان و نیران سوگند بر ایشان داد که باری روی باز گردانید و در من نگردید، چون آن جماعت التفات فرمودند شهنشاه نوشروان را یافتند بر خاک نشسته و تضرّع کنان [مطلع این حال آنست که در عهد پدر قباد پیروز بن یزد جرد بن بهرام گور بن یزد جرد الأثیم اجستوار[۳۲۰] پادشاه هیاطله که بعد از آن صغانیان خواندند ماورای جیحون و آب بلخ بامیان بمصالحه و قرار بدو گذاشتند، نقض عهد و خلاف کردند و ولایت تاراج فرموده تا پیروز شاه بحرب ایشان آمد، بغدر برو شبیخون آوردند و سپاه او شکسته و او را با فرزندان و جمله معارف ایران گرفته و هم برفور گردن فیروز شاه زده، و بمداین او را نایبی بود سوخرا بن قارن سوخرا گفتند از فرزندان کاوه، جماعتی که در آن حرب بقیّه السّیف بودند روی بدو نهادند و ازین حال آگاهی داده، از اطراف مدد جمع گردانید و بمال و سلاح و چهارپای معونت فرمود و با لشکر جرّار از جیحون بگذشت، اجستوار دانست که مقاومت او نتواند کرد، جمله فرزندان و اکابر ایران را با مال و خزانه پیش او فرستاد و بر کشته شدن شاه فیروز حسرتها نمود و عذرها خواست تا سوخرا با مراد بازگشت، موبدان و بزرگان او را بدین کار که بسعی او برآمد لقب اصفهبدی دادند. و از پیروز سه پسر مانده نود: قباد، بلاش، جاماسب. بعد قتل پدر بلاش را بشاهی نشاندند و جاماسب با برادر موافقت و مطاوعت نمود، قباد بگریخت، با خراسان آمد و از آنجا بخاقان پیوست و مدد گرفت تا شاهی از برادر بازستاند، چون بشهر ری رسید بلاس از دنیا گذشته بود و سوخرا بجهت قباد از لشکر بیعت گرفته و جهانداری برو راست کرده، پیش قباد فرستاد که ترکان را هم از ری بازگرداند که معونت ایشان بمؤنت نیرزد و تو بزودی بمن پیوند، چنانکه او فرمود مردم خاقان را گسیل کرد و او با کسان خویش پیش سوخرا شد، او را بر سریر نشاند و ملک برو مستقیم شد و بحسن تدبیر او جهان مسخّر قباد گشت تا هرروز منزلت و درجت سوخرا بکمال عقل و وفا و دیانت زیادت می‌بود، حسّاد مجال وقیعت یافتند و شهنشاه را ازو نقلها میکردند و او را از آن حال خبر میدادند، نه پسر داشت، جمله را برگرفت و با طبرستان آمد، قباد کسان بر او برگماشت تا او را بغدر بکشتند، فرزندان او طبرستان بازگذاشتند و با بدخشان شده و در آن ولایت مواضع بدست آورده تا قباد نیز از یاد شد و نوشروان بنشست، پیوسته در حسرت آن بود که پدر حقّ سوخرا نشناخت و برو مبارک نبود و باطراف جهان طلب فرزندان او میفرمود و وعده‌ها میداد و نذرها می‌پذیرفت، و این خبر بفرزندان او میرسید تا چون اتّفاق این حرب افتاد و نوشروان لشکر بدانجا کشید، ایشان خویشتن را بر آن تعبیه آراستند و آن مصاف شکسته و هم از معرکه روی ببیابان نهادند، چون نوشروان را بدان‌سان بخاک افتاده یافتند[۳۲۱]] جمله از اسب بزیر آمدند و پیش او سجود برده گفتند ما بنده زادگان توییم فرزندان سوخرا، از آن شادی همه را بستود و بازگردانید و انواع مراعات کرامت فرمود تا مدّتی که کار خراسان و ماورای جیحون بساخت ایشانرا با خویشتن میداشت، گفت اکنون مراد خویش بخواهید، اگر وزارت میباید بشما دهم و اگر اصفهبدی آرزوست تسلیم کنم، گفتند ما را هیچ مرتبۀ نمی‌باید تا از حسّاد بما آن نرسد که بپدر رسید، گفت لا بد بطرفی از اطراف عالم حصنی و ولایتی که فرزندان شما را باشد اختیار باید کرد تا منال و معیشت را سببی بود، زرمهر که مهتر برادر بود زابلستان برگزید، و قارن که کهتر بود وند اومید کوه و آمل و لفور و فریم که کوه قارن میخوانند، و در خدمت نوشروان بطبرستان آمد و مدّتی شهنشاه بحدّ تمیشه بنشست و عمارت فرمود و هرطرف برئیسی داد و این جمله مواضع بدو باز سپرد و با مداین شد، و این قارن را اصفهبد طبرستان خواندند، و این ساعت امیران لفور و ایرآباد[۳۲۲] و جماعتی که معروفند بقارنوند از فرزندان اواند، و بمجلّد آخر کتاب جمله انساب اهل طبرستان از باوند و قارنوند، و لورجانوند، و لارجان مرزبان، و استندار، و دابوان، و کولایج، و لاسان، و سعیدوها، و اولانمهان، و امیرکا، و کبود جامه آن، شرح داده‌ایم و سبب وضع القاب گفته. فی الجمله کسری انوشروان بعهد خویش ضبط‍ ملک طبرستان برین جمله فرمود و یکسر بهیچکس نداد الاّ مقسوم، بنواحی پیشوا و مهتران بنشاند تا او نیز از پیش برخاست و پسر او هرمزد بنشست، دوازده سال جهانداری کرد، و شاپور [که پسر کیوس بود] بعهد او فرمان یافت، باو نام پسری گذاشت، خدمت خسرو پرویز کرد، با او بروم شد و باز بحرب بهرام شوبینه اثرها نمود، چون خسرو بملک و شهنشاهی رسید اصطخر و آذربایگان و عراق و طبرستان باو را داد و او را گسیل کرد با سپاهی گران، از طبرستان گذشت بخراسان و خوارزم رسید، و جملۀ ترکستان تا بیابان تتار او را مسلّم شد، چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت خانۀ باو بمداین خراب کرد و جمله اموال و آلات او بتاراج داد و او را ذلیل گردانید، باصطخر فرستاد شهربند فرمود، هم در مدّت نزدیک شیرویه بمکافات خویش رسید و با جهان وفایی ندید، آزر میدخت را بر تخت نشاندند، و او آن دختر است که رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله میگوید: ویل لأمّة ملکتها النّساء، پیغمبر علیه الصّلوة و السّلام بمدینه رسیده بود، بزرگان ایران آزر میدخت را فرمودند که باو را با درگاه خواند و سپاه بدو سپارد، پیش باو مثال نبشتند، گفت بخدمت عورات جز مردم بی‌ثبات راضی و راغب نباشند، بآتشکدۀ بعبادت مشغول شد تا جهانداری بر یزد جرد بن شهریار قرار گرفت و او از ملوک عجم بود، عمر سعد ابی وقّاص را، که أرمی من سعد عرب مثل بدو زدند، بقادسیّه فرستاد با سپاه اسلام، رستم هرمزد که سپاه‌دار عجم بود پیش باز آمد، و در تواریخ و شاهنامه ذکر وقایع و مقارعات ایشان نبشتند، یزدجرد باو را از اصطخر بیاورد و اسباب و املاک و اقطاع او ردّ فرمود و بسبب خصومت عرب از خویشتن دور نتوانست کرد، در جملۀ مواقف با او بایست بود بطبرستان، گاوباره فراخاست، جملۀ ولایت بگرفت.

ذکر اولاد جاماسب و قصۀ گاوباره

و این حال چنان بود که چون قباد پدر نوشروان را بشاهنشاهی نشاندند جاماسب که کهتر برادر بود چنانکه پیش ازین شرح داده آمد با مهتر برادر بلاش موافق بود، ازو بگریخت، بار منیّه مقام ساخت و از دربند بخزر و سقلاب تاختنها برد و حدود آن ولایت مستخلص گردانید و آنجا متأهّل شد، فرزندان آمدند یکی از ایشان نرسی بود که صاحب حروب دربند است، چون او درگذشت فیروز نام پسری گذاشت بخوبی یوسف عصر و بمردی رستم زال، اطراف ممالک بقهر و غلبه زیادت گردانید و تا بحدّ گیلان برسید و سالها کوشش کرد تا عاقبت مسلّم شد و مردم منقاد و مطیع شدند، از شاهزادگان گیلان زنی بخواست، از آن پوشیده او را پسری آمد، جیلانشاه نام نهاد، منجّمان حکم کردند که از این پسر ترا پسری آید که پادشاه بزرگ شود، تا نوبت ملک پدر بپسر رسید، او را فرزندی خجسته طلعت ماه پیکر حقّ تعالی روزی گردانید، جیل بن جیلانشاه نام فرمود، پادشاهی بزرگ شد، جمله گیل و دیالم برو گرد آمدند، و از منجّمان میشنود ملک طبرستان ترا خواهد شد، نایبی کافی از امنا و ثقات خویش بگیلان نصب فرمود و دو سر گاو گیلی در پیش کرد، پیاده بطبرستان آمد و نایب اکاسره آن وقت آذر ولاش بود بولایت، خویشتن را بدرگاه او افگند و ملازمت نمود و بسبب مشغولی اهل فارس بخصومت عرب ترکان بطبرستان تاختن می‌آوردند و جیل بن جیلانشاه گاو باره مبارزی و مجاهدی می‌بود و آوازۀ شجاعت او بطبرستان فاش گشت و لقب او گاوباره در زبانها افتاد. روزی آذر ولاش را گفت با خانه خواهم رفت که مدّتیست فرزندان را گذاشتم بروم مطالعه کنم و باز بخدمت شتابم، اجازت داده با ولایت آمد و ساز لشکر بساخت و اند هزار گیل و دیلم برگرفت، بطبرستان آمد، این حال آذر ولاش را معلوم شد مجمّزی پیش کسری یزدگرد فرستاد، جواب نبشتند که نماید که این خارجی کیست و از کدام قومست، آذر ولاش حال باز نمود که مردی دخیلست، پدران او از ارمنیّه بیامدند و گیلان گرفته، و آنچه او کرده بود شرح داد، موبدان حضرت بدانستند و گفتند که از فرزندان جاماسب است و صلاح آن دیدند که بآذر ولاش بنویسند او از جملۀ خویشان ماست طبرستان باو ارزانی داشتیم، ترا فرمان او میباید برد، چون نامه رسید و گاوباره را معلوم شد تحفه‌ها و خدمتی راست کرد و بحضرت فرستاد گیل گیلان فرشواذجر شاه در لقب او افزودند، مدّتی برآمد آذر ولاش بمیدان گوی از اسب بیفتاد و هلاک شد، جمله نعمت و مال جیل بن جیلانشاه برگرفت، و این در سال سی و پنج بود از تاریخی که عجم بنو نهاده بودند، از سپاه [کذا] گیلان تا بگرگان قصرهای عالی ساخت امّا دار الملک گیلان بود، پانزده سال برآمد مدّت استیلاء او بگیلان تا او فرمان یافت، همانجا دفن کردند و ازو دو پسر ماند دابویه و بادوسپان نام، و دابویه عظیم با سیاست و هیبت بود، بر گناه عفو نفرمودی و بدخو و درشت طبیعت، بگیلان بر تخت پدر بنشست، و بادوسپان برویان پادشاه بود.

ذکر حکومت و شاهنشاهی باو در طبرستان

تا لشکر اسلام نصر هم اللّه بر یزدگرد ظفر یافتند و او منهزم بری افتاد باو با او بود، اجازت طلبید که بطریق طبرستان بگذرد و بکوسان آتشکدۀ را که جدّ او کیوس بنیاد نهاد زیارت کند و بکرگان بدو پیوندد، یزدگرد اجازت داد. چون مدّت مقام و مكث او دراز شد خبر واقعۀ يزدگرد و غدر ماهوى سورى بدو رسيد، فردوسى را معجز است در نظم سخن شاهنامه:

  بپرگار تنگ و ميان دو گوى چه گويم كه جز خامشى نيست روى  
  نه روز بزرگى نه روز نياز نماند همى بر كس اين بر دراز  
  زمانه زمانيست چون بنگرى بدين مايه با او مكن داورى  
  تو از آفريدون فزونتر نۀ چو پرويز با تخت و افسر نۀ  
  بژرفى نگه كن كه با يزدگرد چه كرد اين برافراخته هفت گرد  

[چنين آورده‌اند كه چون يزدگرد از سپاه اسلام منهزم شد بخراسان آمد، او را سه پسر بود، كيخسرو و هرمزد و شاه غازى [كذا]، هر سه را بجانب طبرستان فرستاد و آن مواضع را در ميان ايشان تقسيم كرد و چون خبر آمدن يزد جرد بماهوى سورى رسيد لشكر عظيم جمع ساخته بر سر او آمد با آنكه او گماشته و نايب او بود در خراسان، القصّه يزدجرد شكست يافته و منهزم شده خود را در آسيا كهنۀ انداخته متوارى بود، از قضا شخصى ازين مطّلع شده خبر بماهوى سورى رسانيد، در ساعت كس فرستاده او را بقتل آورد و چون ماهوى سورى از سپاه عرب منهزم شد پناه بجانب خاقان داد، او را قتل فرمود كه او با ولى نعمت خود كيد كرده، او را بسزا و جزا رسانيد[۳۲۳]]. امّا باو سر بتراشيد و مجاور بكوسان بآتشگاه بنشست، تركان جملۀ خراسان و طبرستان خراب كردند و از جانب عراق لشكر عمر با امام حسن بن على عليهما السّلام و عبد اللّه بن عمر الخطّاب و حذيفة اليمانى و قثم بن عبّاس با مالك اشتر نخعى بآمل آمدند و هنوز معسكر ايشان باقى است، مالكه دشت ميگويند، اهل طبرستان از زحمت و صدمه ستوه شدند و اتّفاق كرده كه اوّل ما را پادشاهى بزرگ قدر بايد تا همه منقاد او شويم و از خدمت او عيب و عار نداريم، گفتند جز باو اين كار را نشايد، پيش او رفتند و ماجراى او را گفته، بعد الحاح بسيار بدان شرط‍‌ قبول كرد كه مردان ولايت و زنان ببندگى او را خطّ‍‌ دهند و حكم بر اموال ايشان و دماء نافذ باشد، بدين عهد از آتشكده بيرون آمد و ولايت از دشمنان پاك كرد، پانزده سال پادشاهى او بود تا روزى بشارمام ولاش خشتى بر پشت او زد بكشت و بعد او هشت سال پادشاهى كرد. از باو كودكى ماند سهراب نام با پير مادرى، متوارى بديه دزانگنار سارى فرونشستند. بخانۀ باغبانى و جملۀ مردم طبرستان بر ولاش بيعت كرده بودند. جز مردم كولا، خورزاد خسرو نام اسفاهى ديد[۳۲۴] بخانۀ اين باغبان هشت ساله كودكى ديد، درو نگريد، گفت اين پسرك از آن كيست، گفتند از آن ماست، قبول نكرد، بدانجا رسيد كه راست بگفتند، او را و مادر را برگرفت و با كولا برد، قوم آن نواحى برو جمع شدند و مردم كوه قارن يارى داده ناگاه شبيخون بپنجاه هزار آوردند و ولاش را گرفته بدو نيم زده و هركرا دريافتندى از آن جماعت، و سرخاب[۳۲۵] را بپريم بردند و بشاهى نشاندند، و بالاى تاليور كه ديه است بپايان قلعۀ كوزا بجهت او قصر و گرماوه و ميدان ساخته، و اصفهبد شروين آن عمارت زيادت گردانيد، و اثر آن در ميان بيشه همه برجايست، و بوقتى كه ملك سعيد اردشير مرا بمهمّى بدان قلعه فرستاد يك‌يك آثار آن عمارت بمن نمودند، از آن تاريخ تا امروز هيچ ملوك و سلاطين استيصال ايشان از آن طرف روانداشت اگرچه خصومات افتاد و سادات علويّه و گاوباره و ديالم آل بويه و اولاد وشمگير بر ايشان چيرگى يافتند و عبّاسيان بولايتهاى ايشان لشكرها فرستاده و خرابيها كرده هم عاقبت ايشان غالب آمدندى و عدد قبيله بيشتر بودى، و اوّل كسى كه بر طبرستان راه لاكش پديد كرد از پريم تا سارى و از سارى تا گرگان و دينار - جارى اصفهبد شروين بود.

احوال اولاد دابويه بعد از باو

فى الجمله بعد باو چون اهل طبرستان گروه‌گروه شدند دابويه را وفات رسيد، ازو پسرى ماند بلقب ذوالمناقب فرخان بزرگ كه لشكر بطبرستان آورد و تا حدّ نيشابور بگرفت، جمله سر بر خطّ‍‌ عبوديت او نهادند و شهرها بنياد نهاد چنانكه پيش ازين بذكر سارى رفت، و طبرستان چنان معمور كرد كه بايّام گذشته نشان ندادند و چند نوبت بعهد او تركان خواستند بطبرستان آيند نگذاشت كه از بيابان نظر بر ولايت افگنند تا تركان را طمع منقطع شد. و اوّل پادشاهى كه عمارت شهر اصفهبدان فرمود و آنجا قصر ساخت او بود. چون از حروب فارع شد ديلمان بسبب غنايم درو عصيان كردند و ازو برگرديده روى درو نهادند كه بكشند، ازيشان گريخته بآمل آمد، و قصبۀ بود بدو فرسنگى آمل فيروز خسره گفتند، اين ساعت فيروزآباد ميگويند، مختصر ديهى است، در آنجا شد و حصارى حصين داشت، ديلمان آن حصار را منجنيق نهادند، هيچ ثلمۀ نتوانستند كرد الاّ يكى كوچك از ناحيت مغرب، چهار ماه روزگار بردند باميّد آنكه ذخيره بپايان رسد، اصفهبد فرّخان بفرمود تا نانها كنند برسم طبرستان هريك ده من از گج و بآفتاب خشك گردانند و بباروى حصار در آويزند، ديلمان چون آن بديدند صورت كردند براى آنكه بزيان نيايد و نم نرسد نان را خشك ميكنند، از آنجا برخاستند و پراگنده با ديلمان شده، او بيرون آمد و از آمل تا ديلمان چنان بكرد بخندقها و جوى كه جز پياده بر سر لت نتوانست رفت.

لشكر آوردن مصقلة بن هيرة‎الشيبانى بطبرستان

و درين وقت خلافت بامير المؤمنين على عليه السّلام رسيده بود، قومى بودند كه ايشان را بنو ناجيه گفتند، بنصرانيان پيوستند و ترسا شده، امير المؤمنين بر ايشان تاخت، جمله را بغارت بياورد و زنان و فرزندان بمن يزيد برداشت و تا مسلمانان ببندگى بخرند، مصقلة بن هبيرة الشّيبانى بصد هزار درهم بخريد و آزاد كرد. سى هزار درهم برسانيد، مابقى ادا را وجه نداشت، بگريخت و بمعاويه پيوست، امير المؤمنين على عليه السّلام در حقّ‌ او ميگويد كه: قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة و فرّ فرار العبيد، ببصره فرستاد و خانه و سراى او خراب كرد، و اوّل سرايى كه در اسلام خراب كردند اين بود، و از خواهر او مال طلب فرمود، و امروز هنوز در بصره آثار سراى او باقيست، و فرزندان او بكوفه مقيم‌اند، در حقّ‌ امير المؤمنين على عليه السّلام ميگويد:

  قضى وطرا فيها عليّ‌ فأصبحت امارته فيها أحاديث راكب  

چون امير المؤمنين على عليه السّلام بنعيم جنّت پيوست او [كه] وقتى ديگر بطبرستان رسيده بود پيش معاويه دعوى كرد كه بچهار هزار مرد طبرستان را مستخلص كنم، لشكر گرفت و مدت دو سال با فرّخان كوشيد، عاقبت بطريق كجو براه كندسان او را بكشتند و گور او هنوز بر سر راه نهاده است، عوام النّاس بتقليد و جهل زيارت ميكنند كه صحابۀ رسول عليه السّلام است.

از جانب طيزنه رود كه مياندو رود مى‌گويند آن ساعت مصمغان ولاش مرزبان بود، هر وقت اصفهبد بدان حدود بشكار شدى چند روز آنجا كه تنير است، زير تردوينى ماند كه اثر سراى اصفهبد فرّخان و خورشيد است، فروآمدى و نشاط‍‌ شراب و شكار را از آن خوشتر موضع نباشد، پيش مصمغان فرستاد كه دختر را بمن دهد تا باجازت تو بدين موضع سرايى بسازم و او را اينجا بنشانم، از ضرورت سپاسدارى نمود و دختر با بسيار مال و چهار پاى پيش او فرستاد، فرّخان آب آن موضع را تا بدريا گذر فرمود بريد و آنجا شهر ساخت و قصرى عالى، و دختر را آنجا داشت، تا روزى از مصمغان جنايتى در راه آمد كه گردن او بزد و جمله ولايت او با تصرّف خويش گرفت و از طرفداران همه را قهر كرد خلاف اولاد باو را كه حرمت ايشان داشت و موافقت نمود و خانۀ ايشان را تعرّض نرسانيد تا قطرى بن الفجاءة المازنى كه رئيس شراة بود و از فصحا و گردنكشان عرب بعهد حجّاج بن يوسف پناه باصفهبد كرد، و عمر فنّاق و صالح مخراق با جمله سروران خوارج عليهم اللّعنة، اصفهبد همۀ زمستان ايشان را نزل و علف و هدايا و تحف فرستاد، چون اسبان فربه و ايشان تن‌آبادان شدند پيام دادند كه تا بدين ما بگرود و اگرنه ولايت از تو باز گيريم و با تو حرب كنيم. و قصّۀ خوارج چنانست كه چون ميان اصحاب امير المؤمنين علىّ‌ بن ابى طالب عليه السّلام و ميان معاويه حكمين رفت بصفّين و ابو موسى اشعرى غدرى بدان شنيعى كه عار و نار خود را جمع كرد روا داشت جماعتى از سپاه امير المؤمنين على عليه السّلام باهم فراهم ساختند و عبد اللّه بن الكوّا و معدان الايادى را رئيس كرده و انكار حكم حكمين ظاهر فرموده، و بيك‌بار اند هزار مرد شمشير بر كشيده از لشكر امير المؤمنين عليه السّلام بيك جانب شده و ندا ميكردند: لا حكم الاّ للّه، چون امير المؤمنين عليه السّلام اين بشنيد گفت: اسكت قبّحك اللّه يا أثرم فو اللّه لقد ظهر الحقّ‌ و كنت فيه ضئيلا شخصك خفيا صوتك اذا نعر الباطل نجمت نجوم الماغر و اين بيت لشكر امير المؤمنين على عليه السّلام در آن روز گفتند:

  سلام على من بايع اللّه شاريا و ليس علي الحزب القعود[۳۲۶] سلام  

و اوّل كسى را كه بيعت كردند و امير المؤمنين خواندند عبد اللّه بن وهب الرّاسبى بود و اوّل شمشير كه بدين بدعت بركشيد عروة بن أديّه روى بأشعث بن قيس نهاد، گفت: ما هذه الدّنّيّة و ما هذا التّحكيم أشرط‍‌ أوثق من شرط‍‌ اللّه، اشعث ازو برگرديد، شمشير بر كفل او فروگذاشت و اين حرامزاده بنهروان از شمشير امير المؤمنين على عليه السّلام بگريخت تا بعهد زياد او را گرفته پيش او آوردند، پرسيد كه در حقّ‌ على و عثمان چه گويى، بكفر هردو گواهى داد، زياد بن ابيه او را گردن فرمود زد.

و اصحاب اين بدعت را چهار لقبست، يكى: حروريّه بحكم آنكه بحرورا فرود آمده بودند، امير المؤمنين عليه السّلام [اهل] حرورا خواند بحكم آنكه در حضرت او مقرى اين آيت برخواند: قُلْ‌ هَلْ‌ نُنَبِّئُكُمْ‌ بِالْأَخْسَرِينَ‌ أَعْمٰالاً اَلَّذِينَ‌ ضَلَّ‌ سَعْيُهُمْ‌ فِي الْحَيٰاةِ‌ الدُّنْيٰا وَ هُمْ‌ يَحْسَبُونَ‌ أَنَّهُمْ‌ يُحْسِنُونَ‌ صُنْعاً[۳۲۷] گفت امير المؤمنين عليه السّلام: و اللّه هم أهل حرورا، دوم: المارقة[۳۲۸]، لأجماع الامّة على قول رسول اللّه: يمرقون من الدّين كما يمرق السّهم من الرّمية و قوله ايضا لعلى عليه السّلام: إنّك تقاتل النّاكثين و القاسطين و المارقين، سيوم: الشّراة، بدعوى ايشان كه گفتند ما نفسهاى خويش بخداى عزّ اسمه فروختيم، چهارم: الخوارج، لخروجهم على على عليه السّلام، و بعد هريكى از رؤساى ايشان كه بكشتندى بر ديگرى بيعت ميكردند تا بقطرى بن الفجاءة المازنى رسيد و مشهورترين و شجاع‌ترين ايشان او بود و اشعار او سيّد مرتضى در غرر الدّرر و ابو تمّام در حماسه آورد و مبّرد در كامل، و در وقت آنكه برو بيعت كردند پيش ابا خالد القنّانى مى‌نويسد:

  أبا خالد ايقن[۳۲۹] فلست بخالد و ما جعل الرّحمن عذرا لقاعد  
  أتزعم أنّ‌ الخارجىّ‌ على الهدى و أنت مقيم بين لصّ‌ و جاحد  

ابا خالد عليه اللّعنة جواب مى‌نويسد:

  لقد زاد الحياة الىّ‌ حبّا بناتي انّهنّ‌ من الضّعاف  
  مخافة[۳۳۰] أن يرين الفقر بعدى و أن يشر بن رنقا بعد صاف  
  و لو لا ذاك ما سوّمت مهرى و في الرّحمن للضّعفاء كاف[۳۳۱]  

و عمران بن حطّان از فقها و فصحاى خوارج عليهم اللّعنة بود در جواب ابى خالد ميگويد:

  لقد زاد الحياة الىّ‌ بغضا و حبّا للخروج ابو بلال  
  احاذر أن اموت على فراشي و أرجو الموت تحت ذرى العوالي  
  و من يك همّه الدّنيا فإنّى لها و اللّه ربّ‌ البيت قال  

و اين عمران بن حطّان آنست كه با امير المؤمنين على عليه السّلام حرب كرد و ميگفت:

  إنّى أدين بما دان الشّراة به يوم النّخيلة عند الجوسق الخرب  

سيّد حميرى رحمه اللّه جواب او ميگويد:

  إنّي أدين بما دان الوصىّ‌ به يوم النّخيلة من قتل المحلّينا  
  و بالّذى دان يوم النّهر دنت به و شاركته معا كفى بصفّينا  
  تلك الدّماء معا يا ربّ‌ في عنقى و مثلها فاسقني آمين آمينا  

و هم عمران بن حطّان راست:

  أنكرت بعدك من قد كنت أعرفه ما النّاس بعدك يا مرداس بالنّاس  
  امّا تكن ذقت كأسا دار اوّلها على القرون فذاقوا نهلة[۳۳۲] الكاس  
  [فكلّ‌ من لم يذقها شارب عجلا منها بأنفاس ورد بعد أنفاس[۳۳۳]]  
  قد كنت أبكيك حينا ثمّ‌ قد يئست نفسى فما ردّنى منّ‌ عبرتي ياسي[۳۳۴]  

حجّاج يوسف بر دست مهلّب بن ابى صفرة ازارقه را كشته بود و اثر ايشان نگذاشته، سفيان بن ابى الأبرد الكلبى را بخواند و لشكرى از شام و عراقين بدو سپرد و بطلب خوارج بطبرستان فرستاد و فرمود كه قطرى را امّا سر او پيش من آورد، چون سفيان برى رسيد اصفهبد فرّخان بدنباوند لشكر برده بود و منتظر نشسته، رسولى پيش او فرستاد كه اگر من ترا بحرب قطرى مدد كنم مرا چه معونت فرمايى، سفيان نبشت هرچه مراد تو باشد، گفت مراد من آنست كه تعرّض ولايت من نكنى، برين اتّفاق عهد رفت و قطرى آگاه شد، از حدود دنباوند با سمنان رفت، اصفهبد بدنبال بر در سمنان تاخت و او را آنجا دريافت، مصاف دادند، قطرى از ميان انبوه اسب برانگيخت روى باصفهبد نهاد، او نيز بناورد پيش رفت، چون بهم رسيدند قطرى بر اسب چرمه نشسته بود، در وقت حمله بكبوه خطا كرد و بيفتاد و در زير اسب ران قطرى بشكست اصفهبد اسب برو تاخت و سرش برداشت، و عمر فنّاق و صالح مخراق و ديگر مبارزان جمله كشته آمدند و بعضى را گرفته بمازندران فرستاد و ضعفا و اسيران در اصفهبد گريخته امان خواستند، اجابت فرمود، و هنوز بآمل موضع ايشان پديدست، قطرى كلاده ميگويند، و اصفهبد سرهاى كشتگان با بعضى از غنيمت پيش سفيان فرستاد و او همچنان با فتح نامه نزديك حجّاج فرمود برد، بدين خبر شاد شد و رسولى گسيل كرد نزديك سفيان با يك خروار زر و يك خروار خاك، فرمود كه اگر اين فتح بر دست او ميسّر شده باشد زر نثار كند بدو و اگرنه بسعى اصفهبد بود اين يك خروار خاك بچهار راه بازار بر سر او ريزد، چون رسول بيامد و حقيقت معلوم گشت چنانكه حكم حجّاج بود خاك بر تارك سفيان ريخت، ديرى برنيامد كه عبد الملك مروان بروز جزا رسيد و حجّاج را نيز حجّتى نماند و وليد بن عبد الملك بخلافت نشست و قتيبه خراسان و ماوراى جيحون داشت و با اصفهبد يگانگى و دوستى نمود، و يزيد بن مهلّب خدمت سليمان بن عبد الملك كردى، هر وقت كه قتيبه فتحى از تركستان نبشتى او بطعنه جواب فرمودى نبشت كه بشاير فتوح تو همه از آنجاست كه امير المؤمنين را صحّت آن معلوم نميشود، چرا طبرستان كه روضه‌ايست در ميان بلاد اسلام فتح نميكنى، و قتيبه دانست يزيد بن مهلّب دشمن اوست و اصفهبد دوست، البتّه اختيار آزردن اصفهبد و تعرّض ولايت او نكرد تا وليد بمنزل گذشتگان رسيد و سليمان خلافت يافت، امارت خراسان بيزيد سپرد و قتيبه را بفرمود كشت، و چون بماورا النّهر رفت بجهاد و غزو كفّار مشغول شد و بحضرت فتح نامه ميفرستاد، سليمان بجواب گفت چرا آنچه بر قتيبه عيب ميكرد او پيش نميگيرد، اين سخن او را باز نمودند، لشكر عرب و خراسان و ماورا النّهر برداشت و بگرگان آمد پيش اصفهبد خبر رسيد، جمله اهل ولايت و حرم و اموال و چهارپاى با كوهستان فرستاد و بهامون و صحرا هيچ چيز نگذاشت تا يزيد بتميشه رسيد و بقهر بستد[۳۳۵]، و ضريس نام قائدى بود از آن او با اسيران و خزانه و حواشى و مردى چند با گرگان فرستاد و او درون آمد[۳۳۵]، و اصفهبد فرّخان با پشته‌هاى كوه ايستاده، چندانكه او بهامون ميرفت اصفهبد مقابل او بسر پشته‌ها ميشد تا يزيد مهلّب بشهر سارى رسيد و بسراى اصفهبد فروآمده، مردم ولايت بترسيدند و هركس بطلب فرزندان شدن را از اصفهبد اجازت ميخواستند، او نيز انديشه كرد كه بگريزد و بديلمان شود و مدد خواهد، پسر اصفهبد پيش پدر آمد و گفت معاذ اللّه از آنكه اين انديشه بفعل رسانى، تو اين ساعت با پادشاهى و هيبت و حشمت اگر بگريزى منهزم و مطلوب و شكسته باشى و شكوه تو در دلها نماند و نيز شايد بود ديالم از دناأت همّت و بى خردى بطمع مال ترا بگيرند و بخصم سپارند و با اين همه جماعتى كه بمردى و سپاه و ولايت كمتر از تو بودند از يزيد نگريختند و مقاومت نمودند، آن اوليتر كه ثبات نمايى و معتمدان فرستى تا از گيلان و ديلمان مدد آورند، اصفهبد را اين راى صواب‌تر آمد. ببسيار مواعيد قاصدان بگيل و ديلم فرستاد و ده هزار مرد پيش او آمدند و يزيد بن مهلّب را معلوم شد، خداش بن المغيرة بن المهلّب را با ابى الجهم الكلبى و بيست هزار سوار بمصاف اصفهبد فرستاد، چون بنزديك لشكرگاه او رسيدند سلمان الدّيلمى پيش باز آمد و بمقدّمۀ لشكر اسلام محمّد بن ابى سرة الجعفى بود، بر سلمان زدند و آن جمع را شكسته و او را كشته و همچنين [بدنبال هزيمتيان فروداشته ميرفتند تا اصفهبد با اصحاب خويش[۳۳۶]] با قلل كوه‌ها شدند و بسنگ و تير لشكر اسلام را هزيمت كردند و براهى ديگر آمده و سرباز گرفته و پانزده هزار مرد را شهيد گردانيده و چند نفر از خويشان يزيد هلاك شده بودند، و همچنين بلشكرگاه يزيد رسيده و خيمه‌ها سوخته و غارت كرده، و چون ازين فارغ شدند در حال اصفهبد مسرعى بگرگان دوانيد پيش نهابدۀ صوليّه كه ما [اصحاب[۳۳۷]] يزيد مهلّب را كشتيم و لشكر او شكسته بايد كه ضريس را با آن جماعت كه بگرگان‌اند هلاك فرمايد، و مال و چهار پاى ايشان ترا بخشيديم، نهابده چنانكه فرمان اصفهبد بود بشبيخون بسر آن جماعت آمدند و تا آخر ايشان جمله را كشته و از آن جماعت پنجاه مرد بنو أعمام يزيد بودند، و اصفهبد بفرمود تا از سارى بتميشه دار انجن كنند چنانكه سوار نتوان گذشت، و شارع نيست گردانند، و بر يزيد چيرگى يافت و دلير شد، اين جمله حالها چون يزيد بدانست انديشه كرد و خائف گشت و تدبير خلاص و طريق حيلت جز آن نديد كه حيّان النّبطى گفتند مردى مولى مصقلة بن هبيرة، و اصل او از ديلم و بحكم آنكه أبكم بود نبطى گفتند، او را بخواند و گفت يا ابا يعمر من با تو بخراسان بد كردم و مال تو باز گرفتم و عزم كشتن فرمودم، اين ساعت بتو حاجتى دارم زنهار تا آن در خاطر نيارى و غدر و خداع كه اسلام آنرا قيد فرمود پيش نگيرى، گفت ايّها الأمير چون تو چندين لطف و تشريف روا داشتى مرا اثر كراهيت نماند و حاش للّه [كه] حرمت اسلام و جانب مسلمانى فروگذارم و مجوس را برگزينم، يزيد گفت خبر گرگان چنين رسيد و اينجا راه ما فروگرفتند و دو سال گذشت تا بدين غزو و جهاد مشغوليم، يك بدست زمين ما را مسلّم نميشود و مردم ما ستوه آمدند، كسى مسلمانى قبول نميكند، طريقى انديش و چارۀ ساز كه بسلامت ازين ولايت بيرون شويم و مكافات اهل گرگان بديشان رسانيم و بنوبت ديگر تدارك اين كار خود فرماييم، حيّان النّبطى گفت اين گبر حال را خيره شده است اگر سخن من نشنود و گويد دو سال است تا ولايت من خراب ميكنند و مال و چارپاى تاراج داده چه جواب گوييم. يزيد گفت تا سيصد هزار درهم قبول كند بدهيم ما را راه دهد، حيّان پيش اصفهبد آمد و گفت مرا يزيد بن مهلّب فرستاده، اگر او را خدمتى قبول كنى از ولايت تو بيرون بروم و اگرنه بدان منگر كه تو صورت بستى او را خللى رسيد چه او بشام و عراق و خراسان و تركستان فرستاد تا مدد آيند و ميدانى هرآينه برسند كار بر تو مشكل شود و هرگز اين روز در نيابى، نه تو مانى و نه ولايت، اصفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نيز سرگردانى بسيارى ديده بودند و چاره‌جوى گشته، سيصد هزار دينار يزيد را پذيرفت و پنجهزار درهم حيّان را و عهد رفت بر آنكه راه دهند، اصفهبد اداء مال بكرد و او را راه داد، بتميشه شد بلب خندق فرونشست تا جملۀ اسيران ولايت باز ستد، و يزيد مهلّب بگرگان رفت، سوگند خورده بود آسيا بخون آن جماعت بگرداند. مرزبانان و رؤساء و اتباع ايشان را ميگرفت و جمع داشت تا جمله را همه گردن ميفرمود زد، هيچ خون سايل نميشد، نهبد صول گفت اگر من ترا كفّارت اين سوگند خلاصى نمايم مرا و قوم مرا امان ميفرمايى، قبول كرد، نهبد آب در جوى نهاده خون با آن بآسيا برد و آرد كردند و يزيد از آن نان بخورد و از گرگان روى بشام نهاد، بخدمت سليمان رسيد.


روايت است از ابن عايشه كه: صعد سليمان بن عبد الملك المنبر و قد غلّف لحيته بغالية حتّى كادت تقطر منها فقال أنا الملك الشّابّ‌ مدلاّ بملكه و شبابه فما دارت الجمعة حتّى مات، و چون سليمان فرمان يافت عمر عبد العزيز رحمه اللّه بخلافت بنشست و عدل و علم و فضل و حلم او معروفست، بنو اميّه روز جمعه و عقب نماز بامداد سنّت گردانيده بودند كه بر مناره و در مساجد بر على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام لعنت كنند و بجملۀ جهان اين كفر و بدعت را عوام أنعام متقلّد گشتند، چون او بخلافت بنشست نهى كرد و زجر فرمود و بعوض لعنت اين آيت كه:

إِنَّ‌ اللّٰهَ‌ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ‌ وَ الْإِحْسٰانِ‌ وَ إِيتٰاءِ ذِي الْقُرْبىٰ‌ وَ يَنْهىٰ‌ عَنِ‌ الْفَحْشٰاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ‌ يَعِظُكُمْ‌ لَعَلَّكُمْ‌ تَذَكَّرُونَ‌[۳۳۸] خطبۀ جمعه او فرمود خواند تا امروز سنّت او ماند، و فدك فاطمه عليها السّلام با فرزندان او رد كرد و تا عهد متوكّل عبّاسى ايشان را مسلّم بود، و رضىّ‌ موسوى رضى اللّه عنه گويد، شعر:

يا ابن عبد العزيز لو بكت العين فتى من اميّة لبكيتك

غير انّى اقول انّك قد طبت و إن لم يطب و لم يزك بيتك

و بخوارزم از نظام سمعانى بر سر منبر شنيدم كه يكى از ابدال رسول را صلوات اللّه و سلامه عليه و آله بخواب ديد در صدر رسالت نشسته و عمر عبد العزيز بپهلوى او و عمر بن الخطّاب بچند درجه زير عمر عبد العزيز، گفتم يا رسول اللّه اين شخص بپهلوى تو نشسته كيست، گفت عمر عبد العزيز، يك‌يك را پرسيدم تا بعمر خطّاب رسيدم، گفتم يا رسول اللّه ابن عبد العزيز چندين قربت‌بچه يافت، گفت عادل بود، گفتم عمر خطّاب ازو عادلتر نبود، گفت آن عدل بروزگار عدل كرد و اين بروزگار جور و ظلم، و هم نظام سمعانى گفت كه او را زنى بود بغايت حسن، بعد او حكايت كرد كه با او خلافت يافت، با ميل دل و محبّتى كه ميان ما بود نه او را از من غسل بايست فرمود و نه مرا ازو، گفتى اى فلانه مرا بحل كن، روز صلاح خلايق را ميبايم بود و شب خدمت خالق را[۳۳۹].

فى الجمله يزيد بن المهلّب از طبرستان بسليمان نبشته بود كه چندان غنائم برداشتم كه قطار شتر تا بشام برسد، آن نبشته بعمر عبد العزيز داده بود، فرمود تا نبشته برو عرض كنند، گفت اوّل چنين بود و چندين غنائم يافته بوديم امّا بيرون نتوانستيم آورد، ازو قبول نكردند و او را محبوس فرموده. و اصفهبد فرّخان ديگر باره ولايت را عمارت فرمود، و هم در آن يكى دو سال فرورفت و اوست آنكه جدّ منصور بن المهدى بود، مدّت ملك او هفده سال دركشيد.

و بعد او داذمهر كه مهتر پسر او بود بنشست و از سياستى كه پدر را بود خللى بملك او راه نيافت، ديگر باره عمارت قصر اصفهبدان فرمود و دوازده سال پادشاهى كرد، هيچ آفريده بطمع ولايت او برنخاست و تا آخر بنو اميّه كسى بطبرستان نيامد و درين وقت خروج ابو مسلم بمرو ظاهر شد و خلافت بمروان حمار رسيده بود و او را براى آن مروان حمار لقب نهادند كه عرب صد سال را سنة الحمار خوانند كنايت از حمار عزير عليه السّلام، از اوّل عهد دولت بنو اميّه تا آن روز كه مروان را ابو مسلم بكشت صد سال بود. و جاحظ‍‌ در كتاب بيان و تبيين آورده است كه چون لشكر ابو مسلم مروان بن محمّد را گرد فروگرفتند خادمى را كه معتمد او بود فرمود تا قضيب و برد رسول اللّه عليه السلام را در ميان ريگ دفن كنند و دخترى از آن مروان كه با او بود بخادم سپرد تا گردنش بزند، چون خادم را در ميان اسرا بگرفتند گفت اگر مرا هلاك گردانيد ميراث پيغمبر صلوات اللّه عليه ضايع ماند، او را امان دادند تا ايشان را آنجا برد و بديشان سپرد برد و قضيب. و استاد ابو الفرج علىّ‌ بن الحسين بن هندو در كتاب امثال مولّده آورده است بروايت از ابن دريد صاحب كتاب جمهرة كه كعب بن زهير بمدح رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قصيدۀ برد برو خواند، اين مرد برد درو پوشيد، معاويه ببيست هزار درهم ازو خريده بود، اين ساعت در دست خلفاى بنى عبّاس است. و من هرگز قصّۀ بسيار عجايب‌تر از قصّۀ ابو مسلم نخواندم، حقّ‌ جلّ‌ جلاله رستاقيى دانى المحلّ‌ قريب المنزله را چندان تمكين داد كه مهمّى با چند عظم و خطر پيش گرفت و بآخر رسانيد كه تا قيامت ذكر او جارى خواهد بود. آورده‌اند كه چون او غالب آمد بر بنو اميّه و مروان از كار او حساب برگرفت عبد الحميد كاتب را كه دبير او بود و استاد اين صنعت و مقتداى اين امّت كتابت، فرمود بدو نوشتۀ نويسد بوعد و وعيد و وعظ‍‌ و تهديد، چنانكه كمال بلاغت او بود با بسيار غرايب عجر و بجر تضمين كرده نامۀ نبشت كه بدو مرد برداشتند از گرانى، و ختم سخن برين كلمه كه:

إن نجع فذلك و الاّ فالهلاك، چون نبشته با آن طول و ثقل بر ابو مسلم خواندند پيش خويش فرونهاد و بتبرى كه سلاح او بود و روز جنگ كار بدان كردى پاره‌پاره ميكرد تا بآخر آن برسيد و اين دو بيت بجواب فرمود نبشت:


  محا السّيف اسطار البلاغة و انتحى عليك ليوث الغاب من كل جانب  
  فإن تقدموا نعمل سيوفا شحيذة يهون عليها العتب من كلّ‌ عاتب  

ديگر باره عبد الحميد را گفتند اكنون بموجزتر عبارتى بدو نبشتۀ نويسد تا چنان نكند، نبشت: يا أبا مجرم لو اراد اللّه بالنّملة صلاحا لما أنبت لها جناحا و علي قدر المصعد تكون السّقطة، در همه احوال تقدير موافق تدبير ابو مسلم مى‌آمد تا سفّاح را كه ابو العبّاس عبد اللّه بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن عبّاس بود از مدينه بياورد و بخلافت نشاند و جهانيان مطيع شدند و او بخراسان آمد و باز ديگر باره بعزم حجّ‌ پيش سفّاح رسيد و حجّ‌ كرد و در راه خبر مرگ خليفه بدو رسيد، بر برادر او ابو جعفر المنصور عبد اللّه بن عبّاس بيعت كردند. و چنين آورده‌اند كه در سفرى عبد اللّه عبّاس رضى اللّه عنه با امير المؤمنين على عليه السّلام ميرفت، چه هميشه اولاد عبّاس ملازم خدمت و مأمور طاعت او بودند، و امير المؤمنين را در حقّ‌ ايشان شفقت تا بغايتى [بود] كه چون خلافت بدو رسيد ولايت بصره بعبد اللّه سپرد و قثم را كه همشيرۀ حسين بن على عليهما السّلام بود حرمين داد و عبيد اللّه را يمن و طايف، و امير ابو فراس ميگويد:

  امّا علىّ‌ فقد أدني قرابتكم عند الولاية إن لم تكفر النّعم  
  هل جاحد يا بني العبّاس نعمته ابوكم أم عبيد اللّه أم قثم  

عبد اللّه را اين پسر كه ابو الملوك است از مادر در وجود آمده همچنان در قطيفه پيخته بحضرت امير المؤمنين على عليه السّلام برد و گفت: يا أمير المؤمنين رزقنى اللّه البارحة ولدا فسمّه مشرّفا و كنّه متوجا [كذا] فأخذ [ه] منه امير المؤمنين و حنّكه[۳۴۰] ثمّ‌ قال هاك إنّه ابو الملوك الأربعين سمّه عليّا و كنّه ابا الحسن، فى الجمله بعد بيعت منصور ابو مسلم را اجازت داد كه با خراسان رود و چون بحلوان رسيد از آنكه بعهد برادر استخفافها ديده بود از ابو مسلم پشيمان گشت و انتقام آنرا مجمّزان روانه كرد كه بحضرت مهمّى حادث شد كه بى‌رأى و مشورت تو در آن مداخله نتوان روا داشت، بايد كه بازگردى، ابو مسلم خود از حلوان گذشته بود، قاصد برى بدو رسيد و نبشته بدو رسانيد، ابو مسلم دانست خديعت و مكر است، با دوستى مشورت كرد كه حال من با بنو العبّاس چون مى‌بينى، گفت چنانكه شيرى را وقتى نى بپاى درشد و از آن رنج از حركت فروماند مردى مصلح ساده دل را نظر بر ضعف شير افتاد و انين و ناله مى‌شنيد، بخشايش آورد و گفت خلق آفريننده است تبارك و تعالى در بلا مانده و بسعى من خلاص و نجات او آسان برمى‌آيد، تقصير جايز شمردن نه از رحمت باشد، نزديك شير شد و دست خويش بر پاى او ميماليد و نى از پاى او بيرون كشيد و ريم و ستيم پاك كرد، شير برخاست و خويشتن برافراشت و آهنگ دريدن مرد كرد، گفت مكافات شفقت و جزاى رحمت و مروّت من اينست بچه حجّت تمسّك نمودى و بچه دعوى اين معنى روا ميدارى، گفت تو مردى فضولى ميباشى تواند بود كه شير ديگر را ببلايى مبتلى بينى بدوا و تحرّى رضاى او مشغول گردى، نبايد كه بيايد و اين مرغزار بقهر و كارزار از من بستاند و من آواره شوم و بغربت افتم، هرچه مرد فرياد بيشتر ميداشت شير كمتر شنود و بكار مشغول بود تا مرد را هلاك كرد و تشفّى رنج جوع ديرينه و تسكين فورت حرارت گرسنگى ازو ساخت.


ابو مسلم گفت نهالى كه من نشانده باشم اگر بتربيت و طاعت و غمخوارگى آن ايستادگى نكنم و باز گذارم رهگذريان بركنند و سعى چندين سالۀ من عبث آيد. سنباد نام نايبى بود او را با خزانه و اموال برى فروداشت، و او پيش منصور شد تا آن ديد كه گفت و مثل آمد: تركت الرّأي بالرّي، و چون منصور او را بكشت وزارت خويش بابى ايّوب الموريانى داد كه بمثل زنند: لقيه بدهن أبي أيّوب. و بكشتن ابو مسلم از منصور اهل عالم حسابى عظيم گرفتند و خوفى و سياستى ازو بدلها قرار گرفت. آورده‌اند كه روزى خواصّ‌ ابو ايّوب ازو پرسيدند كه با چندين اختلاط‍‌ و اختلاف و محادثه و مشافهه كه ميان تو و منصور هست اگر بروزى پنجاه نوبت از پيش او بيرون مى‌آيى رنگ و روى تو نه برقرار است، جواب داد كه مثل من و شما چنانست كه باز شكارى و خروس با يكديگر مناظره كردند، باز خروس را گفت در جهان از تو بى‌وفاتر و بى‌مروّت‌تر كسى نديدم، گفت چرا، گفت بحكم آنكه خداوندان تو هنوز تو در عدم آبادى كه بيضه بر ميگيرند و بتربيت ايشان تو بيرون مى‌آيى و ترا جايگاه مى‌سازند و جفت مى‌دهند و روز بروز دانۀ ترا غمخوارگى واجب مى‌دانند و بدست خويش چينه بمنقار تو ميرسانند، هر وقت كه بتو آهنگ خواهند گرد نعره‌ها بعيّوق ميرسانى و برمى‌جهى و از كوى بكوى و محلّه بمحلّه تشنيع زنان مى‌دوى و عاقّ‌ و آبق ميشوى. و من با آنكه منشأ و مولد [م] بكهستانى باشد كه آدمى آنجا راه نبرد و سالها پرورش يافته باشم چون بآدمى رسم و مرا بگيرند باندك تعهّدى و تفقّدى رام گردم و دل بموالات و متابعت ايشان فرونهم و چون بصيد رها كنند دريابم و بگيرم و نگه دارم تا ايشان برسند تسليم كنم و چون بپرواز گذارند هروقت كه باز خوانند پيش ايشان آيم، خروس چون سخن باز تمام بشنيد گفت حجّت من بر تو پوشيده است، در همۀ عمر خويش باز بر سيخ زده در تنور نهاده نديدۀ امّا من هرروز هزار خروس بر سيخ زده مى‌بينم، اگر آنچه از منصور من مى‌بينم و مى‌دانم شما بينيد و بدانيد يك شربت آب از بيم او ايمن نتوانيد آشاميد.[۳۴۱] و منصور را ابو الدّوانيق[۳۴۲] لقب براى آن نهادند كه حصار و خندق كوفه را عمارت فرمود هرسرى را دانگى زر برفرمود نبشت و چون از آن فارغ شد بنياد شهر بغداد نهاد، موريانى او را بر آن داشت كه سراى كسرى بمداين خراب كند و آن عمارت و آلات ببغداد نقل فرمايد كرد تا نفقه كمتر باشد، منصور خالد برمكى را بخواند و اين حال با او بگفت، خالد جواب داد كه اين سخن نشنود كه سراى و ايوان كسرى آيت اسلامست تا قيامت هركه اين سراى و عمارت بيند داند كه خداوند اين سراى [را] الاّ پيغمبران خداى قهر نتوانند كرد و با آنكه چنين است مصلّى امير المؤمنين على عليه السّلام بود، اگر اين سراى خراب كنى مؤنت خرابى او بيشتر از منفعت برآيد، منصور گفت: يا خالد أبيت إلاّ ميلا الى العجميّة، و بفرمود تا خراب كنند چون مدّتى برآمد موازنۀ مؤنث و منفعت كردند خرج دوچندان بود كه توفير، خالد را بخواند و گفت: صرنا الى رأيك خالد گفت زنهار كه من بعد ازين همان گويم، مشورت من آنست كه خراب كنند تا داستان نشود كه امير المؤمنين از تخريب خانۀ عاجز بود، و ميگويند كه منصور گفتى كه بدين يك سخن مرا خالد بر آن داشت كه عمارات عالى و محكم فرمايم، و اين جمله تضمين حال ابو مسلم است و خروج او. و استاد ابو بكر خوارزمى را رسالتى است كه:

لعن اللّه ابا مجرم لا ابا مسلم نظر لا نظر اللّه اليه الى لين العبّاسيّة و صلابة - العلويّة فترك نهاه و اتّبع هواه و باع آخرته بدنياه و بايع المجانسة [كذا] لبني العبّاس و سلّطهم على رقاب النّاس.

پس از دوازده سال پادشاهى داذمهر بن فرّخان بأمن و رفاهيت فرمان يافت و كسى بديشان نپرداخت از آنكه اهل اسلام بخروج و تبديل خلافت مشغول بودند، او را پسرى ماند شش ساله خورشيد نام و برادرى فرّخان كوچك نام و بلغت كربالى گفتند يعنى اصمّ‌، بوقت وفات انديشه كرد كه اگر خليفه و وليعهد پسرك را كند ملك و دولت را خلل رسد و هواهاى مختلف باديد آيد، برادر را بخواند و عهد كرد و شرط‍‌ نهاد كه چون پسر بزرگ شود ملك با او سپارد و مضايقه نكند و بدين قرار او را اتابك پسر كرد، چون از دفن او فارغ شدند كربالى برادر زاده را بتميشه فرستاد كه در آن عهد نشستگاه اولياى عهود آنجا بودى و خورشيد را فرشواذ مرزبان گفتندى و نهابده خويشاوندان و دايگان او بودند و عمّ‌ بپادشاهى بنشست و حكم ميراند تا خورشيد بمردى رسيد، عمّ‌ كنيزكى داشت صنّاجه و رمجه نام هرويّه گفتندى، بلعب شعبده بازى دانستى هروقت كه خورشيد پيش عمّ‌ آمدى او را بازى فرمودندى كرد، از كودكى باز او را با اين هرويّه ميل دل و عشق افتاد و بيكديگر سفير و نبشته ميفرستادند، عمّ‌ ازين حال آگاه شد، خورشيد را گفت اين كنيزك پيش من وديعت تو است هروقت كه مرد شوى بتو سپارم.

ذكر اصفهبد خورشيد[۳۴۳]

چون او بزرگ شد فرزندان خويش را بخواند و گفت برادر زادۀ من بزرگ شد و بمن پيام داده كه ملك از آن پدر منست، ترا بعهد و پيمان پدر من بنشاند، وديعت با من سپارد، فرزندان گفتند پادشاه تويى و ملك از تو بما نقل مى‌بايد كرد بهيچ حال تن در ندهيم كه تو ملك با او سپارى، پدر گفت كودكى نكنيد و آهن سرد نكوبيد كه من بعهد وفا خواهم كرد و خلاف وصيّت نه مرا مبارك باشد و نه شما را، گفتند چون چنين است بفرست و او را بخوان تا با او سپارى، و از آنچه در دل ايشان بود پدر خبر نداشت، معتمدان پيش خورشيد فرستاد تا بيايد كه بعهد پدر وفا نمايم چه بر عمر اعتماد نيست، او از آنكه بر عمّ‌ اعتماد داشت با تنى چند از خويشان بر نشست و از تميشه پيش عمّ‌ آمد، بسراى خويش فرود آورد و شفقت پدرانه مينمود و روز اختيار افتاد و مهمانى ساختند، پسران عمّ‌ با يكديگر بيعت كردند و قرار نهادند كه چون از خوان طعام فارغ شوند و بمجلس شراب بنشينند خورشيد را بزوبين هلاك كنند، و رمجۀ هرويّه ازين حال آگاه شد و پنهان خورشيد را معلوم گردانيد، جلوانان نام برادرى بود از رضاعت او را بخواند و با او بگفت، حالى بيرون شد و دو اسب بياورد و بر درگاه داشت، چون خورشيد از طعام فارغ شد برخاست كه بطهارت ميروم و از سراى بيرون آمد و بر اسب نشست و جلوانان با او سوار شد و شمشيرها بكشيدند و ندا كرده كه اى مخنّثان اكنون بياييد اگر در شما مردى هست، و اسبان مى‌راندند تا بتميشه. پدر [يعنى] كربالى فرزندان را ملامت كرد و گفت مرا رسوا كرديد و تا آخر دنيا سبّت و عارى اندوخته و پيش اصفهبد خورشيد عذرها نبشت و سوگندها كه رأى و مشورت من نبود و موكب و خدمتكاران را پيش او فرستاد. اصفهبد خورشيد يك سال عمّ‌ را نديد و استعداد حرب كرد و نهابدۀ سارى با او يار شدند و با پسران عمّ‌ بنزديك قصر دادقان، كه پدر خورشيد بنياد نهاد و نيمۀ راه تميشه و سارى است، ملاقات حرب افتاد، ايشان را بشكست و تا بسارى بتاخت، جمله را بگرفت و بشهر بخانۀ عمّ‌ فرود آمد و او را گفت ترا گناهى نيست، جايگاهى كه دلت خواهد اختيار فرماى و هركه ترا با آن خوش است با خويشتن آنجا برو و بسلامت بنشين، وظيفۀ او معيّن فرمود و او را آنجا كه خواست بنشاند و پسران او را با كوهى فرستاد كه فرّخان فيروز گويند تا آخر عمر آنجا بماندند و رمجه هرويّه را نكاح كرد و جملۀ خزاين پدر و عمّ‌ برگرفت و مدّت پادشاهى عمّ‌ هشت سال بود. و چون بجاى پدر نشست خويشاوندان برو جمع شدند، و ندرند و فهران و فرّخان كه پسران جسنس بن سارويه بن فرّخان بزرگ بودند و او را خالى[۳۴۴] زاده، و ندرند را بمرزبانى آمل پديد كرد و فهران را بمرزبانى كهستان و فرّخان را با خويشتن داشت و شهر خواستان بن يزدانگرد را لشكركشى داد و بموضع اصفهبدان سوّم نوبت قصر را عمارت كرد و چهارصد گرى زمين، كه اين ساعت كيسه ميگويند و بعهد ملك سعيد اردشير كنامگاه اسبان تازى او بود بوقت بهار، خندق فرمود زد و حصارى محكم برنهاد و سه دله گفتند قصرى ساخت سه بام برهم و بازارگاه پديد آورد و از جمله طبرستان پيشه‌وران برگزيد، آنجا بنشاند و بيرون حصار رباطى بزرگ بنياد نهاد و كاروانسرايى [وسيع عالى]، و پنج در برين شهرستان آويخت يكى را دروازۀ كهستان و دوّم دريا و سيّم گيلان و چهارم گرگان و پنجم صيد گفتند، و بدين دروازه الاّ او و موكب او روز صيد ديگران نيامدندى، و از كوه تا بدريا جويى بفرمود بريد و آب بياورد و گيلانه‌جوى نام نهاد و هنوز برقرار مانده است، و همچنان مصايد ماهى، و اين جوى بميان سراى او فرو آمدى، مجدى[۳۴۵] بسته بودند كه بتماشاى او بيامدى و آنجا ماهى گرفتى، و در مقابل دروازۀ صيد ميدانى بزرگ فرمود و خندقى عميق هنوز اثر باقى است، و نواحى آن مواضع را كه بأصفهبدان نزديك بود حرم وحوش ساخته تا هروقت كه او بأصفهبدان آمدى خاصّگان و حواشى او صيد آوردندى از گوزن و خوك و خرگوش و گرگ و پلنگ، درين ميدان بستندى، چندانكه مرادش بود بكشتى و مابقى را رها كردندى و چون او از آنجا حركت فرمودى زهره نداشتندى كه تعرّض صيد او كنند. و بهيچ موضعى زيادت از يك ماه مقام نكردى چندانكه راتبه و وظيفۀ اخراجات و علوفات مهيّا بودى ديگرباره چون بطرفى ديگر شدى اينجا ذخاير جمع كردند تا باز كه بنوبت اين موضع بودى، و بكهستانها نود و سه زن داشتى هريكى را قصرى ساخته و خدمتكاران مرتّب و اوانى زرّين و سيمين و صنوف اموال و خزاين مهيّا و چهارصد اشتر اشهب رخت او كشيدى روز كوچ، هراسترى را مكاريى افسار گرفته كه نيارستندى نشست، و براى ورمجۀ هرويّه بكنار دريا بديه يزدان‌آباد قصرى رفيع ساخته بود و عمارتى بسيار كرده و مالها در آن صرف فرموده و خزانه و نفايس او بدست آن زن بودى و از همه او را عزيزتر داشتى و بهرماه كه بديگر جايگاه بودى يك روز پيش او آمدى و اگر اتّفاق فوت شدى هزار دينار بعذر پيش ورمجه فرستادى و ازو پسرى آمد هرمزد نام نهاد ولى‌عهدى بدو نامزد كرد، و ميان پوشيدگان اصفهبد دو زن بودند يكى دختر اصفهبد فرّخان آزرمى‌دخت كه گران گوشوار گفتند و يكى دختر فرّخان كوچك عمّ‌زادۀ او ياكندنام، و اصفهبد با گران گوشوار بهتر بود و ميل بيشتر داشت و اگر بديگر جايگاه شراب خوردى بمستى برنشستى و پيش او آمدى كه ببهانۀ آنكه بصيد ميشوم، و ياكند زنى سليطه و بهانه‌جوى بودى، شبى ياكند را معلوم شد كه اصفهبد كجا شراب ميخورد و قصد اصفهبدان و گران گوشوار دارد، جملۀ بندگان و رعاياى رستاق خويش را فرمود تا با بيل و كرواز و ناروب بدان موضع شوند و راه اصفهبدان بيفگنند و خراب و ناپديد گردانند و راه خانه و سراى او پاك و پيراسته كنند و بسر راهها بنشينند تا هروقت كه اصفهبد برنشيند و كسان او راه طلبند برين راه مى‌دارند و مى‌آورند تا بمقام او همچنان كردند، نيمشب اصفهبد مست بى‌خبر برنشست و عزم اصفهبدان داشت، كسان ياكند [او را] بدين حيله آوردند و هرساعت مى‌گفت امشب اين راه درازتر باشد و از جوى نميگذريم، ناگاه خويشتن را بدرگاه ياكند ديد، بدانست كه حيلت كرد، درون فرستاد كه با من چهارصد تن‌اند چندين خلق را نان و علف توانى داد، ياكند بفرمود تا چهارصد سر گاو و با هرگاوى چهار گوسفند و چهار خروار بار پيش حشم او بردند و سه روز مهمانى كرد و بعد از آن هرسوارى را اسب كرّۀ و جوانه گاوى داد و هرپيادۀ را سه تا جامه و گليمى معلم. و اصفهبد خورشيد را سپهدارى بود قارن نام كه بپنجاه هزار و ميانه رود قصبۀ قارن بدو منسوبست و قارن آبادى لوكى[۳۴۶] ميگويند گنج نهاد و اين ساعت خراب افتاد چهار هزار مرد خيل او بودند و هميشه ديباج پوشيدى و بر كرسى زرّين نشستى و حكم او بر زنان و مردان اصفهبد روان بودى، چون مدّت ملك دراز دركشيد و امن و غرور و حكم در او اثر كرد معارف و بزرگان را حرمت نداشت و حسابى از كسى نگرفت، دست از آستين جفا بيرون كشيد و بمراتب مردم نقصان راه بداد و دل خلايق ازو سير و ستوه شد و مردم براى عصيان بهانه طلبيدند.

ذكر عصيان اصفهبد خورشيد در منصور خليفه

اتّفاق افتاد كه چنانكه پيش ازين ذكر رفت ابو مسلم را منصور بكشت و سنباد را برى خبر كشتن او برسيد، هرچه خزانه و چهار پاى زيادت بود پيش اصفهبد بوديعت فرستاد و شش هزار بار هزار درهم بهديّه بخاصّۀ او و خلع طاعت و عصيان در منصور آشكارا كرد تا ز بغداد خليفۀ جهور بن مرّار را بحرب او فرستاد، برى آمد و بحدود جرجينانى[۳۴۷] مصاف دادند، جهور ظفر يافت، چندانى را از اصحاب سنباد و بو مسلم بكشتند كه تا سنۀ ثلثمايه آثار عظام كشتگان بدان مكان مانده بود، و سنباد منهزم روى بطبرستان نهاد و از اصفهبد پناه جست، خورشيد پسر عمّ‌ خويش طوس نام را با نزل و هدايا و اسبان و آلات ديگر باستقبال فرستاد و قضاء حقوق او را ميهمانيها راست ميفرمود، چون طوس بسنباد رسيد از اسب فروآمد و سلام كرد سنباد همچنان بر پشت اسب جواب داد و بزير نيامد تا طوس بطيره شد و گفت من از بنو اعمام اصفهبدم و براى احترام تو مرا پيش تو فرستاد، بيحرمتى شرط‍‌ نبود، سنباد جواب اين كلمۀ درشت گفت، طوس با اسب نشست و فرصت يافت، شمشيرى بر پس گردن سنباد زد، سر بينداخت، جملۀ مال و متعلّقانى كه با او بودند پيش اصفهبد آورد، ازين حادثه اصفهبد متأسّف و متلهّف گشت و طوس را نفرين كرد و خزاين و تركات ابو مسلم و سنباد جمله اصفهبد با تصرّف خويش گرفت و اين خبر بجهور مرّار رسيد، پيش منصور نبشت، جواب آمد كه مال و چهار پاى ابو مسلم و سنباد از اصفهبد باز خواهد كه از آن ماست و درين سال عبد الجبّار بن عبد الرّحمن بخراسان [عاصى] بود. اصفهبد فيروز نام حاجبى را با سر سنباد پيش خليفه فرستاد، خليفه در اكرام او مثال داد و باستمالت دل قوى گردانيده گسيل فرمود، چون با پيش اصفهبد رسيد گفت خليفه بر سر عنايت و لطفست و خدمتى كه تو كردى پسنديد و بموقع افتاد تا دگرباره پيروز را با بسيار جواهر و لطايف و طرايف طبرستان بحضرت فرستاد، جمله قبول كردند و پيروز را باز گردانيده و بجواب نبشته كه مال ابو مسلم و سنباد را با ديوان فرستد، اصفهبد اصرار نمود و گفت البتّه من مال ايشان ندارم و خلع طاعت و عصيان آشكارا كرد، خليفه را باز نمودند، مثال فرمود باستظهار، و پسر خويش مهدى را برى فرستاد ولايت عهد بدو داد و گفت پسر خورشيد هرمزد را بنوا بستاند، چون اصفهبد را اين تمنّى كردند گفت پسر من كودكست تحمّل اعباء سفر ندارد، مهدى پيش پدر نبشت كه برين مرد تكليف نكند كه كلّى از دست بشود و تدارك عسر گردد، منصور براى او تاج شهنشاهى و تشريف فرستاد، اصفهبد خوشدل گشت و برقرار عهد اكاسره خراج طبرستان بخليفه فرستاد: مبلغ سيصد هزار درهم، بعدد هر درهم چهار دانگ سيم سپيد بودى، جامۀ سبز ابريشمين از بساط‍‌ و بالش سيصد تاء، كتان رنگين نيكو سيصد لت، كوردينهاى زرّين و رويانى و لفور ج سيصد، زعفران كه در همۀ دنيا مثل آن نبود ده خروار، اناردانك سرخ ده خروار، ماهى شور ده خروار، چهل استر را اين بار در كردندى و در سر هراستر غلامى ترك يا كنيزكى بنشاندندى.

خليفه منصور چون خراج طبرستان بديد طمع در ولايت كرد و بوقت آنكه رسول باز ميگشت مشافهه فرمود كه اصفهبد را بگويد براى دفع عبد الجبّار حشم ما را مدد كند و بپسر خويش مهدى كه برى نشسته بود نبشت كه پيش اصفهبد فرستد و بگويد كه امسال قحط‍‌ و تنگى است و لشكر ما اگر بيك طريق گذرند علوفه وفا نكند بعضى را براه طبرستان خواهيم فرستاد تا اصفهبد غمخوارگى نزل ايشان فرمايد.

ذكر غدر خليفه با اصفهبد

مهدى بفرمان پدر مردى را....[۳۴۸] نام از اولاد اعاجم پيش اصفهبد فرستاد برسالت و اين تمنّى كه پدر نبشته بود فرمود، و درين تاريخ نشستگاه اصفهبد موضع اصفهبدان بود، چون رسول برسيد و اداء رسالت كرد اصفهبد در اعزاز و تشريف و تعهّد مبالغت نمود و از ضرورت جواب داد ولايت از آن امير المؤمنين است و من مطيع امر، رسول بيرون آمد و انديشه كرد و حميّت عجميّت او را بر آن داشت كه اصفهبد را معلوم كند كه خليفه با تو حيلت ميكند و خانۀ تو بخواهند برد، حاجب بزرگ اصفهبد را [بخواند و گفت مرا مهمّى است مى‌بايد كه بخلوت باصفهبد عرض دارم حاجب بيامد و باصفهبد[۳۴۹]] بگفت، فرمود اين ساعت از پيش من بيرون شد وداع كرده، بدين زودى چه مهمّ‌ حادث شده باشد، حاجب گفت مگر خام طمعى ميكند و چيزى ديگر خواهد خواست، اصفهبد فرمود بگويد درون سراى حرم شد پيام تو نتوانستيم رسانيد، بيرون آمد و چنانكه فرمان بود تقرير كرد چون رسول [جواب اصفهبد بشنيد دانست كه ارادۀ قضا نوع ديگر است، با خود[۳۵۰]] انديشيد كه دريغ اين حشمت و نعمت و پادشاهى و چندين عمارت كه همه پرداخته و انداخته خواهد شد و چون زوال بخانۀ روى نهد هيچ انديشۀ مهتران بر جادّۀ صواب و طريق صلاح نرود، با چندين كمال كه درين مرد است عذرى بدين ضعيفى پيش من ميفرستد، و امير المؤمنين على عليه السّلام راست فرمود كه..............[۳۵۱]، قدر و قضا براى رضاى خليفه پردۀ جهل و بى‌بصيرتى پيش روى عقل او فروكشيد تا چون خفّاش حالتى را كه چون روز هويداست نمى‌بيند،

  و كلّ‌ امرء جفّت ينابيع عقله فلا ذنبه ذنب و لا عذره عذر  
از آن منزل كوچ كرد، مى‌آمد تا برى بمهدى رسيد و اجابت اصفهبد عرض داشت، مهدى بو الخصيب مرزوق السّندى مولى المثنّى بن الحجّاج را براه زارم و شاه كوه گسيل فرمود، و ابو عون بن عبد الملك را سوى گرگان فرمود درآيد و بدو پيوندد، اصفهبد ساكنان صحرا و هامون را نقل با كوهها و احكام[۳۵۲] فرموده بود تا از گذر لشكر آسيبى نبينند و ندانست كه نيّت ايشان قمع و قهر اوست تا ابو الخصيب عمر بن العلاء را، كه وقتى بگرگان يكى را كشته بود و پناه با اصفهبد كرده و مدّتها بحمايت او در آن ولايت وقوفى يافته و مسالك و معابر دانسته و باز بلشكر خليفه پيوسته و قائد لشكر ابو الخصيب گشته بجلادت مقام يافته، دو هزار سوار داد و بآمل تاختن فرمود، مرزبان آمل كه از قبل اصفهبد بود پيش باز آمد، مصاف داد، در حال بشكستند و او را كشته، و عمر بن العلاء بآمل بنشست و منادى عدل فرمود و دعوت اسلام، بحكم آنكه مردم از اصفهبد استهزا و استخفاف ديده بودند فوج‌فوج و قبيله و قبيله مى‌آمدند و قبول اسلام كرده و املاك و اسباب خويش مسلّم گردانيده تا خبر قتل عبد الجبّار بديشان رسيد و از مهمّ‌ خراسان فارغ شدند و وطن و مقام طبرستان ساخته. اصفهبد خورشيد جملۀ أعزّه و اولاد و حرم را با ديگر متعلّقان كه از خواصّ‌ و بطانه و معتمدان او بودند با خزانه بالاى دربند كولا، براه آرم طاقى است كه اين ساعت آنرا عايشه گرگيلى دز ميگويند، برد و در آن طاق ده ساله آب در خنبها كرده و غلّه و نان و ديگر ذخيره معدّ بود و ساخته، و درى بر آن طاق نهاده كه بپانصد مرد برگرفتندى و بپانصد فرونهادندى از سنگ خاره كه چون در برو گذاشتندى هيچ آفريده موضع در نتوانستى دانست برد، و آنجا بنشاند و غم ملبوس و مشروب ايشان بخورد و او اند خروار زر برگرفت و با حشمى كه مانده بودند بطريق لارجان عزم ديلمان كرد كه بشود و مدد گيرد و لشكر بيرون كند. لشكر اسلام چون رفتن او بدانستند بدنبال تاختن بردند و بعضى مردم و چهار پاى را ازو بريده، او برويان شد و از رويان بديلمان بفلام رودبار بنشست و آنجا مقام ساخت و ملكها مى‌خريد، بطبرستان ميفرستاد و دفاين نهانى ميفرمود آورد، و لشكر اسلام دو سال و هفت ماه بكلّى جمع شده زير طاق خانها ساختند و بمحاصرۀ آن نشسته تا خورشيد پنجاه هزار مرد از گيل و ديلم جمع كرد و خواست عزيمت آمدن كند، و با در افتاد بيك روز چهارصد تن بمردند و همه را بر سر يكديگر مى‌نهادند تا از گند عورات و مابقى مردم فرياد برآوردند و از ضرورت امان طلبيدند، مسلمانان عهد كردند برآنكه خليفه رضا دهد و آن جماعت را بزير آوردند و هفت شبانروز مال نقل ميكردند، بعد از آن جمله حرم را عزيز مكرّم با ستر و عفّت بحضرت خليفه بردند، آزرمى دخت و ورمجه را تكليف كرد كه بحكم من شوند تا نكاح كنم، هر دو ابا كردند دختران خورشيد را كه بحسن ماه بودند يكى را بعبّاس بن محمّد الهاشمى داد و أمة الرّحمن نام نهاد و ازو ابراهيم بن العبّاس آمد و بعد از شوهر هم زن و هم پسر بماندند، و يكى را خليفه بحكم خويش كرد، [و اصفهبد را] سه پسر بودند يكى را كه هرمزد نام بود ابو هرون عيسى خواندند و ونداد هرمزد را موسى، و داذمهر را ابراهيم، و دختران ديگر را بفرزندان و خويشان داد و چون ادب و حسن معاشرت و وفا و همّت ايشان بديد جمله خليفه را بر آن داشتند كه ملك طبرستان با پدر ايشان دهد و خليفه راضى شد و مثال نبشتند و رسول تا بحلوان برسيد خبر دادند كه چون خورشيد حال طاق گرفتن و سبى حرم و فرزندان بشنيد گفت بعد ازين بعمر و عيش رغبتى نيست و بچنين ننگ و شين مرگ عين راحت و آسايش است زهر بخورد و بشقاوت ابد رسيد، رسول از حلوان بازگشت و معلوم گردانيد. پادشاهى جيل بن جيلانشاه تا خورشيد و هلاك او صد و نوزده سال بود.

ذكر حكام و ولاة كه از دار الخلافه بعد از استيصال اولاد جيلانشاه بطبرستان ميفرستادند

پس اوّل والى از قبل بنو العباس بطبرستان ابو الخصيب بود و اوّل عمارت كه اهل اسلام فرمودند مسجد جامع سارى ابو الخصيب فرمود روز دوشنبه ماه آبان سال بر صد و چهل و چهار، از فتح طبرستان او بآمل دو سال پادشاهى كرد بعد ازو ابو خزيمه را فرستادند در سنۀ اربعين و مايه، بسيارى را از وجوه و اعيان گبركان قتل كرد و دو سال طبرستان داشت تا ابو العباس طوسى را فرستادند، مسالح نهاد برين جمله و مرد نشاند:

مسلحۀ تميشه، شمر[۳۵۳] بن عبد اللّه الخزاعى با هزار نفر عرب، مسلحۀ امرويان[۳۵۴]، بر دو فرسنگى[۳۵۵]، ربيع بن غزوان با دويست نفر،

مسلحۀ تمنگان[۳۵۶]، ابو العمّار عيسى[۳۵۷] با هزار مرد،

مسلحۀ لمراسک[۳۵۸]، اسحق بن ابراهيم الباهلى[۳۵۹] با هزار مرد،

مسلحۀ نامنه[۳۶۰]، كرمان البجلى[۳۶۱] با دويست مرد،

مسلحۀ كوسان، نوح بن گرشاسف[۳۶۲] با پانصد مرد خراسانى،

مسلحۀ دامادن[۳۶۳]، پنجاه هزار جيلى راى[۳۶۴]سعيد المروزى با پانصد مرد.

مسلحۀ‌ ٮعدان[۳۶۵]، عمر بن شعبه[۳۶۶]با دويست مرد خراسانى،

مسلحۀ مهروان، خلف بن عبد اللّه با هزار مرد،

مسلحۀ اصرم[۳۶۷]، واقد الفرغانى[۳۶۸] با سيصد مرد، مسلحۀ اردره، زياد بن حسّان[۳۶۹] السّلمى[۳۷۰] با پانصد مرد،

مسلحۀ اوشيز[۳۷۱]، زيد بن[۳۷۲] خليفة بن جبله با دويست نفر، مسلحۀ اورازباد بالاى پول تيجنه رود[۳۷۳]، مظفّر بن الحكم بشرى[۳۷۴] با پانصد مرد طوسى،

مسلحۀ دزا[۳۷۵]، وليد بن هبيرة[۳۷۶] با سيصد مرد،

مسلحۀ شهر سارى: قديدى با پانصد سوار اهل جزيره،

مسحلۀ ارتاه، با پانصد طبرستانى،

مسلحۀ تمسكى[۳۷۷]، دمشقيّه مى‌نويسند[۳۷۸]، محمّد بن باست[۳۷۹] با پانصد دمشقى،

مسلحۀ خرم‌آباد، عبد اللّه سقيف[۳۸۰] الحمصى با هزار شامى،

مسلحۀ مشكينوان[۳۸۱]، غزال بن لحّاء[۳۸۲] الشّامى سيصد سوار،

مسلحۀ جمنو، خليفة بن بهرام با سيصد مرد، ونداد هرمزد بخروج جمله را بكشت[۳۸۳]،

مسلحۀ بالا بنان، قدّامه سيصد نفر شامى و خراسانى[۳۸۴]،

مسلحۀ جيلامان[۳۸۵]، ابو الخنّاس[۳۸۶]،

مسلحۀ يزداناباد، عمر بن العلاء[۳۸۷]،

مسلحۀ متسكى[۳۸۸]، سلاّم با دويست نفر،

مسلحۀ او، قريش بن صٮعى[۳۸۹]،

مسلحۀ بالامثال[۳۹۰]، بحدّ لفور هزار نفر،

مسلحۀ نيسابوريه[۳۹۱]، ابن سلمة القايد نيشابور[۳۹۲] با سيصد مرد،

مسلحۀ اسفيددا[۳۹۳] ، عاصم با سه هزار نفر، مسلحۀ تريجه، مسلم بن خالد با هزار و پانصد نفر[۳۹۴] از سغد سمرقند و خوارزم و نساو باورد،

مسلحۀ خنج[۳۹۵]، فضل بن سومى[۳۹۶] من نساو ابيورد پانصد مرد،

مسلحۀ طابران[۳۹۷]، محمّد بن عقّال السّلمى پانصد مرد،

مسلحۀ خابران[۳۹۸]، محمّد بن عبد اللّه سيصد نفر،

مسلحۀ فل[۳۹۹] زرينگول، المركبى با هزار مرد،

مسلحۀ [مدينۀ] آمل، اصحاب و اعوان ديوان خليفه و شحنگان،

مسلحۀ جيلاناباد، بالاى راه بكوپايه[۴۰۰]، نصر بن عمران با هزار مرد از خراسان،

مسلحۀ پايدشت، عامد[۴۰۱] بن آدم و پانصد نفر،

مسلحۀ هلافان[۴۰۲]، المثنّى[۴۰۳] بن الحجّاج و بعد ازو محمد بن عقّال و حلٮى[۴۰۴] بن بهرام و پانصد نفر،

مسلحۀ [مدينۀ] ناتل، سعيد بن ميمون با پانصد نفر،

مسلحۀ بهرام ديه، عمر بن مهران[۴۰۵] با پانصد بار عدى[۴۰۶] [كذا]،

مسلحۀ مراطادٮر[۴۰۷]، بالاى راه، يوسف بن عبد الرّحمن با پانصد نفر،

مسلحه ولاشجرد، علىّ‌ بن جستان،

مسلحۀ كجو، و هى قصبة الرّويان، عمر بن العلاء با شش هزار نفر،

مسلحۀ جوريشجرد و سعيدآباد، هم سعيد بن بنياد آن ديه عمر بن العلاء نهاد و خانه و مسكن آنجا داشت گويد امر است [كذا[۴۰۸] ؟] آنك اين ساعت زيارت ميكنند عوام كه يار پيغمبرست و نميدانند،

مسلحۀ كلار، اوّل ديلمانست از كوهستان حوٮره[۴۰۹] السّعدى با پانصد نفر، مسلحۀ شالوس، فضل بن سهل ذو الرّياستين پانصد مرد نشانده بود.

بعد يك سال چون مسالح نهاد او را معزول كردند و روح بن حاتم بن قيصر بن المهلب سنۀ تسع[۴۱۰] و اربعين و مايه بعوض او فرستاده جور و ظلم و بيحرمتى كرد، بعد پنج سال حال او عرض داشتند بعوض او خالد بن برمك الكاتب را بفرستادند بموضعى كه خالد سراى ميگويند بآمل قصر ساخت و چهار سال پادشاهى كرد و بكهستانها بنياد افگند و بآخر رسانيد و هرمال كه بولايت حاصل ميشد بعمارات صرف ميفرمود و زندگانى با اهل ولايت برفق و مجامله پيش برد تا خليفه او را باز خواند و بعوض او عمر ابن العلاء را پديد آوردند[۴۱۱] و درين تاريخ پادشاه شهريار كوه اصفهبد شروين باوند بود مصاف داد و او را بشكست و شهرهايى كه خالد برمك بكوه پديد آورده بود خراب گردانيد[۴۱۱] تا منصور خليفه را وفات رسيد و مهدى بخلافت بنشست، برو عرض داشتند كه عمر بن العلاء دختر مهرويه را بخواست، مهدى برو خشم گرفت معزول گردانيد، و او از جملۀ كريمان روزگار بود[۴۱۲] و آن‌كه بشّار برد در حقّ‌ او ميگويد:

  إذا أيقظتك حروب العدى فأيقظ‍‌ لها عمرا ثمّ‌ نم  
  فتى لا يبيت على دمنة و لا يشرب الماء ألاّ بدم  

و ابو العتاهيه در حقّ‌ او ميگويد:

  إنّ‌ المطايا تشتكيك لأنّها قطعت إليك سباسبا و رمالا  
  و إذا وردن بنا وردن مخفّة و إذا صدرن بنا صدرن ثقالا  

سعيد بن دعلج را بعوض او فرستادند، سه سال والى بود، و بمدينه و حجاز از طالبيّه الحسين بن على كه معروفست بصاحب فخ خروج كرده بود و سادات برو گرد آمده، خليفه موسى بن عيسى و السرىّ‌ بن عبد اللّه العبّاسى را با ديگر امرا و قوّاد بحرب او فرستاد، بموضعى كه معروفست بفخّ‌ مصاف دادند و سيّد شهيد آمد و اصحاب او كشته شدند الاّ تنى چند معدود، و از آنجا بمدينه آمدند و موسى بن عيسى بمجلس حكم و پادشاهى بنشست و اهل مدينه از بيم آنكه خيانت كرده بودند در ايشان و نصرت حقّ‌ فرموده رفع تهمت را بسلام مى‌آمدند تا موسى بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن امير المؤمنين عليه السّلام كه در ميان مصاف نجات يافته بود درآمد، مدرعۀ از صوف پوشيده غليظ‍‌ و دريده و نعلينى از پوست اشتر بپاى داشت، بدورتر موضعى بنشست و در عقب او امام موسى بن جعفر الكاظم عليهما السّلام درآمد، موسى بن عيسى بترحيب برخاست و استقبال كرد و او را بنشاند، يسرىّ‌ بن عبد اللّه العبّاسى روى بموسى بن عبد اللّه ابن الحسن كرد و گفت مصارع بغى و غدر چون مى‌بينى چرا ازين دست باز نميداريد تا بنو اعمام شما يعنى آل عبّاس نعمت كنند و حرمت دارند، موسى گفت حال ما با شما چنين است، شعر:

  بني عمّنا ردّوا فضول دمائنا ينم ليلكم أولا يلمن اللّوائم  
  فإنّا و إيّاكم و ما كان بيننا كذى الدّين يقضى دينه و هو راغم[۴۱۳]  

يسرّى گفت احسب كه چنين است، جز مذلّت و مهانت حاصلى نيست، و اگر شما مثل ابن عمّ‌ خويش كه اينجا نشست، موسى بن جعفر، با فضل و زهد و ورع و زيادت شرف خاموش باشيد نه اوليتر بود، موسى بن عبد اللّه بر بديهه گفت، شعر:

  فإنّ‌ الالى تثنى عليهم بقيّتي أولاك بنو عمىّ‌ و عمّهم أبي  
  و إنّك إن تمدحهم بمديحة تصدّق و إن نمدح اباك نكذّب  

بسبب آنكه مهدى مشغول بود بچنين كارها سعيد بن دعلج دو سال و سه ماه بطبرستان بماند تا او را باز خواندند و نوبتى ديگر عمر بن العلاء را باز فرستاده، ديه عمر كلاده را كه بحدّ و نه بن نهاده او بنياد افگند، شهرى بود عمرآباد گفتند، و درين سال زلزلۀ عظيم بود و احمد حنبل كه مجتهد قومى است فتوى كرد ببغداد از اهل طبرستان خراج ميبايد ستد و ده يك از حبوب، بحكم آنكه ولايت بقهر ستدند، و چون يك سال از ولايت عمر بن العلاء برآمد معزول كردند، نمر بن سنان[۴۱۴] را فرستادند با اهل طبرستان مسامحت كرد تا بعد او عبدالحميد مضروب آمد و بدعت احداث فرمود و در خراج و جبايت آن ظلم روا داشت، مردم ستوه آمدند.

ذكر پادشاهى اولاد سوخرا و بنياد خروج ونداد هرمزد

[۴۱۵]

و از فرزند سوخرا ونداد هرمزد بن الندا بن قارن بن سوخرا كه پيش ازين ذكر رفت، و ايشان را جرشاه خواندند بحكم آنكه جر كهستانى را گفتند كه برو كشت توان كرد و كهستان ايشان جمله مزارع و معمور بودى گاو باريان ملك ايشان انداخته بودند و صد سال برآمده، مردم كوه اوميدوار ونداد هرمزد پيش او شدند[۴۱۶] و حكايت ظلم ولاة خليفه و تحكّمهاى ايشان با او گفته و ازو درخواست كرده كه اگر تو بدين كار اقدام نمايى ما همه در فرمان و مطاوعت جان فدا كنيم مگر كهستان را از جور و ناجوانمردى ايشان مسلّم گردانيم و تو نيز بملك پدران رسى، گفت اوّل بدين مهمّ‌ با اصفهبد شروين مشورت بايد كرد و از مصمغان ولاش بيعت طلبيد اگر جمله متّفق شوند اين خروج من پيش گيرم، پيش اصفهبد شروين فرستادند بشهريار كوه پريم و پيش مصمغان بمياندو رود هردو باجابت و تحريض رغبت كردند و عهد و ميثاق بوفا و معونت و مطابقه رفته، با جملۀ اهل ولايت وعده نهاده كه در فلان روز در فلان ساعت هرطبرستانى را كه چشم بر كسان خليفه افتد بشهر ورستاق و بازار و گرمابه و راهگذر بگيرند و در حال بكشند و بميعادى كه رفت او از هرمزدآباد با جوقى از حشم برنشست و آنجا كه سواد اعظم و جمعيّت اهل خليفه بود دوانيد و همه را قهر كرد و بجايى رسيد كه زنان شوهران را از ريش گرفته بيرون مى‌آوردند و بكسان او سپرده گردن ميزدند، بيك روز طبرستان از اصحاب خليفه خالى شد و خليفه حمّاد بن عمر الذّهلى و خالد بن برمك را برى فرستاده بود، ازين حال خبر يافتند و پيش خليفه صورت واقعه نبشته، و سالم فرغانى را كه از ثقاة خليفه بود و او را شيطان فرغانى خواندندى گسيل كرد، چون بحضرت او رسيد و حال عرض داشت از خجالت خليفه گفت آخر كسى نباشد بطبرستان رود و سرو نداد هرمزد پيش من آرد، سالم گفت اگر امير المؤمنين مدد دهد من بروم، فرمود تا مردان بگزينند و او را روانه كرد، چونكه بطبرستان رسيد بصحراى اصرم فرود آمد، ونداد هرمزد پيش باز شد با حشمى بسيار سالم، اسبى ابلق داشت كه بعراق و عرب مشهور بود بر آن اسب نشسته و سلاح پوشيده مانند كوهى روان نعره زنان حمله آورد و بونداد هرمزد رسيد و تبرزينى داشت بيست من، برآورد تا بونداد هرمزد زند سپر گيلى پيش برد، بر آن آمد و بدو نيمه گردانيد و عمودى ديگر بر گردن ونداد هرمزد زد كاگر نيامد و آن روز تا شب مقاومت نمودند چون تاريك شد باز گرديدند، ونداد هرمزد با حشم خويش بهرمزدآباد فرود آمد، چون روز شد خوان نهادند و مردم را نان دادند و بشراب نشستند، اسبى داشت سياه بگردن آن خالى عجب بود بهتر [از] آن اسب يكى ديگر نديدند، زينى و ساختى زرّين برفرمود افگند مرصّع و پيش خويش كشيد، گفت اى قوم بدانيد كه خصم اينست كه شما ديده‌ايد و شوكت و قوّت من مشاهده كرده و شما نيز همه شيرمردان طبرستانيد كيست از شما كه اين اسب آراسته بستاند و نبرد او قبول كند، سه نوبت همين كلمه بازراند هيچ آفريده او را جواب نداد پسرى بود او را ونداد اميد نام كودك أمرد بلقب خداوند كلالك گفتند، بر سر او ايستاده بود، پيش آمد و زمين بوسه داد، گفت منم بعزّ اقبال تو آن‌كه سر خصم پيش تو آورم، خلاف اسب هيچ ديگر طمع ندارم، گفت ترا چه وقت مقارنۀ ابطال است و هنگام قتال، پسر الحاح و لجاج كرد كه اگر نيز اجازت نبود هم بروم و باز نايستم و در حال سلاح راست فرمود و اسبان را زين نهادند، پدر قوهيار نام معروفى را كه خال پسر بود بخواند و گفت برو او را نصيحت كن، چون بيامد تقرير كرد جواب يافت كه دانى آنچه از پدر نشنودم از تو شنيدن معنى ندارد، خال گفت اين خصم را در همه لشكر خليفۀ دوّم نيست، سخن پدر بشنود و جوانى نكند، فايده نداشت با پيش ونداد هرمزد آمده نوميد، فرمود لا بدّ ترا با او ببايد رفت، قوهيار گفت ملك ضعف قوّت و پيرى و روزگارى كه بر من گذشت ميداند امّا با او بروم و رسوم لشكركشى و مصاف آرايى بياموزم.

از پيش پدر بيامد و مردان اختيار كرد و هريك را بترتيب فروداشت [فرمود] اردشيرك با بلورج گاوان[۴۱۷] كه وطن ببيشه‌ها دارد و بهيچ موضع او را خانه نباشد بياوردند، او را گفت ما را در اين بيشه‌ها پنهان بسر سالم مى‌بايى برد، اوّل درشتى نمود تا وعده‌ها دادند، با ايشان يار شد و گفت چندان مهلت دهيد تا گاوان خويش بكسى سپارم و در خدمت شما بيايم، اجازت دادند، برفت و بازآمد، ايشان را ناگاه بسر سالم برد، هفت روز بود كه بشراب مشغول بود، چون ديده بان لشكر ديد و آواز برآورد سالم برخاست و سلاح پوشيد، و ندا اوميد با حشم در سراى او گرفته بود، سالم بر ابلق نشست و نعره برآورد، جمله مردم بترسيدند، وندا اوميد را از هيكل او شگفت آمد و چشمها سياه شد، خال بانگى بر او زد كه نترسد، چون او نيزه بتو آرد تو سپر پيش آر تا بتو نزديك شود، شمشير بميان او زن، وندا اوميد همچنان كرد، شمشيرى بر ميان سالم زد، كشته از اسب درافتاد، در حال از خدمتكاران يكى بتگ استاد و بمژدگانى پيش پدر رفت، چون پدر قاصد را ديد صرع كرد و بيهوش شد تا كه بهوش آمد پرسيد كه خبر چيست، گفت پسر سالم را كشت، باور نداشت، فرمود كه او از ميان صف گريخته آمد، نماز ديگر سوارى برسيد و كمر شمشير سالم بنشان فتح آورد، نثارها كردند و مژدگانى داده، باستقبال پسر برنشست، چون بهمديگر رسيدند در كنار گرفت و بعد از آن پسر را در مقابل خويش بر كرسى زرّين نشاندى، و اين سالم را خليفه با هزار سوار برابر نهادى و جامگى هزار تن بدو دادى، بعضى گفتند مقتل او بهر سه مال بود بسه فرسنگى آمل و بعضى گويند بأصرم آنجا كه اين ساعت هى‌هى كيان مى‌گويند.

ذكر حرب فراشه

چون خبر سالم بخليفه رسيد تافته شد و اميرى را از امراى درگاه فراشه نام با ده هزار مرد ترتيب كرد و بطبرستان فرستاد و برى پيش خالد برمكى و ورد أصفر و حمّاد مثال داد كه اگر بمدد احتياج افتد چندانكه خواهد دريغ ندارند، ازيشان نيز حشم گرفت و با لشكرى انبوه بآرم رسيد، ونداد هرمزد فرموده بود كه البتّه هيچ آفريده براه ايشان مأيستيد و بگذاريد تا دلير شوند و از ما حسابى نگيرند و او با كولا شد و بكوازونو دو دربند كرد يكى زير و يكى بالا، محكم و استوار، و پيش اصفهبد شروين فرستاد بپريم و كيسمانان تا او نيز بيايد و يارى دهد، اصفهبد شروين تهاون و مماطله نمود تا فراشه برو گمان ضعف و بيچارگى برد و چنان پنداشت كه پيش او نيايد، ونداد هرمزد چهارصد بوق و چهارصد طبل راست كرد و بكوازونو اقربا و معتمدان خويش را دو رويۀ فروداشت و چهار هزار نفر حشر جمع كرد از زن و مرد و هريك را تبرى و دهرۀ بدست داد، گفت من با صد مرد بيرون خواهم شد و خويشتن را بفراشه نمود، چون ايشان مرا بينند پشت برگردانم تا بقفاى ما باميد نصرت بيايند، شما همچنين صف كشيده از هردو جانب خاموش باشيد تا ايشان تمام درون كمين آيند، چون من طبل باز فروكوبم چهارصد بوق دميدن و طبل زدن گيريد و چهارهزار درختها بريدن تا چنان سازيم كه يك تن بيرون نشوند، همچنانكه گفت فراشه را با لشكر او در كمين آورد و چون آوازهاى بوق و طبل و تبر و دهره از دو جانب بيك بار بگوش ايشان رسيد متحيّر و سراسيمه شدند و گمان افتاد صاعقۀ قيامتست، آن چهارصد مرد خويشان و معتمدان اصفهبد شمشيرها در نهادند، بيك لحظه دو هزار مرد را فروآورده، فراشه را گرفته پيش اصفهبد بردند گردن بفرمود زد و قبا و كلاه او در پوشيد و كمر شمشير او در ميان بست، مابقى قوم بزنهار آمدند و گفتند خصم تو فراشه بود كشتى، ما را آزاد فرمايد، جمله را امان داد، چون فارغ شد اصفهبد شروين نيز رسيد يكديگر را در كنار گرفتند گفت چون مى‌بينى كار چنان، گفت مردان كار چنين كنند، از آن غنايم دو دانگ باصفهبد شروين داد و باز گشتند و هريك بمملكت خويش شدند، ونداد هرمزد گفت پسر خويش قارن را كه من بخواب ديدم كه گرگى بكشتم بعد از آن گرگى ديگر بيامد هم بدست من هلاك شد دگر باره پلنگى آمد سرش ببريدم و پوستش در پوشيده دگر باره شيرى بيامد با من برآويخت بعضى چنگال او در من اثر كرد تا بجهدى عظيم خلاص يافتم چون تميم بن سنان[۴۱۸] را كشتم گفتم گرگ اينست بعد از او خليفة بن مهران را، گفتم ديگرى اينست چون قباى فراشه پوشيدم در زير قبا سمور بود گفتم پلنگ اينست تا يزيد بن مرثد با من بشمشير آمد از دست او زخم خورده بجان جستم گفتم شير اين بود.

فى الجمله خبر قتل فراشه بمهدى رسيد روح بن حاتم را بفرستاد، او ظالم و بد سيرت بود بكهستانها فرستادى و سبى حرائر كردى، ابو حبش الهلالى گويد بوقت عزل او، شعر
  راح روح من آمل فاسترا حوا و أتاها بعد الفساد الصّلاح  
  لم يزل سبيه الحرائر حتّى شاع فى النّاس و استحلّ‌ السّفاح  

بعد از او خالد بن برمك را فرستادند، با ونداد هرمزد دوستى و مخالصت نمود و كهستان بدو باز گذاشت و مردم او بر كسان خليفه مسلّط‍‌ بودند تا او را معزول كردند از آمل حركت كوچ فرمود و مى‌شد، بازاريى بكنار رودبار ايستاده بود گفت الحمد للّه از ظلم تو خلاص يافتيم، اين حال با خالد بگفتند بفرمود تا بازارى را بياورند گفت اگر از ولايت شما معزول كردند از انتقام تو كسى مرا معزول نكرد، گردن بازارى بفرمود زد بسارى شد مردم سارى استقبال كردند و تحفه و هدايا آووده، مدّتى آنجا مقام فرمود و بسيار مال بصدقات و صلات در حقّ‌ ايشان كرامت كرد، بعوض او ديگرباره عمر بن العلاء را بطبرستان فرستادند بيامد و با ونداد هرمزد خصومت پيش گرفت و جمله كهستان از او باز ستد و چنان خلق گردانيد[۴۱۹] كه بآبادانى قرار نتوانست گرفت، ببيشه‌ها مى‌بود و او همچنين دنبال ميداشت تا روزى مردكى را بگرفتند پيش او آوردند كه از كسان ونداد هرمزد است، فرمود گردن زنند، گفت مرا امان دهد تا بجاى بوم دانى كنم و ترا بسر ونداد هرمزد برم، عمر جواب داد كه عهدۀ تو بوفا كيست، گفت اين گليم بعهده بتو سپارم كه در پشت دارم، عمر بخنديد و گفت اگر وفا بجاى آورد همچنان باشد كه قوس حاجب بن زرارة التّميمى و كسرى و آن حكايت معروفست اينجا ننبشتم، و يكى از شعرا مى‌گويد، شعر:

  و كلّ‌ وفاء كان في قوس حاجب و أنت جمعت الغدر في قوس حاجب  
من نيز با آن مردك همان كنم كه كسرى با حاجب، زراره كرد، و او را در پيش داشتند و ميبردند تا ايشان را گفت شما جايى فروايستيد من بشوم و باز بينم كجااند و شما را خبر كنم، با مردك عهد كردند برفت، ونداد هرمزد را كمين فرمود كرد و همه با او بگفت و اين جماعت را بدست شمشير داد و در ميانه او بگريخت، عمر بن العلاء با تنى چند از آنجا مقهور بازگشت، مهدى خليفه برو متغيّر گشت، تميم[۴۲۰] بن سنان را بفرستاد، برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۰۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۱۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۲۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۳۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۴۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۵۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۶۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۷۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۸۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۲۹۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۶ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۷ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۸ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۰۹ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۰ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۱ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۲ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۳ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۴ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۵ برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۳۱۶

فهرست اسامی رجال و طوایف

الف

آدم ابوالبشر ۲۴، ۵۰، ۶۶، ۱۱۵، ۱۱۸، ۱۴۷

آذرولاش ۱۵۴

آرش ۶۰، ۶۱

آزرمیدخت دختر خسرو پرویز ۱۵۳

آزرمیدخت گران گوشوار ۱۷۳، ۱۷۷

آمل زن فیروز پادشاه بلخ ۷۱

ابراهیم بن ابله ۲۰۹

ابراهیم بن اسحق الفقیه ۲۵۹

ابراهیم بن الخلیل ۲۳۰، ۲۳۵، ۲۳۶

ابراهیم بن العباس الهاشمی ۱۷۷

ابراهیم بن عثمان بن نهیک ۷۲

ابراهیم بن کوشیار ۲۵۹

ابراهیم بن محمد ناصحی ۱۲۵

ابراهیم بن مرزبان، ابو اسحق ۱۲۲

ابراهیم بن مسلم خراسانی ۲۴۵

ابراهیم بن المضاء الفقیه ۲۵۹

ابراهیم بن معاذ ۲۳۹

ابراهیم بن مهران ۲۵۹

ابراهیم بن هلال صابی، ابو اسحق ۱۳۹، ۱۴۰، ۱۴۴–۱۴۶، ۳۰۰

ابرویز رجوع کنید بپرویز

اتسز خوارزمشاه ۱۰۹

اجستوار پادشاه هیاطله ۱۵۰، ۱۵۱

احمد بن اسماعیل سامانی ۲۶۰، ۲۶۲، ۲۷۰، ۲۷۱ ۲۸۳ ح

احمد بن الحجّاج ۱۹۶

احمد بن الخلیل ۱۸۲

احمد بن رسول ۲۹۴

احمد بن سلاّر ۲۹۶

احمد بن عبد اللّه خجستانی ۲۴۸–۲۴۹

احمد بن عبد العزیز عجلی، ابو العبّاس ۲۵۴

احمد بن عیسی بن علیّ بن الحسن ۲۴۳، ۲۴۶–۲۴۷

احمد بن القاسم، ابو الضّرغام ۲۶۶

احمد بن محمّد بن ابراهیم القائم، ابو الحسین ۲۴۹–۲۵۱

احمد بن محمّد بن اوس ۲۲۳، ۲۳۴

احمد بن محمّد السّکنی ۲۴۴، ۲۴۵

احمد بن محمّد العمری ۲۹۸

احمد بن محمّد المظفّری، ابو علی صاحب الجیش ۲۹۶–۲۹۸

احمد بن محمّد ولیدی، ابو عبد اللّه ۲۷۸، ۲۸۴

احمد بن النّاصر الکبیر، ابو الحسین ۹۷–۹۸، ۲۶۸ ۲۷۱–۲۷۶، ۲۷۹–۲۸۶

احمد سغدی خدمتکار قابوس ۱۴۶

احمد طویل ۲۸۲

احمد (آل -) یعنی سادات ۲۵۸، ۲۶۸

ابو احمد قاضی ۲۱۰

ابو احمد زنراشن ۲۶۶

احنف بن قیس ۲۴۴

اخطلی شاعر ۲۶۹

اردشیر بن اسفندیار (رجوع شود ببهمن)

اردشیر بابکان ۷، ۱۴، ۱۵، ۳۶، ۳۸، ۴۱، ۴۳

اردشیر بن حسن بن رستم، حسام الدّوله ۴، ۵، ۵۹، ۷۱، ۱۰۳، ۱۱۴–۱۲۱، ۱۵۶، ۱۷۲، ۱۷۵

اردشیرک با بلورج گاوان ۱۸۴

اردوان اشکانی ۱۴

ارسطاطالیس ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۲۷، ۱۴۶

ارشمیدس ۱۴۶

ازارقه ۱۶۱

ازهر بن جناح ۲۳۷

اساتکین ترک ۲۵۲

اسپاهی بن آخریار، ابو داود ۲۹۵، ۲۹۶، ۲۹۸، ۲۹۹

اسپاهی ۲۹۸

اسپهسلاّر ۲۸۴

اسحق بن ابراهیم بن مصعب ۲۱۲

اسحق بن ابراهیم الباهلی ۱۷۸

اسحق پوشنجی ۲۳۲

اسحق از بزرگان گرگان ۲۴۷

ابو اسحق اسفراینی ۱۲۵

امّ اسحق ۱۳۱

استنداران ۱۵۲

استندار لاریجان ۲۹۹-۳۰۰

اسد بن جندان ۲۳۱-۲۳۲، ۲۳۵

اسرائیل (بنو -) ۵۵ (رجوع کنید بعبرانیون)

اسفار بن شیرویه ۲۸۵، ۲۸۷، ۲۹۰، ۲۹۴

اسکندر رومی ۳، ۱۲، ۱۴، ۱۹، ۳۵، ۳۸، ۸۲، ۸۸ ۱۱۸

اسماعیل بن احمد سامانی ۲۵۲، ۲۵۶، ۲۵۹، ۲۶۲ - ۲۶۴، ۲۸۳ ح

اسماعیل بن ابی القاسم جعفر علوی ۲۸۶-۲۸۷، ۲۹۳-۲۹۴

اسماعیل بن حسن بن زید حالب الحجارة ۹۴

اسماعیل بن زید بن محمد بن زید ۲۵۸

اسماعیل بن عبّاد (صاحب ابو القاسم) ۶، ۱۲۵ ۱۲۸، ۱۳۹-۱۴۳

اسماعیل بن مردوچین ۲۹۸

اسماعیل بن یحیی مزنی، ابو ابراهیم ۴۹

اشتاد ۶۲، ۷۰

اشعث طمّاع ۲۰۳

اشعث بن قیس ۱۵۹

اشعری، ابو الحسن ۶۳

اصبغ (ابن -) ۲۵۴

اصفهان پدر دیکوی ۲۸۶

اصمعی، عبد الملک بن قریب ۴۷، ۱۹۲

اطروش رجوع شود بابو عبد اللّه محمّد و ابو القاسم علوی و ناصر کبیر

افراسیاب ترک ۳۷، ۶۰-۶۲، ۱۴۹

افشین، خیذر بن کاوس ۲۲۰-۲۲۱

افضل الدّین ماهبادی ۱۱۹

افلاطون حکیم ۱۴۶

اقرع بن حابس ۲۷۳

اکاسره ۴۲، ۸۱، ۸۲، ۸۶، ۱۳۵، ۱۵۴، ۱۷۵ (رجوع کنید ایضا بآل ساسان)

اکوشی ترک ۲۹۲، ۲۹۳

الندا بن سوخرا ۹۱

الیاس بن الیسع السّغدی ۲۷۱، ۲۷۲، ۲۸۱

امام الحرمین جوینی ۱۲۳

امة الرّحمن دختر اصفهبد خورشید ۱۷۷

امرؤ القیس بن حجر ۱۲۸

امیدوار بن لشکرستان ۲۳۰

امیرکا (خاندان -) ۱۵۲

امیرکا (پسر -) ۸۳

امیرکا بن ورداسف ۲۸۷، ۲۸۸

امین (رجوع شود بمحمّد بن زبیده)

امیّه (بنی -) ۴۲، ۵۲، ۸۵، ۱۶۵، ۱۶۶

انبارک یا مبارک ۷۲

انوری شاعر ۱۱۳، ۱۲۴ ح

انوشروان (خسرو یا کسری -) ۱، ۲، ۳۸، ۴۱ ۴۳-۴۵، ۶۲، ۷۷، ۷۹، ۸۳-۸۴، ۱۰۷، ۱۳۵-۱۳۶، ۱۴۷-۱۵۳، ۱۸۷

انوشروان بن منوچهر بن قابوس ۸

انوشیروان هزار مردی ۲۳۵

اولانمهان ۱۵۲

ایرج بن افریدون ۳۷، ۵۹-۶۰

ایل ارسلان خوارزمشاه ۱۱۴

ایل تغدی ۲۹۲

ایّوب پیغمبر ۱۲۷

ابوایّوب موریانی ۱۶۸

ب

بابک خرّم‌دین ۲۲۰

بابک مزدکی ۲۱۲

باخرزی (ابوالحسن -) مؤلّف دمیة القصر ۱۲۵ ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۰، ۱۳۷

بادوسپان بن گاوباره ۱۵۴

بادوسپان بن گردزاد اصفهبد لفور ۹۳، ۱۲۲، ۲۳۰ ۲۳۳، ۲۳۴–۲۳۷، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۵۰

باربد جریری شاعر ۱۱۳

بارع جرجانی ۱۳۹

باقر آل محمد (رجوع کنید بمحمد بن علی)

باو بن شاپور بن کیوس ۵۹، ۱۵۲–۱۵۶

باوندان یا آل باوند ۸، ۵۹، ۸۱، ۱۰۶–۱۲۲، ۱۴۱، ۱۴۷، ۱۵۲

بایی بن فرخ آذین ۸۴

بحتری شاعر ۲۲۶

ابوالبحتری قاضی ۱۹۷

بختیار بن معزّالدّوله (عزّالدوله) ۱۴۱

ابن بدر ۱۹۸

برامکه ۱۹۰–۱۹۶

بربر ۱۲، ۳۶

برقعی رجوع کنید بصاحب الزّنج

برکة بن صدقه ۱۰۸

برمک ۸۵–۸۶

بزرجمهر حکیم ۷۹، ۱۳۵–۱۳۶

بزیست بن فیروزان (یحیی بن منصور) ۱۳۷، ۲۰۷–۲۰۹

بسوس ۱۰۷

بشّار بن برد شاعر ۱۸۱

بطلیموس ۱۴۶

بقراط طبیب ۱۲۷

بکر بن عبد العزیز عجلی ۹۵، ۲۵۴

بکر بن محمد بن الیسع ۲۹۱–۲۹۲

ابو بکر خلیفۀ اول ۹۸

ابو بکر خوارزمی طبری ۱۴۴، ۱۷۰

ابو بکر الزفری ۲۸۲

بلاش بن فیروز ساسانی ۱۵۱، ۱۵۳

ابو بلال ۱۶۰

بلعمی (رجوع کنید بمحمد بن عبید اللّه)

بندویه ۸۲

بنمان بن الحسن ۲۹۸

بویه (آل -) ۸، ۶۱، ۱۰۷، ۲۹۵، ۳۰۰ (رجوع کنید ایضا بشیر ذیل‌وند)

بهرام بن خرّزاد ۱۲، ۱۵

بهرام بن فیروز ۱۸۸

بهرام شوبینه ۸۲، ۱۵۲

بهرامشاه غزنوی ۵۸ ح، ۱۰۷

بهمن (اردشیر کیانی) ۳۸

بیّاعی، ابو القاسم ۱۲۵

بیدپای حکیم ۱۳۷

بیژن ۱۴۹

بیورسب ۸۳ (رجوع کنید ایضا بضحّاک)

پ

پارس یا فارس حاجب ۲۶۳، ۲۶۵

پرویز یا ابرویز صاحب لارجان ۲۴۷، ۲۵۹، ۲۶۲

پناخسرو عضد الدّولۀ دیلمی ۱۳۷–۱۳۹، ۱۴۰، ۱۴۱، ۲۲۴، ۲۸۷، ۳۰۰

پیروزه (رجوع کنید بعلی)

پیری ۳۰

ت

تاج الملوک (رجوع شود بعلی بن مردآویج)

تاجی دویر (رجوع شود بعبد اللّه بن الحسین)

ابو تراب زاهد ۱۳۱

ترسا ۱۲۳

ترک (قوم -) یا ترکان ۱۷، ۳۷، ۴۱، ۷۳، ۸۲ ۱۴۷، ۱۴۸، ۱۵۰، ۱۵۱، ۱۵۴، ۱۵۶، ۲۷۵، ۲۸۴، ۲۹۱

ترک والی ری ۲۴۷

ترکی رومی ۲۴۹

ابو تغلب حمدانی ۱۴۱

تغولشاه (رجوع کنید بداراء بن چهرآزاد)

تکش خوارزمشاه ۱۱۹، ۲۷۵

ابو تمّام شاعر ۱۵۹، ۲۵۱ ح

تمیم بن سنان ۱۸۶، ۱۸۷

تنسر هیربد ۷، ۱۵، ۴۱

تنوخی [ابو القاسم علی بن محمد] ۱۰۰

تور بن فریدون ۵۹

ث

الثّائر رجوع کنید بابوطالب و ابو الفضل علوی

ثعالبی (ابو منصور -) ۹۷، ۱۴۲

ثنویّه ۲۸۵ (رجوع کنید نیز بمجوس)

ج

جابر بن عبداللّه انصاری ۴۱

جاحظ ۱۲، ۱۶۶

جالینوس ۱۲۷

جاماسب بن فیروز ساسانی ۱۵۱، ۱۵۳، ۱۵۴

جایی بن لشکرستان ۲۳۴، ۲۳۹، ۲۶۲، ۲۹۴ (؟)

جر شاهیان یا ملوک جبال (رجوع کنید بسوخرائیان)

ابن جرموز ۹۵

جستان بن وهسودان ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۶۲

جسنس بن سارویه ۱۷۱

جسنفشاه فرشوادگر ۷، ۱۴-۴۱

جسنف بن ماس ۲۳۵، ۲۳۷

جشنسف ۱۴۷

جعفر بن البنان ۲۹۹

جعفر بن الحسن الناصر (ابو القاسم) ۹۷، ۲۷۱، ۲۷۲ ۲۷۵، ۲۷۶، ۲۸۱، ۲۸۶

جعفر بن رستم ۲۳۰، ۲۳۶

جعفر بن شهریار بن قارن ۲۲۹، ۲۳۵

جعفر بن محمد الصادق ۴۶، ۵۳

جعفر بن هارون نایب خلیفة بن سعید ۱۹۶

جعفر بن هارون از اتباع حسن بن زید ۲۳۰

جعفر بن یحیی برمکی ۱۹۰-۱۹۶

ابو جعفر مانکدیم ۲۸۹، ۲۹۲

ابو جعفر بن احمد بن الناصر الکبیر (صاحب القلنسوه) ۹۷، ۲۸۹، ۲۹۶

ابو جعفر الحناطی ۱۳۱

ابو جعفر برادر ماکان ۳۰۰

امّ جعفر ۹۲-۹۳

جلوانان ۱۷۱

جلوانان دیگر ۲۵۹

جمال بازرعه ۱۲۶

جمشید یاجم ۱، ۵۷

جهضم بن جناب ۱۹۶

ابی الجهم الکلبی ۱۶۲

جهنل ۴۰

جهور بن مرار ۱۷۴

جهود (قوم -) ۲۴، ۲۵، ۱۲۳

جینجند (مهراج شاه) ۱۱۶

جیل بن جیلانشاه گاوباره ۱۵۳-۱۵۴، ۱۷۷، ۱۷۸

جیلانشاه بن فیروز ۱۵۳

ح

حاتم اصمّ ۴۸، ۴۹

حاجب بن زراره تمیمی ۱۸۷

ابن امّ الحارث (رجوع شود بعلی بن محمد)

حاکم جشم ۱۰۱

حالب الحجارة لقب پدر حسن بن زید ۹۴

حبش (قوم -) ۶۲

ابو حبش الهلالی ۱۸۶

حجاج بن یوسف ثقفی ۵۵، ۱۵۸، ۱۶۱

ابن حجر (رجوع کنید بامرؤ القیس)

حرّانی اصطرلابی ۱۴۴

الحرشی (رجوع شود بعبد اللّه بن سعید)

حرة الیسعیه ۸۳

حروریّه ۱۵۹

حسام الدوله لقب اردشیر بن حسن و شهریار بن قارن حسکا ۲۸۴

حسن بن بویه، رکن الدّوله ۲۹۶، ۲۹۸-۳۰۰

حسن بن حسین طاهری ۲۱۹-۲۲۱

حسن بن الحسین ۲۲۹، ۲۳۰

حسن بن حمزه راوی ۵۳، ۲۰۰

حسن بن حمزه علوی ۱۰۲-۱۰۵

حسن بن دینار ۲۸۰

حسن بن رستم (شرف الملوک علاء الدوله) ۱۰۹، ۱۱۴

حسن بن زید داعی کبیر ۹۴، ۲۲۸-۲۴۹، ۲۶۰ ۲۶۶، ۲۶۹

حسن بن زید بن حسن بن زید علوی ۲۵۸

حسن بن امیر المؤمنین علی ۷۳، ۹۵، ۱۵۴، ۱۶۴

حسن بن علی بن الناصر الکبیر (ابو محمد) ۹۷، ۱۰۵ ۱۰۶، ۲۴۳، ۲۵۱-۲۵۲، ۲۵۹، ۲۶۲، ۲۶۷-۲۶۸

حسن بن علی العسکری (امام -) ۹۷

حسن بن علی بن هشام (ابو عبد اللّه) ۱۹۲

حسن بن فیروزان ۲۶۰، ۲۸۶، ۲۹۱-۲۹۴، ۲۹۷ - ۳۰۰

حسن بن قاسم (ابو محمد داعی صغیر) ۲۶۹ و ۲۷۲ - ۲۴۹

حسن بن قحطبه ۱۸۸

حسن بن اسفندیار (کریم الدین) پدر مؤلف ۵-۷

حسن بن محمد العقیقی ۲۳۹، ۲۴۱، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۴۸، ۲۴۹

حسن بن مهدی (بهاء الدّین مامطیری) ۹۷، ۱۰۳ ۱۱۶، ۱۲۵

حسن بن یحیی العلوی معروف بکوچک ۶۱

الحسن الابیض العلوی ۲۵۸

حسن بصری ۵۵

ابو الحسن بن هرون الفقیه ۷۲

ابو الحسن دهقان وزیر ۲۷۰-۲۷۱

ابو الحسن مامطیری ۲۹۸

ابو الحسن نوادۀ ناصر کبیر ۳۰۰

ابو الحسن بن ابی یوسف وزیر ۲۸۹، ۲۹۰

امّ الحسن دختر داعی کبیر ۲۴۹

حسین بن احمد ۲۳۰

حسین بن اسماعیل ۲۲۷

حسین بن زید علوی ۲۳۳

حسین بن امیر المؤمنین علی ۹۵، ۱۶۴

حسین بن علی بن رضا (سعد الدین دیوانه) ۱۱۲

حسین بن علی سرخسی ۲۳۳

حسین الشاعر ابن علی علوی ۱۰۶

حسین بن علی صاحب فخّ ۱۸۱، ۱۸۲

حسین بن محمد القمی کله پدر ابن العمید ۲۹۷

حسین بن محمد الحنفی ۲۲۹

حسین بن مصعب پدر طاهر ۱۹۸

ابو الحسین بن کاکی ۲۸۷

ابو الحسین هارونی، المؤیّد باللّه عضد الدّوله علوی ۹۸-۱۰۱

حصین بن منذر الرقاشی ۷۹

حلی بن بهرام (؟) ۱۸۰

حللوسان بن وندامید ۲۳۶

حماد بن عبد العزیز ۱۸۹

حماد بن عمر الذهلی ۱۸۳، ۱۸۵

حمّانی (رجوع شود بعلی بن محمد الکوفی)

حمزة بن محمد الطوسی (نصیر الدین) ۲۰۱

ابو حمزة الثّمالی ۵۳

حمل عایشه ۱۹۰

حمیری (سیّد -) ۱۶۰

الحنّاطی (رجوع شود بابو جعفر الحنّاطی)

حیّان النبطی (ابو یعمر) ۱۶۳-۱۶۴

ابو حیّان لغوی ۴۴ ح

حریه السعدی (؟) ۱۸۰

خ

خاضعین یعنی ایرانیان ۲۹

خاقان ترک ۱۷

خاقان معاصر قباد ۱۴۸، ۱۵۰، ۱۵۱

خاقان معاصر یزدگرد سوّم ۱۵۵

خاقانی شروانی ۸۰ ح

خالد برمکی ۱۶۹، ۱۸۱، ۱۸۳، ۱۸۵

خجستانی (رجوع کنید باحمد بن عبد اللّه)

خجندی اصطرلابی ۱۴۴

خداش بن المغیرة ۱۶۲

خداوند کلالک لقب ونداامید بن ونداد هرمزد

خدیجه مادر ابو جعفر ناصر ۲۹۳

خرشید بن جسنف ۲۳۰، ۲۳۴، ۲۳۶

خزر (قوم -) ۸۲

ابو خزیمه ۱۷۸

خسرو پرویز ساسانی ۸۲، ۸۳، ۱۰۸، ۱۵۲، ۱۵۵

خسرو شاه منجّم ۱۴۰

خسرو بن فیروز ۷۰–۷۱، ۱۸۷

خسرو فیروز بن جستان ۲۷۴، ۲۸۱ (؟)

خسرو (رجوع شود بانوشروان)

خشک خیان ۲۵۹

ابو الخصیب السّغدی ۱۷۶، ۱۷۸

خلف بن عبد اللّه ۱۷۸

خلیفة بن بهرام ۱۷۹

خلیفة بن سعید الجوهری ۱۹۶

خلیفة بن مهران ۲۵۹

خلیفة بن نوح (ابو الوفاء) ۲۶۹

خلیل بن احمد عروضی ۱۱، ۲۰۰

خلیل بن کاکی ۲۸۷

خلیل بن ونداسفان ۲۱۰

ابو الخنّاس ۱۷۹

خوارج ۱۵۸–۱۶۱

خورزاد خسرو اسفاهی ۱۵۶

خورشید بن ابی القاسم مامطیری ۱۰۸

خورشید بن داذمهر گاوباره (فرشواد مرزبان) ۵۹، ۷۵، ۹۳، ۱۷۰–۱۷۷

خورشید پادشاه دیلم ۲۳۷

خیّام حکیم ۲۲۷ ح

خیان بن رستم (محمد) ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۳۶، ۲۳۷

خیذر بن کاوس (رجوع کنید بافشین)

د

دابوان ۱۵۲

دابویه بن جیل بن جیلانشاه ۱۵۴، ۱۵۶

داذبه پدر ابن المقفّع ۱۱

داذمهر صاحب جیش اصفهبد قارن ۲۳۵

داذمهر بن خورشید (ابراهیم) ۱۷۷

داذمهر بن فرّخان بزرگ ۱۶۵–۱۷۰

داراء بن چهر آزاد ۲۹، ۳۵، ۸۲

دارای کپانی ۱۲، ۱۶، ۳۸

داعی الی الحق لقب محمد بن یزید

داعی صغیر لقب حسن بن قاسم

داعی کبیر لقب حسن بن زید

دانشی رجوع کنید بابو رشید

داود بن القاسم جعفری ۲۲۷

داود یزدی ۷

ابو داود کنیهٔ اسپاهی بن آخریار

دبیس بن بن صدقه ۱۰۸

ابن درید صاحب مقصوره ۶ ح، ۱۳ ح، ۱۶۶

دعد ۳۰۱

دقیقی شاعر ۱۳۵

دکیهٔ دیلمی ۲۴۷

ابو الدّوانیق کنیهٔ ابو جعفر منصور

دهقان (رجوع شود بابو الحسن دهقان)

دیکوی دختر اصفهان ۲۸۶، ۲۹۴

دیالم یا قوم دیلم ۶۲، ۹۷، ۹۸، ۱۰۱، ۱۰۶، ۱۵۳ ۱۵۴، ۱۵۷، ۱۶۲، ۱۷۷، ۲۰۸، ۲۳۰، ۲۳۱–۲۳۵، ۲۳۷، ۲۳۹، ۲۴۱، ۲۴۲، ۲۴۴، ۲۴۸، ۲۵۰–۲۵۴، ۲۶۰، ۲۶۸، ۲۷۰، ۲۷۸، ۲۸۱–۲۸۳، ۲۸۶، ۳۸۸، ۲۸۹، ۲۹۱، ۲۹۳ ح، ۲۹۶، ۲۹۷، ۳۰۰

دیلمی بن فرخان ۲۳۰

دیواره‌وز یامسته مرد ۱۳۸–۱۳۹

ذ

ابوذر الغفاری ۵۳

ذوالریاستین (رجوع شود بابو العباس)

ر

رافع بن هرثمه ۲۵۰، ۲۵۲، ۲۵۶

رباب ۳۰۱

ربیع بن غزوان ۱۷۸

ربیعه اعرابی ۲۰۰

رستم بن اردشیر بن حسن (اصفهبد) ۱

رستم بن زبرقان ۲۳۹

رستم بن شروین باوند ۱۴۳

رستم بن علیّ بن شهریار (شاه غازی) ۴، ۱۰۷، ۱۰۸–۱۱۳

رستم بن قارن بن شهریار ۲۴۷–۲۵، ۲۵۲–۲۵۶، ۲۶۵

رستم بن هرمزد سپهسالار ایران ۱۵۳

رستم پهلوان داستانی ۵۶، ۵۹، ۸۱، ۹۱، ۱۵۳

رستین دبیر ۳۰، ۳۴–۳۵

رشاموج بن مردان ۲۸۵، ۲۸۸، ۲۹۰

رشید بن عبد اللّه استرابادی ۱۳۷

ابو رشید دانشی منجّم ۱۳۷

رضی موسوی (سیّد -) ۱۶۵

ابو رکّاز اعمی ۱۹۱

رکن الدین ساری ۱۰۶

رکن الدین لاهیجی ۱۱۹

روح بن حاتم ۱۸۱، ۱۸۶، ۱۸۷

رودکی شاعر ۷۲ ح

روس ۲۶۶

ابن الرّومی شاعر ۲۲۷

رومیان ۳۷، ۲۰۵–۲۰۶

ز

زبیر بن العوام ۵۱

زردشت پیغمبر ۳۶

زرمهر بن سوخرا ۱۵۲

ابوزکریا یحیی بن احمد سامانی ۲۹۳

زهراء (بنو -) ۹۷ (رجوع شود ایضاً بعلویان)

زیاد بن ابیه ۱۵۹

زیاد بن الانعم (ابو عبد الرحمن) ۵۲

زیاد بن حسّان السلمی ۱۷۸

زید بن جبله ۱۷۸

زید بن صالح ۲۹۳

زید بن علی بن الامام حسین ۱۰۰

زید بن محمد داعی (ابو الحسین) ۲۵۷

زیدیّه ۲۷۳

س

سابق قزوینی ۱۱۴

سابق الدّوله (رجوع شود بعلی کیله خواران)

ساسان (آل -) ۴۱، ۱۳۵

سالار ۱۲۵

سالم یا شیطان فرغانی ۹۱، ۱۸۳–۱۸۵

سام نریمان ۸۹

سامان جدّ سامانیان ۲۶۲

سامانیان ۲۵۶، ۲۶۵، ۲۶۸، ۲۷۷، ۲۷۸

سامری ۴۶

سرخاب بن جستان ۲۵۹

سرخاب بن رستم ۲۳۰

سرخاب بن قارن بن شهریار ۳۳۸، ۲۳۹

سرخاب بن وهسودان ۲۸۳ ح، ۲۸۴

سعد بن ابی وقاص ۱۵۳

ابو سعد راوی ۵۳

ابو سعد صیدلانی ۱۲۹

سعید بن جبرئیل ۲۳۷

سعید بن دعلج ۱۸۱، ۱۸۲

سعید بن عمر بن العلاء ۱۸۰

سعید بن مسلم بن قتیبه ۱۸۹

سعید بن محمد الکاتب ۲۶۰، ۲۵۳، ۲۶۵

سعید بن میمون ۱۸۰

سعید المروزی ۱۷۸

سعید وها ۱۵۲

سفّاح لقب ابو العبّاس محمد العباسی ۱۶۷

سفیان بن ابی الابرد الکلبی ۱۶۱

سفیان ثوری (ابو عبد اللّه) ۵۱

سقراط حکیم ۱۲۷

ابن سکّرة الهاشمی ۹۹

سکنی (رجوع شود باحمد بن محمد)

سکینه زن داعی کبیر ۲۵۱

سلجوقیان ۸

سلم بن فریدون ۵۹، ۶۰

سلاّم ۱۷۹

سلاّم سیاه مرد ۱۸۹

سلاّم ترکی ۲۶۵–۲۶۶

سلمان الدیلمی ۱۶۲

ابن سلمة القاید ۱۷۹

سلیان ۸۲

سلیمان پیغمبر ۵، ۸۳، ۳۰۲

سلیمان بن عبد اللّه طاهری ۷۵، ۲۲۲–۲۲۳، ۲۲۹–۲۳۸، ۲۴۱، ۲۴۲

سلیمان بن عبد الملک اموی ۸۵–۸۶، ۱۶۱، ۱۶۱، ۱۶۴، ۱۶۵

سلیمان بن منصور ۱۸۸

سلیمانشاه سلجوقی ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۳

سنباد مجوسی ۱۷۴

سنجر (سلطان -) ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۳، ۱۱۸، ۱۳۱

سندی بن شاهک ۲۰۱

سوخر ابن قارن بن سوخرا ۱۵۱، ۱۵۲

سوخرائیان ۵۶، ۱۸۳–۲۲۱

سول بن ثعلبهٔ شامی ۲۳۲

سهراب بن باو ۱۵۶

سهراب یا سرخاب بن رستم بن زال ۸۲

سهل بن مرزبان ۱۲۲

سیاه گیل پدر هروسندان ۲۷۸

سیف بن ذی یزن ۶۲

سیمجور (ابو عمران) ۲۸۳–۳۸۴

ش

شاپور ذوالاکتاف ۲۷۵

شاپور بن شهریار بن شروین ۲۰۷–۲۰۸

شاپور بن کیوس ۱۵۰، ۱۵۲

شاری نایب طاهریان در خراسان ۲۴۷

شافعی ۱۲۳

ابو شجاع بن زرّین کمر ۱۰۷

شراة ۱۵۸، ۱۵۹

شرف الدّین (سیّد -) ۱۰۶

شرف الملوک (رجوع شود بحسن بن رستم)

شروانشاه ۲۶۶

شروین بن رستم بن قارن ۲۶۲، ۲۷۱، ۲۷۲، ۲۷۷ ۲۸۱:۲۸۰، ۲۹۰، ۲۹۱، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۸

شروین (اصفهبد) ۹۱، ۱۵۶–۱۸۱، ۱۸۳، ۱۸۵ ۱۹۶–۱۹۸، ۲۰۵، ۲۳۱

شعبی راوی ۲۰۰

شعبی (رجوع کنید بابو العباس)

شفروه (قبیلهٔ -) ۱۱۹

شمر بن عبد اللّه الخزاعی ۱۷۸

شمس آل رسول اللّه ۱۰۵

شمعون بن خداداد ۸۵

شهاب الدین غوری (سلطان) ۲۰۱

شهر خواستان بن زردستان ۷۷–۷۸

شهر خواستان بن یزدانگرد ۱۷۲

شهریار بن اندیان ۲۳۱، ۲۳۴

شهریار بن بادوسپان ۲۵۳، ۲۶۲، ۲۶۵، ۲۷۰، ۲۸۰، ۲۸۱، ۲۸۴، ح، ۲۹۳، ۲۹۹

شهریار بن شروین ۱۹۸، ۲۰۵–۲۰۷

شهریار بن قارن (حسام الدوله) ۴

شهریار وندامید کوه (ابو عبد اللّه اصفهبد) ۲۷۱ ۲۷۷

شیرج بن لیلی ۲۹۵–۲۹۷، ۳۰۰

شیرجان ۲۴۵

شیر ذیل‌وند (رجوع کنید بآل بویه)

شیرزاد بن مسعود غزنوی ۱۰۷

شیر مردی ۲۹۸

شیرویه رجوع کنید بقباد بن خسرو پرویز

شیطان فرغانی (رجوع کنید بسالم)

شیعه ۱۱۷، ۲۰۱، ۲۲۵

ص

صابی (رجوع کنید بابراهیم بن هلال)

صاحب بن شادشی ۲۹۶

صاحب بن عبّاد [رجوع کنید باسمعیل بن عباد]

صاحب الجیش (رجوع شود باحمد بن محمد المظفری)

صاحب الزّنج یا سید برقعی ۲۴۴، ۲۴۵

صاحب فخّ (رجوع کنید بحسین بن علی)

صاحب القلنسوه (رجوع شود بابو جعفر بن احمد بن النّاصر الکبیر)

صادق آل محمد (رجوع شود بجعفر بن محمد)

صالح پیغمبر ۲۱۷

صالح بن سیّار ۲۹۲

صالح بن شیخ بن عمیره ۱۹۷

صالح بن مخراق ۱۵۸، ۱۶۱

صخر جنّی ۸۳

صدام قاضی ۱۸۹

صریع العوانی لقب مسلم بن الوالید

صعلوک (رجوع شود بمحمد بن ابراهیم)

ض

ضحّاک یا بیورسب ۵۷، ۵۸، ۸۳

ابو الضّرغام (رجوع شود باحمد بن ابی القاسم)

ضریس ۱۶۲، ۱۶۳

ط

ابو طالب علوی النّاطق بالحقّ (الثّائر) ۹۰ ح، ۹۴ ۱۰۶، ۱۲۸، ۲۵۱

ابو طالب (رجوع شود بعلی بن احمد) ۲۴۸

آل ابو طالب یا طالبیّه ۹۵، ۹۹، ۱۰۰، ۱۱۷، ۱۴۲ ۱۸۱، ۲۲۴، ۲۳۸، ۲۵۸، ۲۸۶

طاهر بن ابراهیم بن الخلیل ۲۴۸

طاهر بن احمد الکاتب (ابو طیّب) ۲۸۸

طاهر بن الحسین طاهری ۱۹۸، ۲۳۸

طاهر بن عبد اللّه بن طاهر ۲۲۱–۲۲۳، ۲۲۴، ۲۴۵

طاهر بن محمد الکاتب ۲۸۱

آل طاهر یا طاهریان ۷۴، ۷۵، ۲۴۳، ۲۴۷

طباطباء علوی ۹۴

طبری صاحب تاریخ و تفسیر ۲۴۵ (رجوع شود نیز بمحمّد بن جریر)

طرفة بن العبد البکری ۲۷۳ ح

طغرل بن ارسلان سلجوقی ۱۱۵

طغرل دوم سلجوقی ۱۰۷

طوس بن نوزر ۵۸–۵۹

طوس پسر عم اصفهبد خورشید ۱۷۴

طوسی (ابو العبّاس) ۱۷۸

ظ

ظهیرالدّین فاریابی ۱۲۰–۱۲۱

ظهیرالدّین گرگانی ۱۰۵

ع

عاتکه ۱۲

عامد یا عامر بن آدم ۱۸۰

عامر بن عبد قیس ۵۰

ابو عامر بن اسماعیل جرجانی ۱۲۸–۱۲۹

عاصم ۱۷۹

ابن عایشه ۱۶۴

عبّاس (؟) ۲۵۲

عبّاس بن زفر ۱۹۷

عبّاس بن عبد المطّلب ۱۶۷

عبّاس بن العقیلی ۲۳۹

عبّاس بن قابوسان ۲۸۹

عبّاس بن محمد الهاشمی ۱۷۷

عبّاس بن مرداس ۲۷۳

ابوالعبّاس بن ذو الرّیاستین ۲۶۶، ۲۷۷، ۲۹۰، ۲۹۱

ابوالعبّاس رویانی (قاضی -) ۱۲۳–۱۲۵

ابوالعبّاس الشعبی ۲۹۴

ابوالعبّاس عصّاری ۲۹۴

ابوالعبّاس العلقی الفقیه ۲۹۲

ابوالعبّاس قصّاب ۱۳۱

ابوالعبّاس بن ابی کالیجار ۲۹۴

ابوالعبّاس (سید -) ۹۹، ۱۰۱

آل عبّاس یا بنی عبّاس ۹۹، ۱۵۶، ۱۶۶–۱۶۷، ۱۷۰، ۱۷۸، ۱۸۲، ۲۰۴، ۲۲۴، ۲۲۶، ۲۲۷

عبّاسه خواهر رشید ۱۹۰، ۱۹۲، ۱۹۴، ۱۹۵

عبدالجبّار اسدآبادی (قاضی) ۹۹، ۱۰۱

عبدالجبّار بن عبد الرّحمن ۱۷۴–۱۷۶

ابن عبدالحکم المصری ۴۹

عبدالحمید کاتب ۱۶۶

عبدالحمید مضروب ۱۸۲

عبدالرحمن بن خرزاد (ظ: عبید اللّه بن خرداذبه) ۷۹

عبدالرحمن بن طغایرک ۱۰۷

عبدالسّلاّم وکیل در قابوس ۱۴۲، ۱۴۳

عبدالعزیز بن یوسف (ابو القاسم الکاتب) ۱۴۰

عبدالقادر جرجانی ۱۲۸

عبدکی (رجوع کنید بمحمد بن علی)

عبداللّه بن احمد بلخی کاتب (ابو القاسم) ۹۴

عبداللّه بن ابی بردة بن ابی موسی الأشعری ۱۲

عبداللّه بن حازم ۸۹

عبداللّه بن الحسن العقیقی ۲۵۳، ۲۷۰

عبداللّه بن الحسین تاجی دویر ۱۲۲

عبداللّه بن سعید الحرشی ۱۹۶–۱۹۸، ۲۰۷

عبداللّه بن سعید از رؤسای کلار ۲۲۹

عبداللّه بن السّلاّم ۲۹۰

عبداللّه بن شقیق حمصی ۱۷۹

عبداللّه بن طاهر ۲۱۲، ۲۱۴، ۲۱۹، ۲۲۲

عبداللّه بن الطّبری ۱۳۰–۱۳۱

عبداللّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب ۱۶۷

عبداللّه بن عزیز ۲۴۳

عبداللّه بن عبدالعزیز ۱۸۹

عبداللّه بن عمر بن الخطّاب ۱۵۵

عبداللّه بن فضلویه سروی ۹۳

عبداللّه بن قتیبه ۷۹

عبداللّه بن قریش ۲۲۳

عبداللّه بن قحطبه ۱۸۹

عبداللّه بن الکوّاء ۱۵۸

عبداللّه بن مالک ۱۹۸

عبداللّه بن مبارک کاتب (ابو القاسم) ۲۸۶

عبداللّه محمّد الکاتب ۲۸۰

عبداللّه بن محمد بن عیینه ۲۵۲ ح

عبداللّه بن محمد بن نوح سامانی (ابو العبّاس) ۸۵، ۲۶۰–۲۶۶

عبداللّه بن ونداامید ۲۲۸

عبداللّه بن وهب الرّاسبی ۱۵۹

ابو عبداللّه رئیس امامیه (رجوع کنید بمحمد بن نعمان)

عبدالملک بن قریب (رجوع کنید باصمعی)

عبدالملک بن قعقاع ۱۸۹

عبدالملک بن مروان اموی ۸۵، ۱۶۱

عبدالواحد بن اسماعیل (ابو المحاسن رویانی) ۱۲۳

عبرانیون ۱۲، ۳۸

عبید بن برید الخازن ۲۳۵

عبیداللّه بن عبداللّه بن عبّاس ۱۶۷

عبیداللّه بن یحیی بن خاقان ۲۲۴

عتّاب بن الورقاء الشیبانی ۲۲۱

عتّابی ۴۷

ابو العتاهیهٔ شاعر ۱۸۱

عتبی (ابو الحسین وزیر) ۱۴۱

عتبی (ابو النصر) مؤلف یمینی ۱۴۷

عثمان بن عفّان ۹۸

عثمان بن نهیک ۱۸۹

عجم یعنی غیر عرب بخصوص ایرانیان ۶۲، ۱۱۲ ۱۳۷، ۱۴۳، ۱۴۶، ۱۴۸، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۷۵، ۲۶۲، ۳۰۰

عدنان (قبیلهٔ -) ۱۴۶

عدیّ بن عبداللّه ۱۲۹

عرب ۴۲، ۶۲، ۷۳، ۱۰۸، ۱۱۲، ۱۴۳، ۱۴۶، ۱۴۸، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۶۲، ۱۷۸، ۲۰۰، ۲۴۰، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۶۲، ۳۰۰

عروة بن ادیه ۱۵۹

عزیر پیغمبر ۱۶۶

عزیز طغرائی ۱۰۹

عزیز بن عبداللّه ۲۳۵

عضد الدّوله رجوع شود بپناخسرو و ابو الحسین علوی عطّاف بن ابی العطّاف الشامی ۲۳۵

عقیقی (رجوع کنید بحسن بن محمد و عبداللّه بن حسن)

عقیل بن ابی طالب ۲۹۲

عقیل بن مسرور ۲۲۹

علاء بن سعید ۷

ابوالعلاء سروی ۹۷

ابوالعلاء المهروانی ۱۳۰

علاءالدّوله (رجوع شود بحسن بن رستم و علی بن شهریار)

علی بن ابراهیم الجیلی ۲۳۰

علیّ بن ابی طالب (امیر المؤمنین، مرتضی، حیدر) ۳۳، ۵۴–۵۵، ۸۳، ۹۵، ۹۶، ۹۸، ۱۱۳، ۱۵۷–۱۶۰، ۱۶۴، ۱۶۹، ۱۷۶

علیّ بن احمد المعروف بابی طالب الشّاعر ۲۶۰، ۲۷۸

علیّ بن احمد الخوافی ۲۰۴ ح

علیّ بن اوس ۲۲۹

علیّ بن بویه (عماد الدّولهٔ دیلمی) ۲۸۴، ۲۸۷، ۳۰۰

علیّ بن جستان ۱۸۰

علیّ بن جعفر الرّازی ۲۸۰

علیّ بن الحسن المروزی ۲۵۳

علیّ بن الحسین السّجّاد (امام زین العابدین) ۵۳

علیّ بن الحسین بن هندو (ابو الفرج) ۱۰۱، ۱۲۵–۱۲۸، ۱۶۶

علیّ بن خورشید ۲۸۷، ۲۸۸، ۲۹۰، ۲۹۱

علیّ بن ربنّ طبری ۸۲، ۹۱، ۱۳۰

علیّ بن رضا ۱۱۲

علیّ بن زرّینکمر ۱۰۷

علیّ بن سرخاب ۲۵۰، ۲۵۶

علیّ بن شهریار (علاء الدّوله) ۱۰۷–۱۰۸

علیّ بن عبد اللّه ۲۳۰

علیّ بن عیسی ۱۹۴

علیّ بن الفرج ۲۳۵

علیّ بن کامه ۳۰۰

علیّ بن محمّد الحمّانی الکوفی ۲۲۵، ۲۲۷–۲۲۸

علیّ بن محمّد بن علیّ بن امّ الحرث الرّعاطی ۱۲۶، ۱۲۷

علیّ بن محمّد النّدیم ۲۲۵

علیّ بن محمّد الهادی (امام -) ۲۲۴–۲۲۵

علیّ بن محمّد الیزدادی (ابو الحسن) ۴–۵، ۷۱، ۷۲، ۷۷، ۷۹، ۸۰، ۸۳، ۱۲۵، ۱۴۲

علیّ بن مردآویج (تاج الملوک) ۱۱۳–۱۱۴

علیّ بن منصور ۲۳۷

علیّ بن موسی الرّضا (امام -) ۱۳۰، ۲۰۱، ۲۰۴

علیّ بن النّاصر الکبیر (ابو الحسن) ۹۷، ۲۵۸

علیّ بن نصر ۲۲۹

علیّ بن وهسودان ۲۸۱

علیّ بن هشام آملی ۱۲۲

علی پیروزهٔ شاعر ۱۳۷–۱۳۸

علی قمی درزی ۲۸۲–۲۸۳

علی کیله خواران (سابق الدّوله) ۱۱۲

علی المغربی ۲۳۲

ابو علیّ بن اصفهان ۲۸۶، ۲۹۴

ابو علی خلیفه ۲۹۵

ابو علی فارسی نحوی ۱۴۰

ابو علی کاتب ۲۹۸

ابو علی معتمد ماکان ۲۸۷

آل علی یا علویان ۹۴–۹۶، ۱۲۰، ۱۵۶، ۲۰۴، ۲۴۳، ۲۹۳

عماد کجیج ۱۳۰

عمادی شاعر ۱۰۷

عمّار بن یاسر ۵۴–۵۵

ابو العمّار عیسی ۱۷۸

عمر بن احمد الشّاعر ۲۷۷

عمر بن الخطّاب ۴۲، ۷۳، ۹۸، ۱۵۳، ۱۵۵، ۱۶۵

عمر بن شعبه ۱۷۸

عمر بن عبد العزیز اموی ۵۳–۵۴، ۱۶۴–۱۶۵

عمر بن العلاء ۱۷۶، ۱۸۰–۱۸۲، ۱۸۷

عمر بن مهران ۱۸۰

عمر فنّاق ۱۵۸، ۱۶۱

عمران بن حطّان خارجی ۱۶۰

ابو عمرو زریزادی ۲۹۸

عمرو بن لیث صفّاری ۲۵۲، ۲۵۴–۲۵۶

ابن العمید (رجوع کنید بمحمّد بن حسین)

عمیر ۱۰۶

عناتور بن بختانشاه ۲۳۵، ۲۳۷

عناتور دیگر ۲۸۳

ابو عون بن عبد الملک ۱۷۶

عیسی بن جمشید ۲۳۵

عیسی بن علی عمّ منصور خلیفه ۱۱

عیسی بن ماهان ۱۸۸

عیسی (ابو العمّار) ۱۷۸

غ

غازی (شاه -) پسر یزدگرد ساسانی (؟) ۱۵۵

غازی (شاه -) لقب رستم بن علیّ بن شهریار

غانمی (ابو العبّاس وزیر) ۱۴۷

غزّال بن لحّاء الشامی ۱۷۹

غزّالی (امام ابو حامد محمّد) ۱۲۳

ابو الغمر (رجوع کنید بهارون بن محمّد)

غیاث الدّین غوری (سلطان -) ۲۰۱

ف

فارس (اهل -) ۱۵۴ (رجوع کنید بایرانیان و عجم)

فاطمه دختر احمد علوی ۲۹۳

فاطمه بنت رسول اللّه ۱۶۴، ۱۶۵

فالیزبان ۲۳۰

ابو الفتح بن ابی الفضل بن العمید ۱۴۰

فخر الدولهٔ دیلمی ۶۱

فخر الدّین رازی (امام -) ۲۰۱

ابو فراس حمدانی ۹۲، ۱۶۷، ۲۰۴ ح، ۲۲۴

فراشه ۹۱، ۱۸۵–۱۸۶

فرامرز بن علی (قوام الدّین) ۱۱۲

ابو الفرج بن هندو (رجوع کنید بعلیّ بن حسین)

فرّخان بن جشنس بن سارویه ۱۷۱–۱۷۲

فرّخان بن داذمهر (فرّخان کوچک یا کربالی) ۱۷۱، ۱۷۳

فرّخان بزرگ ۵۹، ۷۳، ۷۷–۷۸، ۹۳، ۱۵۶–۱۵۸، ۱۶۱-۱۶۵-۱۷۳

فردوسی طوسی ۵۸، ۱۵۵

فرشواد جر شاه لقب جیل بن جیلانشاه

فرشواد مرزبان لقب خورشید بن داذمهر

فریبرز بن کاوس ۵۹

فریدون یا افریدون ۱، ۵۷–۶۰، ۸۱، ۱۰۸، ۱۵۵

فغفورچین ۵۸

فضل بن جعفر ۲۵۵

فضل بن ربیع ۴۷، ۱۹۲–۱۹۶، ۲۰۲

فضل بن سهل ذوالرّیاستین ۱۸۱، ۱۹۸

فضل بن سومی ۱۸۰

فضل بن العبّاس الکاتب ۲۳۷

فضل بن مرزبان ۲۴۳

فضل بن یحیی برمکی ۴۵ ح، ۱۹۱

فضل رفیقی ۲۳۰، ۲۳۹

ابو الفضل الثّائر العلوی ۲۹۹–۳۰۱

ابو الفضل داعی ۲۷۴

ابو الفضل راوندی ۱۱۹

ابو الفضل شاگرد ۲۹۴

امّ الفضل دختر مأمون ۲۰۴

فنه بن وندا امید ۲۳۰، ۲۲۴، ۲۳۵

ابن فورک ۱۲۵

فهران ۱۷۱–۱۷۲

فیروز حاجب اصفهبد خورشید ۱۷۴

فیروز پادشاه بلخ ۶۲–۷۳، ۷۹

فیروز ساسانی ۴۱، ۱۵۰–۱۵۲

فیروز بن نرسی بن جاماسپ ۱۵۳

فیروزان پدر حسن ۲۶۰

فیروز خسره ۱۵۷

فیروی زاهد ۱۳۱

ق

قائم (رجوع کنید باحمد بن محمّد بن ابراهیم)

قابوس بن وشمگیر (ابو الحسن شمس المعالی) ۶۱، ۸۳، ۹۸، ۱۲۴، ۱۲۶، ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۷، ۱۳۹، ۱۴۰، ۱۴۲–۱۴۷

قابوس یا کاوس یا کیوس پادشاه کرمان ۱۷–۱۸

قارن بن سوخرا ۱۵۲

قارن بن شهریار بن شروین ۲۰۸، ۲۲۲، ۲۳۱، ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۳۷، ۲۳۸، ۲۳۹، ۲۴۱، ۲۴۳

قارن بن کاوه ۶۰–۶۱

قارن بن ونداد هرمزد ۱۹۸، ۲۰۵–۲۰۷

قارن سپهدار اصفهبد خورشید ۱۷۳

قارن از امرای ساری ۲۵۹

قارن (پادشاه -) ۱۰۹

آل قارن یا قارنوند ۲، ۱۱۱، ۱۱۲، ۱۵۲

قارون ۵۰

قاسم بن علیّ بن الحسن بن زید ۲۳۹، ۲۴۳، ۲۴۸

ابو القاسم بن الحسن الشّعرانی ۲۲۹

قباد بن خسرو پرویز (شیرویه) ۱۵۲

قباد بن فیروز ساسانی ۴۱، ۱۴۷، ۱۴۸، ۱۵۰–۱۵۱، ۱۵۳

قباد بن کاوه ۶۰

قبط ۱۲، ۳۶

قتیبه بن مسلم ۱۶۱، ۱۶۲

قثم بن عبّاس بن عبد المطّلب ۱۵۵، ۱۶۷

قحطان (قبیلهٔ -) ۱۴۶

قدامه ۱۷۹

قدریان ۴۰

قدیدی ۱۷۹

قراتکین ۲۸۱، ۲۹۲، ۲۹۹

قریش بن صعی ۱۷۹

قریش (قبیلهٔ) - ۲۸، ۲۰۲

قزل ارسلان ۱۱۵، ۱۲۱

قصّاب (رجوع کنید بابو العبّاس)

قطب شالوسی زاهد ۱۳۱

قطری بن الفجاءة المازنی ۱۵۸، ۱۵۹، ۱۶۱

قطقطی ۲۵۹

القنّائی (ابو خالد) ۱۵۹–۱۶۰

قوهیار بن قارن برادر مازیار ۲۱۰

قوهیار خال وندا امید ۱۸۴

قیترمش ۱۰۸

قیرانشاه ۴۰

قیصر ۴۲

ک

کاکی پدر ماکان ۲۶۰

کاوهٔ آهنگر ۵۸ ح، ۱۵۱

کبود جامه آن (امرای -) ۱۵۲

کربالی لقب فرخّان کوچک

کرمان البجلی ۱۷۸

کسروی (رجوع کنید بموسی بن عیسی)

کسری ۱، ۲، ۳۲، ۸۵، ۱۱۸ (رجوع کنید بانوشیروان)

کعب بن زهیر شاعر ۱۶۶

کلباتکین ۲۲۷

کله لقب حسین بن محمّد قمی

کوشیار بن لبان جیلی ۱۳۷

کولایج (امرای -) ۱۵۲

کویج تاشان ۲۷۷

کیان بوج ۲۸۸

کیخسرو کیانی ۵۹

کیخسرو پسر یزدگرد ساسانی (؟) ۱۵۵

کیقباد کیانی ۱

کیکاوس (استندار) ۱۰۱، ۱۰۸

کیوس بن قباد ۴۱، ۱۴۷–۱۵۰، ۱۵۴ (همان قابوس پادشاه کرمان)

کیوس (آل -) ۱۴۷

کهف (اصحاب -) ۷

گ

گاوباره یعنی جیل بن جیلانشاه ۴، ۱۵۳–۱۵۴

آل گاوباره ۱۵۶، ۱۸۳

گران گوشوار لقب آزرمیدخت دختر فرّحان بزرگ

گردی زاد بن گرد زاد ۲۳۷

گرشاسف ۵۸

گرگین بن میلاد ۷۴

گستهم خال خسرو پرویز ۸۲

گشتاسب بن لهراسب ۳۶

گندم کوب لقب سلیمانشاه سلجوقی ۱۰۹

گورنگیج (ابو جعفر) ۲۸۸

گورنگیج بن روزبهان ۲۳۷

گوری گیر سررزم ۲۹۸

گوکیان دیلمی ۲۴۵، ۲۶۲

گوکیان نجمی ۲۳۵

گیلاگو ۲۹۶

گیل (قوم -) ۹۷، ۹۸، ۱۰۶، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۶۲، ۱۷۷، ۲۵۴، ۲۶۰، ۲۶۶، ۲۶۸، ۲۷۰، ۲۷۸، ۲۸۱، ۲۸۲، ۲۸۶، ۲۸۸، ۲۸۹، ۲۹۱، ۲۹۶، ۲۹۷، ۳۰۰

گیل کیا ۲۵۵

گیل گیلان (رجوع شود بجیل بن جیلانشاه و فرشواد - جرشاه و گاوباره)

ل

لارجان مرزبان ۱۵۲

لاسان (امرای -) ۱۵۲

لبید بن ربیعه ۱۱۷

لشکرستان دیلمی ۲۴۲، ۲۸۲

لشکری ۲۵۹

لقمان حکیم ۲۶۹

لنگ یا لنگر دبیر ۲۹۵

لیث بن فنه ۲۳۶، ۲۴۱، ۲۴۵–۲۴۷

لیشام بن وردان دیلمی ۲۵۰–۲۵۱

لیشام بن ورد راد (؟) ۲۷۴

لیلی بن نعمان ۲۷۴، ۲۷۷، ۲۷۸

لیلی مجنون ۳۰۱

لیلی دیگر ۲۸۲–۲۸۳

لورجانوند ۱۵۲

لوهیم (بنو -) ۲۴

م

مارقه ۱۵۹

مازیار بن قارن (ابو الحسن محمّد) ۵۹، ۷۲، ۷۳، ۷۵، ۹۰–۹۱، ۱۳۰، ۲۰۶، ۲۲۱

مازیار بن قارن بن شهریار ۲۳۸، ۲۳۹، ۲۴۳

ماکان بن کاکی ۸۸، ۲۶۰، ۲۸۴–۲۹۷، ۳۰۰

مالک اشتر نخعی ۷۳، ۱۵۵

مالک دینار ۵۲

مأمون (عبد اللّه) ۸۳، ۹۱، ۱۰۱، ۱۲۲، ۱۸۸، ۱۹۸، ۲۱۲

ماناد بن جستان ۲۹۹

مانکدیم (رجوع کنید بابو جعفر)

ماهوی سوری ۱۵۵

ماهیه سر ۸۴–۸۵

مبارک (رجوع کنید بانبارک)

مبرّد (محمّد بن یزید) ۱۵۹

متنبّی شاعر (ابو الطیّب) ۱۳۸، ۱۳۹

متوکّل عبّاسی (جعفر) ۹۵، ۱۳۰، ۱۶۵، ۲۲۰، ۲۲۴–۲۲۶

مثنّی بن الحجّاج ۱۷۶، ۱۸۰، ۱۸۹

مجالد بن سعید ۲۰۰

ابو المجد بن ابی عامر جرجانی ۱۲۹

مجوس ۱۱، ۸۳، ۱۶۳، ۲۱۴، ۲۸۵ ح

مجنون لیلی ۳۰۱

ابو المحاسن (رجوع شود بعبد الواحد بن اسماعیل)

محمّد بن ابراهیم صعلوک ۲۶۶، ۲۶۸–۲۷۰، ۲۷۶، ۲۹۲

محمّد بن ابراهیم سردار معتصم ۲۱۹، ۲۲۱

محمّد بن ابراهیم بن علی برادرزن داعی کبیر ۲۲۸–۲۳۰، ۲۳۴، ۲۳۹، ۲۴۲، ۲۴۳، ۲۴۶، ۲۴۷، ۲۴۸

محمّد بن ابی توبه (نصیر الدّین) ۱۳۱

محمّد بن ابی سره الجعفی ۱۶۲

محمّد بن ابی منصور ۲۳۵

محمّد بن احمد خراسانی ۲۴۶

محمّد بن احمد بن النّاصر الکبیر (ابو علی النّاصر) ۲۸۶–۲۸۹

محمّد بن احمد وندویه ۲۵۳

محمّد بن اخشید ۲۲۹

محمّد بن اسماعیل ۲۳۶، ۲۳۷

محمّد بن اوس ۲۲۳–۲۲۴، ۲۲۸–۲۳۴

محمّد بن ایلدگز (اتابک) ۱۱۵

محمّد بن تکش خوارزمشاه (سلطان) ۱۰۷

محمّد بن تمیم مردان کله ۲۴۶

محمّد بن جریر بن رستم سروی ۱۳۰

محمّد بن جریر طبری ۱۲۲، ۱۲۳، ۲۴۵

محمّد بن حجر ۲۶۵

محمّد بن حسن بن اسفندیار (مؤلّف کتاب) ۱

محمّد بن حسن بن عبد الحمید اللّمراسکی (ابو عبد الرّحمن) ۷۶

محمّد بن حسن (ابو عبد اللّه) ۲۸۹

محمّد بن الحسین العمید (ابو الفضل) ۱۴۰، ۲۹۷، ۲۹۹

محمّد بن حمزه ۲۳۰، ۲۳۱، ۲۳۴، ۲۳۸

محمّد بن الحنفیّه ۱۳۱

محمّد بن خالد بن برمک ۷۳، ۲۰۸

محمّد بن خالد (ابو مراح) ۲۳۶

محمّد بن خالد ۱۸۰

محمّد بن رستم ۲۳۶، ۲۳۷

محمّد بن زبیده (المخلوع، الامین) ۱۹۲، ۱۹۸، ۱۹۹، ۲۰۲، ۲۰۳

محمّد بن زرّینکمر ۱۰۷

محمّد بن زید بن اسماعیل (ابو عبد اللّه الدّاعی الی الحقّ) ۹۳، ۹۴–۹۶، ۲۲۴، ۲۴۶، ۲۴۷–۲۶۰، ۲۶۷

محمّد بن زید بن محمّد بن زید (ابو عبد اللّه الرّضا) ۲۵۸

محمّد بن السّریّ ۲۵۹

محمّد بن سعید ۲۱۱

محمّد بن شهریار ۲۸۱

محمّد بن طاهر الکاتب (ابو عبداللّه) ۲۹۳

محمّد بن العبّاس ۲۲۹، ۲۳۰

محمّد بن عبدالعزیز ۲۳۰

محمّد بن عبدالکریم ۲۲۹

محمّد بن عبدالملک الزّیّات ۲۱۹

محمّد بن عبداللّه رسول اللّه یا مصطفی یا صاحب شریعت ۴۱–۴۲، ۴۶، ۴۷، ۵۱، ۶۴، ۸۵، ۹۴، ۹۶، ۱۰۰، ۱۳۳ ح، ۱۴۸، ۱۵۳، ۱۵۹، ۱۶۵، ۱۶۶، ۱۸۰، ۱۹۳، ۲۰۴، ۲۱۵، ۲۲۴، ۲۲۷، ۲۲۹، ۲۴۰، ۲۵۸، ۲۷۳، ۲۸۴

محمّد بن عبداللّه ۱۸۰

محمّد بن عبداللّه باممر (؟) ۲۷۱

محمّد بن عبداللّه بن طاهر ۷۵، ۲۲۱–۲۲۲، ۲۲۷، ۲۳۵، ۲۳۸، ۲۴۴، ۲۴۵

محمّد بن عبداللّه بن عزیز ۲۷۰

محمّد بن عبداللّه القاضی ۲۳۷

محمّد بن عبید اللّه البلعمی ۲۶۶

محمّد بن عقّال السّلمی ۱۸۰

محمّد بن الحسن بن علیّ النّاصر الکبیر ۹۷

محمّد بن علیّ بن الحسن بن علی النّاصر الکبیر (ابو عبداللّه الاطروش) ۹۷

محمّد بن علیّ بن الحسین (امام باقر) ۵۳–۵۴

محمّد بن علیّ بن رضا (نظام الدّین) ۱۱۴

محمّد بن علیّ بن موسی (الامام الجواد التّقی) ۲۰۴

محمّد بن علی (ابو جعفر) ۲۸۹

محمّد بن علی العبدکی (ابو احمد) ۲۵۱

محمّد بن علی الفارس ۱۰۶

محمّد بن العیّاش ۲۳۷

محمّد بن عیسی بن عبدالحمید ۲۳۶

محمّد بن عیسی بن عبدالرّحمن ۲۲۲

محمّد بن الفضل ۱۹۷

محمّد بن الفضل لارجانی ۲۳۶

محمّد بن کثیر (ابو الأعزّ) ۲۳۷

محمّد بن ماست ۱۷۹

محمّد بن محمّد استرابادی (ابو حنیفه) ۱۲۹

محمّد بن المضّاء الفقیه ۲۵۹

محمّد بن المعین المغربی ۲۵۹

محمّد بن ملکشاه سلجوقی (سلطان) ۱۰۷

محمّد بن موسی بن حفص ۱۲۲، ۲۰۸، ۲۱۰–۲۱۲

محمّد بن مهدی بن نیرک ۲۴۸

محمّد بن میکال ۲۳۳

محمّد بن نعمان المفید (ابو عبداللّه) ۱۰۱

محمّد بن نوح سامانی ۲۳۹، ۲۴۱

محمّد بن وهری ۲۹۸، ۳۰۰

محمّد بن وهسودان ۲۵۶

محمّد بن الولید ۲۳۷

محمّد بن هارون سرخسی ۲۵۳–۲۵۷، ۲۶۲

محمّد بن یحیی بن خالد برمکی ۱۹۰

محمّد بن الیسع ۲۶۶

آل محمّد یا آل رسول اللّه یا آل نبی ۹۴، ۹۸، ۱۰۲، ۱۱۹

محمّدی علوی ۲۲۹

محمود بن ایل ارسلان (سلطانشاه) ۱۱۴

محمود خاقان (رکن الدّین ابو القاسم) ۱۰۸–۱۰۹

محمودیان (یعنی غزنویان) ۸

مرتضی علم الهدی ۱۵۹

مرتضی کاشان ۱۱۹

مراد بن مسلم ۱۸۸

مرداس ۱۶۰

مردان کله لقب محمّد بن تمیم

مردآویج (ابو الحجّاج) ۲۹۲–۲۹۵

مرزبان بن رستم بن شروین مؤلّف مرزبان نامه ۱۳۷

المرکبی ۱۸۰

مروان بن ابی حفصه ۲۲۵

مروان بن محمّد اموی ۱۶۵–۱۶۶

مزاحم مولای عمر بن عبدالعزیز ۵۴

مزدک بن بامدادان ۱۴۷–۱۴۸

مزدور گیل ۲۹۸

مزنی (رجوع کنید باسماعیل بن یحیی)

مسته مرد لقب دیواره وز

مسعود بن محمّد سلجوقی (سلطان) ۱۰۷، ۱۱۴

مسعود غزنوی ثانی ۱۰۷

مسعودی برید ۱۹۴

مستعین عبّاسی ۲۲۶

مسرور خادم ۱۹۱

مسلم بن الولید صریع الغوانی ۹۳

ابو مسلم بن بحر معتزلی ۲۵۱–۲۵۲

ابو مسلم خراسانی ۱۶۵–۱۷۰، ۱۷۴

مسوّده ۲۲۳، ۲۴۱، ۲۴۲

مسیح بن مریم ۱۴۱

مشوق ۲۹۸

مصعب بن زبیر ۹۵

مصقلة بن هبیرة الشّیبانی ۱۵۷، ۱۶۳

مصمغان بن وندا امید ۲۳۰، ۲۳۴، ۲۳۶–۲۴۷

مصمغان دیگر (رجوع شود بولاش)

مطرّف وزیر اسفارین شیرویه ۲۹۰، ۲۹۳، ۲۹۴

مظفّر بن ابراهیم (ابو سعد) ۱۲۸

مظفّر بن اسماعیل (ابو الفرج) ۱۲۹

مظفّری شاعر ۱۱۳

معاویة بن ابی سفیان ۹۵، ۱۵۷، ۱۶۶

المعتزّ باللّه عبّاسی (زبیر بن المتوکّل) ۲۴۳–۲۴۴

ابن المعتزّ (عبد اللّه بن زبیر) ۱۰۰، ۲۸۵ ح

معتصم خلیفه (ابو اسحق محمّد) ۱۳۰، ۲۱۲–۲۲۴

معتضد خلیفه ۲۵۴، ۲۵۶، ۲۶۲

معدان الأیادی ۱۵۸

معزّ الدّوله دیلمی ۳۰۰

معزّی نیشابوری ۴۷ ح، ۹۱ ح

مفلح ۲۴۳–۲۴۴

مقاتل دیلمی ۲۳۰

مقاتل از رؤسای رویان ۲۵۹

ابو مقاتل الضّریر الشّاعر ۲۴۰–۲۴۱

مقتدر خلیفه ۲۷۰ ح، ۲۷۱، ۲۸۱، ۲۹۳

ابن المقفّع (عبد اللّه) ۷، ۱۱–۱۲، ۳۱

ملاحده ۱۲۳

منتصر عبّاسی ۲۲۴–۲۲۶

منذر ۲

منصور خلیفه (ابو جعفر عبد اللّه بن محمّد) ۵۲، ۱۰۰، ۱۶۷–۱۷۰، ۱۷۴، ۱۸۱، ۲۵۹

منصور بن اسحق سامانی (ابو صالح) ۲۶۵

منصور بن یحیی ۲۲۲

منوچهر کیانی ۱، ۵۶، ۵۹، ۶۰–۶۲، ۸۱، ۱۰۸

منوچهر موبد خراسان ۱۲

مؤتمن (ابراهیم بن هارون الرّشید) ۲۰۲، ۲۰۳

موسی بن بغا الکبیر ۲۴۳–۲۴۴

موسی بن جعفر (الامام الکاظم) ۱۸۲، ۲۰۲–۲۰۳

موسی بن حفص ۲۰۸

موسی بن عبد اللّه حسنی ۱۸۲

موسی بن عیسی ۱۸۱

موسی بن عیسی الکسروی ۸۳

موسی بن یحیی برمکی ۱۹۰

موسی الکاتب ۲۳۷

موسی کلیم اللّه ۶۳

موسی (رجوع شود بونداد هرمزد بن خورشید)

ابو موسی اشعری ۱۵۸

مؤیّد آیبه ۱۰۹

المؤیّد باللّه بن المتوکّل عبّاسی ۱۳۰

المؤیّد باللّه (رجوع شود بابو الحسین هارونی)

مؤیّد الدّولهٔ دیلمی ۱۴۰

مهدی بن مخیّس (ابو منصور) ۲۵۰، ۲۵۵

مهدی بن منصور خلیفه ۱۶۵، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۸۱، ۱۸۶–۱۸۸

ابن مهدی مامطیری (رجوع شود بحسن بن مهدی)

مهلّب بن ابی صفره ۱۶۱

مهراج شاه (رجوع شود بجیتجند)

مهر فیروز ۶۶–۷۰

مهرویهٔ رازی ۱۹۶

میجام زن ماکان ۲۹۸

میهم ۲۶۸

ن

ناجیه (بنو -) ۱۵۷

النّاصر لدین اللّه (ابو العبّاس احمد) ۱۳۰

ناصر کبیر (رجوع شود بحسن بن علیّ بن حسن)

ناصحی (رجوع کنید بابراهیم بن محمّد)

ناطس رومی ۲۲۱

نافع پسر عمّ خلیفة بن سعید ۱۹۶

نانجین (ابو القاسم) ۲۹۵

ابن نباته السّعدی ۱۴۰

نجم الدّین امیر عدل حسام الدّوله اردشیر ۱۱۸

نرسی بن جاماسب بن قباد ساسانی ۱۵۳

نریمان ۵۸

نصاری ۲۴، ۲۵، ۱۴۱

نصر بن احمد بن اسماعیل سامانی ۲۷۱، ۲۹۰–۲۹۳، ۲۹۶، ۲۹۸

نصر بن احمد بن نوح سامانی ۲۵۲

نصر بن المنتصر ۹۵ ح

نصر بن وبرهٔ شامی ۲۳۲

ابو نصر طبری ۲۵۵، ۲۵۶

ابو نصر حاکم شهریاره کوه ۲۹۰–۲۹۲

نصرة الدّوله (رجوع شود برستم بن علیّ بن شهریار)

نضر بن شمیل ۱۹۹–۲۰۰

نضر بن عمران ۱۸۰

نظام سمعانی ۱۶۵

نظام الملک طوسی ۱۲۳، ۱۴۱، ۱۴۷

نعمان بن منذر بن ماء السّماء ۴۲

نعمان از امرای مقیم چالوس ۲۵۰

نعیم بن خازم ۱۹۷

ابو نعیم زاهد ۱۳۱

نمر بن سنان ۱۸۲

نوح بن اسد بن سامان ۲۵۲، ۲۶۲

نوح بن گرشاسف ۱۷۸

نوح بن منصور سامانی ۱۴۱

نوح بن نصر بن احمد ۲۹۸

نوح پیغمبر ۲۴، ۱۱۱

نوذر ۱۰۷

آل نوذر ۵۹

نور الدّین صبّاغ رسول تکش ۱۱۹

نوشروان (رجوع کنید بانوشروان)

نوفلی راوی ۱۹۰

و

واثق خلیفه (هارون) ۲۲۰

واقد فرغانی ۱۷۸

ابن ورّام ۱۳۰

ورد اصفر ۱۸۵

وردانشاه ۳۰۰

ورمجه هرویّه ۱۷۰–۱۷۳، ۱۷۷

وشمگیر بن زیار ۶۱، ۲۹۲، ۲۹۵–۳۰۰

آل وشمگیر ۸، ۴۱، ۱۴۲، ۱۵۶

ابو الوضّاح ۱۹۷

وطواط (رشید الدّین) ۱۰۹–۱۱۲

ولاش مصمغان میاندورود ۱۵۸، ۱۸۳

ولاش قاتل باو ۱۵۶

ولید بن هبیره ۱۷۹

ولیدی (رجوع کنید باحمد بن محمّد)

ونداسفان بن ماهیار ۲۳۰

ونداسفان برادر ونداد هرمزد ۱۸۸، ۱۹۶–۱۹۸

ونداد امید بن ونداد هرمزد یا خداوند کلالک ۱۸۴–۱۸۵

ونداد هرمزد بن الندا ۹۱–۹۳، ۱۸۳–۱۹۸، ۲۰۵، ۲۰۷

ونداد هرمزد موسی بن خورشید ۱۷۷

ونداد هرمزد السّفحی ۲۴۳

وندرد ۲۴۳

وندرند بن جشنس بن سارویه ۱۷۱

و هرز دیلمی ۶۲

و هسودان ملک دیلمان ۲۳۵

ویجن بن رستم ۲۳۰، ۲۳۶

ویهان بن سهل ۲۳۰، ۲۳۷

ه‍

هادی خلیفه (موسی بن مهدی) ۱۸۸

هارون بن بهرام (ابو موسی) ۲۸۱، ۲۹۳–۲۹۵

هارون بن علی آملی (ابو صدری یا ابو صادق) ۱۲۲، ۲۵۹

هارون بن غریب ۲۹۳

هارون بن محمّد آملی (ابو الغمر) ۹۴، ۲۲۳، ۲۳۲–۲۳۳

هارون بن محمّد (ابو القاسم) ۱۲۲

هارون بن اسفاهدوست (ابو موسی) ۲۸۰، ۲۸۱ ح، ۲۹۳ ح

هارون الرّشید ۴۵ ح، ۵۹، ۷۲، ۹۱–۹۳، ۱۰۰، ۱۸۸، ۱۹۰–۱۹۶، ۲۰۲، ۲۵۷ ح

هارونی (رجوع کنید بابو الحسین و یحیی علوی)

آل هاشم یا بنی هاشم ۴، ۹۷، ۲۰۲، ۲۴۳

هانی بن هانی ۱۸۸

هجیم (قاضی) ۱۳۱–۱۳۵

هرثمة بن اعین ۱۹۷–۱۹۸

هرمزد بن خورشید (ابو هرون عیسی) ۱۷۵، ۱۷۷

هرمزد بن نوشروان ساسانی ۸۳، ۱۵۲

هرمزد بن یزدگرد ساسانی (؟) ۱۵۵

هرمزد کامه بن یزدانگرد ۲۳۹، ۲۶۵، ۲۷۱، ۲۷۲

هروسندان بن تیدا ۲۷۴، ۳۷۸

هروسندان (ابو حرب) ۲۸۲

هشام بن عبد الملک ۵۴

هشیم بن بشیر ۲۰۰

هلالی (رجوع شود بابو حبش)

ابن هندو (رجوع شود بعلیّ بن الحسین)

هوشنگ خویش کیوس ۱۴۸

هیثم زندانبان ۱۲

ی

آل یاسین یعنی سادات ۱۰۶

یاکند دختر فرخّان کوچک ۱۷۳

یحیی بن اکثم ۲۰۹

یحیی بن حسین هارونی (ابو طالب النّاطق بالحقّ) ۹۸–۱۰۳

یحیی بن خالد برمکی ۴۵ ح، ۱۹۰، ۱۹۱

یحیی بن روزبهان ۲۰۹

یحیی بن طالب حنفی ۲۵۷ ح

یحیی بن عمر بن یحیی العلوی ۲۲۷–۲۲۸، ۲۳۸

یحیی بن منصور (رجوع کنید ببزیست بن فیروزان)

یحیی بن یحیی ۵۹

یحیی (عزّ الدّین مرتضی ری) ۱۱۵، ۱۱۹

ابن یحیی بن زید علوی ۱۹۲–۱۹۴

یزدادی (رجوع شود بعلیّ بن محمّد)

یزدان دیلمی ۶۲، ۷۰

یزدجرد بن شهریار ساسانی ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۵

یزید بن خشمردان ۲۴۴

یزید بن مزید ۹۲–۹۳، ۱۸۸

یزید بن معاویه ۹۵

یزید بن مهلّب بن ابی صفره ۱۶۱–۱۶۵

بایزید بسطامی ۴۹

یسری بن عبد اللّه عبّاسی ۱۸۱–۱۸۲

یعقوب بن لیث صفّاری ۲۴۵–۲۴۶

یوسف بن عبد الرّحمن ۱۸۰

یوسف بن عمر ۱۲

یوسف پیغمبر ۱۵۳

فهرست اسامی اماکن

آب دره ۱۰۹

آبسکون ۱۲۸، ۲۶۶، ۲۸۴

آذربایگان ۳۶، ۵۶، ۱۰۹، ۱۱۵، ۱۲۱، ۱۵۲

آرم ۷۴، ۱۰۷، ۱۷۷، ۱۸۵

آمل ۷، ۵۸ ح، ۵۹، ۶۱، ۶۲–۷۳، ۷۴، ۷۵، ۷۹، ۸۰، ۸۱، ۸۴، ۸۸، ۹۵، ۹۷، ۱۰۲، ۱۰۴، ۱۲۲، ۱۲۳، ۱۲۶، ۱۳۲، ۱۳۳، ۱۳۹، ۱۵۲، ۱۵۵، ۱۵۷، ۱۶۱، ۱۷۱، ۱۷۶، ۱۸۰، ۱۸۱، ۱۸۵، ۱۸۷، ۱۹۶، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۲، ۲۲۳، ۲۳۰، ۲۳۳، ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۳۶، ۲۳۷، ۲۳۹، ۲۴۱، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۴۶، ۲۵۰، ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۵۵، ۲۵۸، ۲۵۹، ۲۶۰، ۲۶۲، ۲۶۳، ۲۶۵، ۲۶۶، ۲۶۸، ۲۶۹، ۲۷۰، ۲۷۴، ۲۷۶، ۲۷۹، ۲۸۰، ۲۸۲، ۲۸۴، ۲۸۵، ۲۸۶، ۲۸۷، ۲۸۸، ۲۸۹، ۲۹۰، ۲۹۱، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۴، ۲۹۵، ۲۹۶، ۲۹۸، ۲۹۹، ۳۰۰

ابهر ۱۱۹، ۲۴۳

ابیورد (یا باورد) ۱۸۰

ارّان رجوع شود بالاّن

ارتاه ۲۷۹

اردبیل ۸۰، ۱۰۸

اردره ۱۷۸

ارمنیّه ۱۵۳، ۱۵۴

ارمنیّه فارس ۳۷

ارنبو ۱۹۷

اسبانه سرای ۷۱

اسپید دارستان ۱۱۴

استرآباد ۷۴، ۱۰۴، ۱۲۵، ۲۳۳، ۲۳۵، ۲۳۶، ۲۴۱، ۲۴۵، ۲۴۹، ۲۵۵، ۲۶۲، ۲۷۲، ۲۷۵، ۲۸۰، ۲۸۱، ۲۸۲، ۲۸۳، ۲۹۱، ۲۹۷، ۲۹۹

استوناوند ۶

اسفراین ۱۰۵، ۲۴۷، ۲۸۲

اسفیداد ۱۷۹

اسفید جوی ۲۳۷

اسک ۸۳

اسی ویشه ۸۴

اشتاد (رستاق -) ۶۲، ۲۲۹

اشیلادشت ۲۵۹

اصرم ۱۷۸، ۱۸۴، ۱۸۵

اصطخر فارس ۱۹، ۶۰، ۱۵۲

اصفهان ۵۸، ۱۱۹، ۲۹۵، ۲۹۶، ۲۹۸

اصفهبدان (قلعهٔ -) ۱۷۵، ۱۶۵، ۱۷۲، ۱۷۳، ۱۷۵

افریقیّه ۲۵۸ ح

الاّن یا ارّان، ۱۸، ۹۳، ۱۱۵

الجمه ۷۴

الموت ۲۸۱، ۲۹۴

الیش ۱۹۵

امروتلو ۱۰۵

امرویان ۱۷۸

امیاره کوه یا اومیدواره کوه یا کوه امیدوار ۵۸، ۷۴، ۸۷، ۸۸، ۱۸۳

انبار ۱۹۱

انجیر ۲۶۵

انجیله یا کاله ۲۶۶

انوشدادان در ۲۶۲، ۲۶۴، ۲۶۵

او ۱۷۹

اورازباد ۱۷۹

اوشیز ۱۷۸

اوهر ۵۹، ۲۴۳

اهلم ۷۴، ۲۵۳

اهواز ۸۰

ایران یا ایرانشهر ۱۲، ۱۴، ۶۰، ۸۲، ۱۱۳، ۱۵۱

ایرآباد ۱۵۲

ایلال ۲۶۴ ح

ایوان یا طاق کسری ۱۶۹، ۳۰۱

ب

با ایزه یا پائیزه کوه ۸۸

بابل ۱۴

باخمرا ۱۰۰

باشیر نیم فرسنگی آمل ۲۶۶

بالابنان ۱۷۹

بالامثال (ظ بالابنان یا بالامیان) ۱۷۹

بالامین ۲۳۴

بانصران ۵۸

بانصری مشهد در ساری ۲۰۱

باوجمان یا باو آویجمان ۵۹

باورد رجوع شود بابیورد

البحر (باب -) ۷۱

بخارا ۱۳۲، ۱۴۱، ۱۴۶، ۲۵۷، ۲۵۸، ۲۶۲، ۲۶۳، ۲۶۶، ۲۷۰، ۲۷۱، ۲۸۱، ۲۸۲، ۲۹۰، ۲۹۱، ۲۹۳، ۲۹۷، ۲۹۸

بدخشان ۱۵۱

بدشوار جر رجوع شود بغد شوارگر

بدندون ۲۱۱ ح

بزّازان (رستهٔ -) در آمل ۷۱

بسطام ۱۰۸، ۱۱۴، ۱۱۵، ۱۳۱، ۲۸۲، ۲۸۳

بصره ۳۱، ۵۲، ۸۰، ۱۵۷، ۱۶۷، ۲۴۴

بغداد ۱، ۸۰، ۸۵، ۸۶، ۹۷، ۹۹، ۱۲۰، ۱۲۲، ۱۲۳، ۱۳۰، ۱۴۰، ۱۶۹، ۱۷۴، ۱۸۸، ۱۹۴، ۱۹۸، ۲۰۴، ۲۰۷، ۲۰۹، ۲۲۱، ۲۲۲، ۲۲۴، ۲۲۶، ۲۲۷، ۲۴۳، ۲۵۸، ۲۸۳ ۲۹۳، ۳۰۰

بلخ ۶۲، ۶۷، ۷۱، ۸۶، ۱۹۴

بلخ بامیان (جوی -) ۳۶، ۱۵۰

بلغار ۸۰

بنفش (دیه -) ۲۵۰

بورآباد یا بوروذآباد ۲۳۱، ۲۶۹

بونیاباد ۲۳۷، ۲۷۱

بهرام دیه ۱۸۰

پ

پارس یا فارس ۷، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۶، ۳۰، ۳۶، ۳۸، ۴۲، ۸۲، ۲۹۵

پالیز ۱۳۲

پایدشت ۷۱، ۷۴، ۱۸۰، ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۳۴، ۲۷۴، ۲۸۹، ۲۹۰

پتشخوارگر (رجوع کنید بفدشوارگر)

پریم یا فریم کوه قارن ۷۴، ۱۵۲، ۱۵۶، ۱۸۳، ۱۸۵، ۲۰۸، ۲۴۵

پنجاه‌هزار ۱۵۶، ۱۷۳، ۲۴۹، ۲۶۶

پیروزکوه یا فیروزکوه ۸۸، ۲۳۱

ت

تالابنمان ۲۳۴

تالیور ۱۵۶

تتار (بیابان -) ۱۵۲

تخت سلیمان ۵۶ ح

ترکستان یا زمین ترک ۳۶، ۳۷، ۱۴۸، ۱۵۰، ۱۵۲، ۱۵۴، ۱۶۴، ۲۷۰

تریجه یا تریجی یا ترجه ۷۳، ۷۴، ۱۸۰، ۲۳۱، ۲۳۹، ۲۴۱، ۲۵۹، ۲۹۹

تمسکی ۱۷۹ یا دمشقیّه

تمشکی دشت ۲۳۴

تمنجاده ۲۶۲، ۲۶۴، ۳۰۰

تمنگان ۱۷۸

تمیشه یا طمیش ۵۸، ۷۴، ۱۰۴، ۱۱۳، ۱۱۴، ۱۵۲، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۷۰، ۱۷۱، ۱۷۸، ۱۹۶، ۲۰۸، ۲۱۹، ۲۳۹، ۲۴۴، ۲۴۸، ۲۵۲، ۲۵۳، ۲۷۱، ۲۸۰، ۲۸۴

توران ۸۲

توران جیر ۷۳

ث

ثهلان ۱۲۶

ج

جاجرم ۵۶، / ۱۰، ۱۱۴، ۲۵۶، ۲۸۲

جاشک ۸۰

الجبل (باب -) ۷۱

جرجان رجوع شود بگرگان

جرجان (باب -) رجوع شود بگرگان (دروازهٔ -)

جرجینانی یا جرجنبانی ۱۷۴

جشم‌رود دیلمان ۲۶۶

جعوا (؟) ۱۰۵

جلایین ۲۸۴

جمنو رجوع شود بچمنو

جوریشجرد ۱۸۰

جوهینه ۲۴۸، ۲۵۳

جهرم ۸۰

جهینه ۱۱۳، ۲۹۸

جیحون ۱۴۸، ۱۵۰، ۱۵۱، ۱۵۲، ۱۶۱

جیلامان ۱۷۹

جیلاناباد ۱۸۰

چ

چالوس رجوع شود بشالوس

چالوس‌رود ۲۳۷

چغانیان رجوع کنید بصغانیان

چلابه یا چلاو رجوع شود بشلاب

چلابه سر ۷۱

چمنو یا جمنو ۸۸، ۱۷۹، ۲۳۱، ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۳۶، ۲۳۷

چولکه کوی در آمل ۱۲۶

چین ۲۹، ۵۸

ح

حازمه کوی در آمل ۸۱

حجاز ۲، ۱۱۶، ۱۳۰، ۱۴۰، ۱۸۱، ۱۹۹، ۲۴۳، ۲۵۸، ۳۰۰

حجون ۳۰۱

حرمین ۱۶۷

حرورا ۱۵۹

حظیرهٔ بابل ۲۲۱

حلّه ۱۰۸، ۱۳۰

حلوان ۱۶۷، ۱۷۷

حمران در ۲۸۷

حیره ۲

خ

خابران ۱۸۰

الخاضعین (بلاد -) ۳۶

خالد سرای ۱۸۱

خراسان ۱۲، ۴۰، ۴۵ ح، ۸۰، ۸۲، ۹۳، ۱۰۹، ۱۱۰، ۱۱۴، ۱۱۶، ۱۴۷، ۱۴۸، ۱۵۰، ۱۵۱، ۱۵۲، ۱۵۵، ۱۶۱، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۶۷، ۱۷۴، ۱۷۶، ۱۸۰، ۱۹۵، ۱۹۸، ۲۰۱، ۲۱۹، ۲۳۳، ۲۳۴، ۲۴۲، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۴۷، ۲۵۰، ۲۵۲، ۲۵۹، ۲۶۳، ۲۷۶، ۲۷۸، ۲۸۱، ۲۸۳، ۲۸۷، ۲۹۱، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۴، ۲۹۶، ۲۹۷

خرقان ۱۱۹

خرّم‌آباد ۱۷۹

خرّمه رز ۳۰۰

خزر (بلاد -) ۱۵۳

خزر (دریای -) ۸۳ رجوع کنید نیز بقلزم و دریای طبرستان

خسره یا خسروآباد ۶۱

خنج یا حجّ (؟) ۱۸۰، ۲۳۱

خواج ۲۵۳

خواجک ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۵۱

خوار ری ۲۵۲

خیف ۱، ۲۵۸

د

دادقان (قصر -) ۱۷۱

دارا (دز -) ۸۲

دارفو ۲۲۸، ۲۵۳

دامادن ۱۷۸

دامغان ۵۶، ۱۰۸، ۱۱۴، ۱۱۵، ۲۵۲، ۲۸۳، ۲۹۷

دجان یا وجان ۱۰۹

دربند ۱۵۳

درجور (میدان -) ۲۹۱

در دشته (محلّهٔ -) ۱۳۱

درویشان ۱۰۸

دزا ۱۷۹

دزانگنار ۱۵۶

دزگاه ۲۸۶

دلاوه رود ۲۹۵

دلم ۸۷

دماوند یا دنباوند ۱۵، ۷۴، ح، ۷۵، ۱۶۱، ۲۳۱، ۲۳۳، ۲۹۱

دماوند (کوه -) ۵۸، ۶۷، ۸۲–۸۳

دمشقیّه رجوع شود بتمسکی

دنگی ۸۸

دودان ۲۳۱

دوراب ۲۳۷

دولاب ۶۱

دولادار ۲۹۹

دهستان ۶۰، ۲۴۵، ۲۴۶، ۲۵۶

دیلمان یا بلاد دیلم ۱۵، ۵۶، ۶۲، ۶۸، ۹۷، ۹۸، ۱۰۱، ۱۰۸، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۷۷، ۱۸۰، ۲۳۰، ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۵۰، ۲۵۳، ۲۵۹، ۲۶۲، ۲۶۶، ۲۷۱، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۴، ۲۹۵، ۲۶۲، ۲۶۶، ۲۷۱، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۴، ۲۹۵، ۲۹۶، ۲۹۹، ۳۰۰، ۳۰۱

دینار جاری یا دینار زاری ۵۶، ۷۴، ۱۰۴، ۱۵۶

دینار کفشین ۵۹

ر

رباط حفص ۲۴۸، ۲۵۰

رزمیخواست ۹۱، ۲۰۸، ۲۳۱

رستمدار ۱۸۹

رشکان (دز -) ۶۱

رودبست ۷۴، ۱۳۲، ۲۱۱

روم (بلاد -) ۱۲، ۱۳، ۲۹، ۳۶، ۳۸، ۴۱، ۸۲، ۱۵۲، ۱۹۹، ۲۰۵، ۲۰۷، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۸

الرّوم (بحر -) ۲۱۱ ح

رویان ۱۵، ۵۹، ۶۲، ۷۴، ۷۵، ۸۲، ۸۷، ۱۰۸، ۱۲۲، ۱۷۷، ۱۸۰، ۱۸۹، ۱۹۶، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۲۳، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۴۵، ۲۵۵، ۲۶۵، ۲۶۸، ۲۸۸، ۲۹۹

ری ۴، ۵۶، ۶۱، ۹۱، ۱۰۹، ۱۱۰، ۱۱۴، ۱۱۵، ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۵، ۱۳۲، ۱۳۳، ۱۵۱، ۱۵۴، ۱۶۷، ۱۶۸، ۱۷۴، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۸۳، ۱۸۵، ۱۹۷، ۱۹۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۲۸، ۲۳۱، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۴۷، ۲۵۲، ۲۵۴، ۲۶۲، ۲۶۳، ۲۶۵، ۲۶۶، ۲۶۹، ۲۷۶، ۲۸۱، ۲۸۳، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۴، ۲۸۵، ۲۹۵، ۲۹۶، ۲۹۷، ۲۹۸، ۲۹۹، ۳۰۰

ز

زابلستان یا زاول ۸۲، ۱۵۲ (رجوع کنید نیز بسجستان)

زارم ۱۷۶

زنجان یا زنگان ۵۶ ح، ۲۴۳، ۲۹۴

زندانه کوی ۱۳۱

زوراء (بغداد) ۱

زوین ۲۵۰

زین‌الشّرف (مدرسهٔ -) ۱۰۳

س

ساری یا ساریه ۵۸–۵۹، ۷۴، ۸۲، ۱۰۴، ۱۰۷، ۱۱۵، ۱۱۹، ۱۵۶، ۱۶۲، ۱۷۱، ۱۷۹، ۱۸۷، ۱۹۶، ۱۹۷، ۲۰۱، ۲۱۰، ۲۳۱–۲۳۹، ۲۴۱–۲۴۶، ۲۴۸، ۲۵۵، ۲۵۹، ۲۶۶، ۲۶۹، ۲۷۰، ۲۷۱، ۲۷۴، ۲۸۲، ۲۸۶، ۲۸۷، ۲۸۸، ۲۹۰–۲۹۳، ۲۹۵–۲۹۸، ۳۰۰

ساری (جامع -) ۵۸، ۱۷۸

سامره یا سرّ من رآه ۷۲، ۱۳۰، ۲۲۶

ساوه ۱۰۹، ۱۱۵

سبا ۸۰

سجستان یا سیستان یا زابلستان ۸۰، ۸۲، ۱۵۲، ۲۴۵

سرای رضی ۲۸۷

سرای صاحب بن عبّاد ۶۱

سرچال ۲۶۴ ح

سعیدآباد رویان ۸۷، ۱۹۰، ۱۹۰، ۲۲۹

سغد سمرقند ۱۸۰

سقسین ۸۰، ۸۱

سقلاب (زمین -) ۱۵۳

سلیمان‌آباد گرگان ۲۴۱، ۲۴۷

سمرقند ۷۹، ۱۳۲

سمنان ۱۶۱، ۲۵۲، ۲۶۲

سند ۷

سیاهان (زمین -) ۳۶

سیاه‌رود ۸۸

سواته‌کوه ۲۰۹

سواد عرب ۱۱۹، ۱۳۰، ۲۴۴

سیراف ۸۰

ش

شارستانه مرز ۷۱

شارمام ۷۴، ۱۵۶

شالوس یا چالوس ۷۴، ۷۵، ۸۸، ۱۸۱، ۱۸۹، ۲۰۸، ۲۱۰، ۲۲۳، ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۵۰، ۲۵۱، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۵۵، ۲۶۹، ۲۹۴، ۲۹۶، ۲۹۹، ۳۰۰

شام ۸۰، ۷۶، ۱۱۶، ۱۲۳، ۱۴۰، ۱۶۱، ۱۶۴، ۱۹۹، ۲۴۳، ۳۰۰

شاهد زهزاره‌گری ۲۴۸

شاه‌کو ۱۷۶

شروین (کوهستان یا جبل -) ۷۵

شعبودشت ۲۹۹

شلاب یا چلاو ۵۷

شلنبهٔ دماوند ۷۴، ۲۳۳

شهریاره کوه پریم یا جبل شهریار ۷۵، ۸۹، ۱۸۱، ۱۸۳، ۲۹۰، ۲۹۲

شیر ۲۴۵

شیرآباد ۸۴

شیراسف ۱۰۵

شیز ۵۶ ح

ص

صایین قلعهٔ افشار ۵۶ ح

صغانیان یا چغانیان ۱۵۰

الصّفا ۳۰۱

صفّین ۱۵۸، ۱۶۰

ط

طابران ۱۸۰

طاق کسری رجوع کنید بایوان کسری

طالقان ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۹۴

طایف ۱۶۷

طبرستان ۴–۵، ۷، ۸، ۱۴–۱۶، ۳۸، ۴۱، ۵۶، ۵۷، ۶۱، ۶۲، ۶۷، ۷۲–۸۹، ۹۴، ۱۰۶–۱۰۹، ۱۱۵، ۱۱۶، ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۲، ۱۲۳، ۱۳۵، ۱۳۹، ۱۴۰، ۱۴۲، ۱۴۷، ۱۴۸، ۱۵۰–۱۵۷، ۱۶۱، ۱۶۲، ۱۶۵، ۱۷۲، ۱۷۴–۱۷۸، ۱۸۲، ۱۸۳، ۱۸۴، ۱۸۷، ۱۹۰، ۱۹۶، ۱۹۸، ۲۰۶، ۲۰۷، ۲۰۸، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۴، ۲۱۵، ۲۱۹، ۲۲۴، ۲۲۸، ۲۳۰، ۲۳۱، ۲۳۲، ۲۳۹، ۲۴۳، ۲۴۵، ۲۴۶، ۲۴۷، ۲۴۹، ۲۵۰، ۲۵۲، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۵۶، ۲۵۷، ۲۵۹، ۲۶۰–۲۶۶، ۲۷۰، ۲۷۱، ۲۷۲، ۲۷۹، ۲۸۱، ۲۸۲، ۲۸۴، ۲۸۶، ۲۸۸، ۲۹۰، ۲۹۲–۳۰۰، ۳۰۲

طبرستان (دریای -) با قلزم ۸۱ (رجوع کنید نیز بدریای خزر)

طبرک ری ۶۱

طخارستان یا طخیرستان ۳۷، ۹۰

طرسوس ۲۱۱ ح

طفّ ۴

طمیش رجوع کنید بتمیشه

طوس ۱۰۴، ۱۹۸، ۲۰۴، ۲۷۸

طوس (قصر -) در ساری ۸۲

طوسان ۵۹، ۶۷، ۷۰

طهران ۶۱

طیزنه‌رود ۱۵۸

ظ

ظلمات ۳

ع

عایشه گرگیلی دز ۱۷۶

عجم (سرزمین -) ۶۷ (رجوع کنید ایضاً بایران)

عراق ۱، ۵۸، ۶۱، ۸۰، ۹۵، ۱۰۷، ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۴، ۱۱۵، ۱۱۶، ۱۱۹، ۱۲۱، ۱۵۲، ۱۵۵، ۱۶۴، ۱۸۴، ۱۸۸، ۱۹۷، ۲۰۴، ۲۰۷، ۲۱۹، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۵۲، ۲۵۴، ۲۶۲، ۲۶۵، ۲۹۰، ۲۹۶، ۲۹۷، ۲۹۹

عراقین ۲، ۱۴، ۱۱۰، ۱۳۰، ۱۴۰، ۱۶۱، ۱۹۹، ۳۰۰

عرب (خاک -) ۳۷، ۶۷، ۸۰، ۱۱۴، ۱۸۴، ۲۹۹

عزامه کوی یا عوامه کوی ۱۰۵، ۱۳۲

عسکر (- مکرم) ۸۰

علیاباد (محلّهٔ -) ۱۳۱، ۲۹۲

علی کلاده سره ۱۲۵

عمان ۳۷، ۸۰

عمرآباد چالوس ۲۴۴

عمر کلاده ۱۸۲

عمّوریّه ۲۲۱

غ

غزنین ۱۰۷، ۱۴۸، ۲۰۱

غور ۲۰۱

ف

فارس (رجوع شود بپارس)

فجر ۲۴۵

فخّ ۱۰۰، ۱۸۱

فدشوارگر یا بدشوار جر یا پتشخوار گریا فرشوادجر، ۱۴، ۱۵، ۳۸، ۴۱، ۸۲، ۱۴۰، ۲۰۸

فرات ۳۷

فرّخان فیروز (کوه -) ۱۷۱

فرشواد یا فرشوادجر (رجوع کنید بفدشوارگر)

فریم رجوع شود بپریم

فل زرّینگول ۱۸۰

فلاس ۲۶۰

فلام رودبار ۱۷۷

فلول لارجان ۱۱۵

فیروزآباد آمل ۱۵۷

فیروزکنده ۷۲

فیروزکوه رجوع کنید بپیروزکوه

ق

قادسیّه ۱۵۳

قارن (جبال یا کوه -) ۵۸، ۱۵۲، ۱۵۶

قارن (قصبه -) ۱۷۳

قاشان رجوع کنید بکاشان

قرقری ۲۵۷ ح

قزوین ۱۱۵، ۱۱۹، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۵۴، ۲۹۴، ۲۹۸

قصران ۵۶، ۲۳۳

قطری کلاده ۱۶۱

قلزم (رجوع کنید بدریای خزر)

قم ۱۱۵، ۲۹۳

قومس یا قومش ۵۶، ۷۴، ۲۳۹، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۴۸، ۲۹۳، ۲۹۴

قیدم (؟) ۲۱۱

ک

کابل ۱۷، ۳۷

کاروانسرای حسن بهرام ۲۹۰

کاشان یا قاشان ۸۰، ۱۱۵

کالبدزجه ۲۰۹

کاله یا انجیله ۲۶۶

کتر گرداب ۸۸

کجو یا کجویه ۷۴، ۱۵۸، ۱۸۰، ۲۲۹، ۲۴۵، ۲۵۳، ۲۶۵

کربلا ۱۲۰، ۲۴۴

کردآباد ۲۴۶، ۲۴۸

کرده زمین ۲۴۱

کرمان ۱۷، ۲۹۵، ۲۹۶

کعبه ۱۰۷، ۱۱۵، ۱۱۸

کلار ۷۴، ۸۷، ۱۷۰، ۱۸۹، ۲۲۵، ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۶۸

کلیس (دربند -) ۱۰۷

کندسان ۱۵۸، ۲۴۵

کندی آب ۲۰۹

کنو ۷۴

کوپایه ۱۸۰

کورشید ۲۲۹، ۲۶۹

کوزا (قلعهٔ -) ۱۵۶، ۱۹۷

کوسان ۱۰۹، ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۷۸

کوفه ۳۱، ۵۱، ۱۳۰، ۱۵۷، ۱۶۹، ۲۲۷

کولا ۱۵۶، ۱۸۵، ۲۷۰

کولا (دربند -) ۱۷۶

کهرود ۲۹۸

کهستان ۱۷۲

کهستان (دروازهٔ -) ۱۷۲

کیسلیان ۸۲، ۹۰ ح

کیسمانان ۱۸۵، ۲۳۵

کیلنگور ۸۴

گ

گازر (صحرای -) ۲۶۲

گازران (کوچهٔ -) در آمل ۷۱

گچین (قلعهٔ -) ۲۷۵، ۲۹۹، ۳۰۰

گرگان یا جرجان ۵۶، ۷۲، ۷۴، ۱۰۱، ۱۰۴، ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۵۴، ۱۵۶، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۷۶، ۱۸۸، ۱۹۶، ۲۴۱، ۲۴۲، ۲۴۴، ۲۴۵–۲۵۰، ۲۵۲–۲۵۹، ۲۶۳، ۲۶۵، ۲۷۴، ۲۷۷–۲۸۸، ۲۹۰، ۲۹۳–۳۰۰

گرگان (باب -) ۷۱، ۷۲، ۱۷۲

گلپایگان ۱۱۳

گنبد فخرالدّوله در ری ۶۱

گنجینه (صحرای -) ۱۱۴

گیلان یا جیل یا سرزمین گیل ۱۵، ۵۶، ۷۲، ۹۷، ۱۰۶، ۱۰۸، ۱۱۴، ۱۴۱، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۶۲، ۲۳۴، ۲۵۸، ۲۵۹، ۲۶۳، ۲۷۱، ۲۷۴–۲۷۶، ۲۷۹، ۲۸۳، ۲۸۵، ۲۸۷، ۲۹۰، ۲۹۱، ۲۹۳، ۲۹۴، ۳۰۰

گیلان (باب -) ۷۱، ۱۷۲

گیلانه جوی ۱۷۲

ل

لار ۵۶، ۱۱۵

لارجان یا لارز ۶۱، ۷۴، ۷۵، ۱۱۵، ۱۲۲، ۱۷۷، ۲۳۳، ۲۴۷، ۲۵۲، ۲۶۲، ۲۶۴، ح، ۲۹۵، ۲۹۷، ۲۹۹

لاکش مهروان ۱۰۹، ۱۵۶

لاویج رود ۲۳۴

لپرا ۲۲۸

لپور (رجوع کنید بلفور)

لشکرگاه ماکان بالای ناتل ۲۸۹

لفور یا لپور ۵۸، ۶۰، ۷۵، ۱۵۲، ۱۷۹، ۱۹۷، ۲۱۳، ۲۳۰، ۲۳۳

لمراسک ۷۴، ۷۷، ۱۷۸، ۲۸۲، ۲۸۸

لنکا ۱۰۱، ۲۵۳

لنکورخان ۲۳۹

لیجم ۲۳۴

لیشام (پل -) ۲۵۵

لیکانی آمل ۲۲۹، ۲۵۹

لیکش رویان ۸۲

لورا ۱۳۲

لوکی ۱۷۳

لومنی دوین ۵۹

م

ماته ۷۱

مازندران ۵۶، ۸۶، ۸۷، ۱۱۳، ۱۱۹، ۱۲۱، ۱۶۱

مالکه دشت ۷۳، ۱۵۵، ۲۶۹

مامطیر یا ممطیر ۷۳، ۷۴، ۱۰۴، ۱۲۵، ۲۳۱، ۲۳۴، ۲۳۷، ۲۶۲، ۲۸۷، ۲۹۳، ۲۹۹

مانهیر ۶۱

ماو چکوه ۵۸، ۶۰

ماورا النّهر ۱۶۲

ماه بسطام ۱۴

ماه سبذان ۱۴

ماه نهاوند ۱

ماهی رسته ۱۰۳

ماهیه سری دز ۸۴

متسکی (؟) ۱۷۹

محصّب ۲۵۸

مداین ۲، ۱۲۰، ۱۵۰، ۱۵۱، ۱۵۲

مدرسهٔ شهنشاه غازی در ری ۴

مدینهٔ طیّبه ۴۲، ۵۳، ۱۲۰، ۱۵۳، ۱۶۷، ۱۸۱، ۱۸۲، ۲۰۱، ۲۰۲، ۲۰۴

مراطادیر (؟) ۱۸۰

مراغه ۵۶ ح

مرو ۶۱، ۱۱۳، ۱۶۵، ۱۹۹

مزور ۲۶۸

مسجد جامع آمل ۷۱، ۷۲، ۱۲۳

مسجد جامع تریجه ۷۳

مسجد رسول اللّه ۴۲

مسجد سالار در آمل ۱۲۵

مشعر الحرام ۱

مشکو ۲۹۶

مشکوار ۲۸۶

مشکینوان ۱۷۹

مشهد بقیع ۱۲۰

مشهد امام حسین ۱۲۰، ۲۲۴

مشهد سلمان فارسی ۱۲۰

مشهد شمس آل رسول اللّه ۱۳۱

مشهد عبد العظیم ۱۲۰

مشهد علیّ بن ابی طالب ۱۲۰، ۲۲۴

مشهد علیّ بن موسی الرّضا ۱۰۳، ۱۲۰

مشهد فرزندان امام حسن ۱۲۰

مشهد مقابر قریش ۱۲۰

مشهد ناصر کبیر در آمل ۱۳۹

مصر ۴۹، ۸۰، ۱۱۹، ۱۴۰

معقلی ۱۰۵

مغرب ۱۸، ۳۵

مکران ۳۷

مکّهٔ معظّمه ۸۰، ۸۸، ۱۰۷، ۱۱۵، ۱۲۰، ۱۲۲، ۲۰۲، ۳۰۱

ملاط ۵۶، ۷۴

مندول ۸۷

منصوره کوه ۱۱۱

منی ۱، ۲۵۸

موز (کوه -) ۵۶

مهروان ۷۴، ۱۰۴، ۱۰۹، ۱۷۸، ۲۳۲، ۲۳۹، ۲۵۴

مهروان جوی سر ۲۳۷

مهرین (قلعهٔ -) ۱۱۱

میان (سرای -) در جرجان ۲۴۲

میاندورود یا میانه‌رود ۱۵۸، ۱۷۳

میله ۷۴

موقان ۷۲

ن

ناتل ۷۴، ۸۷، ۱۸۰، ۲۲۹، ۲۵۴، ۲۵۵، ۲۸۹

نارون (بیشهٔ -) ۵۸

نارون (جوی -) ۵۸

ناصرآباد آمل ۲۶۶

نامنهٔ پنجاه‌هزار ۱۰۴، ۱۷۸، ۲۴۹

نجم ۲۶۸

نخیله ۱۶۰

نسا ۱۸۰

نشابور رجوع کنید بنیشابور

نصیبین ۸۰

نظامیّهٔ آمل (مدرسهٔ -) ۱۲۳

نگارستان ناتل ۸۷

نمار ۸۴

نو ۱۸۵

نودیه معلّمان ۲۳۶

نوکلاته ۲۸۳

نهر واله ۱۴۸

نهروان ۱۵۹

نیسابوریّه ۱۷۹

نیشابور ۱۵۶، ۱۷۹، ۲۰۱، ۲۴۵، ۲۴۸، ۲۵۲، ۲۵۴، ۲۵۵، ۲۵۶، ۲۷۷–۲۹۳، ۲۹۹، ۳۰۰

و

واسط ۲۴۴

وجّ طائف ۱۲۰

ور ۵۷، ۲۴۷

وفاد ۷۴

ولاشجرد ۱۸۰

و له جوی ۲۹۸

وندا امیدکوه ۷۱، ۱۵۲

ونداد هرمزد کوه ۸۸، ۲۹۰، ۲۹۳

ونه بن ۱۸۲

و هراوان ۲۵۲

ویجن چاه ۸۷

ویلبر ۸۴

ویمهٔ دماوند ۷۴، ۲۵۴، ۲۹۷

ه‍

هرمزدآباد ۱۸۴، ۲۰۹

هرهز (آب -) ۷۰، ۷۱، ۲۵۷

هزاره‌گری یا هزار جریب ۷۱ ح، ۷۴، ۲۴۳، ۲۴۸

هستکی ۲۳۶

هلافان ۱۸۰

همدان یا همیون ۷ ح، ۱۳۷

هند یا هندوستان ۳۶، ۸۰، ۸۲، ۱۱۶، ۱۴۸

هوسم ۵۶

هی‌هی کیان ۱۸۵

ی

یثرب ۱۰۰

یزداناباد ۶۲، ۱۷۲، ۱۷۹

یمن ۶۲، ۱۴۰، ۱۷۲، ۱۷۹

حوری (؟) ۷۴

عدان (؟) ۱۷۸

فهرست اسامی کتب مذکور در متن

الف

الاغانی ۲۵۷ ح

اغراض از سیّد اسماعیل جرجانی ۱۳۷

الافاده از سیّد ابو الحسین المؤیّد باللّه ۹۸

امثال المولّده از ابو الفرج بن هندو ۱۲۶، ۱۶۶

انجیل ۲۴

انساب اشراف امصار ۹۴

انساب (کتاب -) ۲۷۵

ایضاح عضدی از ابو علی فارسی ۱۴۰

ب

باوند نامه ۴

البحر (کتاب -) از ابو المحاسن رویانی ۱۲۳

بحر الفوائد از علیّ بن ربّن ۱۳۰

البلفه از سیّد ابو الحسین المؤیّد باللّه ۹۸

البلغه من مجمل اللّفه از ابو الفرج بن هندو ۱۲۶

بیان و تبیین جاحظ ۱۲، ۱۶۶

ت

تاج العروس ۴۴ ح

الثّاجی فی آثار الدّولة الدّیلمیّه ۱۳۹، ۳۰۰

تاریخ برامکه ۸۵

تاریخ طبرستان (یعنی کتاب حاضر) ۸۷ ح، ۲۱۱ ح، ۲۴۴ ح

تاریخ طبری ۱۲۲، ۱۹۹ ح

تاریخ ناصری ۱۹۸

تجرید از سیّد ابو الحسین المؤیّد باللّه ۹۷

التّحریر و الشّرح از سیّد ابو طالب یحیی ۱۰۲

ترجمهٔ قانون ابو علی سینا از سیّد جرجانی ۱۳۷

تفسیر القرآن و معانیه از طبری ۱۲۳

التّلخیص از عبد القادر جرجانی ۱۲۸

توراة ۲۴، ۲۵

ج

جلاء الأبصار از حاکم جشمی ۱۰۱

جمل در نحو از عبد القادر جرجانی ۱۲۸

جمهرة ابن درید ۱۶۶

جهانگشای جوینی ۲۵۲ ح

ح

حدیقهٔ سنائی ۴۲ ح، ۵۸ ح

حذو النّعل بالنّعل از محمّد بن جریر سروی ۱۳۰

حماسهٔ ابو تمّام ۱۵۹

خ

خفّی علائی از سید جرجانی ۱۳۷

د

الدّعامه از سیّد ابو طالب یحیی ۱۰۲

دمیة الفصر با خرزی ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۷

دیوان سیّد ابو الحسین المؤیّد باللّه ۹۸

دیوان ابو الفرج بن هندو ۱۲۶

دیوان مرزبان بن رستم (رجوع شود بنیکی نامه)

ذ

ذخیرهٔ خوارزمشاهی ۱۳۷

الذّیل و المذیّل از طبری ۱۲۲

ر

الرّسالة المأمونیّه ۲۰۵

رساله الهنود فی اجابة دعوی ذو العنود ۱۱۶

رسایل تازی ابو الفرج بن هندو ۱۲۶

ز

زیج کامل از کوشیار ۱۳۷

زیج مأمونی از یحیی بن منصور ۱۳۷

س

سیر الملوک خواجه نظام الملک ۱۴۱، ۱۴۷

ش

شاهنامهٔ فردوسی ۵۸، ۶۰، ۸۲، ۱۵۳، ۱۵۵

شاهنامهٔ مؤیّدی بنثر ۶۰

شرح ایضاح عضدی از عبد القادر جرجانی ۱۲۸

شرح تاریخ یمینی ۲۵۲ ح

شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۲۴۴ ح

الشّعراء (کتاب -) از ابو عامر جرجانی ۱۲۸

ع و غ

عجایب المخلوقات قزوینی ۸۷ ح

عقد سحر و قلائد درّ تألیف یزدادی ۴–۵

عمدة الطّالب فی انساب آل ابی طالب ۹۴ ح

عیون اخبار الرّضا ۲۰۴ ح

غرر الدّرر سیّد مرتضی ۱۵۹

ف و ق

فتوح البلدان بلاذری ۱۶۳ ح

فرج بعد الشّده ۱۰۰

فردوس الحکمه از علیّ بن ربّن ۸۲، ۱۳۰

الفرق بین المذکّر و المؤنّث ۱۲۶

فصلی از سیّد ابو الحسین در جواب قابوس ۹۸

فصلی از قابوس در تفضیل خلفا ۹۸

قرآن مجید ۲۰، ۵۰، ۱۲۳، ۱۳۳ ح

قراین شمس المعالی و کمال البلاغه ۱۴۲

ک و ل

کامل الصّناعة ۱۴۰

کامل مبرّد ۱۵۹

الکلم الروحانیّة فی حکم الیونانیّة ۱۲۶

کلیله و دمنه ۱۳۷

کمال البلاغه یا قراین شمس المعالی ۱۴۲

لغات شاهنامهٔ بغدادی ۵۸ ح

م

المجزی از سیّد ابو طالب یحیی ۱۰۲

مذهبّه (قصیدهٔ -) از ابو فراس ۹۲

مرزبان نامه ۱۳۷

المساحة از ابو الفرج بن هندو ۱۲۶

مسالک الممالک ابن خرداذبه ۷۹

المسترشد از محمّد بن جریر سروی ۱۳۰

معجم البلدان یاقوت ۲۵۷ ح

مفتاح الطّبّ از ابو الفرج بن هندو ۱۲۶

مقصورهٔ ابن درید ۶ ح، ۱۳ ح

ملح الملح ۹۴

مناقب آل ابی طالب از ابن شهر آشوب ۹۵ ح، ۲۰۴ ح

ن

نزهة العقول ۹۴، ۱۲۶

النّصرة از سیّد ابو الحسین المؤیّد باللّه ۹۸

نوادر اصمعی ۱۹۲

نهایة الأرب نویری ۹۸ ح

نیروز و مهرجان (کتاب -) از کسروی ۸۳

نیکی نامه یا دیوان طبری مرزبان بن رستم ۱۳۷

ی

یادگار از سیّد اسماعیل جرجانی ۱۳۷

یتیمة الدّهر ۹۷، ۲۹۷


  1. قرآن سورهٔ ۷۸ (سورة النّبأ) آیهٔ ۶ و ۷
  2. رجوع کنید باین کتاب ج ۲ ص ۸۳–۸۴ از چاپ مصر سال ۱۳۳۲
  3. تصحیح قیاسی، در نسخ: تفنق (؟)
  4. نسخهٔ الف که ما آنرا اساس طبع قرار داده‌ایم باین کلمه آغاز میشود و از اینجا معلوم میشود که در آن متن عربی نامهٔ ارسطاطالیس باسکندر که از سایر نسخ ساقط است وجود داشته و در اینجا مطلب ناقص مانده.
  5. از مقصورهٔ ابن درید
  6. الف فقط: نقد
  7. الف: باوطاف
  8. سایر نسخ این چند کلمه را ندارند
  9. ج و سایر نسخ: که همه تن او همچون سر اسب بود
  10. کذا در الف، سایر نسخ: بافساد
  11. ج و سایر نسخ: مبدل
  12. الف: بعضه
  13. الف: صدف
  14. الف این کلمه را ندارد. ب، فروشد، متن مطابق ج و سایر نسخ.
  15. کذا در الف، سایر نسخ: مروت (؟)
  16. قرآن سورۀ ۶ (سورة الانعام) آیۀ ۱۱۲
  17. کذا در الف، ب: تا دیگریرا عادت نکند، ج و سایر نسخ: تا دیگر باره اعادت نکنند.
  18. متن مطابق ب، الف: هلومه متعله (؟)، ج و سایر نسخ: جراحت و غرامت هردو صدور یابد و مثله
  19. کذا در الف، سایر نسخ: قوت.
  20. الف: ایشان را عار و بکار شاد باشد و عمل نقصان نیفتد.
  21. ب، محصون.
  22. ب: خدمتی بر رضای
  23. کذا در الف و ب، سایر نسخ این جمله را ندارند، شاید: تابها
  24. کذا در الف و ب (؟)، سایر نسخ این قسمت را ندارند
  25. کذا در الف، ب: من، ظاهراً، رام
  26. کذا در الف، ب این قسمت را ندارد، ج و سایر نسخ: این معنی سه نوع وضع کرده که
  27. کذا در الف، سایر نسخ این قسمت را ندارند، ظاهراً لغام شکل دیگری است از لگام بمعنی دهنه و افسار
  28. کذا در الف (؟) که همان نیز فقط‍ این قسمتها را دارد.
  29. کذا در ب، الف: از شاهان
  30. ب: التذاذ، سایر نسخ این قسمتها را ندارند.
  31. متن تصحیح قیاسی، در الف: بشری، سایر نسخ این قسمت را ندارند.
  32. ب: تعصّب،
  33. ب. تصبّر
  34. ب: گفتا شهنشاه را سعادت بخت تا
  35. کذا فی جمیع النسخ، ظاهراً: سرو میزد
  36. کذا فی الاصل
  37. نهنبن یعنی سرپوش دیک و تنور و غیره
  38. قرآن سورۀ ۱۸ (سورة الکهف) آیۀ ۴۰
  39. ب: بلاد الخاشعین
  40. فرخال یعنی موی فروهشته.
  41. ب: نمی‌باید
  42. چشته یعنی طعمه
  43. ب: خم داده است
  44. در حاشیۀ ب یکی از خوانندگان چنین نوشته: دو هاله یعنی دو لنگۀ بار که تجّار دو عدل گویند.
  45. کذا در الف: سایر نسخ: جهنک
  46. عبارت بین دو قلاّب در الف و ب نیست
  47. در الف: غار و در سایر نسخ غبار، غبار یعنی نشان اهل ذمّت (مهذّب الأسماء) و آن وصله‌ای بوده است که بر جامۀ اهل ذمّه برای معرّفی ایشان برنگی غیر از رنگ جامه میدوخته‌اند.
  48. از حدیقۀ سنائی
  49. عبارت بین دو قلاّب از الف و ب ساقط‍ است.
  50. این بیت را فقط‍ الف زیاد دارد.
  51. حنظلت الشجرة صار ثمرها مرّا نقله ابو حیّان (تاج العروس فی الحنظل).
  52. حدیث مشهور
  53. از جملۀ ابیاتی است که یحیی بن خالد برمکی بپسر خود فضل موقعی که فضل عامل خراسان بوده و ازو بهارون شکایتی دایر بر اشتغال بصید و ادمان در شرب رسیده بود نوشته و آن قطعه این است:
      انصب نهارا فی طلاب العلی و اصبر علی فقد لقاء الحبیب  
      حتی اذا اللیل اتی مقبلاً و استترت فیه وجوه العیوب  
      فکابد اللیل بما تشتهی فانما اللیل نهار الادیب  
      کم من فتی تحسبه ناسکا یستقبل اللیل بأمر عجیب  
      ارخی علیه اللیل استاره فبات فی لهو و عیش خصیب  
      و لذة الاحمق مکشوفة یسعی بها کل عدو رقیب  
    (ابن خلکان ج ۱ ص ۴۴۶ چاپ طهران)
  54. کذا در الف و ب، در ج و سایر نسخ: و بر زمین نهادند.
  55. الف: حیوان: ج و سایر نسخ: حیوانی (بدون وحشی).
  56. از نونیۀ مشهور متنبی در مدح سیف الدوله و فتح شهر آمد (العرف الطیب ص ۴۳۹).
  57. ج و سایر نسخ: ببسیاری مصاحبت که با فرومایه
  58. در ج و سایر نسخ: با قلاده‌های
  59. (۳ تا ۵) فقط‍ در الف و ب هست و از سایر نسخ افتاده
  60. رجوع کنید بمرزبان نامه ص ۶۳ (چاپ سوم)
  61. کذا در الف، ب این کلمه را ندارد، ج: بزمان، سایر نسخ: بزبان
  62. از مترادف آوردن این کلمه باحمق چنین معلوم میشود که مطوّقی را در فارسی مجازا بمعنی حمق یا نظایر آن استعمال میکرده‌اند و مطوّق ظاهرا یعنی کسی که طوق حمق بگردن گرفته و پیش مردم باین سمت موسوم شده است، امیر الشعراء معزّی گوید: زان قوم نیم من که برم از پی دیناراشعار مزوّر بر ممدوح مطوّق
  63. الف: ده مقابل زره.
  64. ب: قباه
  65. از حدیقۀ سنائی
  66. در اصل: الّذی
  67. قرآن سورۀ ۱ (سورة الحجر) آيۀ ۲۱
  68. ايضا سورۀ ۲ (سورة الفرقان) آيۀ ۲۲
  69. ايضا سورۀ ۳ (سورة آل عمران) آيۀ ۱۹۷
  70. ايضا سورۀ ۵۱ (سورة الذّاريات) آيۀ ۲۲
  71. قرآن سورۀ ۲۸ (سورة العنكبوت) آيۀ ۷۸
  72. ايضا سورۀ ۴۳ (سورة الزّخرف) آية ۵۰
  73. بهمين شكل در جميع نسخه‌ها
  74. قرآن سورۀ ۵۱ (سورة الذّاريات) آيۀ ۲۳
  75. ايضا سورۀ (سورة هود) آيۀ ۸
  76. ايضا سورۀ ۳۵ (سورة الملائكة) آيۀ ۲
  77. ايضا سورۀ ۱۰ (سورة يس) آيۀ ۱۰۷.
  78. قرآن سورۀ ۲۹ (سورة العنكبوت) آيۀ ۶۰
  79. ۷۹٫۰ ۷۹٫۱ كذا در الف، ساير نسخ: فردا
  80. قرآن سورۀ ۷ (سورة الأعراف) آيۀ ۱۲۶
  81. املا و ضبط‍‌ اين كلمه كه فقط‍‌ در نسخۀ الف موجود است معلوم نشد، ب اصلا اين كلمه را ندارد و در نسخه‌هاى جديدتر از جمله ج «آهار» آمده شايد بتوان بحدس گفت كه اصل كلمه شيز بوده است كه نام شهر بسيار مشهورى بوده است از آذربايجان ما بين مراغه و زنجان از آتشگاههاى معروف زردشتى واقع تقريبا در محلّ‌ تخت سليمان حاليّه (در صائين قلعۀ افشار).
  82. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده.
  83. كذا ايضا در ب امّا در ج و نسخ جديدتر بجاى «بحكم آنكه» فقط‍‌ «كه».
  84. كذا ايضا در ب، در ج و نسخ جديدتر: بحكم آنكه.
  85. الف فقط‍‌: پادشاه ايشان.
  86. كذا ايضا در ب امّا ج و ساير نسخ افزوده‌اند: اين مواضع.
  87. در جميع نسخه همچنين است، ظاهرا صحيح المضيى باشد بمعنى شيد.
  88. ب: دو احرمين (؟)، ج: دو اهريمن، ر: در اهريمن.
  89. كذا بدون حركات در ب، الف: مشرف، ج و ساير نسخ: منبر، ظاهرا مقصود از آن مشرّق است كه بمعنى مصلّى است مخصوصا مصلاّى عيد از مصدر تشريق كه بمعنى گزاردن نماز عيد است، در حديث على امير المؤمنين است كه: «لا جمعة و لا تشريق الاّ في مصر جامع» رجوع شود باساس البلاغه و تاج العروس و غيرهما در ريشۀ ش ر ق
  90. در جميع نسخ بهمين شكل ولى در سيّد ظهير الدّين (ص 11): جبال ذى ذرع و صحارى غير ذى زرع.
  91. كذا ايضا در ب، ج و نسخ جديدتر: چلاب
  92. خطام بكسر خاء يعنى مهار (مهذّب الاسماء)
  93. قسمت بين دو قلاب از الف افتاده.
  94. كذا ايضا در ب، ج و نسخ جديدتر: گفتى
  95. قسمت بين دو قلاب در الف نيست.
  96. روق الشّباب و هو اوّله (اساس البلاغة)
  97. قسمت بين دو قلاب در الف نيست.
  98. اين دو بيت از حديقه سنائى است از ابتداى باب هشتم از آن كتاب در عنوان: «اندر بدايت پادشاهى بهرامشاه» و در آنجا مصراع اوّل بيت دوّم چنين است: «نه بكاوه بسعى يك دو گيا» و ظاهرا هم همين صحيح است.
  99. در جميع نسخ همچنين است، در لغات شاهنامۀ عبد القادر بغدادى و ساير فرهنگها اين بيت چنين آمده:
      ز آمل گذر سوى تمّيشه كرد نشست اندر آن نامور بيشه كرد  

    در شاهنامه نيز اين بيت با ضبط‍‌ فرهنگها مطابق است. بهر حال بيت فوق بشكلى كه در متن آمده سست است و قافيۀ آن معيوب بنظر ميآيد.

  100. ب: در راه، ج و ساير نسخ: بظهور
  101. كذا ايضا در ب، ج و ساير نسخ: لومن دون
  102. ساير نسخ: جايگاهها
  103. ساير نسخ: شهر
  104. كذا ايضا در ب، ج و ساير نسخ: باو آويجان در هردو موضع
  105. كذا در جميع نسخ
  106. الف: رويان استنداى، ج و ساير نسخ: ذكر ابتداى عمارت شهر رويان
  107. ج و ساير نسخ: بتفصيل مذكور است
  108. ب: غير
  109. ج و ساير نسخ: بچهر
  110. ساير نسخ: آن
  111. ج و نسخ ديگر اضافه دارند: و غدر ظاهر ساخت
  112. الف: آن شهر: ج و ساير نسخ: شهر ايران
  113. ج و نسخ جديدتر اضافه دارند: و لشكر ايران را بشكست
  114. ساير نسخ: بعراق
  115. ج و ساير نسخ اضافه دارند: منوچهر
  116. ج و ساير نسخ: خسرو
  117. ب: شاتى بن مازى، ج شائى نارى بن
  118. كذا در جميع نسخ بغير از الف كه در آن اين كلمه بدون نقطه است.
  119. ساير نسخ: نيرنگ
  120. در جميع نسخ: ذى اليزن
  121. ج و ساير نسخ اضافه دارند: قول
  122. اين بيت فقط‍‌ در نسخۀ اساس يعنى الف هست و از ساير نسخ ساقط‍‌ و در آن اجتبى دارد بجاى احتبى كه قياسا همين بايد صحيح باشد چه اجتبى در اين مورد معنى مناسب نميدهد، الاحتباء هو أن يضمّ‌ الانسان رجليه على بطنه بثوب يجمعهما به مع ظهره و يشدّه عليهما و قد يكون الاحتباء باليدين عوض التّوب (تاج العروس بنقل از نهايۀ ابن الاثير)
  123. ج و نسخ ديگر افزوده‌اند: و
  124. ج و ساير نسخ اضافه دارند: هرچند
  125. ج و ساير نسخ جديده: يد قدرت بجاى بتگر قدر
  126. كذا در الف، ساير نسخ: تبرا كند، و تبرا كند (آن هم باين املا) در اينجا معنى مناسب نميدهد شايد ترا كندن مصدرى باشد از تراك كه بمعنى آوازى است كه از شكافته شدن و شكستن چيزى برمى‌آيد و يا آنكه بگوئيم كه اصل آن بپراگند بوده است از پراگندن
  127. قسمت بين دو قلاب در ساير نسخ هست و از الف ساقط‍‌.
  128. ج و نسخ جديده: چنگ در مشورتى بايد زد
  129. از اينجا تا آخر قطعه شعر در ساير نسخ نيست.
  130. الف: بيرون
  131. از امثال مولّده است (مجمع الامثال ميدانى 190:2 طبع مصر)
  132. ساير نسخ جميع اين صفات را با الحاق ياء نكره در آخر آنها آورده‌اند يعنى سيمين پيكرى يا سيمين‌برى... الخ
  133. ج و نسخ جديده: شمشاد قدى خورشيد خدى
  134. در تمام نسخه‌ها بهمين شكل (؟)
  135. اين قطعه در ساير نسخ نيست
  136. اگرچه ریس باینمعنی در کتب لغت بنظر نرسید ولی واضح است که مثل ریسمان از مصدر ریسیدن یعنی رشتن مشتقّ است و معنی نخ و رشته را دارد.
  137. این بیت فقط‍ در الف هست
  138. از اینجا تا آخر قطعه شعر در هیچیک از نسخ جز الف نیست
  139. قسمت بین دو قلاب از الف ساقط‍ است
  140. در ج و سایر نسخ: یعنی بجای معنی آنست که
  141. همچنین در جمیع نسخ
  142. از اینجا تا آخر کلمۀ غمگسار فقط‍ در الف هست و از سایر نسخ ساقط‍‌
  143. در اصل: یکون
  144. افگار و فگار يعنى خسته و مجروح و ريش شده
  145. كذا در ب، الف: مصالحت، ج: مصايب، و مصاطب جمع مصطبه است بمعنى سكّو
  146. اين بيت فقط‍‌ در الف هست.
  147. الف : مقدمة (چسبيده بمثل سابق الذّكر) و بعد از آن «از» كه در ساير نسخ نيست.
  148. اين دو بيت در ساير نسخ نيست.
  149. تصحيح قياسى و فى الاصل: النودر فراتها.
  150. تصحيح قياسى و فى الاصل: و حسراتها.
  151. ساير نسخ: بايدم، ظاهرا شكل محفوظ‍‌ در نسخۀ الف بر فرض صحّت متن استعمال قديم اوّل شخص از زمان حال فعل بايستن است كه بايى دوّم شخص و بايد سوّم شخص همان زمان از اين فعل است براى استعمال «بايى» رجوع كنيد بصفحۀ ۱۳ سطر ۱
  152. در اصل: عنه.
  153. اين بيت فقط‍‌ در الف هست.
  154. ب: افتاد، ج و ساير نسخ: افتاده.
  155. فى الاصل: المر، ساير نسخ اين بيت را ندارند
  156. ساير نسخ: اهلم
  157. الف: در زره
  158. ساير نسخ: برادر پدر
  159. ساير نسخ از اينجا تا آخر بيت عربى را ندارند و بجاى اين فقره افزوده‌اند: ساعتى قرار گرفت.
  160. در جميع نسخ: مبنى، تصحيح متن قياسى است
  161. جملۀ «نبل منصب» فقط‍‌ در الف هست و در آنجا نيل كه محرّف نبل است بمعنى نجابت و بزرگوارى
  162. مقدّمه يعنى سابقا و پيش از اين و استعمال اين كلمه بهمين معنى در آن ايّام معمول بوده (رجوع شود بمقدّمۀ جلد دوم جهانگشاى جوينى ص يط‍‌ بقلم علاّمۀ مفضال آقاى قزوينى)
  163. اين كلمه در ج و نسخ جديده هست و از الف و ب ساقط‍‌.
  164. الف: موشح
  165. اين كلمه در الف نيست
  166. ج: چون
  167. در الف و ب: اعوام ايام و تعاقب
  168. ج و نسخ جديده: وندااميد
  169. در جميع نسخ، همچنين است و معلوم نشد كه غرض مؤلّف از قعر بعد از ذكر عمق چيست،
  170. الف: گزى، ب: گز، ج: جريب، صحيح گرى است بمعنى جريب و ظاهرا جريب معرب‌گرى است و هزار جريب را كه نام يكى از نواحى معروف مازندران است مؤلّف در همين كتاب مكرّر بلفظ‍‌ هزار گرى ياد كرده.
  171. كذا در ب. در الف: دهق و در ج: رمق، ظاهرا ضبط‍‌ متن بصحت نزديكتر باشد و زهق در عربى بمعنى سرزمينى است مطمئن و بى‌خوف و خطر
  172. ساير نسخ افزوده‌اند: مثل
  173. الف: هرچه
  174. ساير نسخ: كردند
  175. ساير نسخ: بدان
  176. ج و نسخ جديده: سرّ من رأى
  177. الف و ب: هر سب، ظاهرا صحيح همين فرسب است مطابق ضبط‍‌ ج و نسخ جديده و آن «دارى ستبر باشد كه بدو بام را بپوشانند و ثقل همه بر وى بود، رودكى گفت:
      بامها را فرسب خرد كنى از گرانيت گر شوى بر بام فرهنگ اسدى ص ۲۳،  
  178. كذا در الف و ب، در ج: از آن، رزان در صورت صحّت ضبط‍‌ متن بمعنى درختستان و باغ است
  179. الف و ب: و مكمن و مداخل
  180. الف: نبشته، ب: نوشته، ج و نسخ جديده: و بمعسگر خود بنشست
  181. در ج و نسخ جديده: ذكر تفصيل شهرها كه بيرون دربند تميشه است. در عوض اين دو نسخه ابتداى سطر بعد را تا «آنچه» ندارند
  182. ج و نسخ جديده: بيست و هشت
  183. كذا در جميع نسخ
  184. كذا در الف، ب: آب رم، ج: اررم
  185. كذا در الف (ولى بدون نقطه)، ب: مثل، ج: مثله (رجوع شود بحدود العالم ورق ۳۰ الف)
  186. اين سه نام فقط‍‌ در الف هست و از ساير نسخ ساقط
  187. ب: و ياد ج: دباد
  188. كذا در الف و ب، ج: بيخورى
  189. ب بخط‍‌ الحاقى و ج بخط‍‌ كاتب اصلى پس از تمام شدن اين فهرست دماوند را هم افزوده‌اند، بهر حال اين فهرست چنانكه در الف آمده شامل ۲۹ اسم است نه بيست و هفت يا بيست و هشت، يا بعضى از ناسخين اسامى ديگرى را بر اين فهرست افزوده‌اند يا اين اسامى بعضى مركبند از دو نام بشكل نسبت يكى بديگرى.
  190. ج و ساير نسخ: تحويل
  191. ريصار معرب ريچال است بمعنى مربى و ترشى
  192. كذا در جميع نسخ و صحيح عبيد اللّه بن خرداذبه فاضل معروف صاحب كتاب مسالك الممالك است و اين فقره در مختصر كتاب او كه بطبع رسيده (ص ۱۷۲ از چاپ ليدن) هست با اندك اختلافى و اين عبارت در آنجا چنين است: كأنّها السّماء للخضرة و قصورها الكواكب للاشراق و نهرها المجرّة للاعتراض [كذا] و سورها الشّمس للاعتناق
  193. در ابن خرداذبه: حضين
  194. ج و ساير نسخ: لباسها، كوردين بكاف عربى قسمى از پارچۀ پشمين يا نوعى از گليم بوده است، خاقانى گويد:
      حاجت گفتار نيست زانكه شناسد خرد سندس خضر از پلاس عبقرى از كوردين  
  195. بيش بها يعنى گران قيمت و بهايى يعنى قيمتى.
  196. در جميع نسخ همچنين است
  197. كذا در الف ، ساير نسخ: و هريك از شاهان. اين نسخ جملۀ «و بعضى از اين جماعت‌اند» را ندارند.
  198. كذا در الف و ب، ساير نسخ: سهراب
  199. همه نسخ باستثناى الف : گيرم
  200. كذا در الف، ساير نسخ: بر
  201. ب: بويشۀ ترك بدريا و خزر، ج و ساير نسخ: بويشۀ نزديك بدريا، معنى اين جمله درست مفهوم نشد.
  202. در الف بلافاصله دنبال همين مطلب قسمتى از اوايل باب چهارم را كه در ذكر معارف طبرستان است بدون تناسب آورده، بعد بذكر عجايب طبرستان پرداخته و قسمت ابتداى باب چهارم را اصلا ندارد، چون در اين موضع الف ناقص و ترتيب آن مغشوش بود ما از نسخ ديگر تبعيّت كرديم.
  203. كذا در الف ، ب : سيّار است، ج و ساير نسخ: راست ايستاده
  204. كذا در الف و ساير نسخ (؟)، ب : و بعد
  205. تصحيح قياسى، در جميع نسخ: السروى
  206. در تمام نسخ، همچنين است، معلوم نيست كه نوشروان معتمد خود را پيش كه فرستاد (؟)
  207. ۲۰۷٫۰ ۲۰۷٫۱ كذا در الف ، ب و ساير نسخ: ويلير
  208. بنات الماء هی ما یألف الماء من السّمک و الطّیر و الصّفاد ع (ثمار القلوب للثّعالبی ص 220)
  209. در اصل: عجایب
  210. این حکایت و حکایت بعد فقط‍ در نسخۀ ب هست بهمین جهت شاید الحاقی باشد مخصوصا ذکر بغداد که در آن تاریخ هنوز بنا نشده بوده در این حکایت اصلی بودن آنرا بیشتر مشکوک میسازد و خود مؤلّف هم می‌گوید که چون حکایت دروغ بود نقل نکردم بعلاوه مؤلّف نام خلیفۀ معاصر برمک را عبد الملک می‌نویسد در صورتیکه در این حکایت سلیمان بن عبد الملک است.
  211. حکایت بعد تقریبا بعین و باسم و رسم منقول از عجایب المخلوقات زکریّای قزوینی است (رجوع شود بصفحۀ ۱۲۸ از چاپ آلمان) و چون کتاب عجایب المخلوقات بعد از تاریخ طبرستان تألیف شده دیگر شکّی نمی‌ماند که کاتبی مضمون این حکایت را از آن کتاب گرفته و بنسخۀ تاریخ طبرستان خود الحاق نموده است.
  212. معنی این کلمه در فرهنگها بدست نیامد و معنی فرسب سابقا ذکر شد.
  213. کذا در الف و ب، ج و سایر نسخ: کندیه زومه
  214. سایر نسخ: پانیزه کوه.
  215. فارسی دیگر اذخر فریز است
  216. ب: دنیا
  217. یعنی از دلیری این سام تنۀ اژدر بر زمین است.
  218. در الف ترتیب این باب بکلّی مغشوش است، قسمت اوّل این باب را تا آخر ذکر السیّد الامام ابو طالب التّائر در جزء باب سوّم بلا فاصله بعد از ذکر قلعۀ کیسلیان که بمازیار تعلّق داشت (رجوع کنید بصفحۀ ۸۲ از همین چاپ) آورده و بعد از آن قسمتی که راجع باصفهبدان است بکلّی از آن افتاده سپس ذکر عجایب طبرستان بدون ایراد عنوان باب چهارم میآید و پس از تمام شدن عجایب طبرستان در آنجا معارف طبرستان مذکور است، ترتیب این باب و قسمتهای ساقط‍ از الف را ما از روی نسخ دیگر مرتّب کردیم.
  219. قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده.
  220. قسمت بين دو قلاّب در الف نيست.
  221. ورج يعنى قدر و مرتبه، امير الشّعرا معزّى ميگويد:اى بورج و كامكارى ثانى اسفندياروى بعدل و نامدارى تالى نوشيروان
  222. كذا در الف ، ساير نسخ: فردا
  223. كلمۀ بادوسپان در الف نيست
  224. قسمتهاى بين دو قلاّب را كه در نسخه‌هاى تاريخ طبرستان نيست از روى عمدة الطّالب و ساير اسناد راجع بنسب حسن بن زيد برداشتيم تا سلسلۀ نسب او درست مشخّص باشد.
  225. ب: مبالغه فرمود.
  226. اين بيت را الف بر ساير نسخه‌ها اضافه دارد.
  227. كذا در ب، الف : عين
  228. اين رشته اشعار فقط‍‌ در الف وجود دارد و از سياق عبارت معلوم ميشود كه مطلبى قبل از آن افتاده زيرا كه اگرچه آن در مدح محمّد بن زيد داعى است ولى مناسبت نقل و نام قائل آن در نسخه مذكور نيست. قسمتى از اين اشعار در كتاب مناقب آل ابى طالب تأليف ابن شهر آشوب آمده و ما عدّه‌اى از اين اشعار را بمدد آن كتاب تصحيح كرديم و نام قائل در آنجا نصر بن المنتصر آمده. راجع باين شاعر و آنچه از احوال او اطلاع در دست است رجوع كنيد بحواشى آخر كتاب.
  229. مطابق مناقب، در الف : الحصی یوم الوغا
  230. در الف : قوم
  231. در الف : هوی
  232. در الف : یومین
  233. در مناقب چند بیت دیگر نیز از این قصیده هست که ما آنها را در حواشی آخر کتاب نقل کرده‌ایم.
  234. این قطعه فقط‍ در الف هست و ما آنرا بمدد نهایة الأرب نویری (ج ۱۰ ص ۲۱۴-۲۱۵) تصحیح کردیم
  235. در نهایه: ملاعق
  236. در نهایة: محزعة:
  237. این قطعه نیز فقط‍ در الف دیده میشود
  238. کذا فی الأصل
  239. در جمیع نسخ همچنین است.
  240. ظاهرا این کلمه زیادی است.
  241. کذا در تمام نسخ
  242. همچنین در جمیع نسخ.
  243. یعنی شیخ الطّایفه شیخ مفید ابو عبد اللّه محمّد بن نعمان قمی بغدادی است (۳۳۸-۴۱۳)
  244. از اینجا ببعد بقیّۀ ابیات فقط‍ در الف دیده میشود.
  245. این قطعه نیز فقط‍ در الف هست.
  246. ب و سایر نسخ:
  247. این قسمت از عبارت در ب چنین است: بمشهد علی بن موسی الرّضا سالها معتکف بود و در وقت اوّل که میرفت قصیدۀ بس طویل انشا کرد در وصف مشهد و منازل هرروزه را ذکر کرد و هذا بعضها
  248. ابیاتی که در جلوی آنها ستاره گذاشته شده فقط‍ در الف هست و از سایر نسخ ساقط‍‌
  249. کذا فی الأصل
  250. تصحیح قیاسی و در اصل: تعشر
  251. تصحیح قیاسی و در اصل: حلس
  252. تصحیح قیاسی و در اصل: حین
  253. کذا در جمیع نسخ (؟)
  254. در جمیع نسخ: برامک، متن تصحیح قیاسی است
  255. در جمیع نسخ: منها
  256. در اصل: رباط‍‌
  257. ضبط‍ این کلمه که ظاهرا نام محلّی است علی العجاله بدست نیامد
  258. تصحیح قیاسی، در جمیع نسخ: جاوزا
  259. ب و سایر نسخ: عوامه کوی
  260. از این‌جا تا عنوان «معارف طبرستان» از الف افتاده و ما بجای آن در این قسمت ب را اساس طبع قرار دادیم.
  261. ج: کاری
  262. ج: برید و بدو
  263. ج این کلمه را ندارد و در ترجمۀ مرحوم برون: کرد.
  264. ج: و جان
  265. کذا در ب، در ج: فردا
  266. بشلیدن یعنی درآویختن و درهم زدن، بشل گوی ظاهرا بمعنی زدن گوی است.
  267. يعنى ۵۷۱
  268. تصحیح قیاسی، در اصل: لذلک
  269. کذا
  270. در اصل: دوا
  271. در اصل: ما دامت، متن تصحیح قیاسی است،
  272. ب: وصل، الف این قسمتها را ندارد.
  273. کذا در ب (؟)، این جمله از ج و سایر نسخ افتاده.
  274. در نسخه‌ها بمرج، تصحيح متن قياسى است.
  275. از اينجا ببعد را ديگر الف دارد
  276. ج و ساير نسخ: ابو صادق ب : در سيارق (؟)
  277. کذا در جمیع نسخ
  278. قرآن سورۀ 4 (سورة النّساء) آیۀ ۱۵۶
  279. اين حكايت را ساير نسخ در سه چهار سطر خلاصه كرده‌اند
  280. اين بيت از انورى است
  281. از اینجا تا آخر مثنوی عربی فقط‍ در الف هست.
  282. تصحیح قیاسی، در اصل: یدافع
  283. از اشعار جران العود نمری و مصراع بعد از آن اینست: الاّ الیعافیر و الاّ العیس، و در اصل شعر: و بلدة: الخ
  284. تصحیح این کلمه میسّر نشد.
  285. ب و سایر نسخ: در بسی
  286. قب شکل دیگر گپ است بمعنی خارج دهان و گونه ورخ
  287. قسمت بین دو قلاّب در الف نیست.
  288. ب : میخاؤ. ج: سیخاؤ.
  289. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  290. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  291. ج: گه بالبرز کوه و لوراؤ
  292. اشاره بآیۀ قرآن: اللأخلاّء یومئذ بعضهم لبعض عدوّ.
  293. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  294. این دو مصراع فقط‍ در الف هست.
  295. ایضا فقط‍ در الف.
  296. اشاره بحدیث مشهور که حضرت رسول در دعای استسقا گفت: اللّهمّ حوالینا و لا علینا.
  297. ب : شلاّؤ، ج: سلاّؤ
  298. این بیت فقط‍ در الف هست
  299. ت: مبتلاؤ، ج: بداء ثیلاؤ
  300. ب : تو من آسانتر و چستاؤ، ج: و من آسالشر و جنّاء
  301. ب : کری و لنکاؤ، ج: کوی و لنکاؤ
  302. ب : سسته کجلا: ج: سمیته کجلا
  303. ب : یاره، ج: پاره
  304. این مصراع از ب و ج ساقط‍ است
  305. در جمیع نسخ: خفیه
  306. این کلمه در الف نیست.
  307. در یتیمة الدّهر ج ۲ ص ۳: کأنّها فی الجام مجلوّة
  308. قسمت بین دو قلاّب در الف نیست
  309. برای اختلافات نقل مؤلّف طبرستان با متن نسخۀ چاپی کمال البلاغة رجوع شود باین کتاب صفحۀ ۱۷-۱۸ از طبع قاهره ۱۳۴۱
  310. این رساله و رسالۀ بعد در متن چاپی کمال البلاغة نیست.
  311. متن چاپی کمال البلاغة ص ۵۳-۵۷.
  312. این رساله و جواب صابی نیز در متن کمال البلاغۀ چاپی نیست.
  313. ترتيب اين رساله در جميع نسخ تاريخ طبرستان مغشوش است مگر در الف و ما در حواشى آخر كتاب باين نكته اشاره كرده‌ايم.
  314. قرآن سورۀ ۲۵ (سورة الفرقان) آیۀ ۲۹
  315. ب و سایر نسخ: کیفرش
  316. قرآن سورۀ ۳ (سورة آل عمران) آیۀ ۲۵
  317. کذا در الف ، ب : تباه (؟)
  318. این قطعه فقط‍ در الف هست و تصحیح بیت اوّل آن ممکن نشد.
  319. در جمیع نسخ بهمین شکل است
  320. در جمیع نسخ همچنین است
  321. قسمت بین دو قلاّب از الف افتاده است.
  322. ب و سایر نسخ: استراباد
  323. قسمت بين دو قلاب را فقط‍‌ ب زياد دارد و در ساير نسخ آن نيست.
  324. كذا در الف، ب: صد؛ ساير نسخ اين كلمه را ندارند.
  325. كذا در الف كه شكل ديگر سهراب است.
  326. در كامل مبرّد ص ۹۱ ج ۳ (از چاپ قاهره): الحزب المقيم
  327. قرآن سورۀ ۱۸ (سورة الكهف) آيۀ ۱۰۳ و ۱۰۴
  328. در اصل: المارقية
  329. در كامل ص ۹۲ ج ۳، يا انفر [كذا]
  330. در كامل: احاذر
  331. در كامل ج ۳ ص ۱۴۱ و ساير منابع: و شاركت كفّه كفّى
  332. در كامل ج ۳ ص ۹۴: جرعة.
  333. اين بيت را كامل اضافه دارد و چون بدون آن رشتۀ مطلب گسيخته ميشود آنرا بر متن افزوديم.
  334. اين بيت در كامل نيست.
  335. ۳۳۵٫۰ ۳۳۵٫۱ اين قسمت فقط‍‌ در الف هست و از ساير نسخ افتاده.
  336. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده
  337. اين كلمه در هيچيك از نسخ نيست و ما آنرا از فتوح البلدان بلادرى برداشتيم و واضح است كه بدون آن يا كلمه‌اى مانند آن مطلب ناقص و نادرست است چه بديهى است كه اصفهبد خود يزيد بن مهلّب را چنانكه از سطور بعد معلوم ميشود نكشته است.
  338. قرآن سورۀ ۱۶ (سورة النّحل) آيۀ ۹۲
  339. اين حكايت دوّم فقط‍‌ در الف هست.
  340. تصحيح قياسى، در اصل: ولاك (رجوع كنيد بابن خلّكان ج ۱ ص ۳۵۰)
  341. ازينجا تا ابتداى عنوان: «ذكر اصفهبد خورشيد» فقط‍‌ در الف هست
  342. در اصل: ابو دوانيق
  343. الف همه جا عنوانها را ندارد و مطالب را دنبال يكديگر نقل كرده، ما براى روشن شدن مطلب عنوانها را از نسخ ديگر برداشتيم.
  344. كذا در الف و ب، ساير نسخ: خال
  345. كذا فى جميع النسخ (؟) شايد: محجرى
  346. ب: كوى كه، ج و ساير نسخ: كوهى كه
  347. ب و ج: جرجنبانى
  348. جاى اين اسم در الف سفيد است و از ساير نسخ كلمۀ «نام» افتاده و در آنها ذكر اسم اين رسول نيست.
  349. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده.
  350. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده است.
  351. جاى اين حديث در الف سفيد است و در ساير نسخ استشهاد بكلام امير المؤمنين على نيست.
  352. كذا فى الأصل و الظّاهر: آكام
  353. ب و نسخ ديگر: فخر
  354. ب و نسخ ديگر: رودبار
  355. ب: بر دو فرسنگ، ج اضافه دارد: تميشه
  356. تصحيح قياسى در الف اين كلمه بدون نقطه است، ب: بمكسان، ج: كوسان
  357. ج: ابو الفخار العتيفى
  358. ب و ج: اسرائيل [كذا]
  359. ب: الساهلى، ج: الشامى
  360. ب: سامنه، ج: سامته
  361. ب و ج: البخارى
  362. ب و ج: اشتاسف
  363. ب: دادان، ج: دزوان
  364. كذا فى الف (؟)، ب: جبلى بن ابى، ج: جبلى بن
  365. كذا بدون نقطه در الف، ب:ٮوواب ج: دواب،
  366. ب: سعيهء ج: سعيد
  367. ب: احرم
  368. ب: و اور الفرعار، ج: اين اسم را ندارد
  369. ب: حار، ج: حازم
  370. ب: السلام، ج ندارد
  371. ب و ج: اوشير
  372. ب و ج: زرين (چسبيده باوشير)
  373. الف - كذا بدون نقطه در الف، ب: منچه رود، ج: تريجه (بدون پول)
  374. ب: مطروب عبد الحكم، ج (ندارد)
  375. ب: دوا
  376. ب و ج: ميسره
  377. ب: كسكر، ج: چنكرود
  378. ب اين كلمه و ج آنرا با كلمۀ ما قبل آن ندارد
  379. كذا در الف، ب و ج: ثابت
  380. كذا در الف، ظاهرا شقيق، ب و ج: سيف (بدون الحمصى)
  381. كذا (بدون نقطه) در الف، ب و ج: مسكين بن
  382. ب: بحا، ج (ندارد)
  383. ج اين مسلحه را بجاى مسلحۀ قبل ذكر كرده و بجاى اين مسلحه مسلحۀ فريم را آورده كه در نسخ ديگر نيست و دو مسلحۀ بعد را نيز ندارد
  384. ب: سالانيان قدّامه مرو و خراسان سيصد مرد [كذا]
  385. كذا بدون نقطه در الف، ب: حلينان
  386. ب: ابو الحساس
  387. ج افزوده: پانصد مرد
  388. كذا در الف، ب: ههلى [كذا]، ج (ندارد)
  389. كذا بدون نقطه در الف، ب: فرنسر بن السنقر [كذا]، ج: مسلحۀ كولانسرين بن السنقر سيصد نفر [كذا]
  390. كذا الف، شايد: بالاميان، ج: ساليان
  391. ب: نيشابوره
  392. كذا فى جميع النسخ
  393. ب: اسفندارد، ج: اسفنديار
  394. از اينجا تا آخر عنوان فقط‍‌ در الف هست
  395. كذا در الف بدون نقطه، ب: و؟؟؟ ح، ج: فح
  396. بجاى اين سه كلمه در ب و ج: و صلب [كذا]
  397. ب و ج: طايران
  398. ب و ج: جابران
  399. ب و ج: ميله
  400. ب و ج: رانكوه
  401. ب و ج: عامر
  402. ب و ج: هلاوان
  403. الف و ب: المنبى
  404. كذا (بدون نقطه) در الف، ساير نسخ اسم اين پسر و پدر را ندارند
  405. ب و ج: بهرام
  406. اين عبارت نامفهوم فقط‍‌ در الف هست
  407. كذا در الف، ب و ج: قراطغان
  408. در ب و ج بجاى اين جملۀ نامفهوم چنين آمده: سعيد بن عمر بن علاء [كذا]
  409. كذا در الف، ب و ج: حوبرم (بدون نقطه)
  410. ساير نسخ: اربع
  411. ۴۱۱٫۰ ۴۱۱٫۱ اين قسمت فقط‍‌ در الف هست
  412. از اينجا تا آخر قطعۀ دوم عربى فقط‍‌ در الف هست
  413. اين بيت دوم فقط‍‌ در الف هست و از ساير نسخ ساقط
  414. در ساير نسخ: يحيى بن مخناق
  415. اين عنوان در الف نيست و در ج اين عنوان چنين است: «ذكر خروج ونداد هرمزد بن النداى سوخرا و قتل اعراب در مازندران»
  416. در ب و ساير نسخ: مردم اميدواره كوه پيش ونداد هرمزد شدند
  417. در ب و نسخ ديگر «اردشيرك با بلورج» نيست
  418. كذا فى الف و ب، ج: تيم بن سنان
  419. كذا در الف، ساير نسخ: بتنگ آورد
  420. ج: تيم