پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

آن گفت چه شود که خاطر حزینم شادمان کنید و از طعام من بخورید و ای پسر بخدا سوگند من در پی تو نیفتادم مگر اینکه مرا خرد بزیان رفته بود عجیب گفت بخدا سوگند تو دوستدار منی که در پی من افتاده ای و همیخواستی که مرا رسوا کنی اکنون طعام ترا نخواهم خورد مگر اینکه سوگند یاد کنی که از دکان بر نیایی و بر اثر ما روان نشوی وگرنه دیگر بسوی تو باز نگردم و ما هفته ای در این شهر مقیم هستیم بدرالدین سوگندها یاد کرد پس عجیب و خادم بدکان درآمدند بدرالدین ظرفی پر از حب الرمان شکر آمیخته پیش آورد عجیب گفت تو نیز با ما بخور شاید خدایتعالی ما را فرجی عطا کند. بدرالدین فرحناک گشته با ایشان بخوردن نشست ولی چشم از روی عجیب برنمی داشت عجیب گفت اگر نه عاشق منی چرا چشم از من بر نمیداری بدرالدین گفت:

گر بر کنم دل از تو و برادرم از تو مهر

این مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

و این دو بیت نیز برخواند

ترا میبینم و میلم زیادت می‌شود هردم

مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاکدان غم

چو برخاکم گذار آری بگیرد دامنت دستم

القصه بدرالدین گاهی لقمه بعجیب میداد و گاهی بخادمک تا اینکه سیر شدند آنگاه بآب گرم دست ایشان بشست و دستارچه حریر آورده دست ایشان پاک کرد و گلاب بر ایشان بیفشاند پس از آن دو ظرف شربت با گلاب آمیخته پیش آورد و گفت احسان بر من تمام کنید و اینها را بنوشید عجیب و خادم آنها را بنوشیدند و بیش از عادت سیر شدند پس از آن دکان بدر آمده همیرفتند تا بخیمه‌ها برسیدند عجیب نزد جده خویش رفت جده او را در آغوش گرفته ببوسید و از پسر یاد کرده آهی برکشید و بگریست و این دو بیت برخواند

تا نزد من ای فراق مسکن کردی

احوال مرا بکام دشمن کردی

ای درد فراق یار اگر زنده بوم

با وصل بگویم آنچه با من کردی

پس از آن با عجیب گفت ای فرزند کجا بودی عجیب گفت در شهر دمشق بودم در آن هنگام جده برخاست و ظرفی حب الرمان که شیرینی آن کم بود پیش عجیب آورد و با خادم گفت بنشین و با خواجه خود حب الرمان بخور خادم بنشست عجیب لقمه برداشته شیرینی آنرا کم یافت چون سیر بود از خوردن آن آزرده شد و گفت این چگونه طعامیست جده گفت ای فرزند چونست که طعام مرا نمی‌پسندی و حال آنکه حب الرمان را کسی چون من نیکو نتواند پخت مگر پدر تو حسن بدرالدین عجیب گفت ای جده این طعام تو نیکو نبود ولکن ما بشهر اندر طباخی دیدیم که رایحه حبّ الرمان او بدلهای حزین فرح می‌بخشد و مردمان سیر بخوردن آن میل میکردند و این طعام را بر او نسبت نتوان داد چون جده اینسخن بشنید در خشم شد و بسوی خادم نظر کرده گفت: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب بیست و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون جده اینسخن بشنید در خشم شد و بخادم گفت مگر پسر مرا به دکۀ طباخان بردۀ خادمک هراس کرده ماجرا پوشیده داشت و گفت بدکان نرفته‌ایم ولی از دکان در گذشتیم عجیب گفت بخدا سوگند بدکان اندر شدیم و خوردنی خوردیم و طباخ را طعام بهتر از طعام تو بود جدۀ عجیب برخاسته ماجرا بشمس الدین بازگفت شمس الدین خادمک حاضر آورده با او گفت عجیب را از بهر چه بدکان طباخ بردۀ خادم از بیم خواجه گفت حاشا که من چنین کار کنم عجیب گفت بخدا سوگند دروغ میگوید بدکان طباخ رفته حب الرمان را خوردیم و سیر شدیم وزیر را خشم افزون گشت و از خادمک باز پرسید خادم راست نگفت وزیر با او گفت اگر سخن تو راست است بنشین و در برابر ما خوردنی بخور خادم بنشست سه لقمه خورده لقمۀ دیگر نتوانست خورد در حال لقمه از دست بیفکند و گفت ای خواجه من از دوش سیرم وزیر دانست که ایشان نزد طباخ رفته اند آنگاه کنیزکانرا فرمود که خادم را بر زمین انداختند و او را بیازردند پس از آن شمس الدین گفت اکنون سخن براستی گو خادم گفت ایخواجه ما بدکان طباخ رفته حب الرمان خوردیم که در تمامت عمر چنان طعام نخورده ام آنگاه مادر حسن بدرالدین در خشم شد و برآشفت نصف دینار زر بخادم داده گفت بسوی آن طباخ شو و از حب الرمان او ظرفی خریده بیاور تا خواجه بداند که کدام یک از این دو طعام نیکوتر است در حال خادم بسوی طباخ رفت و با او گفت در خانه خواجه حب الرمان پخته اند و ما بخوبی طعام تو گرو بسته ایم این نصف دینار بستان و حب الرمان بده و آنرا خوب بساز که در سر طعام تو بسی آزار برده ایم حسن بدرالدین بخندید و گفت بخدا سوگند این طعام را جز من و مادر من کس نتواند پخت او اکنون در شهرهای دور است پس از آن حسن بدرالدین ظرف بگرفت و حب الرمان در آن کرده مشک و گلاب بر وی بیامیخت خادم آن را گرفته بخیمها بشتابید چون بمنزل رسید مادر حسن بدرالدین ظرف طعام از خادم گرفته از آن بچشید طعم آن بدانست و طباخ را بشناخت فریاد برآورده بیخود بیفتاد وزیر مبهوت مانده گلاب بر وی همی افشاند تا بخود آمد گفت اگر پسرم زنده است این حب الرمان را جز او کس نپخته از آنکه جز من و او کسی حب الرمان نتواند پخت چون وزیر سخن او را بشنید فرحناک شد در حال برخاسته بانگ بر خادمان زد و گفت بیست تن از شما بدکۀ طباخ شوید و دکان او را ویران کنید و بازوان او را بسته بدین مکان آورید ولی او را نیازارید وزیر خود سوار گشته بنزد نایب دمشق شد و کتابی که سلطان مصر نوشته بود بر وی بنمود بانی دمشق کتاب بوسیده بر چشم نهاد پس از آن نامه را خوانده دید که نوشته اند در هر ولایت که وزیر شمس الدین غریم خود را پدید آورد باید او را گرفته بدست وزیر سپارند نایب دمشق با وزیر گفت غریم شما کیست گفت مردی است طباخ نایب دمشق خادمان را فرمود که طباخ را گرفته بوزیر سپارند خادمان بدکۀ طباخ هجوم آوردند دکۀ طباخ را ویران و هر چه در آنجا بود شکسته یافتند حسن بدرالدین با خود گفت کاش میدانستم که در حب الرمان چه دیده اند که مرا این حادثه روی داد چون وزیر از نایب در گرفتن غریم اجازت خواسته بازگشت طباخ را بخواست او را دست بسته حاضر آوردند چون حسن بدرالدین را بعم خود شمس