برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

و صحرا پیش گرفته حیران همیگردیم عجیب این بگفت و گریان شد و حسن بدرالدین و خادم از گریستن او بگریستند پس از خوردن غذا عجیب برخاسته از دکان بدر آمد حسن بدرالدین دید که روانش از تن همیرود و طاقت جدائی نیاورده دکان ببست و از پی ایشان روان شد خادم را بر وی نظر افتاد گفت ای خیره مرد چرا از پی ما روانی حسن گفت مرا در خارج شهر مشغله هست از پی آن شغل همیروم خادمک در خشم شد و با عجیب گفت این لقمه شوم بود خوردیم که اکنون طباخ در پی ما افتاده از مکانی بمکانی همی آید عجیب روی بطباخ کرده خشم آلودش بنگریست و با خادم گفت بگذار که از پی کار خویش رود هر وقت که ما بخیمها نزدیک شویم و او را در پی خویش بینیم آنگاه او را برانیم و بیازاریم حسن بدرالدین گفت

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی

القصه عجیب با خادمک روان شد و حسن بر اثر ایشان همیرفت تا بخیمها نزدیک شدند آنگاه عجیب نگاه کرده حسن را در پی خود یافت خشمگین گشته سقطش گفت و سنگی گرفته بر جبینش زد حسن را جبین بشکست و بیخود افتاده خون از جبینش روان شد و عجیب با خادم بخیمها درآمدند و اما حسن بدرالدین چون بخود آمد خون از رخ پاک کرده و پاره ای از دستار خود بریده بر جبین بست و خویشتن را ملامت کرده گفت که من بر آنکودک ستم کردم و دکان بسته در پی او بیفتادم تا این که بر من گمان بد برد پس حسن بدرالدین بسوی دکان بازگشت و از مادر خویش و شهر بصره یاد کرده بگریست و این دو بیت برخواند

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

بمویه‌های غریبانه قصه پردازم

بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

و اما شمس الدین وزیر سه روز در دمشق بماند روز چهارم بسوی بصره روان شد چون ببصره رسید در منزلی فرود آمده برآسود پس از آن نزد سلطان بصره شد سلطان حرمت او را بداشت و از سبب آمدنش باز پرسید وزیر قصۀ خود فروخواند و بسلطان بنمود که علی نورالدین نام برادری داشته. سلطان چون نام نورالدین بشنید از برای او آمرزش طلبید و گفت وزیر او وزیر من بود من او را بسی دوست میداشتم دوازده سال پیش از این سپری شد پسری بر جای گذاشت و آن پسر ناپدید گشته خبر او بما نرسید ولکن مادر آن پسر که دختر وزیر نخستین من بود در نزد من است چون شمس الدین از ملک شنید که مادر پسر برادرش زنده است فرحناک شد و گفت ای ملک اجازت ده که او را ببینم ملک دستوری داد شمس الدین بسوی خانه برادر آمد و چشم بر در و دیوار آن بینداخت و عتبه او را ببوسید و برادرش نورالدین را بخاطر آورد و از غربت او یاد کرده بگریست و این دو بیت برخواند

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی

وز قدّ آن سرو سهی خالی همی بینم چمن

بر جای رطل و جام می‌ گوران نهادستند پی

بر جای جنگ و نای و نی آواز زاغ است و زغن

پس از آن بخانه اندر شد نام نورالدین را دید که بآب زر بر دیوارهای خانه نوشته اند بر آن نام نقش گشته نزدیک شده او را ببوسید و بگریست و این ابیات برخواند

تا دلبر از من دور شد دل در برم رنجور شد

مشکم همه کافور شد شمشاد من شد نسترن

از حجره تا سعدی بشد از خیمه تا سلمی بشد

از حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ز تن

نتوان گذشت از منزلی کآنجا بیفتد مشکلی

از قصه سنگین دلی نوشین لب و سیمین ذقن

پس از آن بمکانی که مادر حسن بدرالدین در آن جا بود برسید و مادر حسن از روزی که پسرش ناپدید شده بود صورت قبری ساخته شبان روز بر آن قبر همیگریست چون شمس الدین بدان مکان رسید در پشت در بایستاد و دید که مادر حسن گریان است و این دو بیت همی خواند

قرة العین من آن میوۀ دل یادش باد

که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

آه و فریاد که از چشم حسود و مه و مهر

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

پس شمس الدین داخل آن مکان شد مادر حسن را سلام کرده گفت برادر شوهر تو هستم پس از آن قصه بر وی فرو خواند و گفت حسن بدرالدین با دختر من شبی بروز آورده دخترم از او پسری زاده است و اکنون آن پسر با منست چون مادر حسن خبر پسر بشنید و دانست که او زنده است برخاسته در پای برادر شوهر افتاد و بر دست او بوسه داد و این دو بیت برخواند

مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

چشم من از پی این قافله بس آه کشید

تا بگوش دلم آواز درا بازآمد

پس از آن وزیر فرمود که عجیب پسر حسن بدرالدین را بیاورند چون عجیب را حاضر آوردند جده او را در آغوش گرفته بگریست شمس الدین گفت این نه وقت گریستن است بلکه باید ساز و برگ رحیل کنی و با ما بدیار مصر روان شوی امید هست که خدای تعالی پراکندگی ما را جمع آورد مادر حسن در حال برخاسته ذخیرها و کنیزکان خود را جمع آورد و شمس الدین نزد سلطان بصره شده او را وداع کرد و سلطان بصره هدیه‌ها بسوی ملک مصر فرستاد و همان روز وزیر با زن برادر خود روان شدند و همیرفتند تا بدمشق برسیدند و در آنجا فرود آمدند وزیر با خادمان گفت هفته ای درین شهر خواهیم بود تا تحفه ای لایق از برای سلطان مصر فراهم سازیم عجیب با خادمک گفت که تفرج را بسی شوقمندم برخیز تا ببازار دمشق رویم و ببینیم که بر آن طباخ که طعام او را خورده و جبینش را شکستیم چه ماجرا رفته خادم فرمان پذیرفت در حال عجیب و خادمک از خیمه‌ها بدر آمدند و عجیب را مهر پدری بسوی طباخ همی کشید تا بدکان طباخ برسیدند حسن بدرالدین را دیدند که در دکان ایستاده است اتفاقا حسن بدرالدین در آن روز نیز حب الرمان پخته بود چون عجیب را بر پدر نظر افتاد و اثر سنگ در جبین او بدید مهرش بجنبید او را سلام داده با او گفت درین مدت مرا دل پیش تو بود چون بدرالدین بسوی او نظر کرد دلش تپیدن گرفت و سر بزیر افکند و خواست که با او سخن گوید زبان را یارای سخن گفتن نبود پس از زمانی سر بر کرده با فروتنی این ابیات برخواند

ایکه با سلسله زلف دراز آمدۀ

فرصتت باد که دیوانه نواز آمدۀ

آب و آتش بهم آمیخته ای از لب و رخ

چشم بد دور که خوش شعبده باز آمدۀ

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشتۀ غمزه خود را بنماز آمده‌ای

پس از