سام پادشاهی ایرانشهر را شایستۀ پادشاهزادگان خواند و به بزرگان و هموندان خاندان شاهی میگوید او حاضر است که دختری از تبار کیان پادشاه باشد و او را به شاهی پرستش کند و نباید به دیگری داده شود حتی زمانی که ایران دچار وضعیت بحرانی شدهاست. از یک طرف بزرگان و هموندان پادشاهی از گردننهادن به پادشاهی نوذر ناخشنود هستند و نوذر نیز اصل داد و دهش که یکی از مهمترین ارکان برای مشروعیت بخشیدن به یک شاه است را فراموش کرده و آن را انجام نمیدهد.[۱]
در داستانی دیگر، هنگامی که رستم در دربار کاووس به خشم میآید و از شاه رنجیده خاطر میشود، با اینکه شاه را نالایق میداند اما به رسم کهن وفادار میماند و میگوید که هرگز تخت شاهی را نخواستهاست.
تو اندر جهان خود ز من زندهای | به کینه چرا دل بیاکندهای | |||||
... دلیران به شاهی مرا خواستند | همان گاه و افسر بیاراستند | |||||
سوی تخت شاهی نکردم نگاه | نگه داشتم رسم و آیین و گاه[۲] |
اگر چه در آیین شهریاری اساطیری ایران، فرزندان شاهنشاه جانشین قانونی بودند، گاه در مرگ شاهنشاه، بزرگان و آزادگان انجمنی برای انتخاب شاهنشاه تشکیل میدادند و بیرون از فرزندان و تخمه و تبار شاهنشاه گزینش میکردند و تاجوتخت شاهی را به یکی دیگر از هموندان خاندان شاهی انتقال میدادند و از این موضوع به عنوان تباه شدن فرّ شاهنشاهی یاد شدهاست. با مرگ نوذر، بزرگان و آزادگان تصمیم میگیرند از پادشاهی توس و گهستم چشمپوشی کنند، دعوی پادشاهی آن دو شاهزاده را رد میکنند و عضو دیگر خاندان شاهی، زو را به شاهی برمیگزیدند.[۳]