از داستانهایی که در آنجا رخ داده و میباید نویسم آنست که روزی در مغازه اسماعیل حقی نشسته بودم جوانی شاپو بسر و رخت پاکیزه به تن، از در درآمد. اسماعیل او را چنین شناسانید: «محمد افندی خواهرزاده عمر فائق است (عمر فائق از نویسندگان بنام ملانصرالدین میبود). در استانبول فقه خوانده، از قضات عدلیه است، همچون شما قرآن را از بر میدارد...». اینها را گفت و مرا با او آشنا گردانید، و چون نشیمنگاه من در میهمانخانه نزدیک بود، هر دو به آنجا رفتیم که بنشینیم و گفتگو کنیم. سه ساعت بیشتر با هم نشسته سخن از اسلام و از تاریخ و از بدبختی مسلمانان راندیم. در همه زمینهها همداستان می بودیم. چون برخاستیم محمد افندی با یک شگفتی چنین پرسید: «سیدافندی پس من شنیده بودم ایرانیان رافضی هستند؟!...». گفتم: من نیز شنیده بودم شماها ناصبی هستید. رافضی و ناصبی برای من و شما نیست. برای کسانیست که خردهای خود را داور نمی گردانند». این را گفته از هم جدا شدیم.
جای افسوس بود که شهریور پایان یافت و آموزشگاه ها گشاده شد و من کاری برای خود پیدا نکردم. این مرا سخت میآزرد. چندتن از بازرگانان میگفتند: «ما دررفت[۱] تو را به گردن گیریم. میگفتم من از مفتخوری گریختهام و همیشه خواهم گریخت.
مهرماه از نیمه گذشت و در همان روزها نامهای از مستر چسپ رییس مدرسه آمریکایی از تبریز رسید که مینوشت چون شاگردان پارسال در درسهای شما خوب پیش رفته بودند، آموزشگاه از شما ارجشناسی می کند و یک چهارم به ماهانه شما افزوده خواهد شد، و چون شاگردان شما را میخواهند کسی به جایتان گزارده نشده، یا زود بازگردید یا با تلگراف آگاهی دهید.
این نامه مرا به یاد تبریز انداخت. نه میتوانستم از تفلیس دل برکنم و نه میتوانستم تبریز را فراموش کنم. دو روز با دودلی گذرانیدم. ولی روز سوم تلگرافی از مادرم مرا از دودلی بیرون آورد. مادرم پس از من بیتابی بسیار مینموده و کمکم کارش به بیماری کشیده بود. در این تلگراف میگفت: «اگر زود نیایید مرا نخواهید دید. تلگراف را چون باز کردم و در پای آن نام مادرم را خواندم چندان بیتاب شدم که تلگراف از دستم افتاد، و چون برداشتم خواندن نتوانستم. میرزا آقا نام از جوانان درسخوانده و نیک تبریز که با من می بود آنرا گرفته برایم خواند. جملههای آن مرا چندان سهانید[۲] که از همان ساعت به اندیشه بازگشت افتادم.
ولی هیچ پول نمیداشتم. روزی که به تفلیس رسیده بودم پول کمی میداشتم که پایان پذیرفته بود. همان روزهای نخست که تهیدستی آینده خود را پیش بینی می کردم به میرزا جعفر آقا خامنهای که این زمان در قفقاز می بود نامه نوشته بیست منات[۳] خواسته بودم. ولی یکماه بیشتر گذشت و پاسخ رسیده و من نومید شده بودم. اکنون میاندیشیدم چه کنم و از که وام خواهم. صدها آشنا از بازرگانان و دیگران میداشتم. ولی سزا نمیشماردم از آنان