و روشن همین الان هم شک دارم– نمیدانم اگر انگشتهایم را به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه.–
«آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نمیدانم– ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم، نه، آن «من» سابق مرده است، تجزیه شده ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد– باید حکایت خودم را نقل بکنم ولی نمیدانم باید از کجا شروع کرد– سرتاسر زندگی قصه و حکایت است. باید خوشه انگور را بفشارم و شیره آنرا قاشق قاشق در گلوی خشک این سایه پیر بریزم.
«آیا از کجا باید شروع کرد؟ چون همه فکرهائی که عجالتاً در کلهام میجوشد، مال همین الان است، ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد– یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بی تاثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.
«شاید از آنجائیکه همه روابط من با دنیای زندهها بریده شده یادگارهای گذشته جلوم نقش میبندد– گذشته، آینده، ساعت، روز، ماه و