یکجوان فرنگ رفتهای، یا یک آزادیخواهی، بروی یک بلندی ایستاده بمردم سخن میراند. هر کس از دانستههای خود میگفت.
امروز تهرانیان در دشمنی با محمد علیمیرزا اندازه نشناختند و آنچه میدانستند و توانستند گفتند. امروز نام مادر او «امالخاقان» را بزبانها انداختند و سخنانی را که در سی و اند سال پیش دربارهٔ آن زن گفته شده بود – سخنانیکه بنیادی جز پندار و گمان نمیداشت – تازه گردانیدند.
یکمرد بافهم آذربایجانی که این زمان در تهران میزیسته و گاهی نامههایی بحاجی مهدی آقا کوزهکنانی مینوشته و برخی پیشآمدها را می ستوده، یکی هم داستان امروز را ستوده است، و من بهتر میدانم برخی از نوشتههای او را بیاورم.
مینویسد: «عمارت فوقانی و تحتانی و صحن و خیابانها از آدم مثل دریا موج میزد. چندانکه از جیب دستمال با قوطی سیگار بیرون آوردن اشکال داشت. در آن فضای وسیع نفسها تنگ میشد.
در هر اطاق و هر مجمع و هر گوشه نطاقها ایستاده دست از جان شستند و آنچه در دل داشتند گفتند... محض جهت نمونه از چند فقره اشاره مینمایم:
آخوندی میگفت: حضرات هر گاه خداوند روزی شما را قطع کند او را بندگی میکنید؟!... هر گاه پیغمبری عوض آنکه شما را براه راست دعوت نماید براه کج دلالت کند او را به پیغمبری قبول میکنید؟ گفتند: نه. گفت: هر گاه پادشاه مستبد و جابر و مخل آسایش رعیت باشد و به تباهی آن کوشد او را پادشاه میدانید؟!.. گفتند نه. گفت: مگر نمیدانید که رحمیخان را خود شاه ... تحریک و تعلیم داده که دمار از روزگار آذربایجان در بیاورد؟... مردم داد زدند: ما هیچوقت چنین پادشاهی را نمیخواهیم.
یکنفر خان فرنگیمآب عینکی بپا ایستاده سرگذشت لویی شانزدهم را از سر تا پا خواند و سخن را تا آنجا رسانید که هفتاد گناه برو ثابت کردند و خودش و زنش را سر بریدند. مردم گفتند: فرانسه نباشد ایران باشد،