در اینهنگام در بیرون در حیاط تلگرافخانه یکداستان شگفتی پیش آمد. داستانی که هیچگاه گمان رودادنش نرفتی. چگونگی آنکه امروز انبوهی مردم در تلگرافخانه بیش از دیگر روزها میبود. زیرا گذشته از شور و خروش قانون طلبی، چنانکه گفتیم، اینزمان در تبریز نان بسیار کم بافته میشد، و این خود گرفتاری دیگری برای خاندانهای کمچیز میبود، و از اینرو دستههایی از آنان رو بتلگرافخانه و توپخانه میآوردند که باشد چارهای اندیشند. زنهای تبریز در جنبش آزادیخواهی هیچگاه همبازی ننمودند. ولی در اینروزها سختی نان یکدسته از زنهای بینوا را نیز بمیان شورشیان میکشانید.
امروز ایندسته انبوه تر از دیگر روزها میبودند و چنین رخ داد که حاجی قاسم اردبیلی که یکی از بازرگانان توانگر و دیه دار تبریز، و بانبارداری بدنام میبود، بتلگرافخانه آمد و چون از میان مردم میگذشت زنی یک تکه نان سیاهی را که در دست میداشت بحاجی نشان داده زبان بدشنام و نفرین باز کرد، و باین بس نکرده دست بلند گردانیده چکی به پشت گردن او نواخت. همینمکه دست این زن بلند گردید دیگران بر سر حاجی ریخته بیباکانه مشت و لگد و پشت گردنی بسیار زدند، و چون کسی از مجاهدان یا از سردستگان برای جلوگیری نمیبود آزار بسیار رسانیدند. لیکن در اینمیان کسانی از مجاهدان رسیده حاجی قاسم را از دست آنان گرفته نیمهجان بیکی از اطاقهای بالایی تلگرافخانه بردند و در آنجا نهانش کردند، و میرزا غفار زنوزی برای آرام گردانیدن مردم بگفتاری پرداخت .
ولی مردم همچنان در شور و تلاش میبودند و کینهجویی میخواستند. در اینهنگام یکی از میان ایشان تیری بهوا انداخت و از آنسوی یکدسته از از زنان که در بازارها نان پیدا نکرده و با شیون و فریاد رو بتلگرافخانه آورده بودند فرا رسیدند. آن آواز تیر و این رسیدن زنان چنان تکانی بدستهٔ بینوایان و گرسنگان داد که دیگر جلوگیری نشدنی بود و کسانی از آنان باطاقها شتافته بجستن حاجی قاسم برخاستند، و چون یافتند در زمان بحیاطش کشیدند و بیدریغ بمشت و لگد پرداختند و همچنان کشان کشان