برگه:Tarikh-e Iran-e Bastan.pdf/۷۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

تو این یک چیز بی‌قدر است و برای من خیلی گران‌بها. خشیارشا گفت، بگو چه می‌خواهی. پی‌ثی‌یوس امیدوار شده چنین گفت: «ای شاه بزرگ، من پنج پسر دارم و آنها را تماما برای رفتن به جنگ احضار کرده‌اند. شاها، چون من سالخورده‌ام، به پیری من رحم کن و یکی از پنج پسر مرا از خدمت نظامی معاف بدار. پسر بزرگ مرا اجازه ده برای پرستاری من و اداره کردن اموالم در اینجا بماند». خشیارشا، که هیچ انتظار چنین درخواستی را نداشت، برآشفته چنین گفت: «ای مرد پست، این چه جسارتی است، که تو داری و از پسرت حرف می‌زنی. وقتی که می‌بینی، من خودم با پسران و برادران و اقوام و اقارب و دوستانم به جنگ می‌روم، تو بایستی با تمام خانواده و زنت در عقب من افتاده باشی. این را بدان، که روح شخص در گوشهای او است. اگر چیزهای خوب می‌شنود، لذّت می‌برد، و الا در خشم می‌شود. هرچند تو خوبی کردی و حاضر بودی، که خوبیهای دیگر نیز بکنی، ولی تو نمی‌توانی بر خود ببالی، که در گذشت بالاتر از شاهی. حالا، که تغییر کرده بی‌حیائی را باین درجه رسانیده‌ای، باید مجازات شوی، ولی نه به آنچه که تو مستحق آنی بل به آنچه که کمتر است. مهمان‌نوازیت تو و چهار پسرت را نجات می‌دهد و مجازات تو این است، که گرامی‌ترین پسرت اعدام خواهد شد». پس از این جواب شاه امر کرد، پسر بزرگ پی‌ثی‌یوس را یافته شقه کنند، نیمی از تن او را در سر راه سپاهیان بیک طرف و نیم دیگر را بطرف دیگر اندازند و قشون از میان دو نیمۀ جسد او بگذرد. این حکم اجرا شد و لشکر از میان دو نیم‌تن پسر پی‌ثی‌یوس راه خود را پیمود.

ترتیب حرکت

در پیشاپیش لشکر مالهای بنه، لوازم قشونی را می‌بردند و در دنبال آنها لشکری، که از همه‌گونه ملل ترکیب یافته و باهم مخلوط بودند حرکت می‌کردند. وقتی، که بیش از نصف قشون گذشت، فاصله‌ای پیدا شد و دبدبۀ شاهی نمودار گردید. در جلو شاه سواره نظامی ممتاز، که از تمام پارس جمع‌آوری شده بود و از عقب آن هزار نفر سپاهی مسلح به نیزه، که نیز از پارسیها انتخاب شده بودند و نیزه‌های خود را پائین داشتند، می‌آمدند. بعد ده اسب مقدس

تاریخ ایران باستان جلد ۱