میل از این سعادت میگذرم. شما دیروز دیدید، که از صبح تا شب مشغول رسیدگی بامور مردم بودم و امروز هم همان کسان و نیز دیگران آمده میخواهند، مرا خسته کنند. اگر چنین باشد، برای دیدن شما فرصت کمی خواهم داشت و برای خودم فراغتی باقی نخواهد ماند، بعلاوه این ملاحظات، یک نکته مضحک است: من شما را دوست دارم، و حال آنکه از میان این جمعیت یک نفر را هم نمیشناسم. با وجود این، اشخاصی در میان آنها هستند، که میگویند، چون زور آنها در شکافتن این جمعیت و نزدیک شدن بمن بیشتر است، باید من اوّل حرف آنها را گوش کنم.
پس شایان موقع این است، که اینها درخواست نامۀ خودشان را اوّل بشما بدهند و از شما بخواهند، که آنها را نزد من آرید. ممکن است بگوئید، که چرا از اوّل این ترتیب را ندادم. جهت این است، که در موقع جنگ سردار نباید آخرین کسی باشد، که آگاه شود، فلان کار یا فلان اقدام را باید کرد و، اگر سرداری کمتر در میان زیردستان و سپاهیان خود پیدا شود، بسیاری از مواقع کار را فوت خواهد کرد. امروز، که این جنگ پرمشقت را به پایان رسانیدهایم، مغز من محتاج استراحت است. این است عقیده من، ولی چون من تردید دارم، که چه نوع کارهائی باید برای تأمین سعادت خودمان و مللی، که حفظ منافعشان بعهدۀ ما است، بکنیم. میخواهم، که اگر عقیدۀ بهتری دارید، بگوئید. ارتهباذ، که خود را از بنی اعمام کوروش میدانست، برخاست و گفت: «کوروش، صحبتی، که تو پیش آوردهای، خیلی بموقع است. وقتی که تو کودک بودی، آرزوی من این بود، که دوست تو باشم، ولی چون میدیدم، که تو مرا لازم نداری، تردید داشتم در اینکه به تو نزدیک شوم. بعد چنین اتفاق افتاد، که تو مرا نزد مادیها فرستادی، تا امر کیاکسار را ابلاغ کنم. من پیش خود خیال کردم، که، اگر خوب این مأموریت را انجام دهم، از نزدیکان تو خواهم شد و هر قدر، که بخواهم، با تو صحبت خواهم داشت.
بنابراین مأموریت خود را چنان انجام دادم، که سزاوار تمجید تو شدم. بعد گرگانیها طالب دوستی ما شدند. در آن زمان متحدین ما کم بودند و ما با آغوش باز