برگه:Tarikh-e Iran-e Bastan.pdf/۳۸۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

ندارند. پس از اینکه غلط خود را دریافتم، چون از دلف دور بودم، شخصی بدانجا فرستاده از خدا پرسیدم «آیا اولاد خواهم داشت؟» او جواب نداد. من مقداری زیاد سیم و زرنثار و هزاران حیوان برای او قربانی کردم. بعد چون موقع را مساعد دیدم، پرسیدم: «چه کنم که دارای اولاد شوم؟» او جواب داد، که اولاد خواهم داشت و صحیح گفت، زیرا من پدر شدم، ولی چه فایده، یکی از پسرانم گنگ است و دیگری، که دلیر بود، در عنفوان جوانی درگذشت. چون بار این دو مصیبت بر دوشهای من سنگین می‌آمد، باز کس فرستاده پرسیدم: «چه کنم، تا در باقی عمر سعادتمند باشم؟» او جواب داد: «کرزوس، خودت را بشناس، تا در زندگانی خوشبخت باشی». این گفته مرا غرق شادی کرد و پنداشتم، که خداوند در ازای چنین چیز سهلی مرا خوشبخت می‌دارد، زیرا گمان می‌کردم، که ممکن است انسان دیگری را بشناسد یا نشناسد، ولی کسی نیست، که خودش را نشناسد. از این وقت من با آرامش زیستم و فقط بواسطه مرگ پسرم از اقبال ناراضی بودم، ولی از روزی که من با پادشاه آسور بر ضدّ شما همدست شدم، خود را در معرض همه نوع مخاطرات دیدم. با وجود این من از جنگ برگشتم، بی‌اینکه زیانی بمن رسیده باشد. از این جهت من از خدایان شکوه ندارم، زیرا، همین‌که دیدم، که نمی‌توانم پا فشارم، بواسطه حمایت خدایان با کسان خود بی‌اندک آسیبی از میدان جنگ بیرون شدم (مقصود کزنفون جنگ اوّل کرزوس با کوروش است). حالا بار دیگر فریب ثروتهای خود را خورده بحرف اشخاصی گوش دادم، که می‌خواستند، من رئیس آنها شوم، یا بسخنان کسانی، که هدایائی بمن می‌دادند و یا بستایش چاپلوسهائی، که بمن همواره می‌گفتند، به هرکس، که من فرمان دهم، اطاعت خواهد کرد و من بزرگترین موجود فانی هستم.

از این حرفها من بر خود بالیده فرماندهی را پذیرفتم، زیرا، چون خود را نمی‌شناختم، یقین داشتم، که من فوق دیگرانم و می‌توانم با تو، که خون خدایان در عروقت جاری است، با تو، که از نسل شاهانی، با تو، که از کودکی با پرهیزکاری و تقوا خو گرفته‌ای، ستیزه کنم، و حال آنکه اوّل کسی، که از نیاکان من بود و سلطنت داشت، آزادی را با تخت سلطنت

تاریخ ایران باستان جلد ۱