این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۲۴
چه کهتر چه مهتر چو شد جفت جوی | سوی دین و آئین نهادست روی | |||||
بدین در خردمند را جنگ نیست | که هم راه دین است و هم ننک نیست | |||||
چه گوید کنون موبد پیش بین | چه بینند فرزانگان اندرین | |||||
به بستند لب موبدان وردان | سخن بسته شد بر لب بخردان | |||||
که ضحاک مهراب را بُد نیا | دل شاه زیشان پر از کیمیا | |||||
کشاده سخن کس نیارست گفت | که نشنید کس نوش باز هر جفت | |||||
چو شنید از ایشان سپهبد سخن | بجوشید و رای نو افکند بن | |||||
که دانم کزین پس پژوهش کنید | بدین رای بر من نکوهش کنید | |||||
ولیکن هر انکو بود بد منش | بباید شنیدن بسی سرزنش | |||||
مرا کر بدین ره نمایش کنید | وزین بند راه کشایش کنید | |||||
بجای شما آن کنم در جهان | که با کهتران کس نکرد از مهان | |||||
ز خوبی و نیکی و از راستی | ز بد ناورم در شما کاستی | |||||
همه موبدان پاسخ آراستند | همه کام و آرام او خواستند | |||||
که ما مر ترا سر بسر بندهایم | درین بس شگفتی فروماندهایم | |||||
که بود است ازین کمتر و بیشتر | بزن پادشا را نگاهد هنر | |||||
ابا آنکه مهراب ازان پایه نیست | بزرگست و گردی سبکمایه نیست | |||||
همان است کز گوهر اژدهاست | و گر چند بر تازیان بادشاست | |||||
اگر شاه را بد نگردد گمان | نباشد ازین ننگ بر دودمان | |||||
یکی نامه باید سوی پهلوان | چنان چون تو دانی بروشن روان | |||||
ترا خود خرد زان ما بیشتر | روان و گمانت باندیشه تر | |||||
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه | فرستد کند رای او را نگاه | |||||
منوچهر از رای سام سوار | نپردازد از ره بدین مایه کار | |||||
سپهبد نویسنده را پیش خواند | دل آگنده بودش همه برفشاند |
نامهٔ زال بسام درباره شیفتگی خود بر رودابه
یکی نامه فرمود نزدیک سام | سراسر نوید و درود و خرام | |||||
بخط از نخست آفرین گسترید | بدان دادگر کافرین آفرید |