این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۰۶
چو گیرد بلندی چه خواهد بدن | همه داستانها بیاید زدن | |||||
ستاره شناسان و هم موبدان | گرفتند پیدا ز اختر نشان | |||||
بگفتند با نامور شهریار | که او پهلوانی بود نامدار | |||||
هشیوار و بیدار و گرد و دلیر | سپهدار و گرد افکن و شیرگیر | |||||
چو بشنید شاه این سخن شاد شد | دل پهلوان از غم آزاد شد | |||||
یکی خلعت آراست شاه زمین | که خواندند هر کس برو آفرین | |||||
ز اسپان تازی بزرین ستام | ز شمشیر هندی بزرین نیام | |||||
ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر | ز گستردنیهای بسیار مر | |||||
غلامان رومی بدیبای روم | همه پیکر از گوهر و زرش بوم | |||||
ز برجد طبقهای و پیروزه جام | چه از زر سرخ و چه از سیم خام | |||||
پر از مشک و کافور و پر زعفران | همه پیش بردند فرمان بران | |||||
همان جوشن و ترک و برگستوان | همان نیزه و تیغ و گرز گران | |||||
همان تخت فیروزه و تاج زر | همان مهر یاقوت و زرّین کمر | |||||
به مِهرش منوچهر عهدی نوشت | سراسر ستایش بسان بهشت | |||||
همه کابل و دنبر و مای هند | روار و چنین تا بدریای سند | |||||
ز زابلستان تا بدان روی بست | بنوّی نوشتند عهدی درست | |||||
چو این عهد و خلعت بیاراستند | پس اسپ جهان پهلوان خواستند | |||||
چو این کرده شد سام برپای خاست | بگفت ای گزین مهتر داد راست | |||||
شده تا برافراخته چرخ و ماه | چو تو شاه ننهاده بر سر کلاه | |||||
به مهر و به رای و بخوی و خرد | زمانه همی از تو رامش برد | |||||
همه گنج گیتی بچشم تو خوار | مبادا بجز نام تو یادکار | |||||
فراز آمد و تخت را داد بوس | بیستند بر کوههٔ پیل کوس | |||||
سوی زابلستان نهادند روی | نظاره برو بر همه شهر و کوی | |||||
چو آمد به نزدیکئی نیمروز | خبر شد ز سالار گیتی فروز | |||||
که آمد ابا خلعت و تاج زر | ابا عهد و منشور و زرین کمر | |||||
بیاراسته سیستان چون بهشت | گلش مشک شد نیز و زر گشت خشت | |||||
بسی مشک و دینار بر بیختند | بسی زعفران و درم ریختند | |||||
یکی شادمانی شد اندر جهان | سراسر میان کهان و مهان |