این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۶۸
جهان خواستی یافتی خون مریز | مکن با جهاندار یزدان ستیز | |||||
سخن چند بشنید پاسخ نداد | دلش بود پر خشم و سر پر ز باد | |||||
یکی خنجر از موزه بیرون کشید | سراپای او چادر خون کشید | |||||
بدان تیز زهرآبگون خنجرش | همی کرد چاک آن کیانی برش | |||||
فرود آمد از پای سرو سهی | گسست آن کمرگاه شاهنشهی | |||||
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان | شد آن نامور شهریار جوان | |||||
سر تاجور از تن پیلوار | به خنجر جدا کرد و برگشت کار | |||||
جهانا بپروردیش در کنار | وزان پس ندادی بجان زینهار | |||||
نهانی ندانم ترا دوست کیست | بران آشکارت بباید گریست | |||||
چو شاهان بکینه کشی خیره خیر | ازین دو ستمکاره اندازه گیر | |||||
بیاگند مغزش به مشک و عبیر | فرستاد نزد جهانبخش پیر | |||||
چنین گفت کاینت سر آن نیاز | که تاج نیاگان بدو گشت باز | |||||
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت | شد آن شاخگستر نیازی درخت | |||||
برفتند باز آن دو بیداد شوم | یکی سوی چین و یکی سوی روم |
آوردن تابوت ایرج نزد فریدون
فریدون نهاده دو دیده براه | سپاه و کلاه آرزومندِ شاه | |||||
چو هنگام برگشتن شاه بود | پدر زان سخن خود کی آگاه بود | |||||
همی شاه را تخت فیروزه ساخت | همی تاج را گوهر اندر نشاخت | |||||
پذیره شدن را بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
تبیره ببردند و پیل از درش | بهبستند آذین همه کشورش | |||||
بدین اندرون بود شاه و سپاه | یکی گرد تیره برآمد ز راه | |||||
هیونی برون آمد از تیره گرد | نشسته برو بر سواری بدرد | |||||
خروشان بزاری و دل سوگوار | یکی زر تابوتش اندر کنار | |||||
بتابوت زر اندرون پرنیان | نهاده سر ایرج اندر میان | |||||
ابا ناله و آه و با روی زرد | به پیش فریدون شد آن شوخ مرد |