این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۶۷
بدو گفت تور ار تو از ما کهی | چرا برنهادی کلاه مهی | |||||
ترا باید ایران و تخت کیان | مرا بر در ترک بسته میان | |||||
برادر که مهتر بخاور برنج | بسر بر ترا افسر و زیر گنج | |||||
چنین بخششی کان جهانجوی کرد | همه سوی کهتر پسر روی کرد | |||||
چو از تور بشنید ایرج سخن | یکی خوب تر پاسخ افگند بن | |||||
بدو گفت کای مهتر نام جوی | اگر کام دل خواهی آرام جوی | |||||
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه | نه نام بزرگی نه ایران سپاه | |||||
من ایران نخواهم نه خاور نه چین | نه شاهی نه گسترده روی زمین | |||||
بزرگی که فرجام او تیرگیست | بدان مهتری بر بباید گریست | |||||
سپهر بلند ار کشد زین تو | سرانجام خشت است بالین تو | |||||
مرا تخت ایران اگر بود زیر | کنون گشتم از تاج و از تخت سیر | |||||
سپردم شما را کلاه و نگین | مدارید با من شما نیز کین | |||||
مرا با شما نیست جنگ و نبرد | نباید بمن هیچ دل رنجه کرد | |||||
زمانه نخواهم بآزارتان | وگر دور مانم ز دیدارتان | |||||
جز از کهتری نیست آئین من | نباشد جز از مردمی دین من | |||||
چو بشنید تور این همه سر بسر | بگفتارش اندر نیاورد سر | |||||
نیامدش گفتار ایرج پسند | نه نیز آشتی نزدِ او ارجمند | |||||
ز کرسی بخشم اندر آورد پای | همی گفت و میجست هزمان ز جای | |||||
یکایک برآمد ز جای نشست | گرفت آن گران کرسئی زر بدست | |||||
بزد بر سر خسرو تاجدار | ازو خواست ایرج بجان زینهار | |||||
نیامدت گفت ایچ بیم از خدای | نه شرم از پدر خود همین است رای | |||||
مکش مر مرا کت سرانجام کار | بگیرد بخون منت روزگار | |||||
مکن خویشتن را ز مردمکشان | کزین پس نیابی خود از من نشان | |||||
پسندی و همداستانی کنی | که جان داری و جان ستانی کنی | |||||
بسنده کنم زین جهان گوشهٔ | بکوشش فراز آورم توشهٔ | |||||
میازار موری که دانهکش است | که جان دارد و جان شیرین خوش است | |||||
سیاه اندرون باشد و سنگدل | که خواهد که موری شود تنگدل | |||||
بخون برادر چه بندی کمر | چه سوزی دل پیر گشته پدر |