این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۶۲
نشاندش فریدون همانگه ز پای | سزاوار کردش یکی خوب جای | |||||
بپرسیدش از دو گرامی نخست | که هستند شادان دل و تندرست | |||||
دگر گفت کاین دشت و راهِ دراز | چگونه سپردی نشیب و فراز | |||||
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه | مبیناد بی تو کسی پیش گاه | |||||
ز هر کس که پرسی بکام تواند | همه پاک زنده بنام تو اند | |||||
منم بندهٔ شاه را ناسزا | چنین بر تن خویش ناپارسا | |||||
پیامی درشت آوریده بشاه | فرستنده پر خشم و من بیگناه | |||||
بگویم چو فرمایدم شهریار | پیام جوانان ناهوشیار | |||||
بفرمود پس تا زبان برگشاد | شنیده سخن سر بسر کرد یاد |
پیغام گزاردن فرستاده سلم و تور بفریدون
فریدون بدو پهن بگشاد گوش | چو بشنید مغزش برآمد بجوش | |||||
فرستاده را گفت کای هوشیار | ترا خود نبایست پوزش بکار | |||||
که من چشم خود هم چنین داشتم | همین بر دل خویش بگماشتم | |||||
بگو آن دو ناپاک بیهوده را | دو آهرمنِ مغز پالوده را | |||||
انوشه که کردید گوهر پدید | درود از شما خود بدینسان سزید | |||||
ز پند من ار مغزتان شد تهی | چرا از خردتان نماند آگهی | |||||
ندارید شرم و نه ترس از خدای | شما را همانا خرد نیست و رای | |||||
مرا پیشتر قیرگون بود موی | چو سرو سهی قد و چون ماه روی | |||||
سپهری که پشت مرا کرد کوز | نشد پست گردان بجایست نوز | |||||
شما را خماند همان روزگار | نماند خماننده هم پایدار | |||||
بدان برترین نام یزدان پاک | برخشنده خورشید و تاریک خاک | |||||
به تخت و کلاه و بناهید و ماه | که من بد نکردم شما را نگاه | |||||
یکی انجمن کردم از بخردان | ستاره شناسان و هم موبدان | |||||
بسی روزگاران شداست اندرین | که کردیم بر داد بخش زمین | |||||
همه راستی خواستم زین سخن | ز کژی نه سر بود پیدا نه بن | |||||
همه ترس یزدان بد اندر نهان | همه راستی خواستم زین جهان |