این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۶۱
جهان مر ترا داد یزدان پاک | ز تابنده خورشید تا تیره خاک | |||||
همه بآرزو خواستی رسم و راه | نکردی بفرمان یزدان نگاه | |||||
نجستی جز از کژی و کاستی | نکردی به بخش اندرون راستی | |||||
سه فرزند بودت خردمند و گرد | بزرگ امده نیز پید از خرد | |||||
ندیدی هنر با یکی بیشتر | کجا دیگری زو فرو برد سر | |||||
یکی را دم اژدها ساختی | یکی را بابر اندار افراختی | |||||
یکی تاج بر سر ببالین تو | بدو گشته روشن جهانبین تو | |||||
نه ما زو بمام و پدر کمتریم | که بر تخت شاهی نه اندر خوریم | |||||
ایا دادگر شهریارِ زمین | برین داد هرگز مباد آفرین | |||||
اگر تاج زان تارکِ بیبها | شود دور یابد جهان زو رها | |||||
سپاری بدو گوشهٔ از جهان | نشیند چو ما گشته از تو نهان | |||||
و گرنه سوارانِ ترکان و چین | هم از روم گردان جوینده کین | |||||
فراز آورم لشگر گرزدار | از ایران و ایرج برارم دمار | |||||
چو بشنید موبد پیامِ درشت | زمین را ببوسید و بنمود پشت | |||||
بدانسان بزین اندر آورد پای | که از باد آتش بجنبد ز جای | |||||
بدرگاهِ شاه آفریدون رسید | برآوردهٔ دید سر ناپدید | |||||
بابر اندر آورده بالای اوی | زمین کوه تا کوه پهنای اوی | |||||
نشسته بدر بر گران سایگان | بپرده درون جای پرمایگان | |||||
بیک دست بربسته شیر و پلنگ | بدست دگر ژنده پیلان جنگ | |||||
ز چندان گرانمایه گرد دلیر | خروشی برآمد چو آوای شیر | |||||
سپهریست پنداشت ایوان بجای | بُدی لشکری گردش اندر بپای | |||||
برفتند بیدار کارآگهان | بگفتند با شهریار جهان | |||||
که آمد فرستادهٔ نزد شاه | یکی پرمنش مرد با دستگاه | |||||
بفرمود تا پرده برداشتند | ز اسپش بدرگاه بگذاشتند | |||||
چو چشمش بروی فریدون رسید | همه دیده و دل پر از شاه دید | |||||
ببالا چو سرو و چو خورشید روی | چو کافور گرد گلِ سرخ موی | |||||
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم | کیانی زبان پر ز گفتارِ نرم | |||||
فرستاده چون دیده سجده نمود | سراسر زمین را ببوسه بسود |