این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۴۶
چو بخشایش آورد نیکی دهش | به نیکی بباید سپردن رهش | |||||
منم کدخدای جهان سر بسر | نشاید نشستن ییک جای بر | |||||
وگرنه من ایدر همی بودمی | بسی با شما روز پیمودمی | |||||
مهان پیش او خاک دادند بوس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |||||
همه شهر دیده بدرگاه بر | خروشان بدان روز کوتاه بر | |||||
که تا اژدها را برون آورید | به بندِ کمندی چنان چون سزید | |||||
دمادم برون رفت لشکر ز شهر | و زان شهر نایافته هیچ بهر | |||||
ببردند ضحاک را بسته خوار | به پشت هیونی برافکنده زار | |||||
همی راند زینگونه تا شیرخواان | جهان را چو این بشنوی پیر خوان | |||||
بسا روزگارا که بر کوه و دشت | گذشت است و بسیار خواهد گذشت | |||||
بدان گونه ضحاک را بسته سخت | سوی شیرخوان برد بیدار بخت | |||||
همی راند او را بکوه اندرون | همی خواست کارد سرش را نگون | |||||
بیامد هم آنگه خجسته سروش | بخوبی یکی راز گفتش بگوش | |||||
که این بسته را تا دماوند کوه | ببر همچنین تازیان بی گروه | |||||
مبر جز کسی را که نگزیردت | بهنگام سختی به بر گیردت | |||||
بیاورد ضحاک را چون نوند | بکوهِ دماوند کردش به بند | |||||
چو بندی بران بند بفزود نیز | نبود از بدِ بخت مانیده چیز | |||||
ازو نامِ ضحاک چون خاک شد | جهان از بد او همه پاک شد | |||||
گسسته شد از خویش و پیوند اوی | بمانده بکوه اندرون بند اوی | |||||
بکوه اندرون جای تنگش گزید | نگه کرد غاری بُنش ناپدید | |||||
بیاورد مسمارهای گران | بجای که مغزش نبود اندران | |||||
فرو بست دستش بران کوه باز | بدان تا بماند بسختی دراز | |||||
بماند او برین گونه آویخته | وزو خونِ دل بر زمین ریخته | |||||
بیا تا جهان را به بد نسپریم | بکوشش همه دست نیکی بریم | |||||
نباشد همی نیک و بد پایدار | همان به که نیکی بود یادگار | |||||
همان گنج و دینار و کاخ بلند | نخواهند بُدن مر ترا سودمند | |||||
سخن ماند از تو همی یادگار | سخن را چنین خوار مایه مدار | |||||
فریدون فرّخ فرشته نبود | ز مشک و ز عنبر سرشته نبود |