این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۴۵
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب | گشاده بنفرینِ ضحاک لب | |||||
بدانست کان کار هست ایزدی | رهائی نیابد ز دستِ بدی | |||||
بمغز اندرش آتش رشک خاست | بایوان کمند اندر افکند راست | |||||
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند | فرود آمد از بام کاخ بلند | |||||
بچنگ اندرون آبگون دشنه بود | بخون پری چهرگان تشنه بود | |||||
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد | بیامد فریدون بکردار باد | |||||
بدان گرزه گاو سردست برد | بزد بر سرش ترگ او کرد خرد | |||||
بیامد سروش خجسته دمان | مزن گفت کو را نیامد زمان | |||||
همیدون شکسته بهبندش چو سنگ | بهبر تا دو کوه آیدت پیش تنگ | |||||
به کوه اندرون به بود بند اوی | نیاید برش خویش و پیوند اوی | |||||
فریدون چو بشنید ناسود دیر | کمندی بیاراست از چرم شیر | |||||
به بندی ببستش دو دست و میان | که نگشاید آن بند پیلِ ژیان | |||||
نشست از بر تخت زرین اوی | بیفگند ناخوب آئین اوی | |||||
بفرمود کردن بدر بر خروش | که هر کس که دارید بیدار هوش | |||||
نیاید که باشید با ساز جنگ | نه زین باره جوید کسی نام و ننگ | |||||
سپاهی نباید که با پیشهور | بیکروی جویند هر دو هنر | |||||
یکی کارورز و یکی گرزدار | سزاوار هر کس پدیدست کار | |||||
چو این کار او جوید او کار این | پر آشوب گردد سراسر زمین | |||||
به بند اندرست آنکه ناپاک بود | جهان را ز کردار او باک بود | |||||
شما دیر مانید و خرّم بوید | برامش سوی ورزشِ خود شوید | |||||
وزان پس همه نامدارانِ شهر | کسی را که بود از زر و گنج بهر | |||||
برفتند با رامش و خواسته | همه دل بفرمانش آراسته | |||||
فریدونِ فرزانه بنواختشان | ز راه خرد پایگه ساختشان | |||||
همی پندشان داد و کرد آفرین | همی یا دکرد از جهان آفرین | |||||
همی گفت کین جایگاهِ منست | بفال اخترِ بختتان روشن است | |||||
که یزدان پاک از میان گروه | برانگیخت ما را ز البرز کوه | |||||
بدان تا جهان از بدِ اژدها | بفرِّ من آمد شما را رها |