این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۳۶
همه سوی دوزخ نهادید روی | سپردید دلها بگفتار اوی | |||||
نباشم بدین محضر اندر گوا | نه هرگز براندیشم از پادشا | |||||
خروشید و برجست لرزان ز جای | بدرّید و بسپرد محضر بپای | |||||
گرانمایه فرزند در پیش اوی | ز ایوان برون شد خروشان بکوی | |||||
مهان شاه را خواندند آفرین | که ای نامور شهریار زمین | |||||
ز چرخ فلک برسرت بادِ سرد | نیارد گذشتن بروز نبرد | |||||
چرا پیش تو کاوهٔ خام گوی | بسان همالان کند سرخ روی | |||||
همی محضر ما به پیمان تو | بِدرّد بپیچد ز فرمان تو | |||||
سر و دل پر از کینه کرد و برفت | تو گوئی که عهد فریدون گرفت | |||||
ندیدیم ما کار از این زشتتر | بماندیم خیره بدین کار در | |||||
کئی نامور پاسخ آورد زود | که از من شگفتی بباید شنود | |||||
به پیرانِ کشور چنین گفت شاه | که ترسم شود روزِ روشن سیاه | |||||
که چون کاوه آمد ز درگه پدید | دو گوش من آواز او را شنید | |||||
میان من و او ز ایوان درست | یکی آهنی کوه گفتی برست | |||||
همیدون چو او زد بسر هر دو دست | شگفتی مرا در دل آمد شکست | |||||
ندانم چه شاید شدن زین سپس | که راز سپهری ندانست کس | |||||
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه | برو انجمن گشت بازارگاه | |||||
همی بر خروشید و فریاد خواند | جهان را سراسر سوی داد خواند | |||||
ازان چرم کاهنگران پشت پای | بپوشند هنگام زخم درای | |||||
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد | همانگه ز بازار برخاست گرد | |||||
خروشان همی رفت نیزه بدست | که ای نامدارانِ یزدان پرست | |||||
کسی کو هوای فریدون کند | دل از بند ضحاک بیرون کند | |||||
یکایک بنزد فریدون شویم | بدان سایهٔ فرّ او بغنویم | |||||
بپوئید کاین مهتر آهرمنست | جهان آفرین را بدل دشمنست | |||||
بدان بیبها ناسزاوار پوست | پدید آمد آوای دشمن ز دوست | |||||
همی رفت پیش اندرون مرد گرد | سپاهی برو انجمن شد نه خرد | |||||
بدانست خود کافریدون کجاست | سر اندر کشید و همیرفت راست | |||||
بیامد بدرگاهِ سالار نو | بدیدندش از دور برخاست غو |