این برگ همسنجی شدهاست.
۳۰
نهانی سخن کردشان خواستار | ز نیک و بدِ گردشِ روزگار | |||||
که بر من زمانه کی آید بسر | کرا باشد این تاج و تخت و کمر | |||||
همه راز بر ما بباید کشاد | وگر سر بخواری بباید نهاد | |||||
لب موبدان خشک و رخسار تر | زبان پر ز گفتار با یکدگر | |||||
که گر بودنی بازگوئیم راست | بجانست پیکار و جان بی بهاست | |||||
وگر نشنود بودنیها درست | بباید هم اکنون ز جان دست شست | |||||
سه روز اندرین کار شد روزگار | سخن کس نیارست کرد آشکار | |||||
بروزِ چهارم بر آشفت شاه | بران موبدانِ نماینده راه | |||||
که گر زنده تان دار باید بسود | وگر بودنیها بباید نمود | |||||
همه موبدان سرفگنده نگون | بدو نیمه دل دیدگان پر ز خون | |||||
ازان نامدارانِ بسیارِ هوش | یکی بود بینادل و راست کوش | |||||
خردمند و بیدار و زیرک بنام | کزان موبدان او زدی پیش گام | |||||
دلش تنگتر گشت و بیباک شد | گشاده زبان پیشِ ضحاک شد | |||||
بدو گفت پردخته کن سر ز باد | که جز مرگ را کس ز مادر نزاد | |||||
جهاندار پیش از تو بسیار بود | که تخت مهی را سزاوار بود | |||||
فراوان غم و شادمانی شمرد | چو روزِ درازش سر آمد بمرد | |||||
اگر بارهٔ آهنینی بپای | سپهرت بساید نمانی بجای | |||||
کسی را بود زین سپس تخت تو | بخاک اندر آرید سر بخت تو | |||||
کجا نامِ او آفریدون بود | زمین را سپهر همایون بود | |||||
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد | نیامد گهِ ترسش و سردباد | |||||
چو اُو زاید از مادرِ پرهنر | بسان درختی بود بارور | |||||
بمردی رسد برکشد سربماه | کمر جوید و تاج و تخت و کلاه | |||||
ببالا شود چون یکی سرو برز | بگردن بر آرد ز پولاد گرز | |||||
زند بر سرت گرزهٔ گاو روی | به بندت در آرد از ایوان بکوی | |||||
بدو گفت ضحاک ناپاک دین | چرا بنددم با منش چیست کین | |||||
دلاور بدو گفت اگر بخردی | کسی بی بهانه نسازد بدی | |||||
برآید بدست تو هوش پدرش | از آن درد گردد پر از کینه سرش | |||||
یکی گاوِ برمایه خواهد بدن | جهانجوی را دایه خواهد بدن |