این برگ همسنجی شدهاست.
۲۹
بدان زه دو دستش به بستی چو سنگ | نهادی بگردن برش پالهنگ | |||||
همی تاختی تا دماوند کوه | کشان و دوان از پس اندر گروه | |||||
به پیچید ضحاکِ بیدادگر | بدرّیدش از بیم گفتی جگر | |||||
یکی بانگ برزد بخواب اندرون | که لرزان شد آن خانهٔ صد ستون | |||||
بجستند خورشید رویان ز جای | ازان غلغلِ نامور کدخدای | |||||
چنین گفت ضحاک را ارنواز | که شاها چه بودت بگوئی براز | |||||
تو خفته بآرام در خانِ خویش | بدینسان چه ترسیدی از جان خویش | |||||
همان هفت کشور بفرمانِ تست | دد و دیو و مردم نگهبان تست | |||||
جهانی سراسر بشاهی تراست | سر ماه تا پشت ماهی تراست | |||||
بخورشید رویان سپهدار گفت | که چونین شکفتی بشاید نهفت | |||||
گر ایدونکه این داستان بشنوید | شودتان دل از جانِ من ناامید | |||||
بشاهِ گرانمایه گفت ارنواز | که بر ما بباید کشادنت راز | |||||
توانیم کردن مگر چارهٔ | که بی چارهٔ نیست پتیارهٔ | |||||
سپهبد کشاد آن نهان از نهفت | همه خواب یکیک بدایشان بگفت | |||||
چنین گفت با نامور خوب روی | که مگذار این را رهِ چاره جوی | |||||
نگین زمانه سر تختِ تست | جهان روشن از نامور بختِ تست | |||||
تو داری جهان زیر انگشتری | دد و مردم و مرغ و دیو و پری | |||||
ز هر کشوری گرد کن بخردان | از اخترشناسان و از موبدان | |||||
سخن سر به سر موبدان را بگوی | پژوهش کن و راستی بازجوی | |||||
نگه کن که هوشِ تو بر دست کیست | ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست | |||||
چو دانسته شد چاره ساز آنزمان | بخیره مترس از بدِ بدگمان | |||||
شهِ بدمنش را خوش آمد سخن | که آن سرو بن پاسخ افگنده بن | |||||
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ | هم آنگه سر از کوه بر زد چراغ | |||||
تو گفتی که بر گنبدِ لاجورد | بگسترد خورشید یاقوتِ زرد | |||||
سپهبد هر آنجا که بُد موبدی | سخندان و بیداردل بخردی | |||||
ز کشور بنزدیک خویش آورید | بگفت آن جگر خسته خوابی که دید | |||||
بخواند و بیک جای شان گرد کرد | وزیشان همهی جست درمان درد | |||||
بگفتا مرا زود آگه کنید | زوان را سوی روشنی ره کنید |