شهر «ساری» پیش عموی خودش بود، به مکتب رفته، عربی و فارسی خوانده، در هفده سالگی پدرش برای معاونت خود به دماوند آورده. همیشه مایل به خواندن و نوشتن و شعر گفتن و صحبت سیاحان و اکابر است، هرچه پیدا میکند کتاب میخرد. من نیز از حالت و استعداد فطری او به پدرش گفتم، توصیف نمودم.
میخواستیم راه بیافتیم در اینجا چاپاری از محمد قلیخان رسید، چون استدعا نموده بودم اگر از پوسته[۱] به اسم من مکتوبی بیاید به کاروانسرا بفرستد، پاکت بزرگی فرستاده بود. باز کردم؛ از هرجا به همهٔ ما مراسلهجات متعدده هست. اول مکتوب محمدقلیخان را خواندم؛ خواهش میکند که به اردو برگردیم، چند روزی بمانیم. از صفای سرچشمه وخضارت اطراف بهاریات نوشته، مارا ترغیب و جلب میل خواسته. سردستی جواب کاغذ او را نوشتم، سه تومان به چاپار انعام دادم. احباب مشغول خواندن مراسلهجات خود شدند. در میان کاغذجات من پاکتی بود، خطش را نشناختم، مهر نداشت، اول اورا باز کردم. معلوم شد مال من نیست مکتوب محمد است، از رفقای او به عنوان من نوشته که به او بدهم، عذر خواستم، منفعل شدم که روی پاکت را درست نخواندم؛ عادت دیرینهٔ خود را که خطوط بیگانه را بعد از همه ملاحظه میکنم، روی پاکت را درست میخوانم، هردو طرف پاکت مکرر نگاه میکنم؛ تا نقطهٔ آخری متوجه میشوم، در اینجا معمول نداشتم. اگر چه محمد حاضر بود دید که نخواندم، اگر حاضر نمیبود و باز چون دیانت مرا میداند ظن بد نمینمود، اما عجلهٔ خود را که مورث انفعال من شد چگونه تلافی بکنم و نفس خود را آسوده نمایم زیرا خواندن مکتوب دیگران، مثل مفتشی حالت
- ↑ پست.