بیایید بنشینید. هرچه میخواهید از من بپرسید. گفتم افتادن سایهٔ درخت را نمیتوانم بفهمم که بیرد آفتاب چگونه سایه توانست مستعد حرکت مستقیم بشود و نتیجهٔ محال مریی و محسوس گردد؟! گفت خوب دانستهای، محال است. ولی ممکن و محال نسبی است نه تقدیری. آنچه بر تو محال است بر دیگری ممکن است. اگر میل داری آنچه برای تو محال است باز چیزی از من بخواه. گفتم مأذونم هرچه بخواهم گفت برای فقرا حدی در استغنا نیست. قدح بزرگی پر از آب در میان بود، گفتم بگویید قدح بیاید پیش من. بقدر ده ثانیه به قدح توجه نمود، بعد گفت برو اما آب را نریز. تصور کنید تعجب مارا که دیدیم قدح سرشار بنا کرد به حرکت کردن، هنگام حرکت به یمین و یسار متمایل میشد، آبش نمیریخت. آمد پیش من ایستاده به خیالم آمد که اینها از کارهای معمول هندیان است، تکلیف مشکلی براو بکنم از عهدهٔ او برنیاید واز تحت قوهٔ نظری او خارج باشد. از جیب بغلی خودم کتابچهٔ فرانسوی درآوردم گفتم اذن میدهید سؤالی در خارج زبان فارسی از شما بکنم؟ گفت اختیار فقرا در دست اصحاب است. صفحهای گشودم، پرسیدم این ورق چندم است و مرقومهٔ سطر اولش چیست؟ قوانچیان فرشی که روی او نشسته بود یک گوشهٔ اورا برگرداند خاک زیر فرش را با دست خود نرم نمود، مثل صفحه هموار کرد. بعد به قدر یک وجب چوب نازک را مثل قلم تراشید. گذاشت روی خاک. دیدم قلم مثل اینکه کسی اورا دست گرفته، برخاست. اول نمره صفحه را ۱۹۴، بعد از آن سطر اول را با خط جلی فرانسه بیسهو و نقصان رقم کرد، اما خودش چشم خود را از قلم تا تمام شدن سطر برنداشت. همه از دور نوشته را خواندیم! پرسیدم نظر شما میتواند قوهٔ حرکت را از آدم سلب نماید؟ گفت از همه ذیروح میتواند. من که در کوه و صحرا تنها میگردم و