شام مفصلی خوردیم، صحبتهای متفرقه نمودیم، اما سر سفره تقریباً چهار ساعت نشستیم. این نشستن طولانی مرا خسته نمود. سردار معتاد مسکرات است. بنده و رفقایم، نهاینکه برای گناه بودن بلکه به فرمایش حضرت ختمی مآب (صع) برای بدی شراب، حمد خدا را تاکنون ملوث این رجس[۱] شیطانی نشدهایم. دیدم این حرکت سردار ماحی[۲] همهٔ محبتهای اوست، عطای او را باید به لقایش بخشید. دو هفته من نمیتوانم به غفلت و استماع ترهات و اراجیف بگذرانم. صحبت مست و هشیار باهم نمیسازد. سردار از سر شام خودش تا چادر ما مشایعت نمود. خوابیدیم. صبح به قرار هرروزی قبل از طلوع بیدار شدم. خادم ما چون اول شب پرسیده بود که صبح کی در ساعت چند بیدار میشویم دیدم سماور نقرهنما حاضر است، میجوشد. برخاستیم نماز خواندیم. رفتیم بالای چشمه قالیچه گستردیم، نشستیم. خادم رفت پی کارش. به رفقا گفتم من راستی طاقت تکرار مجلس دیشبی را ندارم. این سردار را میشناسم، نصف املاک مازندران مال اوست، یکی از خوانین متمول ایران است. چند سال قبل دویست هزار تومان پیشکش میداد که به وزارت جنگ منصوب شود، بیچاره حالا به مسکرات معتاد شده. اول چنین نبود. چه بکنیم راه بسته، حضور میزبان مهربان مکروه، عجب جای بد گرفتار شدیم. یقین پسر جوانش نیز تأسی معاصی پدر را خواهد کرد. حسین گفت به ما چه. روز میرویم به گردش و شکار، شبها ترک شام خوردن را میکنیم. خوانین ایران شبها شرب میکنند. روز سر نهار دیروز دیدی که هیچ چیز نبود. دیشب سردار مؤدب حرکت میکرد، اشعار میخواند، امثلهٔ مناسب میزد، مرد ادیبی است. گفتم فضیلت خوانین