رختهای ما چرک است، باید رختشوی پیدا کنیم، به حمام برویم. در منزل را بستیم رفتیم بیرون. دم بازار دیدم ازدحام است؛ میر غضب حاکم گوش یک نفر سید را بریده در بازار میگرداند، از دکاکین پول میگیرد، خون از سر و صورت سید جاری است. اگرچه ما چون ایرانی هستیم مسبوق این حدود و عواید وحشیانهٔ وطن خود بودیم، ولی گمان میکردیم چون حالا دور ترحم و ترقی است کارهای ایام جاهلیت متروک و جزو اخبار تاریخی شده. معلوم شد که نیست! از این عمل قبیح چنان برآشفتیم که میخواستیم سید را برهانیم و فاعل را بزنیم. در این بین از یک طرف سی و چهل نفرسید معمم باچماق رسیدند. سید را کشیدند، گرفتند، میرغضب و عوانان دیگر را مشرف موت زدند، حاکم را میشمردند، به مردم لعنت میکردند؛ که ناموس ندارید و غیرت ندارید. تا کی متحمل این همه ظلم و بیداد خواهید بود. تا کی در دست این حاکم بیدین و دیوانه و مست و بیرحم و سفاک اسیر خواهید ماند؟! غوغای بزرگی برخاست، هنگامهای متوحش چیده شد. از آن طرف در سر گلدستههای امامزاده حاکم را با اسم و لقب نفرین میکردند. داد میزدند، فریاد «یاجدا» میکشیدند. از رئیس و مرئوس کسی را نگذاشتند که لعن و نفرین و دشنام نگویند. این غوغا تا دو ساعت از شب گذشته ممتد بود. برگشتیم به منزل. صاحبخانه نیز از ترس، حجرهٔ خودش را بسته درآمد. احوال پرسیدم. گفت آن سبد یکی از خدام روضهٔ مطهره است. حاکم شهر به شکایت یک نفر بقال، که آشنای پیشخدمت اوست، گوش سید بیچاره را بریده بود که این فتنه برخاست. این اول کار این دیوانه نیست. چندی قبل یک نفر از دیگری عارض شد، فرمود بیاورند. بعد از چند دقیقه پرسید مقصر را آوردند؟ فراشها گفتند الان حاضر میشود. آخر سخن را گوش نداد؛ به خیالش که مقصر